Angelenos and Narcissus 11



سلام جیگرا



متاسفانه دیشب بلاگ اسکای از دسترس خارج شده بود نتونستم اپش کنم


بفرمایید قسمت یازدهم به همراه پوستر جدید



 قسمت یازدهم:



بعد از استراحتی چند ساعته از خواب بیدار شد و چشمانش را باز کرد

-بلاخره بیدار شدی؟... 

هیچول درحالیکه لنگی آبی ابریشمی دور کمرش بود کنار تخت ایستاده بود... موهای بلندش خیس آب بود و نشام میداد که مدتی قبل استحمام کرده است.

-چقدر میخوابی!

لبخند زیبایی گوشه ی ل.ب هایش بود و باعث میشد آن ل.ب های قلوه ای با برقی وسو.سه انگیزی بدرخشند.

لیتوک چشمانش را مالید و پرسید- الان چه موقع از روزه؟

هیچول جواب داد- میشه گفت تقریبا ظهره... خیلی خوابیدی!..

پوزخندی زد

-...  به نظر میاد خیلی خسته ت کردم اینطور نیست؟

لیتوک با یادآوری اتفاقات صبح سرخ شد و اخمی کرد.

هیچول ادامه داد- گفتم برات حمام رو آماده کنن اگه بخوای میتونی حمام کنی.

لیتوک سری را تکان داد و رواندازش را کنار زد و خواست بلند شود که با دردی که در پشتش پیچید آخی گفت و دوباره روی تخت نشست.

هیچول نزدیک شد و پرسید

-خوبی؟... خیلی درد داری؟

اینبار لحن و نگاهش رنگی از نگرانی داشت.

لیتوک ل.بش را گاز گرفت

-طوری نیست... زیاد درد نمیکنه.

هنوز این کلمات از دهانش بیرون نیامده بود که ل.ب های هیچول گونه ی راستش را ل.مس کردند.

هیچول سرش را عقب کشید و گفت- بابتش متاسفم... چون دفعه ی اولت بود طبیعیه که درد داشته باشی.... ولی مطمئنم یه حموم آب گرم حالتو بهتر میکنه .

لیتوک سرش را تکان داد 

-ممنونم.

و با نگاهش هیچول را تعقیب کرد که از تخت فاصله گرفت و مقابل آینه ی مسی ایستاد.

هیچول لنگش را از دور کمرش باز کرد و گوشه ای انداخت.

لیتوک به بدن سفید و بی نقص هیچول خیره شد که کم کم به وسیله ی تونیکی ابریشمی پوشانده میشد.

هیچول با دیدن نگاه خیره ی لیتوک از داخل آینه لبخندی زد

-راستی امشب برات یه سوپرایز دارم!

لیتوک متعجب پرسید

-سوپرایز؟... چه سوپرایزی؟

هیچول برگشت و نگاه عاقل اندر سفیهانه ای به او انداخت

-اگه بگم که دیگه سوپرایز نیست...

تونیکش را کامل تنش کرد و همان طور که کمربند جواهرنشانش را می بست گفت-... در هرصورت امشب خودت متوجه ش میشی.

لیتوک با اینکه به شدت کنجکاو بود بداند سوپرایز هیچول چیست دیگر سوالی نپرسید.

هیچول بار دیگر سمت تخت آمد

-من میرم تا مقدمات سوپرایز امشبو آماده کنم.

و سپس صورتش را به صورت لیتوک نزدیک کرد و لیتوک با کمال میل بو.سه ی اورا جواب داد.

هیچول قبل از رفتن بری آخرین بار گفت- ناهارو مجبوری بدون من بخوری ولی شب میتونیم حسابی با هم وقت بگذرونیم!

و بعد اینکه چشمک دلبرانه ای زد از اتاق بیرون رفت.

لیتوک شگفتزده رفتن او را تماشا کرد... این پسر واقعا مجبور بود همیشه اینقدر ها.ت و خواستنی باشد؟

 از روی تخت بلند شد و به حمام خصوصی هیچول رفت.

همانطور که هیچول گفته بود وان حمام پر از آب گرم و معطر بود که به سرعت باعث شدن تا ماهیچه های بدنش آرام بگیرند.

لیتوک به وان سنگی تکیه داد و چشمانش را بست.

ذهنش هنوز پر از تصاویر دیشب بود.

بدن سفید و زیبای هیچول که از عرق برق میزد و لبخند به ل.ب از بالا تماشایش میکرد.

لیتوک تا به خودش بیاید تغییراتی را در زیر شکمش احساس کرد!

با اینکه در حمام تنها بود نمیتوانست جلوی احساس شرمندگی اش را بگیرد.

او که در تمام عمر کوچکترین علاقه ای به مسائل جن.سی و داشتن رابطه نداشت در عرض چند روز به قدری تغییر کرده بود که حتی با فکر کردن به نارسیس زیبایش به راحتی تحر.یک میشد.

واقعا هیچول چگونه توانسته بود اورا اینقدر تغییر دهد؟!

آن پسر پوست شیری و ل.ب شکرین کاملا اورا اسیر و دلباخته ی خودش کرده بود طوری که لیتوک بعید میدانست دیگر بتواند از او دست بکشد.



برده ها آن روز کار بیشتری برای انجام دادن داشتند و به سختی در تلاش بودند تا همه چیز را برای ضیافت شبانه ای که شاهزاده دستورش را داده بود مهیا کنند.

علاوه بر انواع گوشت هایی که باید آماده ی طبخ میشد میوه های فصل و همین طور شرا.ب مخصوص را آماده میکردند.

به همین خاطر مدام در حال رفت و آمد و حمل جعبه های چوبی میوه هایی بودند که به تازگی از باغ های مخصوص و متعلق به قصر چیده و آورده شده بودند.

شیوون جعبه ی خیلی بزرگی از سیب های شیرین و سرخ را بلند کرد و به طرف انباری به راه افتاد ....تا زمان ضیافت تمام آنها باید تمیز و شسته میشدند غافل از اینکه مردی قدبلند پا به پایش تعقیبش میکند.

در انباری کسی نبود و شیوون بدون معطلی جعبه را کنار بقیه جعبه ها گذاشت اما وقتی که برگشت با شخصی مواجه شد که اصلا توقع دیدنش را نداشت.

 مردی قدبلند و پوست برفی آنجا ایستاده بود و با نگاه سرد و بی حسش به او مینگریست.

نگاهی که برای شیوون کاملا آشنا بود‌.

شیوون بدون اینکه چیزی از تعجب ش را در رفتارش بروز دهد تعظیم کوچکی کرد و خواست از انباری بیرون برود که با صدای خاص و مردانه ی او سرجایش ایستاد.

-خیلی عجله داری؟... فکر میکردم میتونم چند لحظه از وقت تو بگیرم.

شیوون با سری افتاده گفت- من سراپا در خدمتم.

کیوهیون لحظه ای سکوت کرد و سپس گفت- خودت خوب میدونی که نیازی نیست با من اینطوری حرف بزنی.

لحنش همچنان سرد و بی تفاوت بود اما نگاهش غمگین می نمود.

شیوون لبخند تلخی زد

-چرا؟... من یه برده ام!... باید با اشرافی مثل شما غیر از این حرف بزنم؟!

کیوهیون ل.بش را گاز گرفت

-شیوون...

بعد از مدتها دوباره اسم اورا بر زبان آورده بود.

قدمی سمت شیوون برداشت

-... من چند روز قبل دیدمت که با لیتوک بودی... بعد از مدتها دیدم که چطور... که چطور لبخند میزدی و...

شیوون حرف اورا قطع کرد

-و حسادتت گل کرد؟

کیوهیون سریع گفت- اینطور نیست... اصلا اینطور نیست!...

نمیدانست چگونه باید احساسی که داشت را به زبان بیاورد.

او نگران شیوون بود و نمیخواست او آسیب ببیند ولی نمیتوانست این را بگوید.

کیوهیون قت یاد نگرفته بود که احساساتش را بروز دهد.

شیوون با لحن سردی پرسید- پس چی؟... بین من و تو دیگه نسبتی وجود نداره چرا باید به مراوده ی من با دیگران علاقه مند باشی؟

کیوهیون گفت- من فقط نگران ت بودم.‌‌..

شیوون کمی تعجب کرد

-نگران؟!

کیوهیون توضیح داد

-شاهزاده از لیتوک خوشش میاد... اونو برای خودش میخواد... میترسم اگه زیادی به لیتوک نزدیک بشی عصبانی بشه و... و... تو که خودت اخلاق شو میشناسی.

شیوون گفت- من هم اون و هم تورو میشناسم... شاهزاده قبلا بهم نشون داد که باید از لیتوک دور بمونم و من اینکارو میکنم... اگه این تموم چیزیه که میخواستی بگی اجازه میخوام که دیگه برگردم سر کارم. 

و بدون اینکه منتظر اجازه ی او بماند برگشت تا از آنجا بیاورد.

اما کیوهیون طاقت نیاورد و بی اختیار جلو دوید و شانه های پهن و مردانه ی برده را از پشت بغل کرد

آهسته نجوا کرد

-اینقدر منو نادیده نگیر... وانمود نکن که دیگه برات مهم نیستم.

و صورتش را به میان کتف او ما.لید 

عطر مردانه و بوی عرق اورا بوئید... چقدر دلتنگ این عطر بود‌.

-.. منو رهام نکن.

اما برخلاف انتظارش شیوون دست های اورا کنار زد و از او فاصله گرفت

به سردی گفت- نکنه یادت رفته ؟... این تو بودی که منو رها کردی!... اونم تو بدترین شرایط ممکن!... این منم که برات مهم نیستم.

کیوهیون بهانه ای آورد که حتی خودش هم اعتقادی بدان نداشت

-من نمیتونستم کاری کنم... خونواده ی منم تحت فشار بودن.

شیوون دستش را مشت کرد و با غضب نگاهش کرد

-اره تحت فشار بودن ولی کوچکترین تلاشی هم برای نجات من و پدرم نکردید.

از شدت خشم به خودش لرزید و احساس کرد که چشمانش میسوزد

با وجود نمیخواست جلوی او اشک بریزد.

کیوهیون آخرین نفری بود که میخواست اشک ها و ضعفش را ببیند‌.

بنابراین پشتش را به او کرد و گفت- من دیگه باید برم عالیجناب.

کیوهیون دستش را دراز کرد

-نه صبر کن!

اما شیوون قبلا با قدم های بلند از انبار خارج شده بود!

کیوهیون زمزمه کرد

-من بی تقصیر بودم...

دستش را پایین آورد و اجازه داد قطره ی اشکی روی گونه ی سفیدش بچکد

-... شایدم واقعا مقصر من بودم؟!



بزم شاهانه ی شاهزاده و ولیعهد به بهترین شکل ممکن برپا شده بود و فرزندان اشراف و بزرگان به دور هم جمع شده بودند و غرق بگو و بخند و خوردن و نوشیدن بودند.

طبق رسوم یونانیان فقط مردان حق حضور در این بزم ها را داشتند و تنها زنان حاضر در مجلس ، زنان رقا.‌صه و آوازه خوانی بودند که نیمه بره.نه در میان مهمانان می رق.صیدند و مجلس را گرم میکردند.

مردی قدبلند و هیکل مندی گوشه ای از مجلس نشسته بود و به نقطه ای خاصی خیره شده بود.

تقریبا تمام مدعویان میدانستند که شاهزاده این جشن را به افتخار معشوق جدیدش ، شاهزاده ی رومی که هفته ها قبل به عنوان گروگان و اسیر به یونان آورده شده بود برگزار کرده و شایعه شده بود که هیچول عمیقا به او دل باخته است.

چیزی که اصلا به مزاج کانگین خوش نمی آمد.

کانگین ماه ها در تلاش بود تا به روشی به تخت گرم و نرم نارسیس راه پیدا کند و درست زمانی که تقریبا موفق شده بود تا شاهزاده چموش را رام خودش کند رقیبی ناخواسته از راه رسیده بود و تمام نقشه های اورا برآب کرده بود.

حال آن دو مانند دو مرغ عاشق کنار یکدیگر نشسته بودند و با حسادت شاهد نگاه های گرم و عاشقانه ی هیچول به آن شاهزاده ی رومی بود.

با خشم دست های بزرگش را مشت کرد.

اگر لیتوک یک برده ی معمولی بود میتوانست به راحتی آب خوردن اورا از راهش بردارد اما لیتوک یک گروگان سیاسی محسوب میشد و همینطور مرکز توجه ی شاهزاده بود...کانگین نمیتوانست به او صدمه بزند و همین اورا خشمگین تر میکرد.

-هیچی تاسف بارتر از این نیست که محبوب زیباتو با شخص بهتر از خودت در حال عیش و نوش ببینی اینطور نیست؟

کانگین برگشت و به هیوک نگاه کرد که پورخندزنان جام ش را به ل.ب برد.

-شخصی بهتر؟!... شاید اون یه صورت زیبا و خواستنی داشته باشه اما مهم زور و قدرت مردونه گیه که من اونو دارم!...

بازوهای کلفت و مردانه اش را بالا آورد

-... چیزی که هرکسی نداره!

هیوک- من آدم واقع بینی هستم اون پسر واقعا جذابه‌... اونقدر که شاهزاده به کل شیفته ش شده اما با این وجود تو نباید ناامید و نگران باشی.

-چطور؟

هیوک توضیح داد- منظورم در مورد ازدواج شاهزاده ست... فرمانروا به هیچ وجه اجازه ازدواج شاهزاده رو با یه بیگانه نمیده... فقط یه جنگجو وفرمانده ی واقعی لیاقت همسری ولیعهد رو داره... کسی که فرمانروا نسبت بهش اعتماد کامل داره.

کانگین متوجه ی منظور او شد و لبخند رضایتی به ل.ب آورد

-حق با توعه!... نارسیس متعلق به منه... هرچند برای مدت کوتاه با کس دیگه ای بازی کنه... دست آخر اون مال منه... فقط مال من!







 







نظرات 3 + ارسال نظر
MA.am. چهارشنبه 11 مهر 1397 ساعت 21:06

سلااام... من خواننده جدید این فیکم... تازه شروع به خوندنش کردم... می خواستم بگم خیلی فیک جذاب و قشنگ و سرگرم کننده ای است و شخصیت ها خیلی ملموس و قابل درک و فهم در داستان شرح داده شده اند... مرسی بابت نوشتن این داستان.... با آرزو موفقیت وسلامتی برای نویسنده محترم وعزیز..... امیدوارم به کارتون ادامههههه بدید

سلام عزیزدلم
خوش اومدی
لطف داری لاو
ذوقیدم
مچکرم از شما که دنبال میکنید

نانا چهارشنبه 7 شهریور 1397 ساعت 01:19

الهی وونکیو... خیلی باید صبر کنیم رابطه اشون درست بشه نه؟!!

اره متاسفانه

Bahaar سه‌شنبه 6 شهریور 1397 ساعت 21:18

سلام سامی جونم
خوبی؟
انگار داریم وارد یه ماجرای جدید میشیم ... داره هیجان انگیز میشه
قسمت وونکیوش کم بود ... فکر کنم بیشتر میخواستم
ولی از نقشه ی کانگین اصلا خوشم نمیاد

سلام بهارجونم
اره تازه داستان شروع میشود
قسمت های بعد بیشتز میشع

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد