Angelenos and Narcissus 15



سلام خوشگلا


بفرمایید این قسمتو بخونید



 

 قسمت پانزدهم:



لیتوک بعد اینکه کمربند چرمش را به دور کمرش محکم کرد شنلش را پوشید و سپس از اتاق خارج شد.

هیچول آن روز پیشنهاد داده بود که با جمعی از دوستانشان به شکار بروند.

لیتوک با اینکه هیچ گاه علاقه ای به شکار حیوانات نداشت به ناچار پیشنهادش را قبول کرده بود چون نمیخواست در قصر تنها بماند و انتظار برگشتن اورا بکشد.

بیرون از اتاق خدمتکاران منتظرش بودند که چکمه های مخصوص شکار را به پایش کنند.

وقتی خدمتکاری تیر و کمانش برایش آورد از گرفتنش امتناع کرد و گفت- نه من نیازی بهش ندارم.

و سپس به سمت خروجی قصر راه افتاد تا زودتر به هیچول و بقیه بپیوندد و خدمتکار را متعجب پشت سرش به جا گذاشت.

برای ماندن کنار هیچول مجبور بود به این شکار برود ولی اجباری نبود که حتما جان حیوانی را بگیرد!

وقتی پایش را بیرون از قصر گذاشت همه را کنار اسب های تازه نفس و زین شده یشان آماده یافت جز هیچول که هنوز از راه نرسیده بود‌.

به سمت اسب سفید رنگش رفت و آهسته ی پوزه اش نوازش کرد.

-چطوری دوست من؟

آن اسبی بود که هیچول هفته ی قبل به او هدیه داده بود‌‌... یک نریان جوان با چشمان کهربایی و سرزنده.

انتظارش برای آمدن هیچول چندان طول نکشید.

لحظاتی بعد با برگشتن سرهای گروه شکارچیان او هم برگشت و به پشت سرش نگاه کرد.

با دیدن هیچول دهانش یک وجب باز ماند!

هیچول آنجا بود!

در حالیکه تونیک کوتاهی به رنگ سرخ پوشیده بود که قسمت شانه ها و بخشی از سی.نه اش کاملا در مرض دید بود!

نارسیس مانند الهه ی زیبایی نیشخند به لبخند ایستاده بود و از نگاه خیره ی بقیه روی بدنش لذت میبرد.

لیتوک هرکاری کرد نتوانست جلوی حس بدی که در دم به او دست داد را بگیرد.

میدانست که این حق را ندارد که هیچول را مال خودش بداند ولی از نگاه های بقیه روی هیچول بیزار بود!

میترسید رد نگاه های آنها روی بدن نازنین شاهزاده ی زیبایش بماند!

همین افکار باعث شد که به هیچول نزدیک شود و بدون کلمه ای شنلش را باز کرد و روی شانه های بره.نه ی شاهزاده ی یونانی انداخت.

هیچول با تعجب پرسید- هی داری چیکار میکنی؟

لیتوک آهسته طوری که فقط او بشنود زمزمه کرد

-محافظت از چیزی که فکر میکنم مال منه!

و شنل را به دور گردنش بست.

هیچول اخم کوچکی کرد

-من مال کسی نیستم.

با این وجود شنل را در نیاورد و اجازه داد تا شانه های بره.نه اش به وسیله ی آن پوشانده شود.

بازوی لیتوک را گرفت و گفت-بریم سوار شیم ... میخوام قبل از غروب آفتاب چند شکار درست و حسابی گیر بیاریم.



گروه شکارچیان بیشتر از آنچه ک لیتوک تصور داشت در کارشان خبره بودند.

هیچول تیراندازی ماهر بود و امکان اینکه شکاری بتواند از چنگش فرار کند چیزی نزدیک به صفر بود!

خیلی زود کلی آهو و گراز وحشی گوشه ای تلنبار شدند.

منظره ای که به هیچ وجه خوشایند لیتوک نبود.

این طور کشتن حیوانات از نظرش درست نبود.

آن همه شکار از مصرف آدم های قصر خیلی بیشتر بود.

در زمانی که بقیه مشغول بستن شکارها برای برگشتن به قصر بودند به کنار رودخانه ای که در همان نزدیکی بود رفت تا آبی به دست رویش بزند.

خم شد و مشتی آب برداشت و صورتش را شست اما وقتی سرش را بلند کرد با دیدن آهویی که آن طرف رودخانه بود شگفتزده شد.

یک آهوی زیبا که با چشمان درشت و معصوم ش به او مینگریست.

ظاهرا آهو هم مثل او برای خوردن آب به آنجا آمده بود اما با وجود لیتوک تردید داشت که به رودخانه نزدیک شود.

به نظر میرسید که منتظر کوچکترین حرکتی از طرف لیتوک است که از آب خوردن منصرف شود و پا به فرار بگذارد.

لیتوک با لحن اطمینان بخشی گفت- هی من باهات کار ندارم... میتونی راحت و بدون هیچ ترسی آب بخوری.

و آرام آرام سمت عقب قدم برداشت طوری که آهو را نترساند.

و در کمال حیرتش این کارش جواب داد و آهو به آرامی جلو آمد و خم شد و شروع به نوشیدن از آب رودخانه کرد.

لیتوک لبخندی به ل.ب آورد و آهوی زیبا را در حال آب خوردن را تماشا کرد.

آن آهو واقعا زیبا و تحسین برانگیز بود و زیبایی دل انگیزش برایش یادآور شخص خاصی بود.

 وقتی متوجه ی جنبشی در پشت سرش شد برگشت و به پشت سرش نگریست.

با دیدن هیچول که تیرش را سمت آهو هدف گرفته بود چشمانش از ترس گشاد شد!

-نهههه!

قبل اینکه متوجه باشد چیکار میکند سمت هیچول خیز برداشت و با هل دادنش مانع از تیراندازی اش به سمت آهو شد!

هیچول از روی زمین بلند شد و با اعتراض گفت- هیچ معلومه داری چیکار میکنی؟!

لیتوک درحالیکه نفس نفس میزد گفت- تو میخواستی اون آهو رو با تیر بزنی!

هیچول گفت- خب معلومه میخواستم با تیر بزنمش و تو باعث شدی اون فرار کنه!

لیتوک احساس کرد که خشم تمام وجودش را فرامیگیرد

-خوشحالم که باعث شدم فرار کنه!... امروز تو و دوستات به اندازه ی کافی جنگل رو از حیوون خالی کردید!

-ولی اون یه آهوی مشکین بود!

-و این تنها دلیل تو برای گرفتن جون اون بیچاره ست؟!.. باورم نمیشه که فقط برای مشکش میخواستی...

با حرص پوفی کرد

-... واقعا که خودخواهی!

این را گفت و با حالت قهر برگشت تا از آنجا برود.

هیچول متعجب گفت- صبر کن ببینم چی شد؟!... آهوی منو فراری دادی و اونوقت تو از من طلبکاری؟!...هی با توام صبر کن!

-من حرفی با تو ندارم جناب شاهزاده!



شبی آرام با آسمان صاف و بدون ابر بود.

لیتوک در بالکن بزرگ اتاقش نشسته بود و به آسمان چشم دوخته بود... جایی که ستاره ها همچون الماس های زیبا و دست نیافتنی در دامن سیاه آسمان می درخشیدند.

دنیای رمزآلود و زیبای ستارگان که هر ببیننده ای را شگفتزده میکرد.

ستاره هایی که بعضی ها پرنورتر و بعضی کوچکتر و کم نورتر بودند و تعداد بی نهایت شان از شمارش خارج بود.

تماشای این همه عظمت و زیبایی در سکوت حاکم بر آنجا تنها چیزی بود که لیتوک را از فکر کردن به مشکلات ش باز میداشت.

اما این سکوت و آرامش با از سر راه رسیدن مهمان ناخوانده ای شکسته شد.

مهمانی که میتوانست به زیبایی همان ستاره ها باشد.

لیتوک با دیدن هیچول اخمی کرد.

هنوز بابت آن روز از دستش ناراحت بود...آنها به اندازه ی کافی و حتی بیشتر شکار کرده بودند ولی هیچول هنوز برای کشتن آن آهوی بینوا حریص بود‌.

-هی هنوزم باهام قهری؟

لیتوک به آرامی اما خیلی سرد گفت- دلیلی برای قهر وجود نداره شاهزاده.

-شاهزاده ؟!...

کنار لیتوک روی تختی که با کوسن های نرم پوشیده شده بود نشست و به صورت لیتوک زل کرد

-... فکر میکردم به قدر کافی صمیمی هستیم که دیگه از عناوین رسمی برام استفاده نکنی.

لیتوک چیزی نگفت و در عوض دوباره به آسمان و ستارگان چشم دوخت.

بعد لحظاتی که به سکوت گذشت هیچول دوباره شروع کرد

-میتونم بپرسم این موقع شب اینجا چیکار میکنی ؟

لیتوک بعد اینکه آهی کشید جواب داد

-داشتم ستاره ها رو تماشا میکردم.

هیچول با کمی تعجب پرسید- ستاره ها؟!...

نگاهی به آسمان بالای سرشان انداخت و گفت-... اخه اونا چه چیزی جالبی دارن که بخوای وقتتو با تماشاشون تلف کنی؟!

لیتوک- تا وقتی بهشون دقت نکنی و چیزی ازشون ندونی برات جالب نیستن...

درحالیکه غرق تماشای آنها شده بود ادامه داد-... آسمان بالای سر ما شگفت انگیز ترین چیزیه که به عمرم دیدم!

هیچول ل.ب هایش را جلو داد

-انتظار داشتم این حرفو در مورد خودم بشنوم!

لیتوک با تمام تلاشش نتوانست جلوی خندیدنش را بگیرد.

دست هیچول را گرفت و سمت خودش کشید تا به او نزدیک تر شود.

چرا نمیتوانست از دست این پسر دلخور بماند؟

یک دستش را دور بدن هیچول حلقه کرد و بعد اینکه بو.سه ای به موهایش زد آهسته زمزمه کرد

-تو ستاره ی زیبای منی.

هیچول گفت- این شد یه چیزی.

با این وجود هنوز لحن ش کمی دلخور به نظر میرسید.

بعد اینکه لحظاتی دوباره سکوت برقرار شد این بار لیتوک گفت

-تا حالا اسم صورت فلکه ی جبار رو شنیدی ؟

هیچول- جبار؟... اون دیگه کیه ؟

لیتوک با دستش به آسمان اشاره کرد

-اون سه تا ستاره ی پرنورو می بینی که خیلی مرتب کنارهم ردیف شدن؟

هیچول بعد از پیدا کردن آن سه ستاره که در یک ردیف قرار گرفته بودند گفت- آره پیداشون کردم.

لیتوک توضیح داد- اونا کمربند جبار هستن... و اون چند ستاره که اونجان کمان جبار هستن... حالا میتونی صورت فلکه ی جبار یا شکارچی رو ببینی اینطور نیست؟

هیچول هیجانزده گفت- اره دارم می بینمش!... اوه این خیلی جالبه!

(شماها هم میتونید به آسونی این صورت فلکه رو تو آسمون پیدا کنید )



لیتوک به صورت متبسم و هیجانزده ی هیچول که به آسمان چشم دوخته بود لبخندی زد

-دوست داری داستان جبار رو بشنوی؟

هیچول نگاهش را از آسمان گرفت و با تعجب به او نگاه کرد

-مگه جبار داستان داره ؟

لیتوک گفت- همینطوره... میدونی جبار زمانی روی زمین زندگی میکرد!

هیچول با شگفتی پرسید- این چطور ممکنه!

-فقط گوش کن!... جبار یه شکارچی هو.سباز بود که خیلی سال قبل روی زمین زندگی میکرد... هیچ حیوانی از دستش در امان نبود و همین طور هیچ دوشیزه ای!... 

با انگشتش گوشه ی دیگری از آسمان را نشان داد

-... اون هفت ستاره ی پرنور رو می بینی ؟... اسم شون خوشه ی پروینه... اونها هفت خواهر زیبا بودند که در جنگل زندگی میکردن.... یه روز که شکارچی به جنگل رفت اونها رو دید و تلاش کرد به آنها دست درازی کنه!... اما دختران فرار کردن و زئوس که شاهد ماجرا بود اونها رو به شکل ستاره به آسمان برد تا از گزند شکارچی در امان باشن.

هیچول که تحت تاثیر قرارگرفته بود گفت-اوه...

لیتوک ادامه داد- نه تنها هیچ کس از گزند جبار در امان نبود به علاوه او ادعا میکرد که از تمام موجودات عالم برتر و قوی تره!... تا اینکه این به گوش الهه ی آرتمیس رسید و اون برای تنبیه شکارچی عقربی فرستاد!... عقرب شکارچی رو نیش زد و باعث مرگش شد و شکارچی به آسمون عروج کرد ... به همین دلیل همیشه از عقرب نفرت و وحشت داره... وقتی صورت فلکه ی عقرب ظاهر میشه صورت فلکه ی جبار شروع به محو شدن میکنه.

هیچول- چه دلستان جالبی... نمیدونستم ستاره ها میتونن اینقدر جالب باشن.

لیتوک گفت- تموم این ها به همراه چیزای شگفت انگیز دیگه ای داخل همون کتابی که تو خسته کننده ش میدونی نوشته شده!

-پس فکر کنم شاید بعدا بتونم نگاهی بهش بندازم.

لیتوک لبخندزنان گفت- خوشحالم که اینو میشنوم.

-یه چیز دیگه!

-هوم؟

هیچول به چشمان او نگریست و گفت- تو با گفتن این داستان منظوری داشتی مگه نه؟

شاهزاده ی یونانی پسر خیلی باهوشی بود و لیتوک این را میدانست.

لیتوک گفت- درست فهمیدی...میدونی رفتار امروزت اصلا درست نبود... میزان شکار امروز تو و دوستات از حد اعتدال خارج بود!... درحالیکه یه پادشاه همیشه باید حد اعتدال رو نگه داره و با زیردستاش مهربون و رئوف باشه... حتی با حیوونا... تو امروز نزدیک بود حیوونی رو بکشی ک اصلا نیازی بهش نداشتی... اگه نسبت به بقیه خودخواه و بی رحم باشی مطمئن باش بلاخره روزی یه نفر قوی تر از تو پیدا میشه که تورو به سزای ظلم هایی که کردی برسونه.

هیچول که به نظر غرق فکر میرسید گفت

-می فهمم... تو با گفتن داستان جبار میخواستی همینو بهم بگی مگه؟

لیتوک لبخند محوی زد

-دقیقا همینطوره.

-من اشتباه مو قبول میکنم... رفتارم درست نبود اما توهم باید یه چیزی رو بدونی.

لیتوک پرسید- چی رو؟

چشمان گربه ای هیچول برقی زد و نیشخندی به ل.ب آورد

- اینکه من جبار نیستم... نمیزارم مثل ستاره های خوشه پروین از دستم دربری!... حتی اگه به آسمون بری من دنبالت خواهم اومد!

لیتوک با تردید پرسید-این حرف ها... یعنی تو... عاشق منی؟!

هیچول با خنده گفت- عشق؟!... اوه نه!... من فقط اینو میدونم که میخوامت... نارسیس برای عاشقی ساخته نشده... اون به دنیا اومده تا دلبری کنه و تا میتونه از زندگیش لذت ببره!

کلمات صادقانه ی هیچول کمی قلب لیتوک را به درد آورد اما ناامیدش نکرد.

او تازه اول راه بود.

در این لحظه هیچول دستش را گرفت و بلندش کرد

-حرف زدن در مورد ستاره ها کافیه... ترجیح میدم به جای نشستن اینجا و تماشای ستاره ها ، ماه خودم رو توی تخت راحتم داشته باشم!







نظرات 2 + ارسال نظر
نانا چهارشنبه 18 مهر 1397 ساعت 03:00

اوه این قسمت منو برد به روزهای قدیمم... تو دوره راهنمایی دیوونه نجوم بودم. اکثر شب ها رو پشتبام خونه میشستم و ستاره ها رو نگاه میکردم و سعی میکردم با نقشه های نجومی جاشون رو پیدا کنم... هعی... دوره خوبی بود
امااااااا.... تیکی آنجلی خودم چ حرفای قشنگی تحویل ناریسیس قشنگ تر داد
ممنونم برای این قسمت
لبخند از روی لبم محو نمیشه
سامی فایتینگ

ای جونم نمیدونستم
منم عاشق ستاره هام
گرچه با دیدن شون عجیب دلم میگیره و نمیدونم چرا؟
ککککک
الهیییی عزیزم کاش همیشه لبخند به لب باشی
مچکرم لاو

Bahaar سه‌شنبه 17 مهر 1397 ساعت 22:40

سلام سامی جونم
خوبی؟
خواننده خستگی ناپذیر داستانات برگشته
فرست لایک و فرست کامنت هم شدم
داستانت خیلی قشنگ داره پیش میره ... واقعا لذت میبرم و خسته نمیشم ... خصوصا این قسمت اطلاعات صورت فلکی جبار عالی بود
یه جوری امروزا دلم گرفته ... انگار دلم برای پرنس پوست برفیم تنگ شده

سلام عزیزدلم
خوش برگشتی
اره
گرچه جز دو سه نفر از جمله شما کسی زحمت نظردادن به خودش نمیده
خوشحالم که این قسمتو دوست داشتید
هییییی دل همه مون براش تنگه
کی میشه برگرده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد