The tale of water and fire 3



سلام جیگرا


نظراتتون برای این فیک خیلی کمه


نزارید از نوشتنش دلسرد بشم 


نظر بدید تا برای ادامه ش انگیزه بگیرم



یه ادیت از چولا ببینید بعد برید این قسمتو بخونید






 

 

قسمت سوم: نقاشی



نمی‌دانست چه مدت روی زانوهایش در حیاط نشسته بود که با احساس دستهای کوچکی روی شانه هایش سرش را بلند کرد

-عمو؟!

برگشت و با دیدن پسرک لبخندی زد

-تو منو چی صدا زدی؟

پسر جواب داد-گفتم عمو...

با نگرانی اضافه کرد

-...نمی‌دونستم ناراحت میشی وگرنه...

لیتوک سرش را به دو طرف تکان داد

-نه عزیزم...من به هیچ وجه ناراحت نشدم...

گونه ی او را نوازش کرد و با مهربانی گفت-...اتفاقا خیلی هم خوشحال میشم منو عمو صدا بزنی.

پسرک با خوشحالی به جوان راهب نگاه کرد... کسی که ردای ساده اما به سفیدی برف تنش بود و موهای خرمایی نرم و بلندش روی شانه هایش ریخته بود ... صورت زیبا و مهربانش آرامش خاصی داشت که ناخودآگاه باعث میشد تا طرف مقابلش احساس امنیت و آرامش کند...او کاملا شبیه به یک فرشته بود...از همان موجودات زیبا و مهربانی که همیشه مادرش در مورد شان قصه می‌گفت ... سرافیم های نورانی و پاکی که در عالم بالا و در آسمان زندگی میکردند...تنها تفاوت لیتوک با آنها این بود که او بالی نداشت.

لیتوک پرسید

-راستی من اسمتو نپرسیدم...اسمت چیه ؟

-اسمم سونگمینه....مادرم منو به این اسم صدا میزد.

ل.ب های فرشته به لبخند دیگری باز شد

-اسم خیلی قشنگی داری...اسم منم لیتوکه....بهتره دیگه برگردیم داخل... آفتاب خیلی شدیده.

و دست اورا گرفت و با خودش به داخل معبد برد.

سونگمین با همان لحن بچگانه اش پرسید- عمو؟

-بله؟

-به نظرت دوباره بارون میاد؟

-معلومه!... من حتم دارم که به زودی بارون میاد و عمر این خشکسالی به سر میرسه.



در میدان بزرگی که برای تمرین تیراندازی ساخته شده بود سربازان و فرماندهانشان صف بسته بودند و به حالت آماده باش بودند تا فرمانروا مثل روال هرروزش به تمرین بپردازد.

با ورود فرمانروای جوان سربازان سریع تعظیم کردند.

فرمانروا از میان آنها با سری افراشته و نگاهی پر از غرور عبور کرد و در پشت سرش ردی از عطر خوش گل های رز به جای گذاشت.

قدبلند بود و کمری به باریکی انگشتری داشت... پوستش به سفیدی برف و لبان لعل گون ش گل سرخ را خجل میکرد...صورتش به قدری زیبا بود که انگار فرشته ها با نوک بال هایشان آن را نقش زده بودند و چشمان سیاهش مثل دو ستاره ی درخشان بودند.  ردای ابریشمی زیبایی به رنگ قرمز به تن داشت که زردوزی شده بود و روی انبوه موهای مشکی بلندش تاج طلایی ظریفی می درخشید.

مقابل جایگاه قرار گرفت و تیرها و کمان مخصوصش را چک کرد.

برای دست گرمی چندبار زه کمانش را کشید.

تیری را برداشت و سپس اشاره کرد تا هدف ها را پرتاب کنند.

سربازی که آنجا بود با دیدن اشاره فرمانروا سریع پرچم قرمزش را بالا برد و تکان داد و اینطوری علامت تا هدف ها را پرتاب کنند.

خیلی سریع سه هدف به آسمان آبی رنگ پرتاب شدند.

اما هنوز لحظه ای نگذشته بود که هرسه آنها یکی پس از دیگری به وسیله ی تیرهای آتشین معدوم شدند!

سربازان با صدای بلند برای فرمانروای شان هورا کشیدند و او درحالیکه لبخند پیروزمندانه ای بر روی ل.ب هایش بود کمانش را پایین آورد.

-زنده باد فرمانروای ما کیم هیچول بزرگ!

لبخند هیچول با از راه رسیدن مردقدبلندی که ردای ابریشمی سیاه پوشیده بود پررنگ تر شد.

از جایگاه پایین آمد و با خوشحالی گفت- هان کی برگشتی؟!

هان مقابل او تعظیمی کرد 

-ساعتی میشه سرورم...

سرش را بلند کرد و درحالیکه لبخند محوی به ل.ب داشت گفت-...حال فرمانروای زیبای من چطوره؟

-خوب...با دیدن تو بهترم شدم!

-مایه ی خوشبختی که چنین چیزی می‌شنوم.

شانه های هان را گرفت و اورا از روی زمین بلند کرد

-با من بیا...می‌خوام هر اطلاعاتی که بدست آوردی رو بشنوم!

و باهم به سایبان سرخ رنگی که مخصوص استراحت فرمانروا ساخته شده بود رفتند.

آنجا دور میزی نشستند و خدمتکاران که همگی دوشیزگان زیبای قرمزپوش بودند مشغول پذیرایی از آنها شدند.

-خب...بهم بگو چی دستگیرت شد.

هان توضیح داد- همانطور که حدس میزدیم این خشکسالی گریبانگیر سه قلمروی دیگه هم شده...مردم هرچهار قلمرو دارند از این خشکسالی زجر می‌کشند اما...

-اما چی؟

-اما وضعیت مردم قلمروی آب از همه بدتره و شرایط خیلی سختی دارند...قدرت اونها وابسته به آبه و بدون آب عملا هیچ کاری از دست شون ساخته نیست.

فرمانروا هیچول لبخند رضایتی به ل.ب آورد

-پس ما باید خیلی خوشحال باشیم که عنصر قدرتمندی مثل آتش رو در اختیار داریم.

-و همینطور فرمانروای قدرتمند و زیبایی مثل شما.

هیچول آهی کشید

-فرمانروایی که حتی هنوز یه جشن تاجگذاری درست و حسابی نداشته!

هان گفت- می فهمم چی میگید سرورم ... اما در این شرایط سخت اقتصادی درست نیست ریخت و پاش کنیم بهتر مدتی صبر کنیم...

دست های ظریف و زیبای هیچول را گرفت و ادامه داد

-... میتونیم در موقعیت بهتری جشن تاجگذاری و ازدواج مون رو باهم برگذار میکنیم.

هیچول با شنیدن این کلمات لبخند قشنگی زد و دست هان را فشرد

-باشه من صبر خواهم کرد.

-ممنونم سرورم.



وضعیت مردم به خاطر خشکسالی روز به روز بدتر میشد و هرروز به تعداد کسانی که از گرسنگی تلف میشدند افزوده می‌شد اما انگار این هیچ اهمیتی برای فرمانروا نداشت او تلاشی برای رفع مشکلات معیشتی مردم نمی‌کرد.

در انبارهای قصر به میزان کافی غله وجود داشت که تا مدتی مردم را سیر کنند اما نگهبانان حاضر نبودند در آنها را به روی مردم گرسنه باز کنند چون فرمانروا میترسید خشکسالی همچنان ادامه پیدا کند و خودش و اطرافیانش گرسنگی بکشند!

لیتوک روی پله های سفید معبد نشسته بود و به سرنوشت نامعلوم مردم و سرزمینش فکر میکرد...اگر باران نمی بارید قلمروی آب بی شک محکوم به ناامیدی بود.

آسمان درهای رحمتش را به روی آنها بسته بود.

می‌دانست که آنها بندگان ناشایسته و ناسپاسی بودند...اما کسی نمی‌توانست مانع او شود که بارها و بارها آسمان را بخواند و از او بخواهد که به حالشان رحم کند.

درحالیکه تصمیمش را گرفته بود از پله ها بالا رفت وارد معبد شد و درهای آن را به روی خودش قفل کرد.

به طرف محراب قدم برداشت...جایی که نور از شکاف گردی که در سقف بود به داخل معبد می تابید.

آنجا زانو زد.

تصمیم داشت آنقدر آنجا بماند و آسمان را صدا بزند تا دل او به رحم بیاید...





هیوک به هیونگ و لیدر آینده اش نگه کرد که کاملا ناامید و درمانده به نظر میرسید.

این شرایط اصلا برای گروه تشکیل نشده یشان خوب نبود.

دلش میخواست میتوانست کمکی به لیتوک و آرام شدن افکارش کند کمی فکر کرد و سپس گفت- هیونگ من چند وقت پیش تو جمعی بودم که به تناسخ اعتقاد داشتند و در مورد زندگی های گذشته شون حرف میزدند ...  میدونی که من یه مسیحی معتقدم و به این چیزا اعتقادی ندارم ولی حرف های اونا خیلی برام جالب بود... حتی در بین شون دو سه نفری بودن که قسم میخوردن میتونن جزئیاتی از زندگی گذشته شون رو به خاطر بیارند.

لیتوک که علاقه مند شده بود پرسید- یعنی مثل من؟

هیوک گفت- میشه گفت تقریبا ولی به هیچ وجه مثل تو از این بابت گله و شکایتی نداشتند!

لیتوک ل.ب هایش را جلو داد و با دلخوری گفت- معلومه!... چون هیچ کدوم از اونها  خواب نمی بینن که دارن تو آتیش میسوزن!

هیوک- هیونگ تو که چرا این حرفو میزنی؟... زندگی های حال و گذشته هرکس سختی هایی رو داره... تو همون جمع حرف از پسری بود که ظاهرا اونم مثل تو از یادآوری دژاوو و زندگی های گذشته ش تو رنج و عذاب بوده ولی بعدا توانسته بوده خودشو با کشیدن نقاشی هایی از همون خاطرات مبهم آروم کنه و دیگه بابت شون عذاب نمیکشه.

لیتوک با تعجب گفت- با کشیدن نقاشی؟... اسمش چی بود؟

هیوک گفت- اسمشو به خاطر ندارم چون اصلا اون زمان این بحث برام جذابیتی نداشت اما اگه بخوای میتونم آدرس گالری شو برات پیدا کنم... شاید اون به توهم کمک کنه که به طریقی با دژاووت کنار بیای.

لیتوک با اینکه امید چندانی نداشت پیشنهاد اورا قبول کرد

-باشه... ظاهرا جز این راه دیگه ای ندارم.

هیوک لبخندی زد

-پس وقتی آدرس رو گرفتم بهت زنگ میزنم تا باهم به دیدنش بریم.



شبی دیگر از راه رسیده بود و لیتوک خسته از روز کاری سختی که داشت روی تختش دراز کشیده بود.

ساعت روی میز کنار تخت دو بامداد را نشان میداد.

به شدت به استراحت نیاز داشت اما از ترس دیدن خواب ها و کابوس های همیشگی جرات نمیکرد که پلک روی هم بگذارد.

با این حال با وجود تمام تلاشی که کرد کم کم خواب بر او چیره شد و چشمانش بی اختیار بسته شدند و بار دیگر به دنیای خواب و رویا پا گذاشت...



در فضای سبز و زیبایی بود... محیطی که میتوانست یکی از تصاویر جذاب و فانتزی روی کارت پستال ها باشد.

در یک طرف بیشه ای سبز به چشم میخورد و در طرف دیگر رودخانه ای جوشانی وجود داشت که از کوه های بلندی که از دوردست ها نمایان بود سرچشمه میگرفت.

نزدیک بیشه تک درخت بزرگ و تنومند ساکورایی قرار داشت که شکوفه های صورتی و زیبایش با وزش باد از شاخه ها فرو میریختند و به زیبایی در هوا پراکنده میشدند.

نگاهش متوجه ی ساختمان سفید رنگی شد که کنار ساکورا بود... یک ساختمان ساده با نمایی سفید شبیه به آنچه که در فیلم های تاریخی دیده بود.

میتوانست یک معبد باشد؟!

درحالیکه کماکان از آن محیط شگفتزده بود پاهایش اورا به طرف معبد کشاندند.

وقتی نزدیک تر شد متوجه شد که در آنجا تنها نیست.

فردی با ردای به سرخی خون پشت به او ایستاده بود و نسیم ملایم موهای مشکی فوق العاده بلندش را به بازی گرفته بود.

موهایی که با رشته ای بافته شده ای به رنگ سرخ و طلایی از پشت بسته شده بودند.

چقدر این صحنه برایش آشنا بود.

در این لحظه آن شخص متوجه ی حضورش شد و برگشت و به او نگاه کرد.

با دیدنش صورت زیبایش به وسیله ی لبخندی درخشیدن گرفت.

-فرشته ی من بلاخره اومدی؟...

دست هایش را باز کرد و با آغوش باز سمتش آمد

-... خیلی دلتنگ ت بودم!



لیتوک از خواب پرید و روی تختش نشست.

ماهی که از پنجره ی اتاقش نمایان بود نشان میداد که هنوز چند ساعتی به طلوع خورشید مانده است.

موهایش را از روی پیشانی عرق کرده اش کنار زد و خواب عجیبی که دیده بود را با خود مرور کرد.

ساکورا.... معبد... مرد قرمز پوش... تمام آنها برایش آشنا بودند!

انگار که قبلا بارها و بارها آنها را دیده بود!

درحالیکه هیچ وقت با آنها روبرو نشده بود!

سعی کرد جرئیات صورت آن مرد را به خاطر بیاورد اما نمیتوانست درست صورت اورا تجسم کند.

لبخند و نگاه درخشانش در ذهنش بود اما نمیتوانست کامل اورا تصور کند‌.

فقط میدانست که او زیبا بود!

خیلی خیلی زیبا!

ولی چیزی که شگفتزده اش میکرد حسی بود که در خواب نسبت به آن مرد داشت.

اوهم به اندازه ی آن مرد از دیدن ش خوشحال بود!

وقتی آن مرد با آغوش باز سمتش آمده بود اوهم برای در آغوش کشیدنش سمتش پر کشیده بود!

اما در لحظه ی آخر از خواب پریده بود.

دستش را به صورت ش کشید ...اخر این خوابها میخواستند چه چیزی به او بگویند؟

اگه مرتبط به زندگی گذشته اش بودند پس چرا در این زندگی دست از سرش برنمیداشتند؟!

آرزو میکرد که ایکاش راهی برای رهایی از این خوابها باشد.




تاکسی مقابل ساختمان نه چندان بزرگ ولی تازه ساختی نگه داشت و او و هیوک پیاده شدند.

هیوک گفت- باید همبن جا باشه... بریم داخل.

لیتوک سری تکان داد و هردو وارد ساختمان شدند.

گالری ای که آنها به دنبالش بودند در طبقه ی دوم قرار داشت.

گالری کوچک ولی پر از نقاشی های زیبا و هنرمندانه که بازدیدکنندگان زیادی را به آنجا کشانده بود.

هیوک رفت تا از مسئول آنجا بپرسد که صاحب نقاشی ها کی به گالری میاید.

و در این حین لیتوک مشغول تماشای برخی از نقاشی ها شد.

با یک نگاه میشد فهمید که اکثر آنها موضوعی فانتزی و غیر واقعی دارد و چیزی که در همه ی آنها مشترک بود وجود آتش بود!

آتشی که گاه در گوشه ی کوچکی از صفحه ی نقاشی به تصویر کشیده شده بود و گاهی نیز بزرگ و با  شعله های شدیدی همراه بود که کل محیط نقاشی را شامل میشد.

لیتوک با حوصله تک تک نقاشی را تماشا کرد که با رسیدن به نقاشی خاصی خشکش زد.

نقاشی ای که شباهت زیادی به آنچه که او در خواب می دید داشت!

نقاشی تصویر مردی سفید پوشی را نشان میداد که به صلیبی چوبی بسته شده بود و شعله های آتش اورا در برگرفته بودند!

اما چیزی که بیشتر از همه باعث حیرت لیتوک شد تصویر دستی بود که به مشتی پر چنگ انداخته بود!

حالت نقاشی دست و زاویه اش به شکلی بود که ببیننده احساس میکرد که که انگار آن دست متعلق به خودش است  و از روبرو نظاره گر مردی است که در آتش میسوخت!

یعنی ممکن بود که نقاش در زندگی قبلی اش شاهد چنین صحنه ای بوده باشد؟!

در این لحظه هیوک به آنجا آمد و با دیدن لیتوک که رنگش پریده بود و به نقاشی زل زده بود پرسید- چیزی شده هیونگ؟

لیتوک بدون اینکه نگاهش را از نقاشی بگیرد گفت- من باید صاحب این نقاشی رو ببینم!...

سمت هیوک برگشت و با اضطراب گفت

-... اون الان کجاست؟!





آنچه در قسمت بعد خواهید:



زمانی که باران شروع به باریدن کرد مردم خوشحال به سمت معبد هجوم آوردند... هیچ کس شک نداشت که این به خاطر دعاهای راهب پاکی است که در معبد زندگی میکرد.

اما انگار قرار بود آنجا صحنه ی شگفت انگیزتری را ببینند!

درهای معبد باز شدند و نگاه آنها به راهب جوان افتاد که دچار تغییرات حیرت آوری شده بود!

پیشانی اش به خاطر برخوردش با زمین زخم شده بود و کمی خون آمده بود اما لباس ها و بدنش با نور سفیدی می درخشید و عجیب تر از همه دو جفت شی ای بودند که از کتف هایش بیرون زده بودند!

راهب درحالیکه به سختی قدم برمیداشت جلوتر آمد و لبخند بی رمقی به ل.ب آورد.

و اجازه داد باران لباس ها و بال های سفیدش راخیس کنند.

با صدای ضعیفی گفت

-بلاخره نجات پیدا کردیم!...آسمون دوباره رحمت و برکت شو شامل حال مون کرد...

انگار این به زبان آوردن این کلمات اخرین توان و انرژی اش را گرفته بود چون چشمانش بسته شدند و او بیهوش روی ایوان معبد افتاد...




 





 





نظرات 4 + ارسال نظر
Ren دوشنبه 29 مرداد 1397 ساعت 15:52

جان خودت دلسرد نشو من الان با باقی اکانتامم نظرم میدم!!! لعنتی خیلی خوبییییییییییی

من یه چیزی گفتم عزیزدلم عمرا نصفه ولش کنم
خصوصا که هنوز حتی شروعم نشده!

nasim شنبه 20 مرداد 1397 ساعت 23:58

وای چقد جالب
فقط گیج شدم ی ذره
تا اینجا هم فرشته لیتوک بوده هم راهب معبد انگار توکچول 3 تا زندگی دارن
خیلی قشنگه
خسته نباشید

دوتا داستان جدا از هم هستش منتها قسمت اول پایان داستان دوم بودش
به عبارتی همون داستان رو از قسمت دوم از ابتدا تعریفش میکنم
مونده نباشی مرسی از همراهی تون

Bahaar شنبه 20 مرداد 1397 ساعت 09:36

سلام سامی جونم
خوبی؟
ووووووااااه ... ته باک ... خیلی جالب داره پیش می‌ره
آیا تیکی چولایش رو می بیند؟
برای قسمت بعدی ذوق دارم

سلام عزیزم
ککککک گمون نکنم به این زودی بتونه

نانا جمعه 19 مرداد 1397 ساعت 22:44

وای سامی... این خیلی خوبه. من تا قبل از اینکه این قسمتو بخونم یکم گیج شده بودم ولی الان فهمیدم که چی به چیه!
ولی واقعا میگم خیلی این فیک رو دوست دارم. من عاشق فضاسازی های فانتزی ام.
خسته نباشی^^

قربونت
خوشحالم که ازین فیک خوشت اومده
مونده نباشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد