Angelenos and Narcissus 14




سلام جیگرا


در مورد این قسمت

هیچوله دیگه نمیشه کاریش کرد!




 

 قسمت چهاردهم:



در اتاقی که دو شاهزاده در آن حضور داشتند سکوت کامل برقرار بود.

هیچول برای لحظاتی سرش را بلند کرد و به جایی که لیتوک نشسته بود نگریست.

لیتوک آن کتاب نجومی که هیچول به تمام معنا از آن متنفر بود را بدست گرفته و به نظر غرق مطالبش شده بود.

با حرص ل.بش را گاز گرفت و سعی کرد روی کلمات کتاب خودش تمرکز کند اما عملا چیزی از آنها را متوجه نمیشد.

اینکه پادشان قبل از پدرش چه کرده بودند یا اینکه ابریشم از کجا می آوردند و یا حتی اینکه پارسیان چه اخلاقی داشتند و چه خدایی را میپرستیدند کوچکترین ارتباطی به او نداشت.

او یک شاهزاده تمام و کمال یونانی بود!

کسی که در ناز و نعمت بزرگ شده بود و قرار بود فرمانروای آینده ی یک ملت بزرگ شود.

برای او همه چیز فراهم بود و او به این دلیل به دنیا آمده بود تا یک زندگی شاد و سرشار از لذت داشته باشد.

خوندن کتابی خسته کننده آخرین چیزی که بود که او طالبش بود!

در آن لحظه او فقط میخواست آن شاهزاده ی احمق ولی جذاب رومی را روی تخت بزرگ و راحتش به آغوش بکشد و هردو غرق لذتی وصف نشدنی اسم یکدیگر را ناله کنند.

اما لیتوک با بی رحمی تمام نه تنها به او اجازه ی نزدیک شدن به خودش را نمیداد بلکه مجبورش کرده بود وقت ارزشمندش را صرف خواندن نوشته های بیهوده و بی مصرف کند!

بلاخره زمانی رسید که هیچول احساس کرد بیشتراز آن نمیتواند در سکوت آنجا بشبند و به این وضع اعتراضی نکند.

-من دیگه نمیتونم به این کار ادامه بدم!...

سعی کرد لحنش کمی نرم تر و وسو.سه انگیزتر باشد

-... بیا بریم باغ شخصی من تا کمی خوش بگذرونیم... به برده ها میگم تا برامون شرا.ب سرخ و خوراکی های مورد علاقه مونو آماده کنند... میتونیم زیر سایبون بشینیم و ...

لیتوک حرف اورا قطع کرد

-تا اون چند صفحه رو تموم نکردی ما جایی نمیریم.

لحنش آرام ولی کاملا محکم بود.

هیچول اعتراض کرد

-اما من خسته شدم!... دیگه نمیتونم.... من یه شاهزاده ام!... چطور میتونی منو مجبور کنی که کاری کنم که قلبا نمیخوام ؟

لیتوک به سادگی جواب داد- خودت قبول کردی یادت رفته؟

هیچول ل.ب هایش را جلو داد و با دلخوری گفت- چون تو مجبورم کردی!

درحالیکه با بی میلی سر کتابش بر میگشت غرغر کرد

-بهم بگو اگه این چند صفحه رو تموم کنم چی بهم میرسه؟

لیتوک لحظه ای فکر کرد و بعد با نیشی باز گفت- اگه بخوای میبوسمت!

هیچول شاکی صدایش را بالا برد

-فقط یه بو.سه؟!... اینو که حتی الانم میتونم داشته باشم!... 

با دیدن نگاه لیتوک پوفی کرد

-خیلی خب تمومش میکنم.



آنشب وقتی لیتوک به اتاق هیچول رفت اورا درحالی یافت که کتاب به دست روی تخت شاهانه اش به خواب رفته بود.

لیتوک با دیدن این صحنه نتوانست لبخند نزد.

به رویش خم شد و بو.سه ی نرمی به ل.ب هایش زد.

آنقدر آرام که خاطر یار ظریف و زیبایش آزارده نسازد و اورا از خواب راحتش بیدار نکند.

اندکی موهای نرم اورا نوازش کرد و غرق تماشایش شد

-منو ببخش که اینطوری باهات رفتار میکنم اما اگه شاید یاد بگیری کمی به چیزی غیر از سک.س و لذت اهمیت بدی منم بتونم امیدوار بشم که میتونم تورو برای خودم نگه دارم.



روز آفتابی بسیار گرمی بود...یکی از آن روزهای داغ تابستانی که فقط خنکی آب استخر بزرگ و شاهانه ی هیچول میتوانست گرما را از وجودش دور کند.

هیچول درحالیکه جز زیرپوش نازکی چیزی به تن نداشت درحال لذت بردن از شنا بود و بدن بلورین و بی نقصش مثل الماسی تراش خورده خیس از آب و زیر نور خورشید می درخشید.

در گوشه دیگر لیتوک ل.به ی استخر نشسته بود و پاهای بره.نه اش را تا زانو در آب فرو کرده بود تا او ههمک به این روش از گرمای بدنش بکاهد.

تونیکی سفید و ساده ای به تن داشت که یقه ی گشادش شانه های زیبایش را کاملا در مرض دید گذاشته شده بود‌ و اینطور به نظر میرسید که کاملا نسبت به آن حوری زیبا بی توجه ست و طبق معمول سر در کتاب محبوبش داشت.

هیچول بعد شیرجه ی ماهرانه ای که در آب زد سرش را بیرون آورد و با دستش موهای بلندش را از جلوی دیدش کنار زد.

وقتی نگاهش به لیتوک افتاد ناخودآگاه اخمی کرد‌

تصور داشت که لااقل در استخر دست از آن کتاب احمقانه اش برمیدارد.

اما لیتوک هنوز شاهزاده ی یونانی را نشناخته بود.

درحالیکه تا سی.نه اش داخل آب بود به لیتوک نزدیک شد.

موهای بلند و خیسش روی شانه های سفیدش ریخته بود و قطرات آب روی بدنش مثل صدها مروارید غلتان بود.

وقتی مقابل لیتوک رسید با گذاشتن دست خیسش روی ران لیتوک توجه ی اورا به خودش جلب کرد.

لیتوک سرش را بلند کرد و با یک الهه ی زیبا مواجه شد که نگاه زیبا و خما.رش را به او دوخته بود و از دیدن آن جمال وصف نشدنی نفس در سی.نه اش حبس شد.

-موندم تو اون کتاب چی نوشت که حتی از تماشای من برات جذاب تره؟... 

درحالیکه پوزخندی به ل.ب داشت به لیتوک نزدیکتر شد.

با دست خیسش ران باریک لیتوک را نوازش کرد و زمزمه وار گفت-... بیا تا کمی باهم خوش بگذرونیم فرشته ی من.

لیتوک سعی کرد جلوی میل و خواسته ی قلبی اش را بگیرد و با سرسختی گفت- اما تو هنوز خوندن کتاب تو تموم نکردی!

هیچول پوفی کرد و از او فاصله گرفت

-تو رو به زئوس قسم بس کن!... از کسی مثل من اینکارا برنمیاد...موندم تو چطوری میتونی اینقدر ناشکر باشی ؟!... یه نگاه به اون برده ها بنداز!

لیتوک برگشت و پشت سرش را نگاه کرد... آنجا چند برده ی دختر و پسر خوش سیما بودند که وظیفه یشان خدمت به آنها بود.

و در آن زمان مشغول چیدن میز عصرانه برای دوشاهزاده بودند.

هیچول ادامه داد- ... اینطور به نظر میاد که اونا غرق کارشون هستند اما من میتونم نگاه های حسرت آمیز اونا رو روی خودم احساس کنم... نگاه داغ و پر از شهو.ت شون پوست مو به آتیش میکشه و گمون میکنن من چیزی متوجه نمیشم... 

با لحن شهو.ت آلود زمزمه کرد

-...اما تو منو کاملا در اختیار داری... من اهمیت نمیدم که تو باهام چیکار میکنی... هرکاری که با من انجام بدی برام لذت بخشه... چون من این اجازه بهت میدم...

زمانی که هیچول این کلمات را به زبان می آورد فکر میکرد میتواند برای بار دیگر لیتوک را رام خودش کند اما ذهن لیتوک درگیر چیز دیگری بود.

هیچول با شگفتی اورا دید که چطور جا به جا شد تا با بدنش اجازه ی تماشای بدن بره.نه ی هیچول را از بردگان بگیرد!

هیچول متعجب شد.

لیتوک حسودی اش شده بود؟!

این فکر قلبش را قلقلک داد و از سرخوشی خنده ای کرد.

لیتوک که از علت خنده ی او بی خبر بود با تعجب پرسید- به چی می خندی؟

هیچول با خنده گفت- به هیچی.

فاصله اش را با لیتوک کمتر کرد و قبل اینکه لیتوک قادر باشد جلوی اورا بگیرد بو.سه ای از ل.ب هایش دزدید!

لیتوک به اعتراض گفت- هی تو زدی زیر قرارمون!

هیچول نیشخندی زد

-متاسفم... صورت حسودت بع جذاب شده بود که نتونستم جلوی خودمو بگیرم.

لیتوک اخمی کرد

-حسادت ؟... از چی داری حرف میزنی ؟

هیچول با بی خیالی شانه هایش را بالا انداخت

-باشه میتونی کتمانش کنی... مشکلی نیست... من که میدونم تو...

اما گوش های لیتوک با از راه رسیدن برده ی قدبلند و خوش قیافه ای دیگر چیزی نمی شنید و تمام توجه اش ناخواسته به او جلب شد.

-هی شیوون!... شیوون!

هیچول برگشت و او هم به آن گوشه نگریست... شیوون مشغول چیدن چند صندلی آنجا بود و به نظر میرسید هنوز صدای لیتوک را نشنیده است.

لیتوک برای دیدن شیوون خواست از ل.به ی استخر بلند شود که هیچول مانع اش شد.

لیتوک با حیرت گفت

-داری چیکار میکنی؟

هیچول با تحکم گفت- تو جایی نمیری!

-شیوون دوستمه... من فقط میخوام باهاش حرف بزنم.

-تو فقط باید با من حرف بزنی!

لیتوک متعجب پلک زد

-کافیه دست ازین دیوونه بازی ها بردار!

اما هیچول به او مجال اعتراض بیشتری نداد.

کف دستش را روی ران لیتوک کذاست و ل.ب های اورا با ل.ب های داغ خودش پوشاند و عمیق اورا بو.سید.

لیتوک شوکه از این بو.سه ی ناگهانی در دهانش ناله ای کرد.

هیچول بو.سه را عمیق تر کرد و بعد اینکه دستش آزادش را داخل یقه ی گشاد لیتوک سراند سی.نه ی اورا ل.مس کرد.

لیتوک با احساس دست هیچول که با نوک سی.نه اش بازی میکرد ناله ی دیگری کرد و به شانه های بره.نه ی هیچول چنگ انداخت.

میتوانست بالا رفتن بدنش را احساس کند و حالا اوهم داشت بو.سه ی هیچول را جواب میداد و هردو با ولع به جان ل‌ب های یکدیگر افتاده بودند.

انگار که ادامه ی حیات شان به بو.سیدن و ل‌ب های یکدیگر وابسته بود‌.

طوری که زمانی که بلاخره بو.سه را شکستند هردو به سختی نفس نفس میزدند‌.

لیتوک سرش را بلند کرد و در جایی که برده ها بودند دنبال شیوون گشت.

اما او آنجا نبود و لیتوک این فرصت را برای فهمیدن چیزهای بیشتر در مورد گذشته ی او از دست داده بود.

هیچول با گرفتن رد نگاه ش متوجه شد که دنبال چی میگردد.

- دنبال شیوون میگردی؟.. حتما کارش که تموم شده رفته.

لیتوک با ناراحتی گفت

-اما من میخواستم باهاش حرف بزنم.

هیچول گفت- من یکی بابت رفتنش تاسفی نمیخورم...

بو.سه ی کوتاهی به روی ل.ب های لیتوک زد

-بریم عصرونه بخوریم.







آنچه در قسمت بعد خواهید خواند:



لیتوک- جبار یه شکارچی هواس.باز بود که به وسیله ی یه عقرب کشته شد... به همین دلیل همیشه از عقرب نفرت و وحشت داره... وقتی صورت فلکه ی عقرب ظاهر میشه صورت فلکه ی جبار شروع به محو شدن میکنه...



لیتوک- یعنی تو عاشق منی؟!

هیچول با خنده گفت- عشق؟!... اوه نه!... من فقط اینو میدونم که میخوامت... نارسیس برای عاشقی ساخته نشده... اون به دنیا اومده تا دلبری کنه و تا میتونه از زندگیش لذت ببره...
















نظرات 2 + ارسال نظر
نانا جمعه 6 مهر 1397 ساعت 01:41

امان از دست این نارسیس
ببینم کی آدم میشه

Bahaar پنج‌شنبه 5 مهر 1397 ساعت 17:47

سلام سامی جون ... خوبی؟
اوه ... به نظر میاد ممکنه هیچل با حرفی که زده دل لیتوک رو بشکنه
آه ممکنه یه دعوای بینشون اتفاق بیفته
راستی از وونکیوی من چه خبر؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد