Angelenos and Narcissus 12



سلام جیگرا


بابت وقفه ای که در اپ این فیک بوجود اومد ازتون عذر میخوام

به خاطر انتقادهایی که یکی دونفر از خواننده های نسبت به این فیک داشتن تصمیم گرفتم یکم روی نحوه ی ادامه ش فکر کنم و دست آخر تصمیم گرفتم داستان رو همونطور پیش ببرم که از ابتدا در نظرم بودش ( واقعا چرا اینقدر مرغ م یه پا داره؟!  ) در کل دیگه سعی میکنم دیگه بین اپ هاش فاصله نیفته و به موقع اپ کنم


لطفا نظرات ارزشمندتونو ازم دریغ نکنید


بفرمایید این قسمت ها.ت و جذاب رو بخونید

 


 قسمت دوازدهم:



-از سوپرایزی که برات در نظر گرفته بودم راضی هستی؟

هیچول درحالیکه جام طلایی اش را پر میکرد این را پرسید.

لیتوک لبخندی به ل.ب آورد

-این خیلی خوبه هرچند که انتظار نداشتم سوپرایزت این باشه.

هیچول با شنیدن این حرف درحالیکه لبخند شیطان آمیز همیشگی اش را به ل.ب داشت سرش را جلو آورد و کنار گوش لیتوک زمزمه کرد

-میدونستم امیدوار بودی سوپرایزم چیز دیگه ای باشه ولی اگه مایل باشی میتونم تو اتاقم طور دیگه ای هم سوپرایزت کنم!

گونه های لیتوک با احساس نفس داغ او روی گوشش رنگ گرفت و با چشمان گرد شده به او نگریست.

عجیب بود که همین چند کلمه ی ساده باعث میشد او داغ کند واقعا این شاهزاده ی ا.غواگر چه بلایی سرش آورده بود؟

هیچول با دیدن تاثیر حرفش لبخند دندان نمایی زد و بدون اینکه نگاه نافذش را از لیتوک بگیرد از شرا.بش نوشید.

لیتوک هم تلاش کرد تا با نوشیدن ذهنش را از تاثیر کلمات هیچول خالی کند 

اما این کاری نشدنی بود‌.

در این لحظه سروکله ی دو تن از دوستان نزدیک هیچول پیدایشان شد... کسانی که لیتوک روز اول ورودش به قصر آنها را دیده بود.

هیوک و دونگهه درست مانند آن روز دست در دست دیگر به آنها نزدیک شدند.

هیچول با دیدن آنها گل از گلش شکفت و از روی تخت بلند شد و با روی گشاده سمتشان رفت.

دونگهه را بغل کرد و گفت- ماهی کوچولوی من!... حالت چطوره؟... 

با لحن معناداری پرسید-... این میمون وحشی که اذیتت نمیکنه ؟

دونگهه با شنیدن این کلمات خجالتزده لبخندی زد و بعد اینکه نگاهی به هیوک انداخت گفت- نه سرورم... هیوک برعکس خیلی هم مراقب منه.

هیچول گفت- بهتره بیشتر باشه!... در ضمن من باید چند به تو بگم که با من رسمی حرف نزنی؟

دونگهه لبخند محو دیگری زد و گفت- بله سرو... یعنی ... 

هیچول خنده ای کرد

-خیلی خب هرجور راحتی با من حرف بزن... چرا هنوز واستادید؟... بریم کنار ما بشبنید.

لیتوک می دید که هیچول چقدر با آنها گرم و صمیمی هست اما رفتارش و نوع حرف زدن هایش نشان میداد که آن دو فقط دوستانش هستند در عوض کاملا مشخص بود رابطه ی خاص و صمیمی تری بین هیوک و دونگهه وجود دارد.

هیچول بعد از اینکه مدتی با آنها وقت گذراند بلند شد تا به بقیه ی مهمانانش که همگی پسران اشراف بودند سری بزنند.

قبل از رفتن مقابل چشمان ایونهه بو.سه ای داغ به ل.ب های لیتوک زد و متوجه ی اخم هیوک نشد.

مسلم بود که هیوک نمیتوانست صمیمی شدن پرنس سرزمین شان را با یک خارجی تحمل کند.

بعد رفتن هیچول رو به لیتوک کرد که لبخند محوی روی ل.ب هایش نشسته بود

-انگاری شاهزاده بدجور از تو خوشش اومده ... با اینکه تو یه خارجی هستی و عملا دشمن ما محسوب میشی... البته وقتی صورت و ظاهر زیبا داشته باشی دیگه اهمیتی نداره که از کجا و کدوم طبقه باشی  ... خصوصا که شاهزاده علاقه ی زیادی به افراد خاص و زیبا داره... همیشه جذب شون میشه.

لیتوک متوجه ی لحن کنایه آمیز شد و گفت- نمی فهمم... با گفتن این حرفها سعی داری چی بگی؟

هیوک نگاه از بالایی به او انداخت

-منظورم واضحه... تو نباید به علاقه ای که شاهزاده بهت داره مغرور و امیدوار شی ... شاید تو ندونی اما خیلی ها بودن که به تخت شاهزاده راه پیدا کردن...کسانی که چه بسا خیلی از تو بهتر بودند و خون اصیل زادگان یونانی در رگ هاشون بود اما بیشتر از چند ماه نتونستن کنارش بمونن... شاهزاده خیلی زود از همه زده و خسته میشه... اون یه رز وحشی ه که همه رو مثل آب خوردن شبفته و رام خودش میکنه ولی نمیتونه به کسی وفادار بمونه و در انتها با کسی ازدواج خواهد کرد که فرمانروا تایید و انتخاب کنه... یک یونانی اصیل!

لیتوک به درستی نمیدانست که قصد هیوک از گفتن این حرف ها چیست اما اگر هدفش این بود که دل اورا خالی کند موفق شده بود.

لیتوک مطمئن نبود که بتواند بودن هیچول را با شخص دیگری تحمل کند... هرچند هنوز رابطه ی احساسی خاصی بین آن دو وجود نداشت و فقط هم خوابه ی یکدیگر بودند اما لیتپک نمیتوانست منکر احساس جدیدی که داشت در قلبش جوانه میزد شود... حتی اگر هیچول فقط اورا به چشم یک هم خوابه می دید.

بنابراین قبل اینکه هیوک فرصت بیشتری برای آزارش پیدا کند گفت- منو ببخشید... من باید برم.

و از جایش بلند شد.

هیوک به سردی گفت- میتونی بری ولی حرفام یادت نره...

با بدجنسی اضافه کرد

-... به چیزی که نمیتونه مال تو باشه بیخودی دل نبند!

لیتوک قدم هایش را تندتر کردو با عجله از سالن بیرون رفت و مردی قوی هیکلی که آنجا بود و پوزخندزنان تماشا یش میکرد را ندید.

بعد رفتن لیتوک ، دونگهه به آرامی از هیوک پرسید- این چه حرف هایی بود که به اون بیچاره زدی؟... به نظر میرسید خیلی ناراحت شده.

هیوک بدون اینکه ذره ای از گفتن حرف هایش پشیمان باشد با خونسردی گفت- من فقط چشم شو به روی حقیقت باز کردم!

دونگهه سکوت کرد و چیزی نگفت.

وقتی بو.سه ی نرم هیوک را روی موهایش احساس کرد گفت- هیوک... من و توچی؟... ممکنه یه روز از هم جدا بشیم و تو رهام کنی؟

هیوک به صورت او نگاه کرد

-رهات کنم؟!... 

خنده ای کرد

-... ماهی ساده لوح من!... حتی اگه یه روز گریه کنی و ازم خواهش و التماس کنی تا رهات کنم من اینکارو نمیکنم... تو مال منی و مال من می مونی حتی اگه خودت اینو نخوای!

دونگهه با شنیدن این کلمات خیالش راحت شد و لبخند شیرینی به ل.ب آورد

-حالا خیالم راحت شد...

سرش را به شانه ی هیوک تکیه داد و ادامه داد

-... منو همیشه برای خودت نگه دار هیوکی.

هیوک هم لبخندی زد

-این درست همون کاریه که قصد انجام شو دارم!



وارد اتاقش که شد یکراست سمت تخت بزرگش رفت و رویش نشست.

حرف هایی که هیوک به او زد بود باعث شد بود که جوّ مهمانی به قدری برایش سنگین شود که قادر به تحملش باشد.

واقعا هیچول همچین آدمی بود؟

یعنی ممکن بود به راحتی اورا رها کند و سمت دیگری برود؟

عقل و منطق ش به او میگفت که همچین چیزی ممکن است.

هیچول یک فرد آزاد بود... یک شاهزاده که راحت میتوانست هرکسی را که میخواست داشته باشد... دلیلی نداشت که به یک برده ی رومی وابسته شود.

" ... شاهزاده خیلی زود از همه زده و خسته میشه... اون یه رز وحشی ه که همه رو مثل آب خوردن شبفته و رام خودش میکنه ولی نمیتونه به کسی وفادار بمونه و در انتها با کسی ازدواج خواهد کرد که فرمانروا تایید و انتخاب کنه... یک یونانی اصیل! "

کلمات هیوک مدام در گوشش تکرار میشد و آزارش میداد.

به خوبی میدانست که حقی نسبت به هیچول ندارد ولی چرا اینقدر نسبت به او احساس مالکیتش داشت؟

مطمئنا این یک احساس دو طرفه نبود و امکانش نبود که همچین چیزی اتفاق بیفتد.

ولی شایدم نه.

شاید لیتوک میتوانست هیچول را تغییر دهد.

با دلخوری گفت

-این انصاف نیست که تو همه رو عاشق و رام خودت کنی ولی دل به کسی نبندی! ... من رام ت میکنم به طریقی که شده!

تصمیمی که گرفته بود حتی خودش را هم شگفتزده ساخت!

حتی نمیدانست چگونه و چطور باید این کار را انجام دهد؟

حفظ کردن آن شاهزاده ی دلبرا و دلفریب برای خودش کاری سخت و غیر ممکن می نمود.

ولی نمیتوانست دست روی دست بگذارد تا هیچول شخص تازه تر و بهتر از اورا جایگزین ش کند.

از نبود هیچول استفاده کرد و ساعتها روی کاری که قصد انجامش را داشت فکر کرد.

تقریبا نیمه شب شده بود که در اتاق باز شد و شاهزاده ی سپید پیکر یونانی در حالیکه تونیک نازکی به تن داشت خرامان پا به درون اتاق داشت.

درحالیکه نیشخندی به ل.ب داشت به تخت نزدیک شد.

-به خاطر من بیدار موندی فرشته؟... متاسفم اگه خیلی منتظر موندی.

این را گفت و برای گرفتن بو.سه ای به روی لیتوک خم شد.

لیتوک شانه های اورا گرفت و جواب بو.سه اش را به گرمی داد.

هیچول اورا رها کرد و سپس به سرعت شروع به درآوردن تونیکش کرد 

-بابت منتظر گذاشتن ت میتونم یه عذرخواهی خوب بهت بدم!

تونیکش را گوشه ای انداخت و درحالیکه فقط زیرپوش مخصوص آن زمان به تن داشت دوباره به روی لیتوک خم شد.

با لحنی هو.سناک زمزمه کرد

-بزار امشب دوباره حس ت کنم!

لیتوک به آن بت زیبا و بی نقص خیره شد.

موهای مشکی و لطیف هیچول روی شانه های سفید و بره.نه اش ریخته بودند و پوست سفید و بی نقص ش زیر نور مشعل های اتاق برق وسو.سه انگیزی داشتند و بیننده را به بو.سیدن و مک.یدن ش تشویق میکردند.

همین تصویرِ فریبا کافی بود که لیتوک تغییراتی را در زیر شکم ش احساس کند.

خودش را بابت این سستی اش سرزنش کرد... اگر میخواست نقشه اش را عملی کند نباید اینقدر سست و ضعیف می بود.

زمانی که او درگیر افکارش بود هیچول بدون معطلی حرکت بعدی خودش را شروع کرده بود و نشان داد که در عمل عجول تر از لیتوک است!

شان ای لیتوک را گرفت و بعد اینکه روی تخت هلش داد رویش نشست.

با لذت صورت فرشته وار پرنس رومی را تماشا کرد و انگشتش را روی ل.ب های باریک او کشید.

زمزمه کرد

-این نگاه معصوم ت دیوونه م میکنه!

و برای گرفتن بو.سه ی دوم به رویش خم شد.

اما لیتوک سرش را به یک طرف کج کرد و گفت- نه!

هیچول شوکه خودش را عقب کشید

-نه؟!... 

ل.ب های پفی اش را جلو داد و گفت-... فکر میکردم نازکردن هات تموم شده!... 

دستش را به روی گردن سک.سی لیتوک کشید

-... تو دیگه باید خوب بدونی با من بودن چه لذتی داره!

لیتوک دست اورا گرفت و بو.سه ای به پشت ش زد.

به صورت شوکه ی هیچول لبخندی زد و گفت- من باید ابله باشم که نخوام با گل زیبایی مثل تو نباشم.

-پس...؟!

لیتوک گفت- من فقط فکر کردم که امشب فقط کنارهم بخوابیم... این میتونه همونقدر لذت بخش باشه.

هیچول که به نظر میرسید گیج شده پلکی زد

-یعنی فقط کنارهم دراز بکشیم؟... بدون اینکه حتی همو ببو.سیم؟!

لیتوک خنده ی کوتاهی کرد

-فکر نکنم بو.سه مشکلی داشته باشه ولی سک.س نه!

هیچول دوباره ل.ب هایش را جلو داد

-اینطوری که نمیشه!... من نمیتونم!... یه تیکه ی سک.سی مثل تو توی تختم باشه و من فقط تماشاش کنم؟... تو میخوای منو زجرکش کنی؟!

و مظلوم ترین حالت ممکن را گرفت طوری که لیتوک نتوانست نسبت به آن بی تفاوت بماند.

درحالیکه لبخندی به ل.ب داشت بازوهایش را دور نارسیس حلقه کرد اورا در آغوش کشید.

موهای اورا بو.سید 

-خواهی دید که این حس بهتری داره!

هیچول سرش را بلند کرد و لیتوک دوباره برق شیطنت را در نگاهش دید

-باشه... ولی هرچقدر دلم میخواد میتونم ببو.سمت!.. هر جایی رو که بخوام !...چون خودت گفتی بو.سه اشکالی نداره!...

بو.سه ای به روی ل.ب های لیتوک گذاشت و گفت- اینجا!

بو.سه ای به گونه اش زد

-و اینجا!

سپس گردنش را بو.سید

-همینطور اینجا!

سرش را پایین تر برد و صورتش را به میان دوپای لیتوک نزدیک کرد

-و یا حتی اینجا!!!

لیتوک با احساس ل.ب های هیچول که از روی لباسش عضوش را بو.سیدند بی اختیار نالید

-آههه کافیه!

سر هیچول را گرفت و بالا کشید

-تو واقعا شیطونی!

هیچول نیشخندی زد وباعث شد لیتوک دوباره لبخند بزند

لیتوک ادامه داد-... ولی من دوستت دارم!

کلماتی که کاملا صادقانه و از اعماق قلبش بودند.

و باعث شد هیچول برای لحظاتی شگفتزده شود.

لیتوک بو.سه ای به ل.ب های سرخ " رز آتشین " ش زد و گفت- بیا امشب فقط از هماغوشی هم لذت ببریم.

هیچول این بار مطیعانه کنارش دراز کشید و هردو بازوان شان را دور هم حلقه کردند.

هیچول در آن لحظه بود که متوجه شد چقدر به خاطر مهمانی آنشب خسته شده است.

مدتی از آرام گرفتنش نگذشته بود که چشمانش گرم خواب شدند.

حلقه ی دستانش را به دور لیتوک تنگ تر کرد و زمزمه کرد

-تو مال منی فرشته!

-قلب و جسم من متعلق به توعه... اما آیا توهم حاضری مال من بشی؟

ولی چشمان هیچول قبلا بسته شده بودند و او قادر نبود به سوال لیتوک پاسخی بدهد.







نظرات 3 + ارسال نظر
Bahaar چهارشنبه 21 شهریور 1397 ساعت 04:30

سلام سامی جونم
خوبی؟... این قسمت هم خیلی جالب بود. میشه به وونکیو هم برسیم قسمت بعد؟....
ای هیوکجه ی میمون ... مرض داری مرض، دلت کتک میخواد
اونهیوک شی کاش خودت رو از نزدیک ببینم یه دل سیر بهت بخندم ... اون قسمتی که با سنگ کاغذ قیچی جای هیچل رو کنار لیتوک گرفتی و فرستادیش ته صف یادته؟ خوشحالم بودیا ... ولی خب درسته لیتوک فرشته است اما می‌تونه فرشته عذاب هم بشه ... در تلافی جدا کردن گربه ملوسش، تا قسمت دهم با هر آهنگ جدیدی رقصوندت ... نوش جونت

نانا سه‌شنبه 20 شهریور 1397 ساعت 01:58

من نوشته هات رو دوست دارم
توام هرجور دوست داری بنویس
این قسمتم خیلی خوب بود
منتظرم ببینم داستان چطوری پیچ میخوره

همین کارو میکنم لاو
شکر که مورد پسندت بوده

tara سه‌شنبه 20 شهریور 1397 ساعت 01:07

عشق چه هاا که نمیکنه

دقیقا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد