The tale of water and fire 7



سلام جیگرا


حرفی نیست


یه ادیت از لیتوک ببینید بعد برید ادامه


 

 قسمت هفتم ( ناجی ):



لیتوک روی زمین حیاط معبد روی زانوهایش افتاده بود و مضطرب و نگران اتفاقی بود که در شرف وقوع بود... اخر او که جرمی مرتکب نشده بود.

برای فهمیدنش تنها یک راه داشت اینکه منتظر بماند و ببیند چه بر سرش خواهد آمد.

البته او تنها کسی نبود که میخواست بداند بلکه تمام مردمی که آنجا جمع شده بودند دلشان می‌خواست دلیل آمدن فرمانروا آن هم با آن همه سرباز را بدانند.

فرمانروا درحالیکه با تکبر به جایگاه ش تکیه داده بود  نگاه پر از غرور دیگری به فرشته ی افتاده روی زمین انداخت و سپس به مامور مخصوص ش اشاره کرد تا فرمان مکتوبش را بخواند.

مامور تعظیمی کرد و سپس طوماری که روی کاغذ آبی رنگ نوشته شده بود را باز کرد و شروع به خواندنش کرد:

-من امپراطور و فرمانروا ی بزرگ قلمروی آب متوجه شدم که رعیت های من به دلایلی از زیر بار وظیفه ی خود که زراعت بوده شانه خالی کردند و بعد از مدتی تحقیق متوجه شدم که یه راهب سبب این رفتار مردمانم شده و با زیبایی اش طوری اذهان مردم به خودش مشغول کرده که باعث از بین رفتن کشت و زرع در سرزمینم شده...طوری که مردم به جای عبادت آسمان و کشت و زرع برای عبادت و ستایش او به معبد میروند و وقت خود را در آنجا هدر میدهند...

لیتوک نمیتوانست چیزهایی که میشنود را باور کند!

او باعث شده بود که مردم زمین هایشان را رها کنند؟!

مردم به آنجا می آمدن تا اورا عبادت کنند؟!

ولی لیتوک حتی روح ش از این وضعیت بی خبر بود... او فقط از عبادت کنندگان معبد رودخانه ی مقدس پذیرایی کرده بود.

مامور فرمانروا همچنان به خواندن طومار بلندش ادامه میداد

-... من فرمانروای قدر قدرت قلمروی آب بدین وسیله راهب مذکور رو مجرم شناخته و اورا فتنه ای شیطانی می خوانم که با بال های اهریمنی اش قلب مردم رو مسموم کرده و اونها از روال عادی زندگی شون باز داشته!...

لیتوک با شنیدن این کلمات احساس کرد که قلبش به درد می آید... او که کاری نکرده بود‌‌‌... او قصد بدی نداشت ... او نمیخواست توجه ی مردم را جلب کند... حتی روییدن آن بال ها به خواست و اراده ی او نبود.

او اهریمن نبود!

به زحمت جلوی خودش را گرفت تا اشک نریزد و منتظر فرمان فرمانروا ماند.

به خوبی میدانست که به او اجازه ی اعتراض نخواهند داد... در سرزمین آنها فرمان ، فرمان فرمانروا بود و همه مجبور بودند بدان عمل کنند!

-...من به عنوان فرمانروا و پدر مردمان سرزمینم برای حفظ آرامش قلمروی ام فرمان میدهم که لیتوک، راهب معبد سپید به قصر من نقل مکان کرده و به عنوان یکی از همسران من در قصر اقامت کند تا زین پس گزندی از طرف او به رعیت هایم نرسد!

لیتوک مطمئنا نمی‌توانست شوکه تر از این شود!

به قدری جاخورده بود که زبانش بند آمده بود!

-...من بدین وسیله مردمم رو از مشغله ی فکری ای که نسبت به این شخص دارن حفظ خواهم کرد... و از امروز درهای معبد برای همیشه بسته و مهر و موم خواهد شد!...این تصمیم و دستور منه و هرکس ازش تخطی کنه مجرم و خیانتکار محسوب میشه و به سرعت به مجازات خواهد رسید.

این سخنان فرمانروا باعث شد تا همهمه ها کامل بخوابد و مردم از ترس جانشان به سجده درآمدند.

-امر امرشماست و ما همه تسلیم فرمان و اراده ی شما هستیم ای فرمانروای قدر قدرت!

فرمانروا بوم با خرسندی لبخند زد و پیروزمندانه به لیتوک نگاه کرد.

در آن ردای سفید و لطیفش اندام ش حتی شکننده تر و ظریف تر به نظر میرسید.

از جایگاهش پایین آمد و سمت او رفت و وقتی مقابل او رسید روی زمین نشست.

به چشمان درشت و غمگین او که هر لحظه آماده ی اشک ریختن بودند نگریست.

با انگشت شستش گونه ی برجسته ی اورا نوازش کرد.

آهسته زمزمه کرد

-تو خیلی زیبایی!

لیتوک ل.بش را گاز گرفت...قلبش پر از غم و غصه بود...معلوم بود که علاقه ای نداشت تا به یکی عروسک‌های حرامسرای فرمانروا تبدیل شود!

قبل از اینکه بتواند جلوی خودش را بگیرد قطره اشکی روی گونه اش چکید.

-چرا گریه می‌کنی فرشته ی من؟...خوشحال نیستی که داری همسر من میشی و قراره به من خدمت کنی؟

لیتوک علارغم میلش آهسته سرش را پایین تکان داد.

بوم با خوشحالی لبخند زد

-حدس میزدم...میدونستم این اشک شوقه!

نگاه ه.یز و لحن فرمانروای هو.سباز میانسال حالش را بهم میزد و مطمئن بود راهی برای فرار از این سرنوشت تلخ ندارد.

فرمانروا با نیشی باز گفت 

-میتونی وسایلی که میخوای رو جمع کنی ساعتی دیگه راه می رفتیم.

در این لحظه بود که در کمال ناامیدی فکری به ذهن لیتوک رسید.

لیتوک گفت-من کاملا مطیع دستور شمام سرورم...اما من دینی به گردن دارم که هنوز بهش عمل نکردم و تا اینکارو نکنم نمیتونم معبد رو ترک کنم و همراه شما به قصر بیام.

-چی؟!...چه دینی ؟...هرچی هست من میپردازمش.

لیتوک-منو بابت حرفم عفو کنید اما شما نمیتوانید دین منو بپردازید... دین من کاریه که خودم باید انجامش بدم...من بعد بارش باران به آسمان قول دادم که یکسال تمام اینجا بمونم و خدای رودخانه و آسمان رو عبادت کنم و متاسفانه هنوز چند ماهی از دینم  مونده... لطفا درخواست منو قبول کنید و اجازه بدید تا اتمام دین م در معبد بمونم.

فرمانروا با اینکه میخواست هرچه زودتر فرشته را به قصرش ببرد و اورا آنجا برای خودش حبسش کند طوری که فقط خودش قادر تماشایش باشد به ناچار موافقت کرد.

-بسیار خب....میتونی تا تموم شدن دین ت تو معبد بمونی ...

لیتوک به قدری از شنیدن این خوشحال شد که بدون تمام شدن حرف فرمانروا سریع تعظیم کرد

-از لطف تون ممنونم سرورم.

اماحرف فرمانروا هنوز تمام نشده بود!

-اما هیچ کس حق نداره پا به داخل معبد بزارن!... یا حتی بهش نزدیک بشه!... و هرکی از این دستور تخطی کنه به بدترین شکل مجازات میشه!

این گونه بود که به دستور فرمانروا تمام جاده هایی که به معبد می‌رفت بسته شدند تا دیگر هیچ کس نتواند به دیدن فرشته برود...فرمانروا فرشته را متعلق به خودش می‌دانست و نمی‌خواست اجازه دهد تا کس دیگری جز خودش با او ملاقات کند.

 لیتوک عملا در معبد محبوس شد ...بدون اینکه اجازه داشته باشد تا با مردم ارتباطی داشته باشد.

این اورا غصه دار و اندوهگین میکرد اما چه کاری می‌توانست بکند؟!

فقط می‌توانست ارزو کند که این چند ماه هرگز به پایان نرسد چون زندگی در زندان شهو.ت فرمانروا و قصرش برایش تفاوتی با مرگ نداشت.

اما اون این را نمی‌دانست که تنها کسی نیست که از این وضعیت غمناک بود...شخص دیگری هم بود که از این تصمیم شاه ناراضی بود.

کسی که به راحتی اجازه داده بود تا دانه های حسادت در قلبش جوانه بزنند...طوری که روحش را به قدری آلوده سازد تا به گناهی بس بزرگ و وحشتناک تن دهد...




سونگمین به او نزدیک شد و به آرامی گفت- حالا میتونی باورکنی؟

لیتوک هنوز شوکه به آن صحنه خیره مانده بود و چشمان درخشانش انعکاسی از آن نورآبی زیبا داشت.

بعد گذشت لحظاتی برگشت و به سونگمین نگاه کرد

-این نمیتونه واقعیت داشته باشه!... بهم بگو که این فقط یه حقه ی سینماییه!

سونگمین سرش را به دو طرف تکان داد

-من نمیدونم منظور چیه... ولی چیزی که می بینی خوده واقعیته و تو پا به دنیای جادویی اوفانیم ها گذاشتی!



ساعتی میگذشت و اکنون فرمانروا و همراهانش به دور میزی مخصوص جمع شده بودند و در سکوت انتظار آن را میکشیدند که لیتوک با واقعیت کنار بیاید و آماده ی شنیدن و هضم حقیقتی بزرگتر شود.

سونگمین از جایی که نشسته بود لیتوک را تماشا میکرد که کنار پنجره ی بزرگی که مشرف به پایتخت بود ایستاده بود و شوکه به عالم متفاوت آن بیرون مینگریست.

به لیتوک حق میداد که از دیدن واقعیت شوکه و بهت زده شود طوری که قادر نباشد تا ساعت ها حرف بزند... درست بود که آنها وقت زیادی نداشتند تا جلوی فرمانروای آتش و نیروهای شیطانی را بگیرند ولی تا لیتوک از بهت اولیه بیرون نمی آمد قادر به گفتن موضوع اصلی نبودند.

سونگمین واقعا نمیخواست که او کوچکترین آسیب ببیند خصوصا که لیتوک به شدت به کاهن سپید پوش معبد شباهت داشت... همان بینی ... همان چشمان درخشان ... و همان ل.ب هایی که میتوانستند زیباترین لبخند عالم را به نمایش بگذرانند... تنها تفاوتی که وجود داشت جسارت و سرکشی خاصی بود که در نگاه لیتوک بود.

آهی کشید و تلاش کرد تا جلوی فکر کردن به خاطرات گذشته را بگیرد..‌ اکنون آنها به تنها چیزی که باید فکر میکردند آینده و نجات دنیایشان بود ... در گذشته چیزی برای آنها وجود نداشت.



لیتوک شگفتزده به دنیای متفاوت و عجیب بیرون از پنجره خیره مانده بود... دنیایی که نظیرش را فقط در فیلم های جادویی و تاریخی مثل " ارباب حلقه " میتوانست ببیند... خانه های سفید و طلایی رنگ و مردمانی با لباس ها و موهای بلند و درخشان.

و از همه حیرت انگیزتر آن دو خورشیدی بودند که در دو گوشه ی آسمان،  مقابل یکدیگر می درخشیدند... خورشیدهایی که نسبت به خورشید دنیای آدمیان کوچکتر بودند.

حالا دیگر شکی برایش نمانده بود که در دنیای غیر از دنیایی که میشناخت قرار داشت اما دلیل بودنش آنجا چه بود؟

چرا آن مردها اورا بدانجا آورده بودند؟!

لیتوک کنجکاو بود تا بداند ولی با این وجود ترجیح میداد تا هرچه زودتر از آنجا برود و به خانه و دنیای خودش برگردد.

بودن در آنجا باعث میشد که احساس ناامنی کند و ترسی مرموز وجودش را فرابگیرد.

نگاهش را از پنجره گرفت و به طرف آن پنج مرد برگشت که دور میزی جمع شده بودند و صبورانه منتظر او بود.

با قدم هایی که سعی میکرد محکم باشد از پنجره فاصله گرفت و سمت میز رفت.

مقابل آنها ایستاد و بی مقدمه گفت- من میخوام برگردم به دنیای خودم!... همین الان!

این آخرین چیزی بود که آن پنج نفر انتظار داشتند بشنوند!

به همین دلیل باعث شد و که با حیرت و نگرانی به یکدیگر نگاهی بیندازند.

لیتوک ل.بش را گاز گرفت

-شنیدید چی گفتم؟... من میخوام برگردم!

سونگمین اولین نفری بود که شروع به حرف زدن کرد

-اما این غیرممکنه!

لیتوک جاخورد 

-چرا؟... چرا غیرممکنه؟... اگه تونستید منو اینجا بیارید پس میتونید برم گردونید!

درحالیکه سعی داشت چیزی از ترسش را نشان ندهد با جسارت به صورت تک تک آنها خیره شد

-من میخوام برگردم خونه م!... همین الان!

سونگمین گفت- من منظورم این نبود که نمیتونیم تورو برگردونیم من فقط...

لیتوک به میان حرف او پرید

-پس اگه میتونید اینکارو بکن!... منو بگردون!

اینبار هیوک مداخله کرد

-تو هیچی نمی دونی... از هیچی خبر نداری!... اگه برت گردونیم دنیای خودت جون ت به خطر می افته!... شیاطین شب نمیزارن زنده بمونی!

لیتوک صدایش را بالا برد

-شیاطین شب؟!... اصلا اونا کی هستن؟!... لطفا بهم نگید که منو اینجا آوردید که جون مو حفظ کنید!

صدایی به آرامی نجوا کرد

-ما تورو اینجاآوردیم چون مقدر بود که ناجی ما باشی.

لیتوک شگفتزده به فرمانروای آب نگریست که نگاه آرام ش را به او دوخته بود.

ریووک ادامه داد-... دلیل بزرگتر از این میخوای؟... تو قراره یه دنیا رو از نابودی نحات بدی!

لیتوک با اینکه تحت تاثیر قرار گرفته بود اما نگاهش را از آنها گرفت و گفت- من که چیزی نمی فهمم... اخه من چطوری میتونم ناجی موجودات جادویی مثل شماها باشم؟!... من حتی از پس زندگی معمولی خودم برنمیام!

یسونگ گفت- اگه فقط چند لحظه آروم بگیری ما همه چیزو برات تعریف میکنیم... خواهش میکنم لحظاتی به حرفامون گوش بده!

لیتوک حرفی نزد و لحظه ای به چشمان صادق یسونگ نگریست و بعد با تردید پشت میز و کنار سونگمین نشست.

لبخند گرم سونگمین را نادیده گرفت و با لحن سردی گفت- باشه حرف هاتونو میشنوم اما اگه نخواستم بمونم شماها نباید به زور منو اینجا نگه دارید..‌ فهمیدید ؟

یسونگ گفت- بسیار خب.

لیتوک گفت- اما قبل از همه چیز میخوام بدونم که شماها واقعا چی هستید؟!

یسونگ توضیح داد- ما اوفانیم هستیم... موجودات نیمه روحانی اما فانی که وظیفه دارن از چهارعنصر اصلی حیات حفاظت و نگهبانی کنن و اجازه ندهند تا با نیروهای شیطانی آلوده و ناپاک شن... چون اگه این اتفاق بیفته نه تنها دنیای ما بلکه دنیای زیرین ما یعنی دنیای مادی شما انسان ها هم محکوم به نابودیه!... هارمونی و توازن موجود در دو دنیا بهم می ریزن و در مدت زمان کوتاهی همه چیز نابود میشه!

لیتوک متعجب پلک زد

-اما... اما من تا به حال چیزی در این مورد نمیدونستم... حتی تا حالا نشنیده بودم که موجوداتی به اسم اوفانیم هم وجود دارند.

-شماها انسان ها چیزی در این مورد نمیدونستیدچون نیازی نبود تا بدونید...

شیوون تصمیم گرفته بود تا او هم وارد گفتگو شود... درحالیکه لبخند جذابی به ل.ب داشت ادامه داد-... و بهتره بعد از این هم انسان ها چیزی در این مورد ندونن... فهمیدن چیزی که هیچ گاه قادر به درک ش نخواهند بود چه فایده ای داره؟!

لیتوک گفت- اما منم یه انسانم و شماها ...

سونگمین با محبت نگاهش کرد

-چون تو فرق میکنی چون خاصی!... تو ناجی دو دنیای اوفانیم ها و انسانها هستی!

لیتوک که هرلحظه بیشتر شگفتزده تر میشد گفت- اخه چطوری؟!... من از خاص بودن تنها یه اسم دارم... و تا اونجا که میدونم هیچ نیروی عجیب و غیرعادی ندارم.

یسونک گفت- گاهی اوقات این سرنوشته که برای فرد تصمیم میگیره نه نیروها و قدرت های... مقدر شده که تو ناجی باشی و همینطور هم خواهد بود!

لیتوک- من چیزی از حرفاتونو متوجه نمیشم... من واقعا هنوز نمیدونم چرا اینجام؟!... چرا دنیای شما و دنیای من رو به نابودیه؟!

ریووک جواب داد- به دلیل اتفاقی که پنجاه قبل رخ داد هارمونی ای که تو دنیای ما وجود داشت بهم خورد طوری که حتی اثرات شو میتونید تو دنیای خودتون ببینی!

لیتوک با حیرت پرسید- کدوم اثرات؟!

هیوک گفت- گرم شدن زمین یکی از اثرات این وضعیته ...چون نیروهای شیطانی عنصر آتش رو آلوده کردن و ما دیگه کنترلی روش نداریم.

-اخه چطوری این وضع پیش اومد؟!... چطوری گذاشتید کنترل عنصر آتش از دستتون خارج بشه؟

ریووک توضیح داد- زمانی که قادر مطلق دنیاها رو آفرید سه دنیای کاملا مجزا رو خلق کرد: عالم بالا و معنویت که جایگاه خودش و فرشتگانش بود... دنیای زیرین و مادی که دنیای موجودات مادی و انسان هاست و دنیای ما که روی دنیای شما و زیر عالم معنوی قرار داره... دنیایی که نه کاملا ویژگی های دنیای معنوی رو داره و نه کاملا مادیه... ما میتونیم از جادوهای مختلف استفاده کنیم چون ماموریم تا از عناصر اصلی حفاظت کنیم... اولی فرمانروایی که موفق شد تمام اوفانیم ها رو متحد کنه و دنیای متحدی به وجود بیاره آنقدر جادو و قدرت معنوی بالایی داشت که میتوانست به طور همزمان از چهارعنصر آب ، آتش ، خاک و باد نگهبانی کنه ولی جانشین هاش به اندازه ی اون قدرت نداشتند بنابراین در طی گذشت قرن ها و هزاره ها دنیای ما به چهار قلمروی مستقل از هم تقسیم شد ... و وظیفه ی هر فرمانروا این بود که از عنصر خودش محافظت کنه... تا اینکه پنجاه سال قبل چیزی باعث شد تمام این نظم چند هزارساله بهم بریزه.

لیتوک که به شدت کنجکاو شده بود پرسید- اون چه بود؟

ریووک جواب داد- عشق!

لیتوک گفت- عشق؟!...

حیرتزده به آن پنج نفر نگاه کرد که با یادآوری آن اتفاق چهره هایشان درهم رفته بود‌.

-... اخه چطوری چیزی مثل عشق میتونه باعث بی نظمی و نابودی شه؟!

بازهم این ریووک بود که جواب اورا داد- زمانی که این عشق یه عشق ممنوعه باشه هر چیزی ممکنه!... فرمانروای جوان قلمروی آتش به راهب و نگهبان معبد سپید دل باخت و اون دونفر در معبد پاک که متعلق به رودخانه ی مقدس بود گناه بزرگی مرتکب شدن اونو آلوده ش کردن... جرمی که نابخشودنی بود!... چون از هزارن سال قبل قوانینی بین چهار قلمرو وضع شده بود که هیچ شخصی اجازه ازدواج و داشتن رابطه با شخصی که ساکن قلمروی دیگری باشه رو نداره.

لیتوک هاج و واج گفت-ولی اونا عاشق هم بودن!... عشق مطمئنا نمیتونه باعث نابودی دو دنیا شه!

یسونگ سرش ارا تکان داد

-همینطوره... در واقع اتفاق بعد از اون بود که سبب این بدبختی و مصیبت شد!

لیتوک گفت- خواهش میکنم بهم بگو که اون چی بود؟

یسونگ جواب داد- فرمانروای آن زمان قلمروی آب دستور داد تا راهب معبد به دردناک ترین حالت ممکن کشته بشه تا درس عبرتی برای سایرین شه تا دیگه کسی از قوانین چهار قلمرو سرپیچی نکنه به علاوه این تنبیهی هم برای فرمانروای آتش بود... سه فرمانروای آب ، باد و خاک با استفاده از طلسمی قوی راهب رو به مرگی عذاب آور ولی طولانی محکوم کردن تا ذره ذره جون بده... کاری که کاملا بی رحمانه بود ولی این تصمیم آن سه نفر بوذ و کسی جرات نداشت تا اعتراض کنه.

لیتوک با صدای ضعیفی گفت- این واقعا وحشتناک و غم انگیزه.

یسونگ گفت- اما با این حال این چیزی نبود که مرگ راهب رو رقم زد!

-چی؟!... یعنی راهب از دست طلسم اونا نجات پیدا کرد؟

یسونگ سرش را به دو طرف تکان داد

-نه... هیچ راهی برای شکستن چنین طلسمی وجود نداره... این چیزی بود که فرمانروای آتش هم میدونست برای همین با قدرت دست های خودش راهب را سوزاند و به زندگی ش پایان داد تا بیشتر درد نکشه.

لیتوک در آن لحظه نمیدانست چه بگوید... تصویر مرد سفیدپوشی که در آتش می سوخت واضح ترین تصویری بود که در کابوس ای شبانه اش می دید... یعنی ممکن بود که راهب ی که ازش حرف میزدند همان مرد سفیدپوش باشد؟

از آنها پرسید- اما نگفتید چطوری این وضعیت الان پیش اومد؟

ریووک گفت- مرگ راهب باعث شد تا فرمانروای آتش تغییر کنه... نفرتی که او از سه قلمروی دیگه به دل گرفته بود باعث شد که به شیطان اجازه نفوذ به خودش رو بده... خشم و نفرت تموم وجودش رو فرا گرفت و انتقام تنها چیزی بود که بهش فکر میکرد... اینطوری بود که کیم هیچول ، فرمانروای آتش به همراهی پسرخائن فرمانروای باد ، چو کیوهیون لشکری قوی ساخت و از بیست سال قبل مدام و به سه قلمروی دیگه حمله میبرند و موجب ناامنی نقاط مرزی میشن... همینطور کیم هیچول با استفاده از عنصر آتش توازنی که با قدرت آتش حفظ میشه رو بهم میزنه تا به این وسیله انتقام مرگ معشوق رو بگیره!..

سونگمین ادامه داد

-و اون تصمیم داره تا این کارو تا نابودی سه قلمروی انجام بده ولی نمیدونه که اگه سه قلمروی دیگه از بین برن چیزی از قلمروی آتش هم نمی مونه... چهار عنصر باهم این دنیا رو حفظ میکنن و در صورت نبود یه عنصر کل دنیای اوفانیم ها محکوم به نابودیه.

لیتوک گفت- پس این تمام ماجرا بود؟... اما این چه ربطی به من داره؟!

یسونگ گفت- بودن تو به پیشگویی ای برمیگرده که هزاران سال قبل در مورد پایان دنیا شده بود... این عین کلمات کتاب باستانی ماست: زمانی که سرافیم بی گناهی در آتش سوزانده شود... زمانی که آتشِ پاک به زشتی آلوده شود... زمانی که تابستان ، زمستان باشد و زمستان ، تابستان... زمانی که دیگر هارمونی ای وجود نداشته باشد آن هنگام پایان کار اوفانیم ها نزدیک گردد... و تنها یک ناجی از عالم آدمیان خواهد توانست ورق را برگرداند... یک ناجی خاص با نامی خاص...






نظرات 3 + ارسال نظر
تانیا جمعه 2 فروردین 1398 ساعت 14:15

وععععععع عجب پیشگویی خفنی لایک به وجودت سامی جون ولی همچنان میخوام که تومین بیشتری توی فیک باشه

مهدیس جمعه 23 شهریور 1397 ساعت 00:10

واااااااااح
هیچی ندارم ک بگم
ولی واقعا تعجب کردم از این قضیه
عخییییی حالا لیدری چطوری میخاد دنیا رو نجات بدع؟
میرسی سامی هیونگم
دوست دارم
و لدفا جواب بده
میام میبینم جواب ندادی دلسرد میشم ب کلی
راسی من هنوز تا عاخر شهریور منتظر سارانگ عانلی یو ام
لودفا بزارش

نانا شنبه 17 شهریور 1397 ساعت 12:21

وای خدایا... عجب چیزی شد
و بالاخره فهمیدیم اوضاع از چه قراره
توکچول عزیزدلمو از هم جدا نکنید نامردا
ولی... چطور صبر کنم تا قسمت بعد؟؟؟!!!
سامی فایتینگ

کککککک البته هنوز کلی از ماجرا مونده
قربونت برم مرسی از صبوریت و معذرت که دیر اپ میکنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد