Angelenos and Narcissus 17



سلام جیگرا


به نظرتون استثناعا فردا هم اپش کنم که زودتر تموم شه؟



 قسمت هفدهم:



بعد صرف صبحانه ای که خدمتکاران برایش آورده بودند لباس عوض کرد و از اتاقش بیرون آمد.

از صبح زود اثری از هیچول نبود... حتی وقتی از خواب بیدار شده بود اورا کنارش روی تخت نیافته بود.

احتمال می داد که عمدا از روبرو شدن با او اجتناب میکند تا مجبور نشود به قولی که دیشب داده بود عمل کند.

 اما هیچول اشتباه میکرد که فکر میکرد میتواند با این روش لیتوک را از سرش باز کند!

لیتوک قصد داشت از نبودن هیچول استفاده کند و به کتابخانه ی قصر برود تا تعدادی کتاب مناسب برای هیچول پیدا کند.

کتابخانه ی قصر درست پشت ساختمان اصلی قصر قرار داشت... یک عمارتی زیبا با ستون های سنگی که روی دیوار هایش نگاره های زیبایی از الهه ی علم و دانش یونان – آتنا - به چشم میخورد.

با اینکه کتابخانه ی قصر کتاب های زیادی داشت اما لیتوک دلش میخواست برای یک بارهم شده از کتابخانه ی بیرون آتن دیدن کند... کاری که برای او امکانش نبود چون به عنوان یک اسیر جنگی اجازه نداشت تنهایی از قصر خارج شود.

از پله های سنگی قصر پایین رفت و بعد اینکه شنلش را محکم دور خودش پیچید با قدم های آرام به طرف کتابخانه به راه افتاد.

آثار روی گردن و شانه هایش که جامانده از رابطه ی دیشبش با هیچول بود چیزی نبود که بخواهد در مرض دید عموم قرار بدهد!

از درد هیسی کرد.

هیچول واقعا مجبور بود که هردفعه اینقدر خشن باشد؟

مثل همیشه حیاط بزرگ قصر پر از افراد گوناگونی بود که هریک سرشان به کاری گرم بود.

نگهبانانی که زره پوش و نیزه به دست در جایگاه های مخصوص شان نگهبانی میدادند و یا همراه سردسته یشان در صفی منظم درحال حرکت بودند.

و همینطور بردگانی که به سختی درحال کار کردن و عرق ریختن بودند.

لیتوک متوجه ی گروهی از اشراف شد که گوشه ای درحال صحبت با یکدیگر بودند... لیتوک توانست هیوک و دونگهه را در میان آنها تشخیص دهد.

لیتوک هنگام عبور از کنار آنها به راحتی میتوانست نگاه های سنگین شان را روی خودش احساس کند!

و همینطور زمزمه های آزردهنده یشان که به سهولت قابل شنیدن بود.

-پس هم خوابه ی جدید شاهزاده اینه؟

- ظاهرش خیلی جذابه ولی از بقیه سرتر نیست!... شکی نیست که شاهزاده خیلی زود ازش سیر میشه و مثل یه دستمال اونو دور میندازه!

- معلومه که اینکارو میکنه!... اوه اصلا نمیتونم شاهزاده رو درک کنم که چرا با یه خارجی باید رابطه داشته باشه؟... کسی که یه برده ست!

لیتوک تمام این ها را شنید ولی به روی خودش نیاورد و طوری وانمود که چیزی نشنیده است.

به هرحال این اولین باری نبود که در طول زندگی اش مورد بدگویی و تمسخر این و آن قرار میگرفت.

او حتی زمانی که در کشور خودش و قصر پدرش بود از تمسخر برادران ش در امان نبود پس نباید از این شنیدن این حرف ها از دهان کسانی که اورا دشمن شان میدانستند متعجب و آزرده میشد.

 قدم هایش را سریع تر کرد تا زودتر آنها را پشت سر بگذارد هرچند تا فاصله ی زیادی همچنان نگاه آزاردهنده ی آنان را پشت سرش احساس میکرد.

هیچول رهایش نمیکرد!

یعنی لیتوک نمیگذاشت این اتفاق بیفتد!

لیتوک یک دستمال نبود که بعد استفاده شدن دور انداخته شود!

او هیچول را تغییر میداد به هر طریقی که شده!

چون عاشق هیچول بود و برای نگه داشتن او در کنارش دست به هرکاری میزد.

تقریبا به ساختمان مرمری کتابخانه رسیده بود که با دیدن دو مردی که در آن نزدیکی بودند جاخورد.

شیوون و کیوهیون آنجا کنارهم بودند و به نظر میرسید در مورد موضوعی با یکدیگر بحث میکردند!!!

لیتوک سریع پشت مجسمه ای از زئوس که آذرخشی به دست داشت پنهان شد و بدون اینکه دیده شود آن دو نفر را زیر نظر گرفت.

دیدن شیوون با کیوهیون واقعا چیزی نبود که انتظارش را داشته باشد.

و الان که آن دونفر را باهم دیده بود کنجکاو بود که بداند آنها چه کاری با یکدیگر دارند.

از جایی که ایستاده بود نمیتوانست چیزی از صحبت هایشان متوجه شود اما می دید که چقدر شیوون عصبانی و ناراحت به نظر میرسد.

رگ های گردن مردانه اش بیرون زده بود و معلوم به سختی با خودش می جنگد تا صدایش را بالا نبرد.

اما کیوهیون چیزی به زبان آورد که ظاهرا شیوون نتوانست بیشتر از آن خویشتنداری کند و فریاد زد

-تو به اراده ی خودت منو رها کردی و از زندگی ت انداختی بیرون! پس چرا دیگه دست از سرم برنمیداری و منو به حال خودم نمیزاری؟

لیتوک با شنیدن غرش مردانه ی شیوون پشت مجسمه پنهان شد!

اصلا تصور نداشت که مرد نجیب و آرامی مثل شیوون بتواند این گونه خشمگین شود و عنان اختیار را از کف بیرون دهد!

به این دلیل احتمال داد که بین آن دو اتفاق خیلی مهمی افتاده است.

با احتیاط دوباره سرش را از پشت مجسمه بیرون آورد تا نگاهی بیندازد.

هردو مرد سکوت کرده بودند... شیوون از شدت خشم نفس نفس میزد و کیوهیون سر به زیر انداخته بود... انگار که روی نگاه کردن به شیوون را نداشت.

لحظاتی آن دو در همان حالت ماندند و سپس شیوون بعد اینکه نگاه غضب آلود دیگری به کیوهیون انداخت پشت ش را به او کرد و با قدم های بلند از او دور شد.

به نظر میرسید که کیوهیون برای یک لحظه تصمیم گرفت تا به دنبالش برود اما منصرف شد و نگاه غمگین ش به شیوون دوخت که هرلحظه بیشتر و بیشتر از او فاصله میگرفت.

صورتی که همیشه سرد و بی احساس به نظرمیرسید در آن لحظه به قدری غمگین و افسرده بود که لیتوک را شگفتزده کرد.

متعجب بود که بین آن دو نفر چه اتفاقی افتاده که شیوون اینقدر خشمگین و ناراحت بود؟!

درحالیکه به شدت حیرتزده بود به طرف کتابخانه به راه افتاد.

پیدا کردن کتاب مورد نظرش از میان آن همه کتاب کمی سخت بود ولی با حوصله و تک تک آنها را زیر و رو کرد تا بلاخره چیزی که میخواست را پیدا کرد.

تقریبا چیزهایی که میخواست را پیدا کرده بود و آماده بود که به قصر برگردد که با ورود ناگهانی کیوهیون شوکه شد.

کیوهیون برای او سری تکان داد و به سمت یکی از قفسه ها رفت.

لیتوک با دیدن او دوباره کنجکاوی اش گل کرده بود به همین علت کمی این پا و آن پا کرد.

همانطور که کتابخانه های خودش را به بغل داشت به کیوهیون نزدیک شد.

برای اینکه سر صحبت را باز کند پرسید- نمیدونستم شماهم اهل مطالعه هستید.

کیو بدون اینکه نگاهش را از کتابی که به دست داشت بگیرد جواب داد- اهل کتاب خوندن هستم اما نه هر کتابی...

نگاهش را به لیتوک دوخت و به کتابش اشاره کرد

-... اشعار عاشقانه و حماسی رو ترجیح میدم... برای پرت کردم ذهن از چیزایی که نمیخوام بهشون فکر کنم .

لیتوک اسم کتاب را خواند: ایلیاد هومر.

به خاطر نداشت که چنین کتابی را تا به حال خوانده باشد.

پرسید- میتونم ببینمش؟

-حتما!

و کتاب را به لیتوک داد.

لیتوک نگاهی بدان انداخت و بعد گذشت لحظاتی که لبخند به ل.ب گفت- به نظر جالب میاد...

که با احساس دست کیوهیون روی گردنش حرفش ناتمام ماند و با شگفتی سرش را بلند کرد و به کیوهیون نگاه کرد.

کیوهیون یکی از کبودی های گردن لیتوک را لم.س کرد و با تاسف گفت- انگار اون گربه ی وحشی هیچ وقت نمیخواد درست بشه!

لیتوک تابناگوش سرخ شد و دست اورا کنار زد.

همانطور که در تلاش بود تا دوباره با شنل ش رد بو.سه های خشن هیچول را بپوشاند گفت- مهم نیست... به هرحال چندان درد نمیکنه.

کیوهیون- واقعا؟...

اینبار لیتوک شاهد بود که چطور پوزخندی روی ل.ب های کیوهیون نشست.

-... حدس میزدم که چندان بدت نیاد... درست مثل بقیه معشوق های سابق شاهزاده!

پوزخندش پاک شد و سپس با لحنی جدی تر از قبل گفت

-...با این حال دلم نمیخواد تو به سرنوشت اونا دچار شی... نزار ازت استفاده کنه.

لیتوک نمیتوانست اورا درک کند!

کیوهیون داشت اورا دست می انداخت یا واقعا نگران ش بود؟!

کیوهیون با دیدن سکوت او گفت- میدونم دل کندن از کسی مثل هیچول سخته ولی بهتره ولش کنی... قبل اینکه اون رهات کنه... اینطوری کمتر لطمه می بینی! 

لیتوک با شنیدن این کلمات اخمی کرد

-اینارو میدونم... تموم شو!... از وقتی که به یونان اومدم خیلی ها اینو بهم گفتن و حتی بابتش دستم انداختن... ولی... 

به اینجا که رسید سکوت کرد و ل.بش را گاز گرفت.

کیوهیون یک ابرویش را بالا برد

- میخوای بگی که عاشقش شدی؟!... اگه اینطوره باید بدونی که عاشق بدترین و بی وفاترین شخص ممکن شدی!... اینو به عنوان یه نصیحت از من قبول کن شاهزاده... تا میتونی به کسی دل نبند!... عشق بیشتر از اون چه که فکر میکنی بهت درد و عذاب میده... دردی که کمتر کسی تاب تحمل شو داره!... با دست های خودت ، خودتو تو آتیشی ننداز که تورو بسوزونه و نابودت کنه!

برعکس حرف های بقیه که از روی تمسخر بودند حرف های کیوهیون کاملا صادقانه و از روی دلسوزی می نمود.

چشمان کیوهیون درحال لحظه به قدری غمگین بود که لیتوک نمیتوانست تحت تاثیر قرار نگیرد.

زمزمه کرد

-کیوهیون...

کیوهیون گفت- تو فرد فوق العاده ای هستی و بیشتر از این لیاقت داری تا باهات بازی شه... اگه کمی طاقت بیاری مطمئنم که پدرت فرستاده هایی میفرسته تا تورو به روم برگردونه و ...

لیتوک حرف اورا قطع کرد

-میدونم که قصدت کمک کردن به منه... ولی... ولی دیگه دیر شده... فکر میکنم که عاشق هیچول شدم.

کیوهیون با تایف گفت- حدس شو میزدم!... اصلا امکان نداره که کسی عاشق اون پسر دلفریب نشه ولی کاش عاقل باشی و ... رهاش کنی!

لیتوک گفت- اگه تغییر کرد؟... اگه ... اگه اونم عاشقم شد؟

کیوهیون لحظه ای به او خیره ماند و بعد زیرخنده زد!

-شوخی خوبی بود شاهزاده ی عزیز!... واقعا دلم میخواد عاشقی نارسیس رو ببینم اما بعید میدونم!

لیتوک دوباره اخم کرد که کیوهیون گفت- من دیگه باید برم... تو هم میتونی این کتابو داشته باشی و ازش استفاده کنی... فکر کنم ازش خوشش بیاد.

لیتوک نگاهی به کتابی که به دست داشت انداخت و بعد گفت- اوه ممنونم.

کیوهیون سری تکان داد و سپس از کتابخانه خارج شد.

بعد رفتن او لیتوک گفت- من هیچول رو تغییر میدم!... حالا می بینید!



-خواهش میکنم اون کتاب رو بزارش کنار!... میتونیم یه روز دیگه تمرین کنیم.

هیچول این را گفت و روی پوست خرسی که روی زمین سنگی پهن شده بود نشست.

لیتوک با سماجت گفت- اصلا ممکن نیست شاهزاده!... تو قولی به من دادی و باید سرقول ت بمونی!

هیچول با اوقات تلخی گفت-  تو مجبورم کردی که بهت قول بدم! 

لیتوک با زیرکی گفت- میتونم بازم مجبورت کنم!

هیچوب با شنیدن این حرف ل.ب هایش را جمع کرد

-نمیدونم چرا اصرار داری وقت مو صرف کاری کنم که ازش متنفرم؟!

-تو تصور میکنی که ازش متنفری!... ولی همین که شروع کنیم خوشت خواهد اومد.

هیچول که به نظر میرسید تسلیم شده گفت- بسیار خب... بیا زودتر شروع کنیم تا زودتر تموم شه.

لیتوک محوی زد و گفت- ممنونم.

هیچول آهی کشید

-اصلا درک ت نمیکنم... من میدونم که یادگرفتن علم و دانش خیلی خوبه ... ولی اینکه من چیزی یاد بگیرم چه نفعی برای تو داره؟!

لیتوک پرسید- واقعا نمیدونی ؟

هیچول سرش را به دو طرف تکان داد

-معلومه که نه... اگه میدونستم که نمی پرسیدم.

لیتوک لبخندزنان گفت- جوابش واضحه... وقتی کسی رو از صمیم قلب دوستش داشته باشی و بهش علاقه مند باشی مطمئنا دیدن پیشرفت ش و علمش تورو خوشحال میکنه.

هیچول متعجب پلک زد

-صبر کن ببینم... داری میگی که منو ...

لیتوک حرف اورا قطع کرد

-کافیه... بیا شروع کنیم... تقریبا نیمی از روزو از دست دادیم... بعید میدونم فردا هم بتونم تورو وادار به مطالعه کنم.

هیچول- باشه.

لیتوک با چند مسئله ساده شروع کرد.

بعد اینکه ساعتی را به تمرین گذراندند لیتوک در فرصتی پرسید- هیچول میتونم ازت یه سوالی بپرسم؟

هیچول کلافه از مسئله ای که سعی در حل کردن ش را داشت سرش را بلند کرد و سرسری گفت- چه سوالی؟

لیتوک – در مورد کیوهیون و شیوون... اون دونفر قبلا همو میشناختن و بهم نزدیک بودن؟

هیچول قلم پرش را زمین گذاشت و با تعجب پرسید- چرا در موردش کنجکاوی؟

لیتوک جواب داد- امروز خیلی اتفاقی اونارو باهم دیدم. 

هیچول نیشخندی به ل.ب آورد و چشمانش برقی زدند

-واوو اصلا انتظار این یکی رو نداشتم... از اون پسره ی سرد و بی احساس واقعا بعید بود.

لیتوک با تعجب تکرار کرد

-پسره ی سرد و بی احساس؟!

هیچول نگاه عاقل اندر سفیهانه ای به او انداخت

-منظورم کیوهیون بود... انتظار نداشتم بعد از اون اتفاق هنوزم به دیدن شیوون بره... این واقعا جالبه!

لیتوک- اتفاق ؟!... بین اون دونفر چیز خاصی وجود داشت؟!

- اگه اینقدر کنجکاوی بهت میگم... شیوون و کیوهیون قبل از اینکه به پدر شیوون تهمت خیانت زده بشه باهم نامزد بودند و قرار بود باهم ازدواج کنن!




نظرات 1 + ارسال نظر
نانا پنج‌شنبه 3 آبان 1397 ساعت 02:23

وای بالاخره گذاشتی
من که خیلی دوست دارم تندتر بزاری چون صبر کردن سخته ولی ممکنه فرداشب نت نداشته باشم....امممممم.... فک کنم کلی حرص بخورم!!

سوری که دیر شد
جیییغ مرسی
ای بابا
حالا نت ت وصل شد میخونی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد