The tale of water and fire 6



سلام جیگرا


قسمت ششم رو آوردم ولی قبلش میخوام یه توضیح کوچولو درمورد این فیک بهتون بدم


همانطور که متوجه شدید این فیک شامل دو داستان مجزاست که یکی مربوط به گذشته و دیگری مربوط به حاله


در کنار این بهتون گفتم که این فیک بیشتر حالت رمان داره پس باید یکم صبور باشید منم سعی میکنم پارت های طولانی تری بنویسم.


یه چیز دیگه


بعضی از دوستان خواستند که برای فلان شخصیت یا کاپل ادیت بزنم

من خودم در نظرم هست که برای تمام شخصیت ها و کاپل های این فیک ادیت مناسب درست کنم که بهتر بتونید با داستان رابطه برقرار کنید اما هرقسمت نهایتا بتونم از یه کاپل یا شخصیت بزارم پس بازم ازتون میخوام که صبور باشید.

من تموم تلاش مو میکنم که این فیک همه رو راضی کنه


برای این قسمت یه ادیت از سونگمین ساختم که چندان نامربوط با این قسمت نیست


 


 قسمت ششم(قصر):



کانگین دست بزرگش را با محبت به گردن اسب محبوبش کشید و پوزه اش را نوازش کرد.

شاهزاده ی بزرگ و قوی هیکل قلمروی آب به همراه دوستان و همراهانش تازه از شکار چندین گراز وحشی برگشته بودند و خدمتکاران درحالیکه رسیدگی به اسبهای خسته آنها بودند.

با دیدن برادر کوچکش که فقط پنج سال داشت و با خوشحالی بچه گانه سمتش می دوید گل از گلش شکفت.

-ووکی کوچولوی من!

و اورا مثل آب خوردن از روی زمین بلند کرد و تا بالای سرش بالا برد.

پسرک با خوشحالی خندید.

-هیونگی!

کانگین اورا یک دور در هوا چرخاند و سپس با احتیاط زمین گذاشت.

ریووک درحالیکه صورت بانمکش می درخشید پرسید- هیونگ این دفعه چی شکار کردی؟

-چندتا گراز وحشی چاق و چله!

-واووووو

و با خوشحالی دستهای کوچکش را بهم کوبید!

کانگین پرسید- راستی پدر مشغول انجام چه کاریه؟... به نظر میرسید جلسه ی مهمی داره!

ریووک جواب داد- اون داره آماده میشه که از قصر بره بیرون!

-از قصر بره؟... کجا؟

ریووک با همان لحن بچه گانه اش توضیح داد

-میره معبد مقدس سپید تا یه فرشته رو ببینه !

کانگین شگفتزده شد

-یه فرشته رو ببینه؟!



زمانی که رسید پدر و همراهانش آماده ی خروج از قصر بودند.

کانگین مقابل فرمانروا رفت و بعد اینکه تعظیمی کرد پرسید

-پدر شنیدم قصد رفتن به جایی رو دارید؟

-همینطوره پسرم... موضوعی هست که باید بررسی ش کنم.

-منظورتون معبد سپیده ؟!...میشه منم همراهی تون کنم؟

فرمانروا بوم با اینکه کمی از این درخواست پسرش تعجب کرده بود موافقت کرد

-باشه اگه دوست داری میتونی همراه مون بیای.



بعد از نیم روز سفر بلاخره به شهر کوچکی رسیدند که معبد در نزدیکی آن قرار داشت.

با راهنمایی وزیردفاع به خانه ای که از قبل آماده شده بود رفتند و بعد اینکه لباس های مردم عادی را پوشیدند به طرف معبد به راه افتادند.

در وهله ی اول بهتر بود که کسی آنها را نشناسند و هویت شان مخفی بماند.

در مسیر آنها شاهد خیل جمعیت مسافرانی بودند که به طرف معبد در حرکت بودند.

هم جاده و هم خودِ شهر شلوغ و مملو از جمعیت بود... مردم از راه دور و نزدیک برای دیدن فرشته ی نزول باران به آنجا آمده بودند.

بلاخره بعد چند ساعت به ساختمان ساده معبد که از مرمر سفید ساخته شده بود رسیدند.

معبد و محوطه ی کوچک اطراف آن پر از جمعیت بود به طوری که فرمانروا و اطرافیانش را کاملا شوکه کرد و آنها برای دیدن فرشته کنجکاوتر و مشتاق تر میکرد.

بلاخره لحظه ی موعود فرارسید و درهای معبد به روی جمعیت باز شد و چشم فرمانروا و همراهانش به جمال فرشته روشن شد.

فرشته یک پسر جوان سفیدپوش بود که به زحمت بیست سال سن داشت...ردای ساده اما به سفیدی برف به تن کرده و موهای نرم خرمایی رنگش را با نواری سفید پشت سرش بسته شده بود...چشمان درشتش فندقی رنگ و لبخند فوق العاده زیبایی داشت که بیشتر دوستداشتنی اش میکرد.

و در انتها آن جفت بال های سفید و باشکوه که به نظر می‌رسید از هرچیزی در این دنیا نرم تر و لطیف ترند.

نه فقط فرمانروا بلکه تمام همراهانش مبهوت آن آفریده ی زیبا شده بودند.

فرمانروا در دل به مردمش حق داد که به چنین موجود نازنینی دل ببازند و برای دیدنش از کار و زندگی شان دست بکشند... حتی خود او که مالک سرزمینی به ان بزرگی بود و چشمش به دیدن اشیای زیبا و صورت های زیبای کنیزان و غلامان مخصوصش عادت داشت کاملا شوکه و شگفتزده بود!

کانگین که نمی‌توانست نگاهش حتی برای یک لحظه از آن فرشته ی نازنین بگیرد گفت-انگار دارم خواب می بینم!

نمیتوانست جلوی نامنظم شدن ضربان قلبش را بگیرد!

وزیر دفاع گفت- سرورم حالا با چشمان خودتون دیدید ؟

اما فرمانروا که غرق افکارش بود جواب اورا نداد.

وزیر مسن دیگری گفت-حالا باید برای حل این مشکل چیکار کنیم؟...چطوری مردم رو وادار کنیم که از چنین موجود دلفریبی دل بکنن و سر زندگی و کشت و کارشون برگردند؟

فرمانروا دستی به چانه اش کشید و اجازه داد تا افکار شیطانی که در ذهنش شکل میگرفت شاخه و برگ بگیرد.

بعد گذشت لحظاتی بلاخره جواب داد- من یه راه حل براش دارم...راه حلی که همه چیزو به وضع سابق برمیگردونه.

وزیر یسونگ گفت- چه راه حلی؟

فرمانروا درحالیکه با نگاهش حرکات فرشته را زیر نظر داشت پوزخندی به ل.ب آورد

- فردا می فهمید!



روز بعد لیتوک مثل همیشه صبح خیلی زود بیدار شد تا معبد و همینطور محوطه ی آن را برای عبادت کننده های آن روز تمیز و آماده کند.

اما در حیاط معبد چیز دیگری انتظارش را میکشید.

تمام محوطه ی حیاط پر شده بود از سربازان زره پوش و مسلح که شبانه به آنجا آمده بودند و معبد را به طور کامل تحت تصرف خود درآورده بودند!

لیتوک با دیدن آنها شوکه شد.

فرمانده ی سربازان را پیدا کرد و از او پرسید- اینجا چه خبره؟...شماها اینجا چیکار میکنید؟

سرباز جواب داد- این دستور فرمانرواست...ما دستورداریم اجازه ندیم کسی وارد محوطه ی معبد بشه!

لیتوک متعجب پلک کرد

-ا اخه چرا ؟!

-من چیزی نمیدونم... فرمانروا به زودی اینجا خواهند آمد و تصمیم شونو در مورد معبد به همه خواهند گفت.

لیتوک هاج و واج ماند

-ف فرمانروا؟!



چند ساعتی گذشت تا اینکه صدای طبل به گوش رسید و به دنبال آن سربازان کنار رفتند تا فرمانروا و همراهانش وارد شوند و به دنبال آنها سیل مردمی که پشت درها مانده بودند اجازه یافتند تا وارد حیاط معبد شوند.

لیتوک با وجود نگرانی و ترسی که داشت با ورود فرمانروا خاضعانه سرش را خم کرد و به او احترام گذاشت.

فرمانروا با رسیدن مقابل او از حرکت ایستاد و بی اخطار چانه اش را گرفت و وادارش کرد تا سرش را بالا بیاورد.

لیتوک متعجب پلک زد...به قدری از حرکت او شوکه شده بود که زبانش بند آمده بود.

کانگین درست کنار پدرش بود و با نگاهی تاریک پدر و لیتوک را زیر نظر گرفته بود...پدرش حتی به او هم نگفته بود که چه در سر دارد.

فرمانروا با دیدن حیرت او نیشخندی زد...تماشای صورت زیبای فرشته واقعا برایش لذت بخش بود.

بعد اینکه یک دل سیر صورت دوستداشتنی اش را تماشا کرد اورا به آرامی رها کرد و به طرف جایگاهی که قبلا سربازان برایش آماده کرده بودند رفت و آنجا جای گرفت.

مردم متعجب باهم پچ پچ میکردند و کنجکاو بودند که بدانند فرمانروا برای چه کار مهمی به آنجا آماده است.

همهمه های آنها با صدای محکم و قوی فرمانده ی ارشد ساکت شد.

-همه خاموش باشید!

بعد فرونشستن سروصدای مردم فرمانروا دستور داد-فرشته رو به محضر من بیارید!

قبل اینکه لیتوک بتواند حرکتی کند دو سرباز با چهره های خشن سمتش آمدند و بازوهای اورا با خشونت گرفتند و سپس اورا به زور مقابل فرمانروا روی زانوهایش نشاندند.

لیتوک شوکه و ترسیده سرش را کمی بالا آورد و به فرمانروا نگریست.

فرمانروا هم از جایگاه بالایی که داشت نگاهی به او انداخت...دیدن این صحنه که فرشته ی زیبا با بال های نیمه بازش کاملا بی دفاع روی زمین مقابل پاهایش افتاده بود لبخندی شیطانی به ل.ب ش نشاند.

او فرمانروا و مالک این سرزمین و تمام مردمش بود و این فرشته ی زیبا هم چاره ای نداشت جز اینکه مال او و برای او باشد!




در مکان عجیب و نورانی قدم برمیداشت... نور به قدری زیاد بود که به اطرافش دید زیادی نداشت اما میتوانست تصویر مبهمی از معبدی سفیدی که مقابلش بود را ببیند.

مقابل معبد شخص سفیدپوشی نشسته بود و به نظر میرسید انتظار اورا میکشد.

این را احساسش به میگفت.

قدم هایش سریع تر کرد تا اینکه به نزدیکی او رسید.

شدت نور به قدری زیاد بود که قادر نبود صورت شخص را ببیند هرچند لبخند شیرین مرد کاملا مشخص بود.

آن مرد با صدای نرم و شیرینی گفت- تو بلاخره اینجایی!... جایی که باید باشی!

هنوز این کلمات از دهان مرد بیرون نیامده بود که شدت نور حتی بیشتر شد طوری که دیگر کوچکترین دیدی به اطرافش نداشت.

بی درنگ صورتش را با دست هایش پوشاند و ناله ای کرد.



-اون بلاخره اینجاست.

-آره... هرچند من امید زیادی ندارم.

با شنیدن پچ پچ آنها ناله ای کرد و از خواب بیدار شد.

صدای آشنایی با اضطراب گفت

-اوه اون بیدار شد!

لیتوک با باز کردن چشمانش آنها را دید.

دو مردی که قبل بیهوش شدنش دیده بود... هیوک و آن مرد عجیبی که سونگمین نام داشت. 

سونگمین لبخندی به ل.ب داشت و هیوک با نگاهی نگران به او خیره شده بود.

به ناگاه سرش تیری کشید و با دو سرش پیشانی اش را فشرد

-آخ!

-حالت خوبه؟

دستی نرم روی دست هایش قرار گرفت و آرام آنها را پایین آورد... لیتوک احساس کرد که کم کم آن درد دارد از بین میرود.

با حیرت به سونگمین نگاه کرد که با نگاهی پر از توجه و محبت به او مینگریست.

سونگمین با کلماتی آرام و محبت آمیز نجوا کرد

- این درد گذراست... همین که بدنت به ماهیت اینجا عادت کنن دیگه دردی حس نمیکنی.

لیتوک همانطور به او خیره مانده بود فقط توانست سرش را تکان دهد.

سونگمین لبخندی به ل.ب آوردو ناخواسته گفت- ای آسمان... تو واقعا شبیه ش هستی!

لیتوک میخواست بپرسد که او در مورد چه حرف میزند که سونگمین به سرعت خودش را عقب کشید و کنار مرد دوم ایستاد.

لیتوک روی تخت نشست و با شگفتی اتاقی که در آن بود را از نظر گذراند.

اتاقی بسیار بزرگی که به حال نظبرش را ندیده بود و تمام اتاق پر بود از اشیایی گرانبها و عتیقه ای که میتوانست متعلق به یک موزه باشد.

چیزهایی که فقط در فیلم های تاریخی میشد نظیرشان را دید.

تختی که رویش دراز کشیده بود به قدری بزرگ و شاهانه بود که شش مرد میتوانستند بدون اینکه برخوردی باهم داشته باشند رویش استراحت کنند.

خود تخت کنده کاری های زیبایی به شکل موجودات افسانه ای مثل اژدها و سیمرغ داشت و همینطور پرده های مخمل قرمزی داشت.

لیتوک پرسید- من کجام؟... اینجا کجاست؟!

حالت چهره و چشمان گرد شده اش نشان میداد که چقدر حیرت کرده است.

دوباره همان مرد که سونگمین نام داشت گفت- اگه کمی صبور باشی همه ی چیزو برات توضیح میدیم... تو سالن اصلی قصر همه ی منتظر تو هستن.

-قصر؟!... صبر کن ببینم...تو میخوای بگی که من الان تو یه قصرم؟!

-همینطوره... تو الان تو قصر قلمروی آب هستی و فرمانروای منتظر دیدن شماست.

-شوخی میکنی مگه نه؟...

یکدفعه چیزی به خاطر آورد و گفت-... یااا نکنه این ازون دوربین مخفی هاست که ایدول ها رو سرکار میزارن؟... اگه اینطوریه باید بگم خیلی این کارتون مسخره ست... من دیشب واقعا ترسیده بودم!

سونگمین و هیوک که متوجه کلمه ای از حرف های او نمیشدند به یکدیگر نگاه کردند

هیوک گفت- این اصلا یه شوخی نیست!

لیتوک اخمی کرد

-کافیه... لااقل تو یکی دست ازین بازی ها بردار!... خیر سرت تو دوست منی!

هیوک شگفتزده گفت-دوست؟!... من دوست شمام؟!

لیتوک پوفی کرد و با حرص گفت

-نمیدونم اینقدر بازیگری ت خوبه!...

ل‌ب هایش را جمع کرد و ادامه داد

-... موندم این گریم طبیعی رو کی روت اجرا کرده؟... این موهای بلند انگار واقعا مال خودتن!

قبل اینکه سونگمین و هیوک بتوانند چیزی بگویند درهای بزرگ اتاق باز شدند و مرد دیگری وارد شد که ردای بادنجانی رنگی به تن داشت و موهای بلند مشکی اش را مثل سونگمین و هیوک روی شانه هایش ریخته بود.

با ورود او سریع سونگمین و هیوک تعظیم کردند

-جناب وزیر یسونگ!

مرد رو به آنها گفت- لطفا راحت باشید.

و سپس نگاه کنجکاو ش را به لبتوک دوخت که هنوز روی تخت نشسته بود.

-شما بیدار شدید؟... عالیجناب خیلی وقته که منتظر دیدار با شما هستند.

لیتوک متعجب پلک زد

-عالیجناب؟!



پنج دقیقه بعد آنها در حال رفتن به سالن اصلی قصر بودند تا فرمانروا را ملاقات کنند.

یسونگ و لیتوک کنار هم حرکت میکردند و پشت شان سونگمین و هیوک آن دو را دنبال میکردند.

لیتوک با شگفتی به اطرافش نگاه میکرد 

-خدای من!... عجب دکوری!... کاملا واقعی به نظر میاد!... خیلی دلم میخواد تهیه کننده تونو ببینم... حتما پولش از پارو بالا میره نه؟

یسونگ بدون اینکه جواب اورا بدهد گفت- ازین طرف لطفا!

-آه... باشه.

لیتوک به دنبال او از در بزرگی که به وسیله ی دو نگهبان محافظت میشد عبور کرد و این بار وارد مکانی شدند که سقف منقوش ش به قدری بلند بود که لیتوک با نگاه کردن به آن احساس میکرد که سرش گیج میرود.

نه فقط سقف بلکه تمام دیوارهای بلند سالن نقاشی های زیبایی از موجودات جادوی داشت.

در دیوار سمت راست اژدهای بزرگی درحال جنگیدن با سیمرغ افسانه ای به زیبایی نقاشی شده بود که نگاه لیتوک را خیره میساخت.

لیتوک حدس میزد که درست کردن دکوری به آن زیبایی سالها وقت برده و همینطور کلی هزینه داشته است.

-واووووو!... اینا شگفت انگیزن!

اما به نظر نمیرسید که یسونگ یک کلمه از حرف های اورا شنیده باشد چون بدون اینکه چیزی بگوید یا عکس العملی نشان دهد رو به جلو حرکت میکرد.

بعد مدتی به دری دیگری رسیدند که حتی از در قبلی هم بزرگتر بود... نگهبانان با دیدن آنها سریع راه را باز کردند تا لیتوک باشکوه ترین صحنه ی زندگی اش را ببیند!

لیتوک با ورود به سالن اصلی قصر برای چند لحظه حتی نفس کشیدن هم از یادش رفت!

همانطور که سرجایش خشکش زده بود با شگفتی و حیرت به اطرافش نگریست... نقاشی های آن سالن به مراتب زیباتر و ماهرانه تر بودند و رنگ طلایی و نقره ای که در نقاشی ها به کار برده شده بود به نظر میرسید که واقعا از جنس و طلا باشند که البته همین طور هم بود!

لیتوک حتی نمیتوانست تصور کند که سنگ های رنگی به کار برده شده برای چشمان موجودات افسانه ای واقعا از جواهرات واقعی و نایاب بودند!

روی سقف فرشته های با بال های سفید نقاشی شده بود و درست در مرکز سقف شکاف گردی وجود داشت که از طریق آن نور خورشید به داخل سالن می تابید و این حس را ایجاد میکرد که انگار آن خورشیدی بود که در آسمانی که فرشتگان در آن پرواز میکردند ، می درخشید.

درست روبرویش روی تخت شاهانه و طلایی رنگی دختر کوچک و ظریفی با موهای بلند و ردای سلطنتی ارغوانی نشسته بود و صبورانه انتظار آنها را میکشید و درست کنار تخت او مرد قدبلندی که شیوون نام داشت ایستاده بود.

یسونگ و بقیه سریع سر تعظیم فرود آوردند اما لیتوک هنوز شوکه تر آنی بود که بتواند واکنشی نشان دهد.

دختر از روی تخت بلند شد و لبخند به ل.ب گفت-لطفا راحت باشید!

لیتوک با شنیدن  صدای مردانه ی هرچند زیر و نازک او شگفتزده شد!

او یک پسر بود!!!

پسر جوان که لیتوک به سرعت فهمید او همان فرمانروا ست که یسونگ پیش تر در موردش حرف زده بود ، با قدم های آرام سمت شان آمد و درست مقابل او ایستاد.

فرمانروا حداقل دو اینچ از او کوتاه تر بود اما لیتوک میتوانست در نگاه ش صلابت ش را ببیند.

فرمانروا بدون اینکه نگاه نافذش را از او بگیرد گفت- بلاخره تو اینجایی و ما باهم ملاقات کردیم... به قصر فرمانروایی قلمروی آب خوش اومدی!

و بعد گفتن این با فروتنی سرش را خم کرد

یسونگ و بقیه از این حرکت او جاخوردند

-فرمانروا!

-عالیجناب ریووک!

لیتوک با خودش گفت: ریووک؟!... پس اسمش اینه؟

و یکبار دیگر نگاهی به سرتاپای او انداخت... به نظرش این اسم خیلی به او می آمد.

ریووک لبخندی زد

-ازت ممنونم که به اینجا اومدی و حاضر شدی کمک مون کنی!

لیتوک پرسید- کمک؟!... من دقیقا منظورتو از این کمک کردن نمی فهمم...

نگاهی به اطرافش انداخت

-... گرچه میتونم حدس بزنم که تو چه زمینه ای ازم کمک میخواید!

ریووک شگفتزده گفت- واقعا تو میدونی؟

لیتوک نگاه عاقل اندر سفیهانه ای به او انداخت

-معلومه!... شماها از من میخواید که تو فیلم تون بازی کنم مگه نه؟... با اینکه تا حالا ندبده بودم از کسی اینطوری دعوت به همکاری کنن اما میدونید ؟... من خیلی از دکور و جوّ اینجا خوشم اومده!...

 درحالیکه چشمان درشتش می درخشید ذوقزذه گفت- ... به عمرم دکور به این قشنگی ندیده بودم... حتما کلی پول براش خرج شده و من با یه پروژه ی بزرگ طرفم!.... باید مغز خر خورده باشم که همچین پیشنهاد کاری رو رد کنم!

ریووک با گیجی گفت- من نمی فهمم که داری از چی حرف میزنی؟

شیوون گفت- منم متوجه نمیشم!... این دکور چیه که مدام ازش حرف میزنه؟

لیتوک-چی؟!... 

یکهویی گل از گلش شکفت

-... صبر کنید ببینم میخواید اینطوری ازم تست بازیگری بگیرید تا بفهمید چقدر میتونم تو تم تاریخی بازی کنم؟!... از این لحاظ اصلا نگران نباشید من از یه بازیگر حرفه ای بهتر میتونم ایفای نقش کنم!... باور ندارید از هیوک بپرسید!... هیوک بهشون بگو که من چقدر تو بازیگری استعداد و توانایی دارم!

ریووک پرسید- اون داری از چی حرف میزنه؟

هیوک گفت- باور کنید من اطلاعی ندارم سرورم!

لیتوک اخمی کرد

-تمومش میکنید یا نه؟... اصلا من میخوام اول کارگردان رو ببینم و باهاش حرف بزنم... همینطور سر دستمزدم باید باهاش به توافق برسم!... کارگردان کجاست؟...

با دیدن نگاه های عجیب و متعجب آنها صدایش را بالا برد

-... هی مگه با شماها نیستم؟... منو ببرید پیش کارگردان تون!

سونگمین رو به ریووک تعظیمی کرد و گفت-سرورم لطفا بهش حق بدید که اینطوری رفتار کنه... اون از یه دنیای دیگه اومده... چیزی از دنیای ما نمیدونه.

لیتوک متعجب گفت

-چی؟!... دنیای شما؟!

سونگمین گفت- فکر کنم ما باید یه چیزایی رو برات توضیح بدیم‌.

و با نگاهش از فرمانروا اجازه خواست.

ریووک سرش را تکان داد.

سونگمین ادامه داد- ... پارک جانگسو بهم گوش بدی... تو دیگه تو دنیای آدم ها نیستی... تو پا به دنیای ما گذاشتی... دنیای اوفانیم ها!

لیتوک که هنوز باورش نشده بود گفت- اوفانیم ها؟!... اونا دیگه کی ان؟!... اوه بی خیال من که گفتم بازیگریم خوبه... این کارا برای چیه؟

سونگمین جلوتر آمد 

-خواهش میکنم تو باید حرف مارو باور کنی... اینجا اون چیزی که فکر میکنی نیست... اینجا دنیای آدما نیست... و تو اینجایی تا به اوفانیم ها کمک کنی!

لیتوک کمی ترس برش داشت... ظاهر سونگمین نشان نمیداد که دروغ میگوید.

 - شوخی تون اصلا خنده دار نیست!...

قدمی از آنها دور شد و  گفت-... من میخوام برگردم خونه م!... همین الان!

این بار شیوون گفت- این ممکن نیست... اگه به دنیای آدم ها برگردی جونت به خطر می افته!... شیاطین شب دنبال ت میگردن تا نابودت کنن!... اگه برگردی حتی یه شب هم دووم نمی...

لیتوک میان حرف او پرید

-این مزخرفات کافیه!... دوربین مخفیه مگه نه؟... میخواید بدونید یه ایدول چقدر میتونه احمق باشه؟... حالا که دیدی بزارید برم وگرنه ازتون شکایت میکنم!... مخصوصا از تو یکی که به زور منو آوردی اینجا!

و نگاه بدی به شیوون انداخت... شیوون با دیدن نگاه تیز ساکت شد و سرش را پایین انداخت.

در این لحظه ریووک گفت-شاید من بتونم کاری کنم که باور کنی الان تو دنیای دیگه ای هستی!

به گردنش دست برد و آویزش را بیرون آورد... چشمان لیتوک با دیبدن آویز زیبای او که نگین درشتی از یاقوت کبود به شکل قطره ی آب داشت خیره شد.

اما این حیرتش در مقایسه با اتفاقی که لحظات بعد افتاد چیزی نبود.

ریووک آویزش را در مشتش گرفت و شروع به خواندن اوراد عجیبی کرد.

هنوز لحظاتی نگذشته بود که جواهر در مشت ریووک شروع به درخشیدن کرد و نوری آبی زیبایی از خودش ساتع کرد.

لیتوک با حیرت خودش را عقب کشید

-این...

ریووک گفت-هیچ حقه ای در کار نیست... این نیرو و قدرت قلمروی آبه که داره می درخشه!

هنوز این کلمات از دهانش بیرون نیامده بود که نوری که در مشتش بود قدرت گرفت و با شدت بیشتری شروع به درخشیدن کرد!

و در یک لحظه مانند گلوله ی آبی رنگ به سمت بالا و سقف شلیک شد و در جایی نزدیک به سقف بلند سالن منفجر شد و انوار آبی در تمام فضا پخش شد!

لیتوک حیرتزده به اطرافش نگریست... کل سالن با نور آبی زیبایی می درخشید و تمام آنچه که آنجا بود را در برگرفته بود.

لیتوک- این... این نمیتونه واقعیت داشته باشه!... این یه خوابه!





آنچه در قسمت بعد خواهید خواند:



فرمانروا بوم با خرسندی لبخند زد و پیروزمندانه به لیتوک نگاه کرد.

در آن ردای سفید و لطیفش اندام ش حتی شکننده تر و ظریف تر به نظر میرسید.

از جایگاهش پایین آمد و سمت او رفت و وقتی مقابل او رسید روی زمین نشست.

به چشمان درشت و غمگین او که هر لحظه آماده ی اشک ریختن بودند نگریست.

با انگشت شستش گونه ی برجسته ی اورا نوازش کرد.

-تو خیلی زیبایی!

لیتوک ل.بش را گاز گرفت...قلبش پر از غم و غصه بود...معلوم بود که علاقه ای نداشت تا به یکی عروسک‌های حرامسرای فرمانروا تبدیل شود!

قبل از اینکه بتواند جلوی خودش را بگیرد قطره اشکی روی گونه اش چکید.

-چرا گریه می‌کنی فرشته ی من؟...خوشحال نیستی که داری همسر من میشی و قراره به من خدمت کنی؟

لیتوک علارغم میلش آهسته سرش را پایین تکان داد.

بوم با خوشحالی لبخند زد

-حدس میزدم...میدونستم این اشک شوقه!





نظرات 2 + ارسال نظر
مهدیس شنبه 10 شهریور 1397 ساعت 17:57

هیونگ
تحمل تا ب کِی؟
عرررررررر جریان چیع؟
منکه هیچی نفمیدم
درس مث ماهیم مغزن قد نمیدع
حالا چیکار کنم تا هفته دیه
نمیشه روزای آپشو زیاد کنی
میخاای تو خماری بمونیم
عب نداره منتظرم
سارانگهه یو هیونگ جونم

وای اینو نگو خیر سرم واضح نوشتم
چون فیشی هستی
هیییی خیلی دلم میخواد ولی درگیر کارهای چنل توکچولم اصلا وقت نمیکنم
قربونت برم عزیزدل هیونگ

نانا شنبه 10 شهریور 1397 ساعت 01:43

ای بوم لنتی ازت نمیگذرم...
راه درازیست تا آمدن توکچول....!

ککککک شایدم نه اونقدرا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد