The tale of water and fire 4



سلام جیگرا


بفرمایید قسمت چهارم این فیکو بخونید


 

 قسمت چهارم: عطر گلِ سرخ



سونگمین بی حوصله روی پله های معبد نشست و سرش را به دستهایش تکیه داد.

هفت روز بود که لیتوک خودش را در معبد حبس کرده بود و ل.ب به آب و غذا نزده بود.

سونگمین به شدت نگران او بود ولی کاری از دستش بر نمی آمد...زورش نمی‌رسید تا درهای محکم معبد را بشکند.

تنها کاری که می‌توانست انجام دهد این بود که آنجا انتظار بکشد.

خیلی دلش برای لیتوک تنگ شده بود...نه فقط او...بلکه تمام مردمی که لیتوک همیشه بدون شکایت و یا چشم داشتی کمکشان کرده بود جای خالی او احساس میکردند و آخرین خبری که از او داشتند از زبان پسربچه ی یتیمی بود که گفته بود راهب خودش را در معبد حبس کرده و بدون آب و غذا درحال دعا کردن است تا دوباره باران ببارد.

این خبر باعث شده بود تا نور امیدی بر دل هایشان تابیده شود...همه به پاکی و زلالی قلب راهب سفید ایمان داشتند و یقین داشتند اگر یک نفر می‌توانست آسمان را راضی به باریدن کند و آنها را از خشکسالی و مرگ نجات دهد او بود.

بنابراین تمام شهر همزمان هم نگران لیتوک و هم چشم انتظار باران بودند.



خسته و بی جان پیشانی اش را به سنگ مرمری سفید محراب تکیه داد و همزمان آسمان را برای هزارمین بار صدا زد.

هفت روز گذشته بود و هنوز اتفاقی نیفتاده بود.

با به فکر کردن به مردم بیچاره ای که با مرگ دست و پنجه نرم میکردند و کودکان بی سرپرستی که والدین شان به خاطر قحطی از دست داده بودند و گرسنگی میکشیدند اشک در چشمانش جمع شد.

-خواهش میکنم...رحمتتو شامل حال مون کن...این مردم بینوا رو به حال خودشون رها نکن...

اشک هایش روی گونه های برجسته اش جاری شدند و سنگ محراب را خیس کردند.

-...من از مردن نمی‌ترسم...دیدن مردمم در این وضعیت حتی از مرگ برام دردناک تره!...حاضرم بمیرم ولی اونا نجات پیدا کنند...

در این لحظه بود که متوجه ی نکته ای شد.

سرش را بلند کرد و به جایگاه مخصوص قربانی نگریست.

قدح سنگی بزرگی که در آن خون حیوان قربانی را می ریختند.

با فهمیدن این نکته بلند شد و سراسیمه سمت جایگاه رفت.

خنجرش را بیرون کشید و آستین گشاد ردایش را بالا زد تا ساعد سفیدش را نمایان شود.

نوک تیز خنجر را روی ساعدش گذاشت و گفت- من ابایی ندارم که قربانی شم تا این مردم نجات پیدا کنن!...

 آماده شد تا با فشار خنجر روی پوست سفیدش به زندگی اش پایان دهد و خون سرخش را نثار آسمان کند تا بلکه با فداکاری اش مردم نجات پیدا کنند.

-... ای آسمان خون منو بگیر و در عوض بارون رحمتتو نثار مردم بدبخت و بینوای این سرزمین کن!

اما قبل اینکه بتواند خراشی روی دستش ایجاد ناگهان آسمان برقی زد و سپس صدای غرش رعدی شنیده شد!

و به دنبال آنها صدای زیبا و دلنشین قطرات باران!!!

لیتوک هاج و واج مانده بود...باورش نمیشد که دعاهایش قبول شده است.

درحالیکه اشک می ریخت زیر ل.ب زمزمه کرد

-ممنونم.

و سپس قوایش را کامل از دست داد و بیهوش بر کف سنگی معبد افتاد...



در سالن اصلی قصر و بزرگان و مقامات قصر مقابل تخت فرمانروای میان سالشان جمع شده بودند تا در مورد مشکل بزرگی که برای قلمروی شان با آن مواجه بود گفتگو و راه حلی برای کمک به مردم قحطی زده پیدا کنند.

با اینکه این دوسال خشکسالی فقط منوط به قلمروی آنها نبود و سه قلمروی دیگر باد، خاک و آتش با این مشکل روبرو بودند ولی آنها که تماما وابسته به آب و قدرتش بود وضعیتی خیلی وخیم تری داشتند.

چرخه ی اقتصاد و تجارت به کلی از کار فتاده بود و خیلی از مردم قوت روزانه نداشت و روزانه عده ای زیادی بر اثر گرسنگی جان می باختند.

اما با این وجود فرمانروا تصمیم نداشت درهای انبارهای قصر را باز کند.

فرمانروای بوم که پا به سنین میانسالی گذاشته بود مردی متکبر و خودخواهی بود که بیشتر از اینکه نگران وضعیت مردم باشد نگران وضعیت خودش و عیش و نوش و خوشگذرانی اش بود.

خشکسالی مشخص نبود تا کی ادامه پیدا کند و او نمی‌خواست خودش و نزدیکانش دچار مشکلی شوند.

با این حال تعدادی از وزیران خواستار باز شدن درهای انبارهای برنج بودند به روی مردم بودند خواسته ای که تا آن لحظه با آن مخالفت شده بود.

وزیر جوان دفاع ،کیم یسونگ که با وجود جوان بودنش درمیان مردم خیلی خوش نام و محبوب بود گفت- سرورم خواهش میکنم تقاضای مارا بپذیرید و در انبارها رو به روی مردم باز کنید... اجازه ندید بیشتر از این مردم بینوا زجر بکشند!

فرمانروا بعد اینکه با خشم نگاهی به او انداخت گفت- فکر کنم قبلا در مورد به اندازه ی کافی حرف زدیم و بحث کردیم... من تصمیمم عوض نمیشه پس دیگه اصرار نکنید!

 وزیر دیگری شروع کرد

-اما سرورم شما باید به فکر مردم و معیشت اونا باشید و...

ولی صدایش در میان فریاد خشم آلود فرمانروا گم شد!

-گفتم که تصمیم من عوض نمیشه!... اگه بازم اصرار کنید همه تونو به جرم سرپیچی از اوامر فرمانروا به زندان میندازم!

با این تهدید فرمانروا سکوت برقرار شد ... همه ی وزیران به خوبی میدانستند که فرمانروای مستبدشان هیچ گاه تهدید توخالی نمیکند.

فرمانروا با دیدن تاثیر حرفش لبخند پیروزمندانه ای به ل.ب آورد که یکدفعه اتفاق غیرقابل انتظار و غیرباوری افتاد!

آسمان به ناگاه برقی زد و صدای غرش کر کننده ای به گوش رسید!

همه ی حضار شگفتزده به یکدیگر نگاه کردند...این صدا واقعا همان چیزی بود که فکر می‌کردند ؟!

با غرش دوم باران شرشر شروع به باریدن کرد و آنها را کاملا خوشحال و شوکه ساخت!

بلاخره آسمان حاضر شده بود باران رحمتش بر سر آنها بباراند!



زمانی که باران شروع به باریدن کرد مردم خوشحال به سمت معبد هجوم آوردند... هیچ کس شک نداشت که این به خاطر دعاهای راهب پاکی است که در معبد زندگی میکرد.

اما انگار قرار بود آنجا صحنه ی شگفت انگیزتری را ببینند!

درهای معبد باز شدند و نگاه آنها به راهب جوان افتاد که دچار تغییرات حیرت آوری شده بود!

پیشانی اش به خاطر برخوردش با زمین زخمی شده و کمی خون آمده بود اما لباس ها و بدنش با نور سفیدی می درخشید و عجیب تر از همه آنددو جفت شی ای بودند که از کتف هایش بیرون زده بودند!

راهب درحالیکه به سختی قدم برمیداشت جلوتر آمد و لبخند بی رمقی به ل.ب آورد.

و اجازه داد باران لباس ها و بال های سفید تازه روییده اش را خیس کنند.

با صدای ضعیفی گفت

-بلاخره نجات پیدا کردیم!...آسمون دوباره رحمت و برکت شو شامل حال مون کرد...

انگار این به زبان آوردن این کلمات اخرین توان و انرژی اش را گرفته بود چون چشمانش بسته شدند و بیهوش روی ایوان معبد افتاد...



هیوک پرسید- چیزی شده هیونگ؟

لیتوک بدون اینکه نگاهش را از نقاشی بگیرد گفت- من باید صاحب این نقاشی رو ببینم!...

سمت هیوک برگشت و با اضطراب گفت

-... اون الان کجاست؟!

هیوک با اینکه کمی تعجب کرده بود توضیح داد- از مسئول گالری پرسیدم... اون گفت که امروز ممکنه کمی دیرتر بیاد... باید کمی منتظر بمونیم... چیزی شده؟

لیتوک بی آنکه جواب اورا بدهد سمت تابلو برگشت و دوباره غرق تماشایش شد.

هیوک کنارش آمد و از روی شانه اش به تابلو نگاه کرد.

-چیز خاصی تو این نقاشی می بینی؟

لیتوک سرش را تکان داد و گفت- این نقاشی همون صحنه ایه که اکثر اوقات تو خواب هام می بینمش ... حس میکنم دژاوو من و صاحب این نقاشی یه جورایی بهم مربوطه... من باید حتما این شخص رو بیینم و باهاش حرف بزنم.

هیوک گفت- اگه فکر میکنی این کار بهت کمک میکنه حتما انجامش بده... ولی میدونی که تا دو ساعت دیگه پیش سومان باشیم... یادت که نرفته؟

با یادآوری این مطلب ، چینی به پیشانی لیتوک افتاد

-ولی من باید حتما این شخص رو ببینم!

هیوک گفت- ما هنوز دوساعت وقت داریم میتونیم منتظرش بمونیم ولی اگه نیومد میتونیم یه روز دیگه سراغش بیایم.

لیتوک آهی کشید

-البته به شرطی که تا چند روز دیگه دیوونه نشده باشم!

هیوک شروع کرد

-اینو نگو هیونگ... من مطمئنم تو میتونی...

که با دیدن لیتوک که شقیقه هاش را گرفت و روی زمین نشست حرفش ناتمام ماند

به رویش خم شد و با نگرانی پرسید- حالت خوبه هیونگ؟

لیتوک درحالیکه هنوز شقیقه هایش را گرفته بود گفت- الان... الان یه تصویر خیلی عجیبی دیدم!...

چشمان از ترس و شگفتی گشاد شده بودند و به روبرویش خیره مانده بود... انگار داشت هنوز تصاویر لحظات قبل را می دید!

-... من و یه مرد قرمز پوش کنار یه رودخونه ی بزرگ بودیم... دست تو در دست هم!

هیوک- خدای من!... اون مرد کی بود؟

لیتوک جواب داد- نمیدونم... نمیدونم...

کاملا درمانده و کلافه به نظر میرسید

-... من اونو نمیشناسمش... حتی اون مرد سفیدپوش مطمئن نیستم که واقعا منم یا نه؟... 

با دست هایش صورت ش را پوشاند

-خدایا من دارم دیوونه میشم!

هیوک شانه های دوست و هیونگ ش را گرفت و تلاش کرد تا اورا آرام کند

-آروم باش هیونگ... من مطمئنم میتونیم این مشکلو حل کنیم... پاشو بریم یه نوشیدنی بخور حتما حالت بهتر میشه.

لیتوک سری تکان داد.

هیوک لبخندی زد و به او کمک کرد تا بلند شود‌

به او دلگرمی داد

-من تا آخرش باهاتم ..‌ نمیزارم این مشکلات کوچیک تورو از پا دربیاره.

لیتوک قدرشناسانه از او تشکر کرد

-ممنونم هیوک... ممنونم که کنارم هستی.



هیوک نگاهی به ساعت مچی اش و بعد به لیتوک انداخت که گوشه ای از گالری ایستاده بود و با بی صبری منتظر از راه رسیدن صاحب نقاشی ها بود.

با اینکه گفتنش به لیتوک برای هیوک سخت بود ولی آنها چاره ای نداشتند که امروز آنجا را ترک کنند... اگر دیر میکردند سومان واقعا عصبانی میشد.

هیوک گفت- هیونگ بهتره امروز برگردیم ... من فهمیدم که دوشنبه هم گالری بازه میتونیم دوشنبه دوباره به اینجا بیایم.

لیتوک گفت- فقط چند دقیقه دیگه صبر کنیم بعدش اگه نیومد میریم.

هیوک گفت- اما همین الانشم ممکنه دیر کنیم.

لیتوک اصرار کرد

-خواهش میکنم فقط چند دقیقه!... این خیلی برام ضروریه که امروز این نقاش مرموز رو بیینم... تا دوشنبه نمیتونم صبر کنم.

هیوک با دیدن اصرار و خواهش لیدرش گفت- باشه ولی فقط چند دقیقه... اخلاق سومان رو که خودت میشناسی.

-باشه... قول میدم اگه تا چند دقیقه ی دیگر نیومد بریم.

دقایق از پی هم گذشتند اما انگار صاحب گالری خیال آمدن نداشت.

هیوک به هیونگش نگریست که مضطرب و نگران ل.بش را گاز میگرفت.

آهی کشید و گفت- هیونگ الان ده دقیقه ای میشه که منتظریم... بیا برگردیم.

لیتوک میدانست که حق با اوست... اصلا شاید صاحب نقاشی ها تا یک ساعت دیگر هم نمی آمد آنها نمیتوانستند بیشتر از آن صبر کند.

لیتوک به ناچار گفت- باشه بریم.

و قبل رفتن برای آخرین بار به تابلویی که مرد سفیدپوش را در حال سوختن نشان میداد ، نگاه کرد

آهسته زمزمه کرد

-تو زندگی قبلی ما چه اتفاقی میتونه افتاده باشه؟... من و تو چه ارتباطی باهم داریم؟!



همراه هیوک به سمت در خروجی به راه افتادند درحالیکه هنوز تمام فکر و خیال لیتوک پیش تابلوی مرموز و صاحب ش بود طوری که ناخواسته موقع خروج به مردی برخورد که موهای مشکی بلند داشت.

لیتوک بدون اینکه سرش را بلند کند سریع از او معذرت خواست.

-عذر میخوام آقا.

مرد با خوشرویی گفت- اشکالی نداره.

و وارد گالری شد و پشت سر خود ردی از عطر گل سرخ به جای گذاشت.

لیتوک برای یک نظر از پشت رفتن اورا تماشا کرد... با اینکه به صورتش توجه نکرده بود ولی حس میکرد قبلا اورا جایی دیده است.

در این لحظه هیوک گفت- هیونگ داری به چی نگاه میکنی؟... بیا بریم دیرمون شد!

-معذرت میخوام... بریم.



ماه در محاق خودش بود و سایه ی تاریک شب بر تمام شهر چیره شده بود.

آنشب ، میتوانست یکی از تاریک ترین شب های سئول باشد... شبی با آرامش عجیب... طوری که حتی صدای بال زدن خفاش ها به گوش نمیرسید... اثری از گربه های شهر نبود... و سگ های ولگرد شهر جرات عوعو کردن نداشتند.

انگارروح و نیرویی شیطانی در شهر گشت میزد و با خود سکوت خفقان آوری می آورد.

نیرویی اهریمنی که فقط حیوانات قادر به درد و حسش بودند.

چون اکثر مردم مثل همیشه در خانه های امن و محکم شان در حال آماده شدن برای استراحت شبانگاهی شان بودند و یک به یک چراغ خانه های شهر خاموش میشدند.

غافل از اینکه ارواح شیطانی ممکن بود از پشت پنجره ی خانه ی هریک از آنها عبور کند(

ارواح خبیثی که ماموریتی شیطانی داشتند!

در ظلمات شب سه مرد دوشادوش هم در خیابان های خلوت و ساکت قدم برمیداشتند بدون اینکه در دل های شجاع شان ترسی از ارواح شیطانی داشته باشند.

آنها نیز ماموریتی داشتند ... ماموریت حیاتی و بس بزرگ!

مقابل ساختمان مورد نظر که رسیدند یکی از آنها که کوتاه تر از بقیه بود گفت- پیداش کردیم... همین جاست.

دو مرد دیگر سری تکان دادند و سپس هرسه به ساختمان نزدیک شدند.



در اتاق تلویزیون نشسته بود و سعی داشت با تماشای اخبار ذهنش را از افکاری که آزارش میدادند رها کند.

اما این کار چندان آسانی نبود.

گوینده ی اخبار از سوراخ شدن لایه ازون و خطرات گرم شدن زمین حرف میزد که لیتوک به آشپزخانه رفت تا برای خودش کمی ذرت بوداده آماده کند.

کیسه ی ذرت ها را بیرون آورد که یکدفعه برق رفت!

-ایش لعنت!

کبریتی روشن کرد و به سختی در تاریکی راهش را به سمت در پیدا کرد.

در را باز کرد و تا ببیند بقیه ی واحدها هم دچار قطعی برق شدن یا نه.

صدای تلویزیون واحد بالایی به وضوح به گوش میرسید!

بدون شک آنها برق داشتند!

لیتوک میدانست که در این جور مواقع باید به مسئول ساختمان زنگ بزند.

اما متوجه شد که تلفن هم قطع شده است!!!

حیرتزده به سراغ گوشی موبایلش رفت ولی موبایل ش هم آنتن نمیداد!

-لعنت!... اینجا چه خبره؟!

نمیدانست این همه بدشانسی را به حساب چه بگذارد؟

از طرفی او از بچگی از تاریکی میترسید و ماندن در تاریکی باعث میشد احساس آرامش و امنیت نداشته باشد.

بعد از دقایقی فکر کردن در تاریکی تصمیم  که آنشب را به خانه ی هیوک برود.

به علاوه شاید در خارج ساختمان گوشی اش آنتن میداد.

با این تصمیم چراغ قوه ی گوشی اش را روشن کرد و از پله های اتاق خواب بالا رفت تا کتش بردارد.

با صدای جیرجیر در سریع برگشت

در را باز گذاشته بود؟!

لیتوک مطمئن بود که آن را بسته است.

که در این لحظه صدای قدم های سنگینی شنید!

چند نفر آنجا بودند!!!









آنچه در قسمت بعد خواهید خواند:





-وقت ندارن؟!...شما که این همه تحقیق کردید میشه به ما بگید که این مردم عوام که از از ابتدا جز کشاورزی کار دیگه ای نداشتند این وقتشون رو صرف کجا و چی میکنن که دیگر وقتی برای انجام وظیفه ی اصلی شون ندارن ؟!

فرمانروا – حق با اونه...توضیح بده!

یسونگ تعظیمی کرد و پاسخ داد- زیردستانم و همینطور کسایی که برای سرکشی فرستاده بودم خبر دادند که بیشتر مردم سرزمین کار و زندگی شون رو رها می‌کنن و برای عبادت به معبدی که معبد سپید نام داره و کنار رود مقدس بنا شده میرن و اونجا ساعتها وقتشان را صرف می‌کنند.

فرمانروا با تعجب گفت- همه شون به معبد میرن؟!...از کی تا حالا مردم اینقدر مذهبی شدند که از کسب قوت روزانه میگذرن و برای عبادت به معبد میرن؟!

یسونگ اصلاح کرد

-بهتره اسم شو عبارت نزاریم... این مردم درواقع برای زیارت به اونجا میرن!







نظرات 3 + ارسال نظر
مهدیس پنج‌شنبه 1 شهریور 1397 ساعت 07:45

واییی هیونگ
خیلی قشنگه
بی صبرانه منتظرشم
ولی اینا کی بودن تو خوه لیتوک
خوبه دیه
ب این فیکم معتاد شدیم رف
راسی سارانگ آنلی یو چیشد؟

قربونت
غریبه نیستن آشنان
خیلی هم عالی
تموم شد! دارم فایل دانلودی شو آماده میکنم که بزارم واسه دان

Ren دوشنبه 29 مرداد 1397 ساعت 21:25

استاد من تا فردا فکرم درگیره ادامه ی داستانته پلیززز زوددد آپپپپ

روم سیاه عزیزدلم جز جمعه ها نمیتونم اپش کنم
در عوض طولانی و زیاد مینویسم

نانا شنبه 27 مرداد 1397 ساعت 01:14

هروقت این فیک رو میخونم یاد فرضیه ی جهان های موازی میفتم و البته برای اولین دیدار توکچول مشتاقم^^
سامی فایتینگ

اتفاقا یه جورایی بهش مربوطه
ممنون عزیزدلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد