The tale of water and fire 9



سلام جیگرا


به جای دیشب امشب دارم اپ میکنم


حس حرف زدن نیست برید بخونید


  

قسمت نهم ( عنصر پنجم ) :




 لیتوک با دیدن حرکتی در پشت سرهیچول چشمانش از ترس گشاد شدند و به او هشدار داد

-پشت سرت!

اما هیچول فرصتی برای واکنش نشان دادن نداشت!

لیتوک با دیدن این صحنه درنگ نکرد و سریع به جلو خیز برداشت و با شمشیرش شیطانی که درست پشت سر هیچول بود را هدف گرفت ...نوک شمشیر تیزش درست از کنار سر هیچول گذشت و بندی که با آن هیچول موهایش را بسته بود را برید و سپس در اعماق قلب تاریک شیطان فرو رفت!

موهای مشکی و بلند هیچول افشان شدند و روی شانه هایش ریختند و شوکه به صورت لیتوک نگریست که فقط چند اینچ با او فاصله داشت.

لیتوک کمر اورا ل.مس کرد و اورا به آرامی از سر راه شیطان دیگری که سمتشان هجوم آورده بود کنار کشید و خودش به نبرد تن به تن با او پرداخت.

شمشیر برّانش تنها سلاحی بود که برای مقابله با چنگال و دندان های تیز شیاطین داشت.

و هیچول نظاره گر نبرد او بود.

سرافیم خیلی شجاع و بی باک به نظر میرسید اما مثل روز روشن بود که قدرت کافی برای مقابله با آن گروه شیاطین را ندارد.

هیچول به خودش آمد و سریع تیری در چله ی کمانش گذاشت.

همانطور که تیرهایش یکی پس از دیگری در قلب شیاطین می نشست و آنها را نابود میساخت به سرافیم سفیدپوش نزدیک شد.

شیاطین وقتی دیدند که با حریفی قوی روبرو هستند فرار را بر قرار ترجیح دادند و به سمت مرزهای قلمروی آتش گریختند.

بلاخره فهمیده بودند که اوفانیم سرخ پوش نیرویی بس قوی و شکست ناپذیر دارد.

اما هیچول کسی نبود که اجازه دهد حتی احدی از آنها زنده وارد قلمرویش شود.

به سرعت روی اسبش پرید و افسارش را کشید تا به تعقیب آنها بپردازد.

قبل از رفتن برگشت و نگاهی به سرافیم انداخت که اوهم شمشیر به دست به او مینگریست.

برای لحظه ای از صمیم قلب خواست که میتوانست آنجا بماند و بیشتر از این اوفانیم عجیب بداند اما وظیفه اش به عنوان فرمانروای آتش بر هرچیزی ارجحیت داشت.

بنابراین با عجله سری برای لیتوک تکان داد و به تاخت به دنبال دشمنانش رفت.

لیتوک همان جا ایستاده بود و به دور شدن اسب سیاه و سوار زیبارویش مینگریست.

نمیتوانست باور کند چیزی که دیده حقیقت داشته است.

دیدن آن مرد زیبا بیشتر شبیه به یک رویای شیرین شباهت داشت.

زیبایی خاصی که لیتوک در تمام عمرش نظیرش را ندیده بود.

شمشیرش را غلاف کرد که متوجه چیزی بر روی زمین شد‌.

بندی طلایی و سرخی که هیچول با آن موهایش را بسته بود و به وسیله شمشیر لیتوک پاره شده بود.

آن را از روی زمین برداشت و به صورتش نزدبک کرد و بوئید.

وقتی عطر گل های سرخ مشامش را پر کرد لبخندی به روی ل.ب های نشست.

چیزی که دیده بود واقعی بود نه خیال و رویا.

آن را روی سی.نه اش فشرد.

یعنی ممکن بود روزی دوباره آن شخص فوق العاده و زیبا را ملاقات کند؟






با نمایان شدن دیوارهای مرمری و سیاه رنگ قصر به اسبش فشار آورد و به تاخت به طرف قصر حرکت کرد.

قصری که زیر نور ماه مثل مرواریدی سیاه می درخشید.

سربازانی که جلوی دروازه های بلند مشغول نگهبانی بودند با دیدنش جلو رفتند و اسبش را نگه داشتند تا پیاده شود.

بدون اینکه توجهی به ادای احترام سربازان بکند با قدم های سریع از دروازه عبور کرد تا هرچه زودتر خودش را به محضر فرمانروا برساند.

خبر مهمی داشت که باید به فرمانروا اطلاع میداد!

بدون فوت وقت وارد سالن اصلی قصر شد‌... جایی که فرمانروا بر تخت بزرگ و راحتش تکیه زده بود و زیر دستانش گوش به فرمانش در دو اطراف ش ایستاده بودند.

گیسوان شبق رنگ و پوستی به سفیدی برف داشت و ردای سلطنتی اش به سرخی خون بود.

جلوتر رفت و تعظیم کوچکی کرد

-سرورم!

فرمانروا نگاه سرد و بی روح ش را به او دوخت

-پرنس کیوهیون... چه چیزی سبب شد که به دیدنم بیای؟... به نظرم گفته بودم که تو مرزها بمونی و بدون خبر پیروزی برنگردی.

کیوهیون گفت- منو عفو کنید فرمانروا!... جاسوسانم خبر مهمی برام آوردن که باید حتما شخصا بهتون اطلاع میدادم!

با شنیدن این حرف صورت زیبای فرمانروا اندکی درهم رفت

-چه خبر مهمی ؟!

کیوهیون نگاهی به بقیه ی حاضران انداخت که با کنجکاوی منتظر بودند تا او خبری که داشت را بازگو کند.

رو به فرمانروا گفت- منو ببخشید ولی من خبرو تنها به شخص شما میتونم بگم.

فرمانروا لحظاتی به او نگریست... از نگاه مضطرب و نگران کیوهیون فهمید که موضوع مهم تر از آن چیزی است که به نظر میرسد‌.

به سردی گفت- همه برید بیرون!

یکی از وزیران با حیرت گفت- اما سرورم...

فرمانروا صدایش را بالا برد

-مگه نشنیدید چی گفتم؟... تا اونجا که من میدونم هیچ کدوم تون مشکل شنوایی ندارید!... برید و من و پرنس رو تنها بزارید!

وزیران و باقی حضار با تشر فرمانروا به ناچار سالن را ترک کردند و آن دو را تنها گذاشتند.

بعد رفتن آنها فرمانروا به کیوهیون گفت- خب... حالا خبر تو بهم بگو!

کیوهیون قبل از جواب دادن ل.بش را گاز گرفت

-خبری که دارم اصلا خبر خوبی نیست برای همین خواستم تا فقط به شما بگم.

فرمانروا با اینکه نگران شده بود با همان لحن آرام و سردش گفت

-هرچی هست میخوام زودتر بشنوم.

کیوهیون جواب داد- ناجی... کسی که اوفانیم ها از سال ها قبل منتظرش بودند سروکله ش پیدا شده!

فرمانروا از روی تختش بلند شد  و با شگفتی گفت- تو اینو مطمئنی؟

کیوهیون سرش را تکان داد

-جاسوسی که فرستاده بودم خودش اونو تو قصر دیده که جلوی همه ی اشخاص قصر گفته که ناجیه اونهاست و اومده تا نجات شون بده!

فرمانروا با اوقات تلخی گفت- لعنت!

مشتش را به کناره ی تختش کوبید و با خشم گفت- اخه چطور ممکنه؟!... اونم زمانی که چیز زیادی به پیروزی مون نمونده بود.

کیوهیون روی زانوهایش نشست و سرش را خم کرد

-همش تقصیر من بود سرورم.

-اینطور نیست... اصلا از کجا معلوم که این خبر صحت داشته باشه؟!

-سرورم... جاسوسان من کاملا مطمئن و کاربلد هستن.

فرمانروا گفت- با این حال من باید اونو با چشای خودم ببینم!... فقط در این صورته که مطمئن میشم!

کیوهیون با ترس و حیرت گفت- اما این ممکن نیست... امکان داره که شما...

فرمانروا حرفش را قطع کرد

-تو نگران این نباش ... 

دست هایش مشت کرد و با نفرت گفت

-اون باید حتما از بین بره!... هرطور که شده!... قبل اینکه وجودش تموم نقشه هامونو بهم بریزه!



آن روز سومین روزی بود که لیتوک پا به دنیای اوفانیم ها گذاشته بود.

با اینکه هنوز چیز زیادی از آن دنیای عجیب و خارق العاده ندیده بود - به او اجازه ی خروج از قصر داده نمیشد چون ممکن بود کسی قصد جان ش را بکند – با این حال همان چیزهایی که دیده بود به قدری شگفت انگیز بودند که بعد گذشت سه روز گاهی هنوز هم فکر میکرد که در عالم خواب و رویاست!

هرجا که میرفت سونگمین یا هیوک همراهش میکردند تا احساس تنهایی نکند و اگر چیزی لازم داشت برایش فراهم کند.

لیتوک زودتر از آنچه که فکر میکرد با آن دو صمیمی شد.

هیوک  شباهت زیادی به هیوکی داشت که در دنیای خودش اورا به عنوان دوستش میشناخت و با وجود اینکه سایر خصوصیات اخلاقی اش کمتر شباهتی به او داشت ولی همانقدر خوش قلب بود.

سونگمین در مقایسه با هیوک کم حرف تر بود‌.

لیتوک دقیقا نمیدانست در مورد او چه باید بگوید؟

سونگمین آرام و مهربان و کم حرف بود و وجودش باعث میشد که لیتوک احساس آرامش و امنیت کند... حس میکرد که میتواند به سونگمین اعتماد کامل داشته باشد.

به علاوه حس عجیب دیگری نیز نسبت به او داشت.

گاهی احساس میکرد که اورا قبلا جایی دیده و ملاقاتش کرده است.

یک آشنای قدیمی که نمیتوانست اورا به خاطر بیاورد.

و در آخر چیزی که بیشتر از همه چیز متعجب ش میکرد این بود که دیگر کابوس نمیدید.

به همین دلیل فعلا از تعریف کردن خواب های گذشته اش دست نگه داشته بود.




آن روز عصر به دستور فرمانروا لیتوک احضار شد تا در مورد کاری که باید انجام دهند حرف زده شود.

لیتوک امیدوار بود تا لااقل در این جلسه مشخص شود که نقش او در این جنگ چیست؟

طبق انتظاری که داشت وزیر دفاع یسونگ ، سونگمین ، هیوک و شیوون که لیتوک فهمیده بود ولیعهد قلمروی خاک است آنجا حضور داشتند.

کاملا مشخص بود که فرمانروا اعتماد خاصی به این افراد دارد .

با ورود ریووک ، لیتوک هم مثل بقیه به او تعظیم کرد گرچه هنوزم به این 

آداب رسمی عادت نکرده بود.

ریووک با دیدنش لبخندی زد و گفت- لطفا راحت باشید.

وقتی همه دور میز جمع شدند این لیتوک بود که اول شروع به حرف زدن کرد

-عذر میخوام که زودتر از همه حرف میزنم... اما من کلی سوال تو ذهنم دارم که هیچ کس تا به حال جواب درستی بهشون نداده... تو این سه روزی که اینجا بودم هیچ کدوم از شماها بهم نگفتید که وظیفه ی من دقیقا چیه؟...

نگاه درمانده و نگران ش را به تک تک آنها دوخت

-... من واقعا گیج و درمونده م...و ... و از چیزی که ممکنه رخ بده میترسم.

قبل اینکه کسی قادر به جواب دادن باشد دستی نرم دست لیتوک را ل.مس کرد... لیتوک شگفتزده به سونگمین نگریست که لبخند به ل.ب به او مینگریست... نگاهش پر از توجه و محبت بود.

سونگمین گفت- تو نباید از چیزی بترسی... من و بقیه کنارتیم... من اجازه نمی دم صدمه ببینی.

صداقتی که در چشمان سونگمین بود باعث شد که لیتوک احساس آرامش و امنیت کند.

-نه فقط سونگمین من و بقیه هم از تو محافظت میکنیم تا در این جنگ پیروز بشیم.

لیتوک برگشت و به شیوون نگریست... کسی که مثل همیشه لبخند جذابش را به ل.ب داشت. 

لیتوک قدرشناسانه از آنها تشکر کرد ولی هنوز جواب سوالش را نگرفته بود.

این خود فرمانروای آب بود که جواب اورا داد

- حتی خوده ماهم جوابی برای این سوال نداریم... برای همین اینجا جمع شدیم تا در مورد چیزایی که میدونیم صحبت کنیم.

لیتوک- روی چیزایی که میدونید ؟

ریووک سری تکان داد و رو به یسونگ کفت- لطفا شما ادامه بدید.

یسونگ گفت- از وقتی که این جنگ ها و ناآرامی ها شروع شد من تموم وقت مو صرف تحقیق در مورد نوشته های پایان دنیا در کتاب باستانی مون کردم...

کتاب کهنه ای که جلدی از پوست اژدها داشت ذا ورق زد و ادامه داد-... در این کتاب تموم نشانه های پایان دنیا اومده ولی در صفحاتی از راه نجاتی هم صحبت کرده : " زمانی که همه چیز رو به زوال و نابودی رفت فقط اتحاد عناصر پنج گانه کارساز خواهد بود... از آن پنج عنصر پاک و خالص ، نوری زاده خواهد شد و با خود نیک بختی و آسایش و راحتی ابدی را برای مردمان به ارمغان خواهد آورد...

لیتوک با تعجب پرسید- صبر کنید ببینم... مگ عنصر اصلی چهار تا نبودن؟... حتی در دنیای منم عناصر اصلی دنیا چهارتا هستن!

ریووک توضیح داد- عنصر پنجمی هم وجود داره که به عنصر فرعی معروفه... عنصری که از اجتماع  چهار عنصر اصلی پدید اومده... اسم این عنصر گیاه نام داره و نشانه ی زندگی روی زمینه.

یسونگ در ادامه ی صحبت های فرمانروا گفت- در کتاب باستانی نوشته شده که اگه پنج عنصر در کنار ناجی آخرالزمان باهم جمع و متحد شن عنصر ابدی و نهایی ظهور میکنه!... عنصر نور که سعادت کامل رو برای اوفانیم ها به ارمغان میاره . 

در این لحظه شیوون گفت- اما ما نمیدونیم عنصر گیاه کجاست و دست کیه؟.... خودتون میدونید که این عنصر هزارسال قبل گم شد و هیچ‌ کس از محلش خبر نداره... به علاوه در حال حاضر ما با فرمانروای آتش در حال جنگ هستیم چطور میتونیم به عنصر آتش دسترسی داشته باشیم؟

حرف های واقع گرایانه ی شیوون باعث شد که لحظاتی همه سکوت کنند... چهره های تمام آنها ناامید و نگران به نظر میرسید.

بعد گذشت لحظاتی ریووک با لحن آرامی گفت- درسته حق با شماست ... کار نشدنی ای به نظر میرسه ولی به این فکر کنید که ما سه عنصر اصلی و همینطور وجود ارزشمند ناجی رو داریم... من مطمئنم پیدا کردن عنصر پنجم کار چندان سختی نخواهد بود... افرادی که اینجا جمع شدند بیشتر از این ها شجاعت و لیاقت دارن... در پایان هم میتونیم به طریقی عنصر آتش را بدست بیاریم... نجات دنیامون مهم تر از اونیه که به این آسونی ناامید بشیم... ما نهایت تلاش مون رو خواهیم کرد و مطمئنم آسمان هم کمکمون میکنه...

رو به لیتوک لبخندی زد

-... ما بلاخره ناجی رو پیدا کردیم دلیلی نداره که در ابتدای کار ناامید شیم... این طور فکر نمیکنید؟

همه ی کسانی که آنجا بودند حتی لیتوک هم موافق صحبت های ریووک بودند.

لیتوک میدانست که کار سختی در پیش دارند ولی اگر این تنها راهی بود که میتوانست به خانه و دنیای خودش برگردد هرطور شده انجام ش میداد.

ریووک گفت- حالا اگه همه با من موافقید هستید بیاید روی این مسئله فکر کنیم که چطور میتونیم محل عنصرگیاه رو پیدا کنیم؟

سونگمین گفت- من پیشنهاد میدم عده ای به نقاط مختلف سرزمین بفرستید تا در مورد محل پنهان شدن عنصرگیاه تحقیق کنن... بلاخره کسی پیدا میشه که بدونه این عنصر دست کیه؟

ریووک گفت- فکر خوبیه ... باید همین کارو کنیم.

در این لحظه لیتوک پرسید- من برام سوالی پیش اومده... شما گفتید که هر عنصر نگهبانی داره پس چطوره که چیزی از محل و نگهبان عنصر گیاه نمیدونید؟

ریووک جواب داد- عنصر گیاه هم زمانی نگهبانان خاص خودش رو داشت ولی بعد از تقسیم قلمروها و به حاشیه رونده شدن عنصر پنجم ، نگهبانان این عنصر هم خودشون مخفی کردن و ترجیح دادن در انزوا بمونن... کسی هم تلاشی برای پیدا کردن اونا نکرد چون دلیلی نداشتن این کارو بکنن ... تا زمانی که چهار عنصر وظایف شان رو به درستی انجام میدادن نیازی به عنصر پنجم نبود اما حالا می فهمیم که چقدر این طرز فکر ما اشتباه بود.

یسونگ گفت- سرورم این عنصر هرجا که باشه پیداش میکنیم... شما نباید بابت گذشته تاسف بخورید.

ریووک لبخند کوچکی به او زد

-میدونم جناب وزیر... من به شما اطمینان کامل دارم.

و سپس رو به لیتوک کرد و گفت-من تصمیم دیگه ای هم گرفتم... فکر میکنم بد نباشه که تا پیدا شدن سرنخی از محل عنصرگیاه از این فرصت استفاده کنیم و شما کمی آموزش نظامی ببینید!

لیتوک متعجب پلک زد

-کی!؟... من؟!

-بله شما!

-اما... اما من که...

ریووک گفت- لازم نیست نگران باشید... محافظها همه جا مراقب شما هستن ولی برای اطمینان ببیشتر بهتر که کمی تمرین نظامی ببینید... سونگمین بهتون کمک میکنه.

سونگمین لبخندی زد و با خوشرویی گفت- با کمال میل سرورم.

لیتوک فهمید که چاره ای جز پذیرفتن ندارد.

ظاهرا راهی که در پیش گرفته بود خطرناک تر از آن چیزی که بود در ابتدا تصور داشت.








نظرات 2 + ارسال نظر
تانیا جمعه 2 فروردین 1398 ساعت 15:34

خیلی قشنگ بود لطفا قسمت بعدی رو زودتر آپ کن

نانا شنبه 7 مهر 1397 ساعت 22:45

وای خیلی خوبه
هر بار میخونمش هزار تا فکر میاد تو سرم
واقعا صبر کردن براش خیلی سختههههه....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد