Angelenos and Narcissus 13



سلام جیگرا


بلاخره قسمت سیزدهم رو آوردم

ببخشید که دیر شد


راستی امشب بقیه نظراتم جواب میدم


  

قسمت سیزدهم:



صبح با رایحه ی گل سرخ از خواب بیدار شد... همان عطری که شاهزاده ی یونانی اکثر اوقات از آن استفاده میکرد و اکنون خودش مانند گلی زیبا و ظریف در میان بازوان لیتوک به خواب عمیق و راحتی فرو رفته بود.

موهای مشکی خوشبویش روی پیشانی سفیدش ریخته بود و ل.ب های سرخ و پفی اش ببیننده اش را به بو.سیدنش دعوت میکرد.

لیتوک با دیدن این صحنه ی دلنشین لبخندی زد و ناتوان از مقاومت بیشتر ، بو.سه ای نرم به ل.ب های هیچول زد.

لیتوک احساس خواب آلودگی نمیکرد ولی مشکلی نبود ... او میتوانست صبر کند تا نارسیس زیبایش هم از خواب بیدار شود.

تا آن زمان میتوانست آرام کنارش دراز بکشد و یک دل سیر صورت زیبای اورا در خواب تماشا کند.



لیتوک روی تخت های راحتی نشسته بود و مشغول مطالعه ی یکی ازکتاب های کتابخانه ی قصر بود و هر از گاهی نگاهی به هیچول می انداخت که به نظر میرسید خیلی سرش شلوغ است.

هیچول جلوی آینه ایستاده بود و سعی داشت از میان کوهی از  پارچه های ابریشمی جدیدی که پدرش برایش تهیه کرده بود بهترین آنها را انتخاب کند.

ابریشم لطیفی که رنگ آبی روشن داشت را مقابل سی.نه اش گرفت و پرسید- این بهم میاد؟

لیتوک سرش را بلند کرد و لبخندی زد

-بهت میاد... مثل تموم رنگ ها... ولی...

-ولی چی؟

-ولی رنگ قرمز انگار فقط برای تو ساخته شده... چون تورو تبدیل به گل سرخی زیبا میکنه.

هیچول متعجب پلک کرد... درحالیکه به لبخند درخشان و صورت مهربان لیتوک خیره مانده بود احساس کرد که گونه هایش رنگ میگیرد.

به خاطر نداشت که کسی قبلا این گونه شاعرانه از او تعریف کرده باشد.

قبل اینکه لیتوک متوجه سرخی گونه هایش سمت آینه برگشت و گفت- پس رنگ قرمزشو میدم تا برام لباس بدوزن.

لحظاتی در سکوت گذشت و هیچول دوباره مشغول بالا و پایین کردن پارچه شده بود که لیتوک گفت

-هیچول؟

-هوم؟

-میشه... میشه یه لحظه بیای اینجا؟

هیچول سمت او برگشت و یک ابرویش را بالا داد

-برای چی؟

نمیتوانست جلوی هیجانش را برای کاری که ممکن بود لیتوک از او بخواهد را بگیرد.

با نیش باز به لیتوک نزدیک شد که لیتوک کتابی به دست داشت را نشان او داد

-میخوام نگاهی به این بندازی!

هیچول پوفی کرد و درحالیکه ناامید شده بود گفت

-همین که تو داری میخونیش کافیه... من وقتی ندارم تا با این چیزا تلف کنم!

لیتوک گفت- اما من فکر میکنم که توهم ازش خوشت میاد... دونستن تاریخ ملت های گذشته برای یه شاهزاده ضروریه.

هیچول بی حوصله گفت- چیزایی که یه شاهزاده باید بدونه مردم داری و داشتن مهارت نظامی که من هردوشو دارم!... خوندن و نوشتن مخصوص فلاسفه و کاتبان درباره.

لیتوک- ولی من اینطور فکر نمیکنم!... تو قراره یه روزی فرمانروای یه کشور بشی... باید از یه سری علوم سر دربیاری.

هیچول گفت- کافیه!... خواهش میکنم بحث در این مورد رو تمومش کن.

لیتوک- باشه... فقط یادت باشه خودت خواستی!

هیچول با گیجی نگاهش کرد

لیتوک درحالیکه ل.ب هایش به شکل خط راستی درآمده بود ادامه داد-... تو آزادی هرجور که بخوای رفتار کنی ...ولی نمیتونی منو مجبور کنی تا با آدمی که به عمرش حتی یه کتاب نخونده وقت بگذرونم!

هیچول حیرتزده گفت- صبر کن ببینم تو میخوای بگی که...

لیتوک خیلی جدی گفت- درست فهمیدی!... تا وقتی که به خواسته ی من عمل نکنی منم باهات کاری ندارم!

هیچول اعتراض کرد

-هی این انصاف نیست!... 

پارچه ای که در دستش بود را گوشه ای پرت کرد.

-... تو نمیتونی منو مجبور به انجام به کاری کنی که دوست ندارم!

لیتوک بی تفاوت به عصبانیت هیچول از جایش بلند شد و گفت- تا شب وقت داری که روش فکر کنی!

و خیلی راحت اتاق را ترک کرد.

بعد رفتن او هیچول لگدی به پارچه ها زد

- فکر کردی که کی هستی؟!... هیچ کس نمیتونه کیم هیچول رو مجبور به کاری کنه حتی تو!



شب از نیمه گذشته بود که در اتاق باز شد

لیتوک که منتظر هیچول بیدار مانده بود گرفت روی تخت ش نشست.

با دیدن قیافه ی هیچول به زحمت جلوی خودش را گرفت تا نخندد!

هیچول در آن لحظه مانند گربه ای کتک خورده به نظر میرسید.

ل.ب هایش را جلو داده بود و چشمان درشتش پر از دلخوری بود.

-باشه قبوله.

با دیدن لبخند پیروزمندانه ی لیتوک اخم کرد

-تو خیلی بدجنسی!... فقط ظاهرت گول زنک و معصومه!

و بینی اش را بالا کشید

با شنیدن این کلمات لیتوک دیگر نتوانست جلوی خندیدنش را بگیرد.

بازوهایش را دور هیچول حلقه کرد و اورا در آغوش کشید و موهایش را بو.سید.

-ممنونم... پس میتونیم از فردا شروع کنیم!... نظرت در مورد تاریخ هرودیت چیه؟

هیچول سرش را بلند کرد و به او توپید

-ازش متنفرم!

لیتوک با خنده گفت- ولی من حتم دارم ازش خوشت میاد!

و بو.سه ای به ل.ب های هیچول زد که هیچول هم با کمال میل جوابش را داد.



چند ساعتی بیشتر به طلوع آفتاب نمانده بود با این وجود خواب از چشمان ش فراری بود.

روی تختش دراز کشیده بود و به نور ماه که از پنجره ی اتاقش به داخل می تابید خیره شده بود.

افکار ناراحت کننده اش آزارش می دادند و آرامش و قرار را از او مبگرفتند و مانع از آن میشدند تا چشمان خسته اش به خواب بروند.

حرف های شیوون در آخرین دیدارشان هنوز در گوشش بود... کلماتی که توام با دلخوری و کینه بودند.

-شماها تحت فشار بودید ولی کوچکترین تلاشی هم برای نجات من و پدرم نکردید!

شیوون او و خانواده اش را مقصر وضعیت الانش میدید و کیوهیون این حق را به او میداد!!!

کیوهیون اورا درحالی رها کرده بود که در بدترین شرایط ممکن بود!

آن هم فقط به خاطر حفظ مقام و جایگاه خانواده اش!

هنوز آن روز شوم را به خوبی در خاطر داشت.

همان روزی که پایانی شد برای تمام آرزوهای دونفره او و شیوون.



در قصر خبری پیچیده بود مبنی بر این شیوون و خانواده اش به جرم خیانت و توطئه چینی علیه شخص فرمانروا دستگیر شده اند و فرمانروا قصد دارد به بدترین شکل آنها را مجازات کند.

کیوهیون با شنیدن ماجرا بدون فوت وقت به دیدن پدرش رفته بود.

مطمئن بود که پدرش با قدرتی که به عنوان وزیراعظم دارد میتواند شیوون را نجات دهد.

اما واکنش پدرش نسبت به این قضیه کاملا برعکس آنچه بود که انتظار داشت!

-من نمیتونم کمکی به شیوون و پدرش کنم... یعنی هیچ کس نمیتونه!

کیوهیون شوکه گفت- اما شما وزیر این کشور هستید!... اگه شما قدرت اینو نداشته باشید که...

پدرش حرف اورا قطع کرد

-بحث بر سر قدرت کافی داشتن نیست!... پدرشیوون به خیانت علیه شخص فرمانروا متهم شده و مدارک کافی هم برای اثباتش وجود داره!... این بزرگترین جرمیه که یه نفر میتونه نسبت به شخص اعلاحضرت انجام بده!... یه گناه نابخشودنی!

-ولی پدر شما خودتون هم میدونید که عالیجناب چوی همیشه به فرمانروا وفادار بودن و هیچ وقت به ایشون خیانت نمیکنن... این یه تهمته!

-اما مدارک چیز دیگه ای میگن!...

جلوتر آمد و شانه های پسرش را گرفت

-... به من گوش کن پسرم... هیچ کس نمیتونه کاری برای نجات خانواده ی چوی انجام بده... چون ممکنه جون خودش و خونواده ی خودشم به خطر بیفته... ماهم هرچقدر کمتر با این خانواده نزدیکی داشته باشیم بهتره...

کیوهیون پرسید- منظورتون ازین حرف ها چیه پدر؟

-منظورم واضحه... تو پسر باهوشی هستی... میدونی که در این مواقع چی بر سر خانواده ی شخص خیانتکار میارن... تو باید نامزدی تو با شیوون بهم بزنی!

کیوهیون شوکه گفت- شما‌... شما دارید میگید که من...

-درسته من ازت میخوام شیوون رو رهاش کنی!...

چنگش را روی شانه های پسرش محکم تر کرد

-... تو نباید احساساتی رفتار کنی!... باید پاتو ازین ماجرا بکشی بیرون!... به خاطر جایگاه و مقام خونواده ت!

کیوهیون با بغض گفت- اما شیوون‌... ممکنه‌... ممکنه کشته بشه!

-این اتفاق نمی افته... من با فرمانروا حرف میزنم که از خون خونواده ی چوی بگذره.

-بهم بگید که چه بلایی قراره سر شیوون بیاد ؟!

-اگه موفق شیم و اونو از زیر تیغ نجاتش بدیم به احتمال زیاد مجبور شه بقیه عمرشو به عنوان یه برده زندگی کنه.

رنگ از روی کیوهیون پرید و با ترس و حیرت به پدرش نگریست

-نه!...نه پدر... خواهش میکنم نزارید این کارو باهاش بکنن!

اشک هایش روی گآنه هایش ریختند

-... شما باید شیوونو نجاتش بدید... خواهش میکنم!

-من نمیتونم کاری براش انجام بدم.‌‌ توهم اگه میخوای خودت و خانواده ت به سرنوشت اون دچار بشه تمام روابط تو باهاش قطع کن... از امروز بین تو و چوی شیوون چیزی وجود نداره.



اشک هایی که صورتش را خیس کرده بودند با پشت دست پاک کرد.

آفتاب طلوع کرده بود و نور گرمابخشش جایگزین نور رنگ پریده ی ماه شده بود و داخب اتاق را روشن ساخته بود.

کیوهیون آرزو کرد که ای کاش برای شب تاریک زندگی او هم صبح روشنی وجود داشت.











نظرات 2 + ارسال نظر
نانا دوشنبه 2 مهر 1397 ساعت 22:19

همچین عشقی رو دوست دارم. عشقی که باعث بشه آدم بهتری بشی.
لایک برای کاری که لیتوک انجام داد
و بیگ لایک برای سامی آنجل
الهی وونکیو....

Bahaar دوشنبه 2 مهر 1397 ساعت 21:58

سلام سامی جونم
خوبی؟
آه اینا باهم نامزد بودن؟! چطور دلشون اومد از هم جداشون کنن؟
شیوونی بیچاره من که تو واقعیت و فیک عاشق اون شاهزاده برفیه ... حتی یادش میره تو سوپر تی وی و سر ضبطه و کیوکیو میکنه
زودی به هم برسونشون ... خیلی رومانتیک و عاشقانه در یک سکانس پر حرارت
بیصبرانه دنبال بقیه شم عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد