The tale of water and fire 2



سلام جیگرا


بفرمایید قسمت دوم




  قسمت دوم: دژاوو ( پیش تر دیده شده )



نیمروز دیگری از راه رسیده بود و خورشیدِ سوزان نور و گرمای شدید و غیرقابل تحملش را نثار شهر و زمین های لم یزرع اطرفش میکرد.

زمین هایی که سالهای گذشته کاملا سرسبز و مملو از محصولات مختلف بودند ولی اکنون به کویری بی آب و علف تبدیل شده بودند.

دو سال بود که خشکسالی بر کل قلمروی آب حکمفرمایی میکرد و آسمان حتی قطره ای باران را از زمین های تشنه دریغ کرده بود.

مرگ برروی قلمروی آب سایه انداخته بود و خشکسالی راحت قربانی میگرفت.

سرزمینی که زمانی به داشتن رودخانه های پر جوش و خروشش مشهور بود اکنون بی تاب قطره ای آب در سکوت کامل فرو رفته بود.

حتی صدای پرنده ای به گوش نمی‌رسید.

تنها صدای ناقوس معبد کوچکی بود که باعث میشد سکوت خفقان آور شهر درهم بشکند.

صدایی که شاید تنها امید و دلخوشی مردم بود و به آنها این نوید را میداد که آسمان هنوز رهایشان نکرده است.

نگهبانِ معبدِ سپید بعد از اینکه مدتی ناقوس را نواخت آن را رها کرد و به منظره ی روبرویش نگریست.

از جایی که ایستاده بود می‌توانست رودخانه ی مقدس را ببیند...رود پربرکتی که آب زلالی داشت و معبد برای تقدس و عبادت آن ساخته شده بود.

اما رودخانه هم به سرنوشت بقیه رودها و جویبارها دچار شده و کاملا خشک شده بود و جز ماسه ای نرم چیزی نداشت که به مردم بدهد.

در نظرش این صحنه غمگین ترین صحنه ای بود که در تمام طول زندگی اش دیده بود.

زمانی که برای عبادت و حفاظت از رودخانه مقدس به معبد آمده بود حتی در خواب هم نمی‌دید که رودخانه ای به آن پرخروشی به این آسانی خشک شود.

نگران مردمش و آینده یشان بود... معلوم نبود که این خشکسالی بی سابقه تا کی ادامه پیدا میکرد!

شنیده بود که سه قلمروی دیگر هم دچار مشکل کم آبی شده اند اما این برای قلمروی آنها که قلمروی آب بود و تمام قدرتش به قدرت آب وابسته بود به مراتب دردناک تر و وحشتناک تر بود.

نگاهش را از آن صحنه ی دلخراش گرفت و اشک هایش را کنار زد.

به انبار رفت و کیسه ی کوچک برنجی که جیره ی غذایی خودش بود را به دوش گرفت و به طرف شهر راه افتاد...می‌دانست که این کیسه ی کوچک مشکلی را حل نمیکند اما لااقل می‌توانست شکم چندنفر را سیر کند.

مسیر معبد تا شعر فاصله ی چندانی نداشت و خیلی زود خانه های کوچک و بزرگ از دور نمایان شد.

شهری پررونق دیروز و پر از آه و ناله کنونی!

با دیدن فقیرانی که شکم هایشان از فرط گرسنگی فراوان به پشتشان چسبیده بود قدم هایش را سریع تر کرد.

فقیران فورا راهب و نگهبان سفید پوش معبد را شناختند...کسی قبلا هم برایشان ذرت و برنج آورده بود...کسی که حتی قبل از خشکسالی هم به آنها کمک میکرد....نه فقط به آنها...بلکه به هرکسی که می‌توانست.

با خوشحالی دور راهب جوان را گرفتند.

پیرمردی که زودتر از همه رسیده بود گفت

-لیتوک... پسرم...آسمون خودش تورو برامون رسوند!

لیتوک کیسه ی برنج را به آنها داد و گفت- متاسفم ایندفعه چیز زیادی نداشتم ...بابتش واقعا عذر می‌خوام.

از حالت چشمانش کاملا مشخص بود که از اینکه نمیتواند کمک بیشتری کند شرمنده ست.

پیرزن ژنده پوشی با شنیدن این کلمات گفت-اینو نگو پسرم...ما همین الانشم کلی مدیون تو هستیم...اگه تو نبودی خیلی وقت قبل این خشکسالی مارو از پا درآورده بود...

با بغض ادامه داد

-... با کمک های توعه که هنوز زنده ایم.

لیتوک با مهربانی و توجه اشک های اورا پاک کرد

-خواهش میکنم این حرفو نزنید... شما هم مثل مادر منید... 

پیرزن با شنیدن این حرف لبخندی زد

در این لحظه مردیانسالی گله کنان گفت- حق با اونه...تو بدون چشم داشتی کمک مون کردی درحالیکه خیلی ها غله ای که داشتند رو پنهون کردن و با قیمت های ده برابر به مردم بیچاره فروختند!...ما ازت چه توقعی میتونیم داشته باشیم وقتی که حتی خوده آسمون هم مارو به حال خودمون رها کرده!... آره این نفرین آسمونه!

لیتوک گفت- اینطور نیست...خدا و آسمون هیچ وقت مارو به حال خودمون رها نمیکنن...

ل.بش را گاز گرفت

-...من حتم دارم که این خشکسالی به زودی تموم میشه...

و به افق چشم دوخت... جایی که خورشید سوزان همچنان بی رحمانه میتابید.

زمزمه کرد

-... فقط نباید امیدمونو از دست بدیم.



در مسیر برگشت کنار درختان جنگل پسربچه ای را دید که با دستهای کوچکش مشغول کندن زمین بود...انگار که دنبال چیزی می‌گذشت...سرو بدنش کثیف و لباس هایش چرکی و پاره بودند.

لیتوک که به شدت کنجکاو شده بود نزدیک رفت و پرسید- پسر داری دنبال چی میگردی؟

پسرک با شنیدن صدای او از کارش دست کشید و سرش را بلند کرد.

با دیدن راهب سپیدپوش متعجب شد.

لیتوک وقتی جوابی نشنید لبخندی زد

-اگه نمیخوای بگی که داشتی چیکار میکردی اشکالی نداره ولی اگه اینطوری با دستات زمین رو بکنی دستات زخمی میشن.

پسرک با شنیدن این کلمات نرم سرش را پایین انداخت و ل‌بش را گاز گرفت

با صدای ضعیفی گفت- خیلی گرسنه م بود ...چون قبلا اینجا کمی ترب پیدا کرده بودم گفتم شاید هنوزم چیزی مونده باشه.

لیتوک با شنیدن این حرف شوکه شد!

درحالیکه قلبش به درد آمده بود مقابل پسرک روی زمین نشست و دستهای کوچک و کثیف اورا در دستش گرفت.

با بغض گفت

-دیگه لازم نیست اینطوری دنبال غذا بگردی ...با من به معبد بیا ...اونجا من بهت غذا میدم.

پسرک با شنیدن این با خوشحالی گفت-واقعا بهم غذا می دید؟

لیتوک چشمان خیسش را پاک کرد و لبخندی زد

صورت شاد پسرک را نوازش کرد

-اره عزیزم .

سپس دست اورا گرفت و از روی زمین بلندش کرد.

لیتوک میدانست که مثل آن پسرک ، کلی بچه ی دیگری در سرزمین شان از گرسنگی در رنج و عذاب بودند.

با این حال او کسی نبود که بتواند به همه ی آنها کمک کند.

اما کسانی بودند که میتوانستند ولی مال و ثروت را به جان هم نوعانشان ترجیح داده بودند!

چنین کسانی چطور میتوانستند انتظار داشته باشند که آسمان بع آنها رحم کند؟... درحالیکه خودشان به دیگران رحم و شفقتی نشان نمی دادند.

لیتوک پسرک را با خود به معبد برد.

خوشبختانه آنقدری برنج برایش مانده بود که بتواند آن را با مهمان کوچکش شریک شود و از این بابت خوشحال و راضی بود.

پسربچه از آنجا که خیلی گرسنه بود برای پخته شدن برنج ها عجله داشت و لیتوک تمام تلاشش را کرد تا زودتر کوفته های برنج را آماده کند‌.

خیلی زود ظرفی سفالی پر از کوفته را آماده کرد و جلوی پسر پگذاشت.

پسرک با دیدن کوفته ها چشمانش برقی زد و سریع با هر دستش یک کوفته را برداشت   آورد و خوشحالی چند لحظه ی قبل چشمانش جایش را به غم و اندوه داد.

لیتوک با تعجب پرسید-چیزی شده؟...چرا غذاتو نمیخوری؟...مگه گرسنه نیستی؟

پسرک جواب داد- چرا...به قدری گرسنه م که فکر میکنم که ممکنه بمیرم...اما...

ل.بش را گاز گرفت و با بغض ادامه داد

-...اما وقتی فکر میکنم که اگه دو روز قبل این ظرف برنج رو داشتم و اونو به مادر مریضم می‌رسونم اون الان زنده بود باعث میشه قلبم درد بگیره و نتونم چیزی بخورم.

لیتوک با شنیدن این حرف حس کرد که یک ظرف آب یخ را روی سرش خالی کردند!

این پسر و مادرش روزها گرسنه بودند درحالیکه او در معبد غذا داشت.

احساس گناه و بغض به گلویش چنگ انداخت و باعث شد چشمانش از اشک بسوزد.

اما نبایست جلوی مهمان کوچکش اشک می ریخت.

بنابراین سریع بلند شد و سمت در خروجی رفت.

قبل از اینکه اتاق را ترک کند گفت- خواهش میکنم غذاتو بخور ... تو باید قوی بشی و به خاطر مادرت زنده بمونی!

این را گفت و با عجله از معبد بیرون رفت.

پا که به حیاط معبد گذاشت زانوهایش سست شدند و روی زمین افتاد.

درحالیکه زانو زده بود رو به آسمان کرد و درمانده گفت-من باور ندارم که رهامون کرده باشی...باورم ندارم که نفرین تو باشه...خواهش میکنم کمک مون کن و تنهامون نزار.






__________________________________________________



دوباره در فضای عجیبی سرگردان بود... درختان خیلی بلند و بره.نه ای که سر به فلک کشیده بودند و زمینی که تماما با برف سفیدی پوشیده بود‌.

تا دوردستها اثری از هیچ جانور و جنبنده ای نبود..‌.ونه وزش بادی وجود داشت و همه چیز در سکوت وهم انگیزی فرو رفته بود.

اما با وجود عجیب بودن محیط حس این را داشت که انگار قبلا آنجا بوده است!

به راه رفتن ش ادامه داد... پاهایش کاملا به آنجا آشنایی داشتند و میدانستند اورا کجا ببرند!

مدتی که روی برف راه رفت به صخره ای پوشیده از برف رسید.

یک مرد روی صخره پشت به او ایستاده بود... لباس های بلندش درست به سفیدی برفی بود که زمین را پوشانده بود.

شمشیر سبکی به کمر داشت و موهای بلند و لخت خرمایی رنگش روی شانه و پشتش ربخته بودند.

با فکر اینکه میتوانست از او کمک بگیرد قدم هایش را سریع تر کرد تا به او رسید.

وقتی به نزدیکی صخره رسید مرد ناگهان برگشت و نگاه ش کرد!

با دیدن چهره ی او خشکش زد!

باور کردنی نبود!

این ممکن نبود!

باد شروع به وزیدن کرده بود و موهای لخت مرد را به بازی گرفته بود‌. 

مرد بدون اینکه نگاه خیس از اشکش را از او بگیرد زمزمه کرد

-خواهش میکنم کمکم کن... منو از این درد و عذاب نجات بده!



نفس نفس زنان از خواب پرید...تمام بدنش خیس عرق بود و قلبش طوری تند تند میزد که انگار میخواست از سی.نه اش بیرون بپرد!

دستش را روی سی.نه اش گذاشت

باز همان خوابها و کابوس ها به سراغش آمده بودند ولی اینبار به طرز شگفت انگیزی توانسته بود صورت اورا ببیند!

آن فرشته که مدام در خواب هایش بود صورتی کاملا شبیه به خودش را داشت!

انگار داشت خودش را می دید که عاجزانه ازش میخواست تا کمکش کند!

اما چه کمکی؟!

اصلا معنای این خواب ها چی بود؟

لیتوک کلافه بود... کاش میشد به طریقی از شر این کابوس ها خلاص شود.

ساعت چهار صبح بود ولی بعید میدانست دوباره خواب به چشمانش بیاید.

روی تخت دراز کشید و چشمانش را بست.

میدانست که همین که به خواب رود دوباره کابوس ها به سراغش خواهند آمد.



تا یک ساعت باید کمپانی می بود و سعی داشت تا قبل رفتن کمی نودل برای خودش بپزد.

آب را برای جوش گذاشت و سراغ گوشی اش رفت و پیام هایش را چک کرد.

طبق معمول چندین پیام از مادرش داشت که از او خواسته بود که مراقب خودش باشد و همینطور از طرف هیوک که به او یادآوری داده بود که دیر نکند.

پوفی کرد و گفت- میمون احمق!... لازم نیست که همش اینو بهم بگی!

گوشی اش را داخل جیبش برگرداند و سمت اجاق برگشت

با دیدن صحنه ای که انتظارش را میکشید خشکش زد!

به خاطر عجله ای که به خرج داده بود شعله را بیش از حد زیاد کرده بود و همین باعث شده بود که پرده ای که آنجا بود آتش بگیرد!

وقتی از شوک اولیه خارج شد سریع دوید تا کاری کند.

اولین عکس العمل ش این بود که پرده را از جایش بکند و روی زمین بیندازد ... بدون توجه به سوزش دستانش آنقدر با پاهایش روی آن زد تا آتش خاموش شد.

بعد مطمئن شدن از خاموش شدن آتش نفس نفس زنان روی زمین نشست.

کم مونده بود عجله کردنش کار دستش بدهد.

انگشتان سوخته اش را بالا آورد و به آنها نگریست... ظاهرا نیاز به درمان اولیه داشتند.

در این لحظه بود که بی اختیار تصویری عجیب مقابل چشمانش جان گرفت.

تصویری از دستش که میسوخت و به خاکستر بدل میشد!!!

جیغ خفه ای زد و بلند شد ایستاد.

با دست دیگرش دست آسیب دیده اش را گرفت و با ترس نگاهش کرد.

 دستش کاملا سالم بود و تنها دوتا از انگشتانش کمی متورم و سرخ شه بود‌.

ولی هنوز آن تصویر به وضوح در ذهنش بود!

تصویری که میتوانست خاطره ای از یک کابوس یا یه واقعیت باشد؟!

لیتوک گیج  و آشفته بود‌‌... کابوس هایش نه تنها بیشتر شد بودند بلکه حتی حالا در بیداری شاهد آنها بود!!!!... بله! الان روزها بود دچار توهمات عجیب و غریبی میشد..‌ حتی همان روز در آینه ی اتاقش به جای تصویر خودش ، تصویر مردی را دیده بود که مثل مردم چوسان قدیم لباس پوشیده بود ... اما چهره ی اورا داشت!

همان مرد سپیدپوشی که تقریبا هرشب در خوابش می دید و از او کمک میخواست.

لیتوک درمانده به دیوار تکیه داد و به صورتش دستی کشید

-خدای من داره چه بلایی سرم میاد ؟!



هیوک با حیرت گفت- خدای من چرغ تا به حال چیزی در این مورد بهم نگفته بودی؟

لیتوک شانه هایش را بالا انداخت

-چون میترسیدم فکر کنی زده به سرم!... که البته بهت حق میدم... چیزهایی که من می بینم به هیچ عقلانی و قابل باور نیستن... خوابهایی که می بینم و همین طور اون توهمات با وجود تموم عجیب بودنشون به طرز غریبی برام آشنا به نظر میان!... میدونم الان فکر میکنی که دیوونه شدم ولی زمانی که اون مرد سپیدپوش و می بینم حس عجیبی بهم دست میده... انگار که... انگار که دارم خودمو می بینم!... نمیدونم متوجه ی منظورم میشی یا نه؟... امروز وقتی تو آینه دیدم ش داشتم احساس میکردم که اون منم که دارم به خودم نگاه میکنم!!!... تورو خدا اونطوری با اون قیافه ی احمقانه ت بهم زل نزن!... فکر میکنم واقعا دیوونه شدم!... هی با توام!

هیوک گفت- آروم باش هیونگ‌‌‌‌... من فکر نمیکنم دیوونه شدی... برعکس میتونم حدس بزنم چیزایی که دیدی چی میتونه باشه!

لیتوک شگفتزده گفت-چی؟!... تو میدونی؟

هیوک سرش را تکان داد و بعد اینکه قیافه ی نخبه ها رو به خودش گرفت گفت- چیزی در مورد دژاوو یا دجاوو شنیدی؟

لیتوک با تعجب پرسید- دجاوو؟!... اون دیگه چیه؟

هیوک- معنی ش میشه پیش تر دیده شده!... یعنی همین اتفاقی که برای تو داره می افته... چیزایی رو میبینی و حس میکنی که فکر میکنی قبلا تجربه ش کردی..‌. بعضی ها میگن این حس آشنا به نظر رسیدن مربوط به زندگی های گذشته ی ماست.

لیتوک که گیج شده بود گفت- نمی فهمم... یعنی من یه بار تو زمان چوسان قدیم به دنیا اومدم و امکان داره که... 

ل.بش را خیس کرد

-... امکان داره که به خاطر جرمی سوزنده شده باشم؟!

هیوک- من از کجا باید بدونم این فقط یه فرضیه ست.

لیتوک پوفی کرد

-خدای من!... تو این شرایط سخت کاری فقط همین یکی رو کم داشتم!

هیوک پیشنهاد داد

-چرا پیش یه روان شناس نمیری؟... شاید اون بتونه به آروم شدن ذهنت کمک کنه؟

لیتوک گفت- خودت میدونی که کمپانی تمام رفتارمونو زیر نظر داره... بدون فهمیدن اونا نمیتونم پیش روان شناس برم... خودت میدونی که اگه بفهمن حال روحی م خوب نیست و توهم میزنم چقدر برام بد میشه.

هیوکی سرش را خاراند و گفت- واقعا نمیدونم دیگه چی بگم؟

لیتوک با ناراحتی و ناامیدی سرش را پایین انداخت...مطمئنا هیچ کس جز او درک نمیکرد که در چه شرایط سختی بود‌‌... دیدن مداوم خاطراتی که ممکن بود متعلق به زندگی های گذشته اش باشد واقعا چیزی نبود که بتواند تحمل کند.





آنچه در قسمت بعد خواهید خواند:






با ورود فرمانروای جوان سربازان سریع صف بستند  و تعظیم کردنت.

فرمانروا از میان آنها با سری افراشته و نگاهی پر از غرور عبور کرد و در پشت سرش ردی از عطر خوش گل های رز به جای گذاشت.

قدبلند بود و با کمری به باریکی انگشتری...پوستش به سفیدی برف و ل.بانی به سرخی گل‌برگ‌های گل سرخ داشت...صورتش به قدری زیبا بود که انگار فرشته ها با نوک بال هایشان آن را نقش زده بودند چشمان سیاهش مثل دو ستاره  بودند .

ردای ابریشمی زیبایی پوشیده بود که زردوزی شده بود و روی انبوه موهای مشکی بلندش تاجی طلایی ظریفی می درخشید.

مقابل جایگاه قرار گرفت و تیرها و کمانش را چک کرد.

برای دست گرمی چندبار زه کمانش را کشید.

تیری را برداشت و سپس اشاره کرد تا هدف ها را پرتاب کنند.

سربازی که آنجا بود با دیدن اشاره فرمانروا سریع پرچم قرمزش را بالا برد و تکان داد.

خیلی سریع سه هدف به آسمان پرتاب شدند.

اما هنوز لحظه ای نگذشته بود که هرسه آنها یکی پس از دیگری به وسیله ی تیرهای آتشین معدوم شدند.

سربازان با صدای بلند برای فرمانروای هورا کشیدند و او درحالیکه لبخند پیروزمندانه ای بر روی ل.ب هایش بود کمانش را پایین آورد.

-زنده باد فرمانروا کیم هیچول بزرگ!














نظرات 1 + ارسال نظر
Bahaar شنبه 13 مرداد 1397 ساعت 03:06

سلام سامی جون
واو !!!... هنوز کلی مونده تا داستان اصلی شروع بشه
خیلی بیشتر از اونکه که فکر میکردم هیجان انگیز به نظر میاد

سلام عزیزم
اره هنوز چیزی از داستان اصلی لو ندادم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد