The tale of water and fire 8




سلام جیگرا


اول از اینکه کامنت های دیر جواب میدم عذر میخوام مخصوصا از دونسنگ عزیزم که گله کرده بود


بعد اپ میشینم و با حوصله تک تک شونو جواب میدم


دوم اینکه احتمال داره که تعداد دفعات اپ شو بیشتر کنم ... با اینکه نوشتن هرقسمتش کلی انرژی و وقت میبره... ازتون میخوام با نظراتتون حمایتم کنید... من در واقع هرهنری تو نوشتن دارم رو قراره سر این بزارم... چون میخوام چیزی خاصو متفاوت از آب دربیاد پس لطفا بهم انرژی بدید.


از این قسمت داستان روی غلتک می افته و جذاب تر و جالب ترمیشه


توکچول بلاخره همدیگه رو ملاقات میکنن و پای دونگهه هم به داستان باز میشه.


ایشا... قسمت بعد با تیزری خاص و انیمه ای طوری همراه خواهد بود


ببخشید اگه پر حرفی کردم یه ادیت ببینید بعد تشریف ببرید ادامه



 

 قسمت هشتم ( پری دریا ):



عصر زیبا و آرامی به نظر میرسید و خورشیدهای دوقلو بعد از هماغوشی که در نیمروز داشتند به آرامی در حال دور شدن از یک دیگر بودند تا شب هنگام در دو گوشه ی افق به استراحت بپردازند.

اسب شبق رنگش را هی کرد و تا با شتاب بیشتری در جنگل های مرزی به حرکت درآید.

درختان تنومند و کهنسال جنگل یکی پس از دیگری به سرعت از کنارش رد میشدند و به این حس را میداد که انگار با نسیم ملایمی که می وزید یکی شده است.

کمی رو به جلو خم شد و مقابل گوش های اسب محبوبش زمزمه کرد

-سریع ترهیبوم!... نشون بده که حتی از باد هم سریع تر هستی!

اسب که به سیاهی شب بود مثل همیشه گوش به فرمان صاحبش ، سرعتش را بیشتر کرد و در عوض نوازشی روی گردنش دریافت کرد.

فرمانروای آتش چشمانش را بست و همانطور که نسیم را روی صورتش احساس میکرد اجازه داد تا موهای مشکی و بلندش مانند پرچمی در هوا به پرواز در آید.

دقایقی با اسبش یکی شد و هردو از سرعت و نسیمی که صورتشان را نوازش میکرد لذت بردند.

با رسیدن به جویبار کوچکی اسبش را نگه داشت تا هردو با آب گوارا ، گلویشان را تازه کنند.

هیچول با محبت به پوزه ی اسب دست کشید و در گوشش کلمات محبت آمیز زمزمه کرد.

آن اسب یکی ازمحبوب ترین چیزهایی بود که داشت.

چون از زمانی که کره ای بیش نبود آن را با دستان خودش بزرگ کرده بود.

هیبوم کاملا مطیع و گوش به فرمانش بود و جز او به احدی اجازه ی نزدیک شدن به خودش را نمیداد.

تصمیم داشت که ساعتی آنجا به خودش و اسبش استراحت بدهد سپس میتوانستند بعد از چنین گردش دلچسبی به قصر برگردند.

به تنه ی درختی تکیه داد و هیبوم را تماشا کرد که به سرعت مشغول پذیرایی از خودش با علف های تازه ی کنار جویبار شده بود.

لبخندی به ل.ب آورد

-کوچولوی شکموی من.

احتمالا این جز آخرین دفعاتی بود که میتوانست برای گشت زنی به آن اطراف بیاید... به زودی به طور رسمی تاج گذاری میکرد و به قدری سرش به کارهای کشور گرم میشد که عملا وقتی برای خودش باقی نمی ماند.

البته از این بابت شکایتی نداشت... به هرحال این وظیفه ی او بود... تا به آن زمان هم به هان مدیون بود که به جای او تمام کارها را انجام داده بود.

در آن فضای آرام کم کم چشمانش گرم خواب میشد که با تغییراتی در اطرافش چشمانش را باز کرد.

چیزی در آن اطراف عجیب و غیر طبیعی می نمود... چیزی داشت تغییر میکرد... حتی هیبوم هم اینو فهمیده بود و با سری بلند کرده و گوش هایی تیز کرده به اطراف مینگریست.

حالت آرام فضا داشت جای خودش را به ناآرامی و جنبشی محسوسی میداد.

و تپش نگین آویزی که به گردن داشت خود گواهی بر این بود.

آهسته زمزمه کرد

-شیاطین... اونا اینجان!

به سرعت سمت اسبش رفت و روی زین ش پرید.

تیر و کمانش که را برداشت اولین های آنها را دید!

موجوداتی سایه وار و بی شکلی که چشمانی به سرخی خون داشتند و از طریق شکافی از دنیای خودشان پا به آنجا گذاشته بودند.

هیچول با دیدن آنها خشمگین شد و با نفرت گفت- با چه جراتی پا به قلمروی من گذاشتید ؟!...

شیاطین که از هویت واقعی او ناآگاه بودند زوزه ی نامفهومی کردند که باعث شدند هیچول حتی خشمگین تر شود.

با خشم غرید

-... باید تو دنیای خودتون می موندید ای موجودات پلید!...

کمانش را بالا آورد و گفت-... چون در دنیای من چیزی به جز مرگ و نیستی براتون وجود نداره!

بلا فاصله بعد گفتن این تیرهای آتشین ش را یکی پس از دیگری سمت آنها حواله کرد!

شیاطین وحشتزده جیغی زدند و آنهایی که سالم ماندند به درون جنگل گریختند.

اما آنها نمیدانستند که فرمانروای جسور آتش تا نابودی کامل آنها دست از سرشان برنخواهد داشت!

هیچول اسبش را هی کرد و به دنبال آنها چهارنعل تاخت.

بدون اینکه متوجه باشد که دارد پایش را از مرز قلمروی آتش بیرون میگذارد!

در آن لحظه فقط میخواست آن موجودات پلید را از عرصه ی هستی نیست و نابود کند.

ولی شیاطین حتی از اسب بادپایش هم سریع تر بودند و درمدت زمان کوتاهی توانستند از دیدرس فرمانروای جوان خارج شوند... با این وجود هیچول مسرانه به تعقیب آنها ادامه داد.

بعد مدتی که به دنبال اثری از آنها بود با درخت ساکورای زیبایی مواجه شد که مثل عروسی زیبا در میان بقیه ی درختان متمایز و خاص بود.

هیچول برای لحظاتی شیاطین را از یاد برد و مبهوت آن درخت زیبا به آرامی اسبش را جلو راند.

درخت شکوفه ، آن هم در وسط تابستان چیزی نبود که او انتظار دیدنش داشت.

هنوز مبهوت ساکورا بود که دوباره وجود شیاطین را احساس کرد... آنها در جایی در همان نزدیکی بودند.

اسبش را هی کرد و بعد لحظاتی آنها را جلوی معبدی یافت که در حال جنگیدن با مردی سفیدپوشی بودند.

عجیب ترین مردی که به تمام عمرش دیده بود!

یک سرافیم زیبا که بال هایی به سفیدی برف داشت به سختی در تلاش بود تا با شمشیرش جلوی نفوذ شیاطین را به داخل معبد را بگیرد!

پرهای سفید به همراه شکوفه هایی که نسیم به آنجا آورده بود در هوا پراکنده شده بودند و آنچنان صحنه ی جالبی را بوجود آورده بودند ک برای لحظاتی فرمانروای جوان آتش را سرجایش خشکاند.

با این حال به نظر میرسید سرافیم قدرت کافی برای مهار شیاطین را ندارد.

برای یک لحظه از پشت سرش غافل شد و شیطانی که آنجا بود چنگال تیزش را بالا برد تا پوست و گوشت اورا ازهم بدرد!

اما در این لحظه تیری آتشین به قلبش نشست و اورا نابود ساخت!

لیتوک شگفتزده به سمتی که تیر از آنجا آمده بود نگریست تا ناجی اش را ببیند.

یک مرد خوش سیما با گیسوان مشکی و بلند سوار بر اسبش سمتش می تاخت و تیرهای آتشین ش یکی پس ازدیگری شیاطین را نابود می ساخت.

با حیرت هیچول را تماشا کرد که با مهارت از اسبش پایین جهید و به سرعت مشغول قلع و قمع شیاطین شد.

برای یک لحظه سمت لیتوک برگشت و با او چشم در چشم شد.

لیتوک با دیدن صورت زیبای او از آن فاصله ی نزدیک احساس کرد برای لحظاتی قلبش از تپش ایستاد!

آن مرد قرمزپوش ، پوستی سفید ... لبانی سرخ ... و چشمانی داشت که میتوانست زیباترین چشمان عالم باشد!

لیتوک مبهوت آن آفریده ی زیبا بود و در دل این همه زیبایی تحسین کرد.

و این درست همان احساسی بود که در آن لحظه هیچول نسبت به او داشت.

این موجود سفیدپوش و معصوم واقعی بود یا این فقط یک رویا بود؟!

زمان برای آن دو از حرکت ایستاده بود و بدون توجه به شیاطینی که اطراف شان بودند محو تماشای یکدیگر بودند.

تا اینکه لیتوک با دیدن حرکتی در پشت سرهیچول به خودش آمد

چشمانش از ترس گشاد شدند و فریاد زد

-پشت سرت!





در یکی از اتاق های بزرگ و مجلل قصر ، دونفر با لباس های بلند و درخشان ایستاده بودند و سومین شخص حاضر به تخت مخصوص ش تکیه زده بود.

سونگمین پرسید- جناب وزیر چرا حقیقت رو به لیتوک نگفتید؟

سونگمین گیج شده بود و از طرفی میدانست که بدون اجازه ی آن دو نباید سرخود کاری را انجام بدهد.

یسونگ جواب داد- این طور نیست... من فقط تموم حقیقت رو بهش نگفتم.

-نمی فهمم... آخه برای چی؟

یسونگ آهی کشید

-چون اون هنوز آمادگی اینو نداره تا تموم حقیقت رو بشنوه.

سونگمین اصرار کرد

-ولی...ولی شاید با دونستن تموم واقعیت قبول کنه که بهمون کمک کنه!

اینبار فرمانروا ریووک گفت- لیتوک قبول میکنه... اگه این سرنوشت ش باشه که ناجی ما باشه پس هیچی نمیتونه جلوی اینو بگیره که نجات مون بده.

-اما...

یسونگ حرف اورا قطع کرد

-من به خوبی میدونم که نسبت بهش چه حسی داری...

نگاه آرام و با محبتی به او انداخت

-... ملاقات با کسی که اینقدر شبیه به اون سرافیم ه حتما برات سخت بوده ولی میدونی که نباید احساساتت رو دخالت بدی... به من و فرمانروا اعتماد کن و بزار کارها راه درست شو طی کنه.

سونگمین کوتاه آمد و سرش را خم کرد

-همین کارو میکنم... منو بابت جسارتم ببخشید.

یسونگ لبخندی زد

-ممنونم سونگمین.

ریووک هم گفت- خوشحالم که در این کار اشخاص مثل شما رو در اختیار دارم تا بتونم اشتباهات گذشته ی خاندانم رو جبران کنم.

یسونگ و سونگمین با شنیدن این حرف هردو سرتعظیم فرود آوردند

-ما خاضعانه در خدمت شماییم سرورم!



لیتوک در حیاط بزرگ و درندشت قصر که انتهایش معلوم نبود نزدیک به فواره ی غول آسا و زیبایی نشسته بود... دور فواره به وسیله ی حوضی که از بزرگترین استخرهای دنیای لیتوک بزرگتر بود محصور شده بود و آبی زلال درون ش را پرکرده بود.

تمام محوطه ی قصر مانند داخل قصر نشانه هایی از موجودات افسانه ای و اساطیری داشت... مجسمه های مرمری زیبا که به شکل پری دریا ، شیردال ، سانتور ، سیمرغ و حتی اژدها در جای جای حیاط بزرگ به چشم میخوردند و باعث زیباتر شدن آن محیط شده بودند.

لیتوک شوکه به چیز هایی که ساعتی قبل شنیده بود فکر میکرد.

او به عنوان یک ناجی به اینجا آورده شده بود تا جلوی سقوط و نابودی دنیایی را بگیرد که حتی تا آن روز نمیدانست همچین دنیایی هم وجود خارجی دارد!

سرش را بلند کردو به آسمان آبی آن دنیای ناشناخته چشم دوخت ... دو خورشید همزمان در پهنای آبی رنگ نورافشانی میکردند و هرساعت فاصله یشان نسبت بهم کمتر میشد تا در ظهر هنگام به وصال هم برسند و یکی شوند.

سپس دوباره شروع به فاصله گرفتن از هم میکردن تا اینکه در هنگام غروب هریک در گوشه ای از افق محو شوند.

لیتوک هیچی از این دنیای عجیب نمیدانست... او فقط میخواست صحیح و سالم به دنیای خودش برگردد... تنها خواسته اش همین بود.

ولی سونگمین و بقیه به او هشدار داده بودند که اگر به دنیای خودش برگردد بی برو و برگردد کشته خواهد شد.

مگر اینکه با آنها همراه میشد و بعد از نابودی اهریمن و شیاطین به خانه برمیگشت.

این تنها راهی بود که میتوانست به خانه اش بگردد!

کلافه با خودش گفت- ولی من چیزی ازین دنیا نمیدونم... چطوری میتونم کمکی بهشون کنم؟!... من فقط یه انسان معمولی ام!... چطور میتونم با کسانی که نیروهای اهریمنی دارن بجنگم؟!... 

با حرص گفت-... اخه به من چه که یه پیری بعد پنجاه سال میخواد انتقام خون معشوق شو بگیره؟!

همین طور در حال غرزدن با خودش بود که با دیدن موجودی که همان لحظه از حوض بیرون آمد و با چشمان ماهی وارش به او خیره شد جیغی کشید!

-یا مادرمقدس!

شوکه بلند شد و ایستاد و شگفتزده به آن موجود عجیب که نیمی از بدنش ماهی و نیمی انسان بود نگاه کرد.

-ب باورم نمیشه!... این... این یه پری دریا ست ؟!

با قدم های آهسته به حوض نزدیک شد که پری دریا کمی خودش را داخل آب کشید.

لیتوک دستپاچه دست هایش را تکان داد و گفت- نه خواهش میکنم نرو!... من نمیخوام بهت صدمه بزنم!... 

با ناامیدی اضافه کرد

-... گرچه بعید میدونم متوجه ی حرفم بشی.

اما به نظر میرسید پری دریا متوجه شده است که لیتوک قصد صدمه زدن به اورا ندارد.

درحالیکه دم بلند و آبی رنگش را داخل آب زلال پیچ و تاب میداد با کنجکاوی و احتیاط به لیتوک نگریست.

لیتوک شگفتزده بود که بداند آیا او هم همان قدر برای پری دریا عجیب و غیرعادی بود یا نه؟

احتمالا این بار اولی بود که آن پری دریا یک انسان می دید.

لیتوک از این فرصت استفاده کرد تا با دقت به تماشای آن موجود جالب و البته زیبا بپردازد.

پری دریا گذشته از دم نقره آبی رنگش ، موهای بلندی به همان رنگ داشت که روی شانه های نحیف و رنگ پریده اش ریخته بود... صورت مظلوم و ساده و همین طور نگاه معصوم ش لیتوک را تحت تاثیر قرار داد.

لیتوک به سرعت داخل جیبش دنبال گوشی موبایلش گشت... نمیتوانست از خیر ثبت همچین صحنه ای بگذرد!

اما گوشی اش آنجا نبود!

با اوقات تلخی گفت- ایش حتما وقتی اون گنده بک داشت منو به زور با خودش میبرد از جیبم افتاده بیرون!... بدشانسی که میگن همینه ها!

در این لحظه صدایی گفت- عالیجناب شما اینجایید؟

لیتوک با شنیدن صدای هیوک متعجب برگشت و اورا دید که با عجله سمتش می آمد.

با تعجب با خودش گفت: عالیجناب ؟!

با نزدیک تر شدن هیوک ، پری دریا گویا احساس ناامنی کرد و داخل آب پرید.

لیتوک با تاسف گفت- اوپس

هیوک وقتی مقابلش رسید سریع تعظیمی کرد و گفت- عالیجناب ریووک و بقیه در سالن اصلی جمع شدند ... اونا منتظرن تا جواب شما رو بشنون!

لیتوک گفت- شما؟!... عالیجناب؟!... میشه اینطوری باهام حرف نزنی؟... میدونم که تو اون هیوکی که من میشناسم نیستی ولی از لحاظ ظاهر باهاش مو نمیزنی... اینکه مرتب باهام رسمی حرف میزنی برام عجیبه.

هیوک گفت- اما شما ناجی ما هستید و من باید با احترام باهاتون حرف بزنم.

لیتوک آهی کشید

-کاش یکم ازین ادب تو اون یکی هیوک هم داشت!... اصلا احترام منو به عنوان هیونگش نگه نمیداشت... گرچه...

با اینجا که رسید ل.بش را گاز گرفت

-گرچه ترجیح میدادم الان پیشم بود... تو این دنیای عجیب بدجور احساس سرگردانی و غریبه بودن میکنم.

هیوک با شنیدن این کلمات سرش را به دو طرف تکان داد

-لطفا این حرفو نزنید!... من و بقیه از شما حمایت و حفاظت میکنیم‌.

لیتوک قبل اینکه تحت تاثیر کلمات او بگیرد رو به حوض کردو گفت- اونجا یه پری دریا بود... با اومدن تو فرار کرد!

گونه های هیوک رنگ گرفت و به آرامی گفت- منظورتون دونگهه ست؟

لیتوک متعجب پلک زد

-اسمش اینه؟... تو چطور اینو میدونی؟

هیوک کمی این پا و آن پا کردو سپس گفت- اون خیلی وقته که تو قصر ساکنه... عادیه که اسم شو بدونم.

-یعنی میتونه حرف بزنه ؟

هیوک سرش را به دو طرف تکان داد

-این فرمانروای آب بود که فهمید اسمش دونگهه ست... گرچه هیچ وقت به بقیه نگفت که از کجا اینو فهمیده ولی به دونگهه پناه داد که تا هرزمان که بخواد اینجا بمونه.

لیتوک درحالیکه به حوض مینگریست گفت- اون واقعا زیباست.

هیوک لبخندی به ل.ب آورد

-همینطوره.



لیتوک و هیوک به محضر فرمانروای آب رفتند.

لیتوک این بار به سالن اجتماعات راهنمایی شد ... جایی که تمام مقامات قصر آنجا جمع شده و در دو طرف سالن ایستاده بودند تا بلاخره این ناجی افسانه ای را با چشمان خودشان ببینند.

بعضی از آنها که نسبت به بقیه سن و سال تر بودند با دیدن لیتوک شگفتزده شدند و شروع به پچ پچ کردند.

یکی از وزیران مسن که زمانی به پدر فرمانروای حاضر خدمت کرده بود با دیدن لیتوک گفت- خدای من!... این همه شباهت باورنکردنیه!

لیتوک با قدم های که سعی میکرد محکم باشد جلو رفت و مقابل تخت ریووک ایستاد.

ریووک با دیدنش لبخندی به ل.ب آوردو جلوی چشمان متعجب همه از تخت پایین آمد و دوستانه شانه های لیتوک را فشرد.

-خوش اومدی دوست من!...

سرش را سمت مقامات چرخاند و گفت-... اجازه بده تا همه مون تصمیمی که گرفتی رو بشنویم... اون هرچی که باشه ما بهش احترام میزاریم.

لیتوک قبل از جواب دادن نگاهی به افراد حاضر در آنجا انداخت... جز ریووک ، شیوون و یسونگ و سونگمین هم آنجا بودند.

نفس عمیقی کشید و شروع کرد

-من... من نمیدونم چی باید بگم؟!... اتفاقات ی که در طی ساعات گذشته برام افتاده اونقدر عجیب و غیرقابل باوره که احتمالا روزها وقت میبره تا هضم شون کنم...

لبخند تلخی زد

-... من تو دنیای خودم یه ایدول تازه کار بودم... کسی که داشت کم کم آماده میشد تا تحت عنوان یه گروه خاص دیبوت کنه و از طریق خوانندگی به یه شهرتی برسه... میدونم که معنی حرف هامو نمی فهمید ولی همینقدر بگم که دنیای من... آرزوهای من خیلی با دنیا و خواسته های شما متفاوته... حالا من در عرض چند ساعت در جایی قرار دارم که نه راه پس دارم و نه راه پیش!... شماها میگید که من ناجی تون هستم ولی من حتی نمیدونم چطوری باید نجات تون بدم؟!... در کنار این نمیتونم به دنیای خودم برگردم چون ممکنه کشته بشم!... با این اوصاف اگه شماها جای من بودید چه تصمیمی میگرفتید؟

و نگاه درمانده اش را به ریووک دوخت.

ریووک لبخند کوچکی زد

-من بودم فقط به سرنوشت اعتماد میکردم... اگه هزاران سال قبل گفته شده که تو مارو نجات میدی پس حتما اینکارو خواهی کرد.

لیتوک برای لحظاتی به عمق چشمان آرام ریووک خیره ماند و سپس گفت- ظاهرا چاره ای جز موندن اینجا و کمک به شما ندارم.

هنوز این کلمات از دهانش خارج نشده بود که تمام حاضران یکصدا و پرشور گفتند- زنده باد ناجی ما!... زنده باد نجات دهنده ی ما!

لیتوک شگفتزده بود که ریووک اینبار دستانش به گرمی فشرد و گفت- ازت ممنونم!

و قبل اینکه لیتوک بتواند واکنشی نشان دهد اورا در آغوش کشید

-تو بزرگترین لطف ممکن رو در حق مون کردی!

لیتوک به زحمت لبخندی زد درحالیکه هنوز مطمئن نبود که تصمیم درستی گرفته است.



لیتوک روی تخت شاهانه اش دراز کشیده بود و به سقف بلند و منقوش اتاق خیره شد بود.

روی سقف یک فرشته با بال های نیمه باز نقاشی شده بود که لبخند شیرینی به ل.ب داشت و نگاه گرم و مهربانش را به بیننده دوخته بود.

دور تا دورش را بوته های گل رز احاطه کرده بود و پرندگان کوچک با بال های رنگارنگ در اطراف فرشته به تصویر کشیده شده بودند.

بلا فاصله بعد از اتمام جلسه اورا به این اتاق مجلل راهنمایی کرده بودند و بعد خوردن ناهارش به او اجازه داده شده بود تا کمی به استراحت بپردازد.

همه نسبت به او مهربان بودند و مدام تلاش میکردند تا او راحت باشد.

ولی لیتوک بعید میدانست که تا ابد این وضعیت ادامه داشته باشد.

او قرار بود وارد جنگی بس بزرگ وترسناک شود که حتی تصورش را هم نمیتوانست بکند.

 بعد تمام چیزهایی که شنیده بود واقعا هنوز نمیدانست با چه چیزی طرف است و قرار است چه کار کند!

و همین اورا نگران میکرد.

اگر در این دنیا کشته میشد بر سر زندگی اش در آن دنیا چه می آمد؟!

اصلا تا آن لحظه ممکن بود که کسی متوجه ی نبودنش شده باشد؟!

اگر هیچ وقت نمیتوانست بگردد چه؟

خانواده و دوستانش بدون او چه میکردند ؟

 به پلیس خبر میدادند و تا مدتی به دنبالش میگشتندو سپس ناامید میشدند و قبول میکردند که او مرده است؟

به سوپرجونیور فکر کرد... اسمی که قرار بود روی گروه شان گذاشته شود... گروهی که هنوز اکثر هم گروهی هایش را حتی ندیده بود.

احتمالا با ناپدید شدن او شخص دیگری را به عنوان لیدر انتخاب میکردند.

لیتوک بی اراده دستانش را مشت کرد.

او سالها تلاش کرده بود تا بلاخره بتواند یک ایدول شود اما به خاطر یک پیش بینی مسخره داشت تمام آن آینده ی رویایی که برای خودش ساخته بود را از دست میداد.

آهی کشید

-کاش تموم این ها یک خواب بود و وقتی چشمامو می بستم و باز میکردم می دیدم که تو اتاق خودم هستم.

اینجا بود که ناخواسته خواب ها و کابوس های اخیرش را به خاطر آورد.

مرد سفیدپوش که در حال سوختن بود ... معبد سفید ... و آن مرد سرخ پوش خوش چهره.

از وقتی که وا به آن دنیای عجیب گذاشته بود مدام به این فکر میکرد که ممکن است خواب هایش ربطی به این ها داشته باشد؟

لیتوک شک داشت که آنها نامربوط باشند ... خصوصا که چیزهایی که برایش تعریف کرده بودند خیلی به خواب هایش شباهت داشت.

فکر کرد که بعدا باید این خواب هایش را با سونگمین و بقیه درمیان بگذارد.

آنها حتما دلیل دیدن این خواب ها را میدانستند.






آنچه در قسمت بعد خواهید خواند:



هیچول دستش را جلو برد و با احتیاط بال های اورا نوازش کرد.

آنها از هرچیزی که تصور میکرد نرم تر و لطیف تر بودند.

لبخندی به ل.ب آورد و سرش را بلند کرد تا به صورت لیتوک نگاه کند.

-خدای من اونا واقعی هستن!

با دیدن چشمان درشت لیتوک که در آن ها نگرانی و ناراحتی موج میزد سریع دستش را عقب کشید

-متاسفم... نمیخواستم بهت آزاری برسونم.

سرافیم سرش را به دو طرف تکان داد

-نه اینطور نیست.

و دلیل واقعی ناراحتی اش را پنهان کرد.

اینکه همه اورا به چشم یک موجود عجیب و غیرعادی می دیدند!









 


نظرات 3 + ارسال نظر
tannaz دوشنبه 26 شهریور 1397 ساعت 19:51

خیلی عالیه واقعا منتظر بقیه داستانم
میشه لطفا داستان به صورت pdf هم قرار بدید ممنونم

ایشا... شنبه عزیزم
چشم همین که ده قسمت کامل شد به صورت پی دی اف گذاشته میشه

مهدیس شنبه 24 شهریور 1397 ساعت 17:39

عخییییییی
جونم
دونی کوچولوعه من
فداوش بشم من
عخییی هیونگ بیانه نمیدونستم سرت شلوغه
واهایییییی هیونگ سوپر جونیور تشکیل نشع من دق میکنما
کومائو هیونگ جونم
سارانگهه یو

قربونت برم ولی هرچقدر هم شلوغ باشه باید نظراتو جواب میدادم ... معذرت میخواک عزیزدل هیونگ خودت میدونی که عمدی نبودش
تشکیل میشه غم ت نباشه بیب
نادو عزیزدلم

نانا جمعه 23 شهریور 1397 ساعت 23:19

وای صحنه رویارویی توکچول منو یاد فیلم چینی "قهرمان" انداخت. شکوفه ها، باد و دو مرد خوش چهره در حال رزم
واقعا این داستان رو دوست دارم و چیزی که هیجان زده ام میکنه، فکر کردن به اینه که، هیچول بعد 50 سال با دیدن شخصی که با عشقش مو نمیزنه چه واکنشی نشون میده! این گربه وحشی چطوری رام میشه؟!!

راستش من اون فیلمو ندیدم ولی تو اکثر فیلم و انیمه های چینی و ژاپنی یه درخت ساکورا یا شکوفه وجود داره.
قربونت خوشحالم اینو میشنوم
کککککک این اتفاق زودتر از اونچه که تصور میکنی اتفاق می افته

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد