The tale of water and fire 5



سلام جیگرا


بلاخره تو این قسمت داستان اصلی شروع میشه و شیوون و سونگمین هم وارد داستان میشن


برید بخونید که این قسمتش حسابی هیجان انگیزه


 



 

قسمت پنجم: ( اوفانیم ها )



هفته ها بود که از نزول باران بر قلمروی خشکیده ی آب میگذشت... در طی این چند هفته باران پی در پی باریده بود و سبب شده بود تا زمین ها بارور و آماده ی کشت و زرع شوند.

از طرف دیگر قصر بلاخره درهای انبار را به روی مردم گرسنه باز کرده بودند چون دیگر نگرانی ای بابت آینده نداشتند و این گونه شکم مردم سیر شده بود تا با قدرت روی زمین های حاصلخیزشان کار کنند.

کاهن سفیدپوش معبد کنار رود مقدس که اکنون به لطف باران دوباره جان گرفته بود نشسته بود و به آب زلالش مینگریست.

این رود پرجوش و خروش نشانی از زندگی داشت...لیتوک لبخندی زد و خم شد تا مشتی آب بردارد که نگاهش روی تصویر خودش قفل شد.

تصویری که حتی برای خودش ناآشنا و عجیب بود...آن جفت بال سفید کاملا ظاهرش را تغییر داده بود.

دستش را پشتش برد و یکی از آنها ل.مس کرد ...حتی باورش برای خودش هم سخت بود که در طی یک روز چنین چیزی باشکوهی از کتف هایش روییده بود...آنها زیبا و خارق العاده بودند اما لیتوک هنوز به آنها عادت نکرده بود و حتی تا حدودی از وجود آنها میترسید و نگران بود.

نمی‌دانست چرا ولی احساس چندان خوبی نسبت به وجود آنها نداشت.

با این وجود این را به عنوان خواست آسمان پذیرفته بود و نهایت تلاشش را میکرد تا به وجودشان عادت کند.

سطلی که به همراه داشت از آب پر کرد و به طرف معبد به راه افتاد.

معبد مثل تمام روزهای گذشته شلوغ بود و عبادت کننده ها حتی از نقاط دور قلمروی آب آمده بودند تا آسمان را بابت نزول باران شکر و ستایش کنند.

لیتوک با دیدن جمعیت لبخندی زد و سریع رفت تا مثل روزهای گذشته از آنها به خوبی پذیرایی کند.

ولی او موضوع خیلی مهمی را نمیدانست.

اینکه خودِ او دلیل اصلی آمدن جمعیت عبادت کننده ها بود!

بیشتر آنها می آمدند تا فرشته ای که باعث بارش باران شده بود را با چشمان خودشان ببینند و زیبایی و معصومیت ذاتی اش را به تماشا بشینند.



در سالن بزرگ قصر فرمانروای آب و تمام وزرا در جلسه ای به دور هم جمع شده بودند تا طبق روال همیشه به حل مشکلات کشور بپردازند.

هریک از وزیران به ترتیب موضوعی که به نظرشان مهم و اساسی بود را مطرح می‌کردند و سپس همگی روی آن بحث و تبادل نظر میکردند تا به راه حلی برسند.

موضوع مهمی که آن روز مطرح شد این بود که با وجود باران هایی که در طی ماه های گذشته باریده بود مردم علاقه ی زیادی به کشاورزی نشان نمی‌دادند و بیشتر زمین ها هنوز زیر کشت نرفته بودند.

این مسئله ی مهم و فوق العاده حیاتی بود چون اقتصاد و چرخه ی زندگی آنها به کشاورزی وابسته بود و باید زودتر علت این امر کشف و به سرعت حل میشد تا کشور دوباره دچار مشکل کمبود آذوقه نشود.

وزیری که این مسئله را مطرح کرده بود با اجازه ی فرمانروا سرجایش نشست تا بقیه مسئله را بررسی و درموردش نظر دهند.

یکی از وزیران که ریشی سفید کرده بود و عمری را در این پست صرف کرده بود اجازه خواست تا صحبت کند.

-همون طور که وزیر لی گفتن این مسئله فوق العاده مهم نیازمند اینه که فورا حل بشه اما برای حلش ابتدا باید اونو علت یابی ش کنیم...

دستی به محاسن سفیدش کشید و ادامه داد

-من شخصا اینطور فکر میکنم که علت وجود اومدن این معضل به خاطر اینه که چون مردم تو طی دو سال گذشته زرع و کشتی نداشتند به این کار عادت کردن و حاضر نیستن تن به کار بدن!

فرمانروا با شنیدن این با خشمگین از روی تخت برخاست و گفت- این مردم بی شرم مفت خور!...باید میدونستم که به تن پروری عادت کردن و دیگه تن به کار نمیدن...باید بابت کم کاریشون حسابی مجازات و تنبیه بشن تا معنی عافیت رو بفهمن و بدونن وظیفه ی یه رعیت کار کردن روی زمینه نه مفت خوری!

در این لحظه کیم یسونگ، وزیر دفاع برخاست و گفت

-سرورم این فرضیه تقریبا درسته اما توضیح مناسبی برای این طرز رفتار مردم نیست.

فرمانروا گفت- به نظر من که کاملا قانع کننده ست!... مردم به خوردن آذوقه ی مفت و بدون  زحمت عادت کردند و دیگه حاضر نیستند کار کنند!...این کاملا واضحه!

یسونگ توضیح داد- اما همین مردم میدونن که اگه به روی زمین ها کار نکنن اولین کسی که چوب کم کاریشون رو خواهد خورد خودشونن و ممکنه به همون وضعیت زمان خشکسالی و بلکم بدتر دچار بشن.

وزیر کهنسال دخالت کرد و گفت-پس نظر شما در مورد این وضعیت پیش اومده چیه ؟...فکر می‌کنید چه دلیل دیگه ای می‌تونه داشته باشه؟

بقیه وزرا هم با او موافق بودند و خواستار آن بودند که وزیر جوانتر پاسخ دهد.

فرمانروا گفت- منم موافقم...اگه دلیلشو میدونی به ما هم بگو.

یسونگ تعظیمی کرد و گفت-سرورم من روزهاست که دارم روی این مسئله کار میکنم و با کمک زیردستانم تونستم به یه جواب قانع کننده ای برسم...دلیل این رفتار مردم نه به خاطر تنبلیه و نه فراموش کردن راه و رسم و فنون کشاورزی... اونها روی زمین ها کار نمیکنن چون درواقع وقتی برای اینکار ندارن!

وزیر کهنسال با شنیدن این سخنان از روی تمسخر خندید 

-وقت ندارن؟!...شما که این همه تحقیق کردید میشه به ما بگید که این مردم عوام که از از ابتدا جز کشاورزی کار دیگه ای نداشتند این وقتشون رو صرف کجا و چی میکنن که دیگه وقتی برای انجام وظیفه ی اصلی شون ندارن ؟!

فرمانروا – حق با اونه...توضیح بده!

یسونگ تعظیمی کرد و پاسخ داد- زیردستانم و همینطور کسایی که برای سرکشی فرستاده بودم خبر دادند که بیشتر مردم سرزمین کار و زندگی شون رو رها می‌کنن و برای عبادت به معبدی که معبد سپید نام داره و کنار رود مقدس بنا شده میرن و اونجا ساعت ها وقت شونو صرف می‌کنند.

فرمانروا با تعجب گفت- همه شون به معبد میرن؟!...از کی تا حالا مردم اینقدر مذهبی شدند که از کسب قوت روزانه میگذرن و برای عبادت به معبد میرن؟!

یسونگ اصلاح کرد

-بهتره اسم شو عبارت نزاریم... این مردم برای زیارت به اونجا میرن!

-زیارت؟!

-همین طوره...حتما شنیدید که میگن دلیل تمام شدن خشکسالی و بارش باران دعای یه فرشته ست...فرشته ای که قبلا کاهن معمولی این معبد بوده و بعد نزول بارون تبدیل به یه فرشته با دو جفت بال سفید و زیبا شده!!!... یه سرافیم!

فرمانروا- من این داستان رو شنیده بودم اما فکر میکردم که اون فقط یه داستان ساده ست که عوام برای توضیح علت بارون از خودشون ساختن و سر زبون ها انداختند.

وزیر سرش را به دو طرف تکان داد

-باید بگم که این صحت داره و من با چشمان خودم اون سرافیم رو دیدم!

-تو واقعا اونو دیدیش؟!

یسونگ گفت

-بله و باید بگم به مردم حق میدم که از کار و زندگی دست بکشن و هرروز برای دیدنش به معبد برند...اون به طرز شگفت انگیزی پاک و زیباست!... طوری که مردم دیوونه وار شیفته ش هستند...خبرچین هام خبر آوردند که خیلی ها از راه دور فقط برای این به معبد میرن تا فقط یه بار از دور اونو ببینن... به طرز شگرفی فقیر و غنی عاشقش شدن!

همه با شگفتی به حرف های وزیر جوان دفاع گوش میدادند و نمیدانستند چه بگویند.

فرمانروا که با توضیحات به یسونگ به شدت کنجکاو شده بود تا این فرشته را با چشمان خودش ببیند گفت- برای حل این مسئله خودم شخصا به اون معبد میرم و از نزدیک همه چیزو بررسی میکنم.




با صدای جیرجیرِ در سریع برگشت

در را باز گذاشته بود؟!

لیتوک مطمئن بود که آن را بسته است.

کاملا شگفتزده بود که در این لحظه صدای قدم های سنگینی شنید!

چند نفر آنجا بودند!!!

 وحشتزده چراغ قوه اش را سمت صدا گرفت

با صدایی لرزان پرسید

-ا اونجا کیه؟

اما جوابی در کار نبود.

به شدت ترسیده بود و قلبش دیوانه وار در سی.نه اش میزد.

شک نداشت که با عده ای دزد طرف است!... و حتی ممکن بود قطع کردن برق و تلفن هم کار آنها بوده باشد تا راحت تر بتوانند به دزدی و غارت شان برسند.

با شنیدن صدای پچ پچ آهسته ای گفت- گفتم کی اونجاست؟... اگه خودتونو نشون ندید به پلیس زنگ میزنم!

این یک تهدید توخالی بود چون مسلما با موبایل که آنتن نمیداد نمیتوانست به جایی زنگ بزند.

با شنیدن صدای پچ پچ آنها که اینبار واضح تر بود گوش هایش تیز شدند.

نور چراغ قوه را در تمام اطراف چرخاند اما هیچ اثری از آنها نبود.

 صدای یکی از آنها را به طور واضح شنید که گفت- اون ترسیده... درست همونطور که تصور میکردم.

صدایش برای یک دزد و غارتگر خیلی نرم و ملایم بود.

صدای دوم که مردانه تر بود گفت- حالا تکلیف چیه؟... میتونیم خودمونو بهش نشون بدیم؟

صدای سوم گفت- ولی اینطوری ممکنه بیشتر بترسه و حیرت کنه!

صدای اول گفت- چاره ی دیگه ای نیست... ما وقت چندانی نداریم... هر لحظه ممکنه اونا هم از راه برسند!

لیتوک که تا آن لحظه با حیرت و شگفتی به مکالمه ی آن گوش میداد گفت- شماها کی هستید!... تو خونه ی من چی میخواین؟!...

هنوز در تلاش بود با نور چراغ قوه اش محلی که آنها بودند را پیدا کند

-... چرا من نمیتونم شماها رو ببینم؟!

اینبار صدایی از جایی خیلی نزدیک به او گفت- آروم باش پارک جانگسو... ما قصد صدمه زدن به تو رو نداریم...

صدا به قدری نزدیک بود که انگار درست از کنار گوشش حرف میزد

-... تو نباید از ما بترسی.

لیتوک با التماس گفت

-خواهش میکنم بهم بگید شما کی هستید؟!... اسم منو اسم از کجا میدونید؟

صدا گفت- ما اوفانیم هستیم!

و بعد جلوی چشمان شگفتزده ی لیتوک یکدفعه اتاق مثل روز روشن شد و لیتوک بلاخره توانست آن سه نفر را ببیند!

سه مرد خوش قیافه با لباس های عجیب و درخشان مقابلش ایستاده بودند!

چراغ قوه ی لیتوک از دستش پایین افتاد 

شگفتزده و ترسیده قدمی به عقب برداشت

-شماها.... شماها کی هستید؟

مردی که از همه کوتاه تر بود و چهره ی آرام و مهربانی داشت گفت- گفتم که ما اوفانیم هستیم... ما از دنیای دیگه ای اومدیم.

لیتوک از صدایش فهمید که او همان شخصی است که چند لحظه ی قبل با او حرف زد بود

لیتوک به قدری شوکه بود که قادر به حرف زدن نبود... پوشش و ظاهر آن سه مرد به قدری عجیب بود که به عمرش جایی ندیده بود... هرسه ی آنها رداهای بلند و درخشان به تن داشتند.

مرد اول از این فرصت استفاده کرد و گفت- ما اینجا اومدیم تا ازت کمک بگیریم... برای نجات دنیامون!

لیتوک هاج و واج گفت- د داری از چی حرف میزنید؟... اگه شماها دزدید میتونید هرچی خواستید ببرید ... فقط ..‌ فقط لطفا بهم صدمه نزنید!

در این لحظه مردی که از همه لاغرتر بود گفت- سونگمین فایده نداره... اون به راحتی باورمون نمیکنه و حاضر نمیشه باهامون بیاد!

اما با این وجود به نظر نمیرسید مردی که سونگمین نامش بود ناامید شده باشد.

قدمی سمت لیتوک برداشت و شروع کرد

-ببین دنیای ما...دنیای اوفانیم ها تو شرایط سختی به سر میبره و فقط تو میتونی کمک مون کنی..‌ تو باید با ما بیای...

و تلاش کرد تا دست لیتوک را بگیرد

لیتوک عقب رفت

-من نمیدونم دارید از چی حرف میزنی ؟... من چه کمکی میتونم بهتون کنم؟

در این لحظه مردلاغر با اضطراب گفت- اونا اینجان!... دارم احساس شون میکنم!... دارن به سرعت این سمت میان!

مردقدبلند گفت- باید هر چه زودتر از اینجا بریم!... همه مون!... نباید بزاریم ناجی رو بگیرن!

لیتوک حیرتزده گفت- دارید از چی حرف میزنید؟... اونا کی ان؟

مردلاغر اندام جواب داد- نیروها و ارواح شیطانی!... اونا دنبال تو میگردن تا از بین ببرنت!... تا نتونی مارو نحات بدی!

لیتوک که هرلحظه بیشتر داشت میترسید گفت- خواهش میکنم این مسخره بازی ها رو تمومش کنید!... از خونه ی من برید بیرون!

اما به نظر نمیرسید که هیچ کدام از آنها به حرف هایش گوش داده باشند.

مردلاغر اندام درمانده پرسید

-سونگمین حالا چیکار کنیم؟

-وقتی برای توضیح دادن نداریم!... هیوک تو دروازه رو باز کن!...

رو به مرد قدبلند کرد و گفت-... عالیجناب شیوون ممکنه شماهم ناجی رو بیارید؟

شیوون سری تکان داد

-معلومه!

سونگمین گفت- منم تا عبور به سلامت شما سعی میکنم جلوی اونارو بگیرم!

هیوک بدون فوت وقت گوشه ای ایستاد و شروع به خواندن اوراد عجیبی کرد که لیتوک فقط میتوانست زمزمه ی تامفهومی از آن را بشنود.

زمانی زیادی نگذشته بود که مقابل چشمان حیرتزده ی لیتوک دیوار خانه اش شروع به موج برداشتن کرد و بعد لحظاتی حفره ای بزرگ به دنیای دیگری باز شد!

همه ی این اتفاقات درحالی می افتاد که لیتوک قدرتی برای جلوگیری از آنها را نداشت.

به قدری شگفتزده بود که تمام حس های بدنش از کار افتاده بود و قادر به حرکت کردن نبود !

فقط به آن حفره ی بزرگ که نورهای طلایی از آن خارج میشد خیره مانده بود.

مطمئن بود که چیزهایی که می بیند یک خواب و کابوس بود!

کابوسی که امیدوار بود هرچه زودتر از آن بیدار شود!

سونگمین فریاد زد- اونا اینجان!

و شمشیر عجیب ش را بیرون کشید..‌ شمشیر که انگار از جنس بلور بود با نوری درخشانی که به رنگ نقره آبی می درخشید.

رنگش پریده بود و به نظر مضطرب میرسید.

هیوک گفت- دروازه آماده ست!

سونگمین گفت- خوبه!... شماها جانگسو رو ببرید من حساب شونو میرسم!

قبل اینکه لیتوک قادر باشد تا عکسرالعملی نشان دهد مردقدبلندی که شیوون نام داشت سمتش آمد

با لحنی پوزش طلبانه ای گفت- لطفا منو بابت این رفتار بی ادبانه م عفو کنید!

و جلوی چشمان حیرتزده ی لیتوک خم شد و با گذاشتن دستش پشت زانوهایش ، اورا به راحتی بلند کرد و روی شانه اش انداخت

لیتوک شوکه جیغی زد

-چیکار میکنی؟!... منو بزار زمین!... گفتم منو بزار زمین!

اما شیوون بدون اینکه به فریاد ها و دست و پا زدن های او توجهی کند با عجله سمت حفره رفت.

سونگمین فریاد زد- عجله کنید!

لیتوک احساس کرد که سرش گیج میرود... تمام اتفاقات به قدری سریع و عجیب بودن که مغزش قادر به هضم و تحلیل شان نبود.

بیهوده تلاش کرد تا خودش را از چنگال قوی مرد قدبلند رها سازد اما شیوون از قبل وارد حفره و نورهای طلایی شده بود.

آخرین چیزی که قبل از بیهوش شدنش شنید صدای نعره و فریاد گوش خراش و غیرزمینی بود که در گوش هایش پیچید...



با نگرانی و اضطراب در طول سالن راه میرفت و منتظر خبری از فرستادگانش بود.

ردای بلند سلطنتی اش که به رنگ ارغوانی بود روی زمین کشیده میشد و صدای خش خش آن تنها صدایی بود که سکوت حاکم بر اتاق را میشکست.

انگشتانش را در هم گره کرد و برای چندمین بار از آسمان خواست که کمک و یاری شان کند.

این آخرین شانس او برای نجات دنیا و همینطور جبران اشتباهات گذشته بود.  

اشتباه و گناهی که هم خون هایش و نزدیک ترین کسانش مرتکب شده بودند و حالا به عهده ی او بود که این گناه بزرگ را جبران کند.

با بازشدن در و ورود وزیر مورد اعتمادش سراسیمه سمتش رفت

-یسونگ... بگو ببینم خبری تازه ای داری؟

یسونگ روی یک زانویش زانو زد و بعد ادای احترام با خوشحالی گفت- سرورم اونا موفق شدن!... ناجی الان اینجاست!






آنچه در قسمت بعد خواهید خواند:




چند ساعتی گذشت تا اینکه صدای طبل به گوش رسید و به دنبال آن سربازان کنار رفتند تا فرمانروا و همراهانش وارد شوند و به دنبال آنها سیل مردمی که پشت درها مانده بودند اجازه یافتند تا وارد حیاط معبد شوند.

لیتوک با ورود فرمانروا سرش را خم کرد و به او احترام گذاشت.

فرمانروا با رسیدن مقابل او از حرکت ایستاد به طرف او قدم برداشت و وقتی با او رودر رو شد چانه اش را گرفت و وادارش کرد تا سرش را بالا بیاورد.

لیتوک متعجب پلک زد...به قدری از حرکت او شوکه شده بود که زبانش بند آمده بود.

کانگین درست کنار پدرش بود و با نگاهی تاریک پدر و لیتوک را زیر نظر گرفته بود...پدرش حتی به او هم نگفته بود که چه در سر دارد.

فرمانروا با دیدن حیرت لیتوک نیشخندی زد...تماشای صورت زیبای برایش لذت بخش بود…














نظرات 2 + ارسال نظر
مهدیس شنبه 3 شهریور 1397 ساعت 01:49

وایییی مامان
هیونگ اینجا چ خبرع؟
گیجیدم بابا
ناجی؟
فریاد؟
اوفانیم؟
ارواح شیطانی؟
هیونگ هفتگی نه
خواهشا

خبرای ناجور و ترسناک
ببخشید

نانا جمعه 2 شهریور 1397 ساعت 22:50

وای سامی... اینجا چه خبره؟؟!
گیج کننده اس و همین آدمو کنجکاوتر میکنه....
یعنی باید یک هفته صبر کنیم؟! :-(

به زودی که داستان بره جلو داستان شفاف و واضح میشه
اره متاسفانه مرسی از صبوری تون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد