Angelenos and Narcissus 18



سلام جیگرا


داستان داره هیجانی میشه


  قسمت هجدهم:



هیچول نگاه عاقل اندر سفیهانه ای به او انداخت

-منظورم کیوهیون بود... انتظار نداشتم بعد از اون اتفاق هنوزم به دیدن شیوون بره... این واقعا جالبه!

لیتوک- اتفاق ؟!... بین اون دونفر چیز خاصی وجود داشت؟!

- اگه اینقدر کنجکاوی بهت میگم... شیوون و کیوهیون قبل از اینکه به پدر شیوون تهمت خیانت زده بشه باهم نامزد بودند و قرار بود باهم ازدواج کنن!

لیتوک شگفتزده به او خیره ماند

-این واقعا حقیقت داره؟... اخه چطور ممکنه؟!

هیچول گفت- دلیلی نداره که بهت دروغ بگم فرشته ی من.

لیتوک گفت- اما این خیلی عجیبه... من امروز اون دونفرو دیدم... به نظر نمیرسید که...


هیچول با همان لحن خونسرد و بی تفاوت ش گفت- هیچ چیز عجیب نیست... بعد مجازات پدر یوون و از هم پاشیده شدن خانواده ش ، خانواده ی چو هم رابطه و پیوندی که با اونها داشتن قطع کردن تا جون خودشونو حفظ کنن...چون چاره ی دیگه ای هم غیر این نداشتند... همیشه همینطوری بوده.

لیتوک با حیرت گفت- یعنی حاضر نشدن به شیوون و خونواده ش کمک کنن؟!

هیچول پوزخندی زد

-همین که الان شیوون زنده ست و به عنوان یه برده میتونه به زندگیش ادامه بده به خاطر کمک های پدر کیوهیون بود... اگه پا درمیانی اون نبود به طور قطع شیوون سرشو از دست میداد!... جرمی بزرگتر از خیانت به فرمانروا وجود نداره!

لیتوک حرف هایی که شیوون در اولین دیدارشان به او زده بود را به خاطر آورد:

" ...منم به عنوان پسر یه خیانتکار متهم به مرگ بودم ولی به لطف بعضی از به اصطلاح دوستان پدرم از مرگ نجات پیدا کردم و تبدیل به یه برده شدم... "


شیوون از بی مهری و بی وفایی خانواده ی نامزد سابق ش دلگیر و آزرده بود و این میتوانست دلیلی برای رفتار آن روزش باشد؟!

لیتوک پرسید- شیوون و کیوهیون... اونا... اونا همدیگه روهم دوست داشتن؟

هیچول پورخندی زد

-دوست داشتن ؟!... اون دونفر دیوونه وار عاشق هم بودند!...

با دیدن چشمان حیرتزده ی لیتوک با آب و تاب بیشتری ادامه داد-... گرچه در ابتدا این شیوون بود که به دام عشق اون پسره ی یخی گرفتار شد!... میدونی کیوهیون آدمی نیست که چیزی از احساسات ش بروز بده... از وقتی که به خاطر دارم ساکت و سرد بود... درست مثل یه تکه ی یخ... اما گرمای عشق شیوون به حدی بود که یخ قلب کیوهیون رو ذوب کرد و اونو عاشق خودش کرد.

به لیتوک لبخندی زد که کاملا شگفتزده شده بود.

-اون دو نفر واقعا همو دوست داشتن... یه عاشق و معشوق واقعی و رویایی بودن... همه تو قصر به عشقی که بین آن دو وجود داشت حسادت میکردند.

خنده ای کرد

-...هرچند هم اون پرنس یخی هنوزم برای بروز دادن این عشق سوزان محتاط بود اما شیوون از هر راهی برای نشون دادن عشقش به کیوهیون استفاده میکرد... مهم نبود که در جمع بودند یا در خفا... اون همیشه راهی پیدا میکرد که قلب سرد کیوهیون رو به تپش های دیوانه وار وادار کنه تا اینکه اون اتفاق شوم بین شون فاصله انداخت...

لیتوک دید که به وضوح اخم های هیچول درهم رفت.

-... واقعا ناراحت کننده بود‌.

لیتوک سرش را تکان داد.

اصلا نمیتوانست تصورکند که شیوون و کیوهیون اکنون درچه حالی هستند و چه میکشند.

اگر آنها زمانی اینقدر عاشق هم بودند پس امکان نداشت این عشق سوزان به این آسانی از بین رفته باشد.

حتما این جدایی خیلی برایشان دردناک و ناراحت کننده بود.

بعد لحظاتی که به سکوت گذشت گفت- شیوون میگفت که به پدرش تهمت زدن... کار کی بود؟

هیچول جواب داد- شیوون اینو گفت؟!... کسی که چوی بزرگ رو به خیانت متهم کرد مدرک کافی داشت... اون به هیچ وجه یه تهمت ناروا نبود!

-اون کی بود ؟... کی این مدرکو به فرمانروا داد؟

-نمیدونم چرا اینقدر در این مورد کنجکاوی ... این مال گذشته ست و ربطی به تو نداره.

لیتوک- میدونم به من ربطی نداره... فقط کنجکاوم که بدونم.

هیچول گفت- خب این کانگین بود که اون مدرکو به دست فرمانروا رسوند... 

لیتوک با حیرت گفت- کانگین؟!

هیچول سرش را تکان داد

-نمیدونم چطوری نامه ای که فرمانده ی سپاه ایرانیان به پدرشیوون نوشته بود رو به چنگ آورده بود اما همون نامه ی به نظر ساده ی زندگی چوی ها رو به طور کامل دگرگون کرد... تو اون نامه فرمانده ی سپاه ایرانیان از پدر شیوون بابت اطلاعات جنگی که در اختیارش گذاشته بود از او تشکر کرده بود و بهش قول جبران داده بود!... نمیتونی که تصورکنی فرمانروا بعد دیدن اون نامه چقدر عصبانی و ناراحت شد!... همینم باعث شد تا خانواده کانگین برای همیشه از شر رقیب اصلی شون در قصر خلاص بشن... خانواده ی چوی با وجود اون همه نفوذی که تو قصر داشت نابود شدند و نفوذ خاندان کیم حتی بیشتر از قبل شد.... پدرم مثل چشماش به کانگین اعتماد و اونو دوستش داره.

هیچول کلمات درحالی به زبان آورد که چینی ب پیشانی اش افتاده بود.

لیتوک هم با شنیدن این ها احساس خوبی نداشت.

شیوون پسر خوبی به نظر می رسید... لیتوک نمیتوانست باور کند که پدری که چنین پسر نجیبی را تربیت کرده بتواند به کشورش خیانت کند.

مطمئن بود اشتباهی پیش آمده است و شیوون و خانواده اش بی گناه هستند.

وقتی دستی نرم و لطیف صورتش را ل.مس کرد از افکارش بیرون آمد و به شاهزاده زیباروی یونانی نگریست که به او خیره شده بود.

هیچول گفت- با این وجود من هنوزم نمی فهمم که چرا اینقدر گذشته ی اون برده برات مهمه؟!... اینکه قبلا کی بوده و یا چه بلایی سر خونواده ش اومده ربطی به تو نداره... 

لبخند لوند و زیبایی به ل.ب آورد و اجازه داد چال های دو طرف صورتش آشکار شود.

-... تنها چیزی که تو این قصر به تو مربوط پیدا میکنه منم!... فقط من... دوست ندارم وقتی باهم هستیم از دیگران حرف بزنی.

لیتوک بی اختیار لبخند کوچکی زد

طبق معمول هیچول نتوانسته جلوی احساس حسادتش بگیرد‌.

لیتوک فکر کرد که او یک بچه ی لوس است که همه ی چیز را فقط برای خودش میخواهد.

 توضیح داد- قبلا بهت گفته بودم که شیوون برای من یه دوسته و الان فقط در مورد گذشته ش کنجکاو بودم.

هیچول ل.ب هایش را جلو داد

-به هرحال الان دیگه نمیخوام چیز بیشتری بشنوم... مگه نگفتی میخوای باهام تمرین حساب کنی؟

-چرا... یادآوری خوبی بود.

به این ترتیب به صحبت در مورد شیوون و گذشته اش خاتمه داد و تمرین شان را شروع کردند.

لیتوک متعجب شد وقتی دید کن هیچول زودتراز آنچه که تصور میکرد شروع به یاد گرفتن کرد!

هیچول پسر باهوشی بود که به سرعت همه چیز را یاد میگرفت هرچند مدام غر میزد که از مطالعه خسته شده است اما به خاطر لیتوک ادامه میداد.

آنها آنقدر به مطالعه کردن ادامه دادند تا اینکه زمان شام فرارسید و خدمتکاران به دنبال شان آمدند.

لیتوک به قیافه ی خسته ی هیچول لبخندی زد و گفت- برای امروز کافیه.

هیچول آهی کشید

-جدا؟... اوه واقعا دیگه نمیتوانستم ادامه بدم...

چشمان گربه ای اش برقی زدند

-...حالا اینقدر ازم کار کشیدی میتونم توقع داشته باشم که بعد شام روی تخت راحتم کمی باهم وقت بگذرونیم ؟

لیتوک با فهمیدن منظور شاهزاده خنده ای کرد و گفت

-شاید!

و سپس هردو از اتاق خارج شدند.

هیچول گفت- به قدری گرسنه م که میتونم یه آهوی کباب شده رو درسته بخورم!

لیتوک به او لبخندی زد ... هر لحظه و هرساعتی که میگذشت احساس میکرد که بیشتر و بیشتر جذب این موجود دوستداشتنی و بانمک میشود.

در این لحظه خدمتکاری سراسیمه سمتشان آمد بعد اینکه تعظیمی کرد به هیچول گفت

-عالیجناب ... فرمانروا شما رو احضارتون کردند!

هیچول با تعجب گفت- این موقع شب ؟!... من میخواستم شام بخورم.

خدمتکار تعظیم دیگری کردو گفت- اتفاق خیلی پیش اومده که همه ی مقامات و بزرگان قصر در سالن اصلی جمع شدند... فرمانروا گفتن که شماهم به اونجا برید!

هیچول و لیتوک با نگرانی به یکدیگر نگاهی انداختند و بعد هیچول گفت- باشه من الان به اونجا میرم.

بعد رفتن خدمتکار لیتوک رو به شاهزاده ی یونانی کرد که دوباره ابروهایش درهم گره خورده بود

پرسید- فکر میکنی چه اتفاقی میتونه افتاده باشه؟

هیچول جواب داد- نمیدونم ولی هرچی هست اتفاق مهمی افتاده که پدرم این موقع شب دستور داده تا همه در سالن جمع  بشیم... تو شام تو بخور منم هروقت بتونم پیش ت برمیگردم.

لیتوک سری تکان داد و هیچول بعد اینکه گونه اش را بو.سید با عجله به دنبال خدمتکار رفت.



زمانی که به سالن اصلی رسید متوجه شد که قبل از او بیشتر مقامات آنجا حضور پیدا کرده اند.

مقامات دربار متشکل از فرماندهان و وزرای بلند پایه که در صورت تک تک آنها به وضوح میشد نگرانی شان را دید.

با ورود فرمانروای میانسال همهمه ها فرو نشست و همه سر تعظیم فرود آوردند و منتظر ماندند تا فرمانروا دلیل فرا خواندن آنعا را بازگو کند.

هیچول سریع به تخت پدرش نزدیک شد.

-پدر!

هیچول میتوانست از صورت پدرش به راحتی نگرانی و ناراحتی اش را بخواند.

بدون شک اتفاق خیلی مهمی افتاده بود!

با نگرانی پرسید

-پدر چه خبر شده؟!

فرمانروا با تاسف سرش را تکان داد و رو به وزیراعظم گفت- اون پیغام رو بیار!

وزیراعظم تعظیمی کرد و نامه ی لوله شده ای که به همراه داشت را به فرمانروا تسلیم کرد.

نامه ای که فرمانروا قبلا به طور کامل از محتوای آن باخبر شده بود.

با این حال نامه را باز کرد و رو به حضار گفت- این نامه ساعتی قبل از اسپارت به دستم رسید... فرمانداری که برای اسپارت انتخاب کرده بود سر به طغیان برداشته و تصمیم به شورش گرفته!...

افراد حاضر در سالن با ترس و شگفتی به یکدیگر نگریستند.

فرمانروا سال ها برای متحد کردن دو کلانشهر یونان تلاش کرده بود و جنگیده بود و حالا نتیجه زحماتش نزدیک بود برباد برود!

فرمانروا باخشم نامه در مشت های بزرگش فشرد و با غیظ ادامه داد- مارکوس... اون حروم.زاده جرات کرده تا دوباره اسپارت رو از یونان جدا کنه و ازش یه کلانشهر مستقل بسازه!

فرمانده کیم که فرمانده ی ارشد سپاه یونان بود سریع جلو رفت و مقابل فرمانروا زانو زد‌

-لطفا به من اجازه بدید تا با لشکرم به اسپارت حمله کنم و سر اون عو.ضی رو براتون بیارم!

هیچول به آن فرمانده ی میانسال قوی هیکل و چهار شانه که کسی به جز پدر کانگین نبود نگاه کرد.

شکی نبود که او سعی داشت از این فرصت برای نزدیک تر شدن به فرمانروا استفاده کند.

فرمانروا گفت- در شجاعت و قدرت شما شکی ندارم فرمانده ولی همانطور که میدونید ما تازه از یک نبرد بزرگ با روم برگشتیم و سربازان مون هنوز به قدر کافیه تجدیدقوا نکردند... برای اینکه تدارکات لازم رو آماده کنیم به کمی زمان نیاز داریم و ممکنه تا اون زمان مارکوس کل اسپارت رو تحت اختیار خودش درآورده باشه... ما باید زودتر راهی پیدا کنیم تا جلوشو بگیریم!

در این لحظه بود که کانگین قدمی به جلو برداشت و بعد اینکه تعظیمی کرد گفت- منو عفو کنید که سرورم دخالت میکنم اما من پیشنهادی دارم!

فرمانروا ابروهایش را بالا انداخت

-چه پیشنهادی فرمانده ی جوان ؟... مایلم بشنوم.

کانگین جلو آمد و کنار پدرش روی زمین خاضعانه زانو زد.

-همونطور که حتما سرورم اطلاع دارید من لشکر کوچکی دارم که اکثر اونا رو جوانان قوی هیکل و ورزیده ی اسپارتی تشکیل میدند که به شدت به یونان متحد وفادارن... اگه اجازه بدید تا آماده شدن تدارکات و ارتش اصلی من و ارتش م به اسپارت میریم و سعی میکنیم راهی برای نفوذ به داخل شهر پیدا کنیم... سربازان زیردست من تموم اسپارت رو به خوبی میشناسن و مطمئنا از پس این کار برمیان!...

سرش را بلند کرد و به لوسیوس نگاه کرد

-خواهش میکنم این اجازه رو بهم بدید تا سپاه پیش قراول شما باشم!

با اتمام سخنان کانگین دوباره همهمه ای در میان مقامات برخاست.

با اینکه شجاعت و توانایی کانگین در نبرد و فرماندهی شکی وجود نداشت اما باز هم این ریسک بزرگی بود که کاری به این بزرگی را به یک فرمانده ی جوان و کم تجربه سپرده شود.

هیچول پدرش را زیر نظر گرفته بود که فکر میکرد و سعی داشت تصمیمی بگیرد.

کانگین اصرار کرد

-فرمانروا لطفا این اجازه رو بهم بدید!... قول میدم ناامیدتون نکنم و سر مارکوس رو براتون پیشکش بیارم!

فرمانروا آهی کشید

-بسیار خب... من این اجازه رو بهت میدم چون در حال حاضر راه دیگه ای نداریم... تو میتونی برای لشکر اصلی مون وقت بخری.

کانگین با خوشحالی تعظیم کرد

-سرورم از اینکه این فرصتو بهم دادید ‌سپاسگذارم!... مطمئن باشید برای شکست دادن مارکوس از جونم مایه خواهم گذاشت!

فرمانروا لبخندی زد

-شجاعت و وفاداریت قابل تحسینه فرمانده ی جوان... منم بهت قول میدم که اگه در این نبرد پیروز بشی و یتونی در دژهای اسپارت رو باز کنی بهت پاداشی در خور کار بزرگ ت بدم!... هرچیزی که مایل باشی!

کانگین تعظیم دیگری کرد

-جسارت منو ببخشید سرورم ولی من اگه در این جنگ موفق بشم پاداشی بس بزرگ و با ارزش ازتون خواهم خواست!

و حین گفتن این نگاه کوتاهی به هیچول انداخت که کنار تخت پدرش ایستاده بود.

فرمانروا خنده ای کرد

-هر پاداشی بخوای بهت میدم!... فقط سر مارکوس رو برام بیار!

کانگین گفت- اطاعت سرورم.

فرمانده ی ارشد بعد اینکه نگاه پر از غروری به پسرش انداخت رو به فرمانروا کرد

-منم از شما سپاسگذارم عالیجناب!

لوسیوس گفت

-کافیه... میخوام کانگین و لشکرش همین فردا حرکت کنند و شما نیز فرمانده ی ارشد به سرعت لشکر اصلی و تدارکات رو آماده کنید تا به کمک کانگین برید.

-امرتون مطاعه سرورم!

سپس فرمانروا به حضار رخصت داد تا سالن ترک کند و خودش هم برای استراحت به اتاقش برگشت.

همه چیز ظاهرا حل شده به نظر میرسید.

اگر کمی شانس می آوردند برنده ی این نبرد بودند.

تنها کسی که هنگام ترک آنجا چندان خوشحال و راضی به نظر نمیرسید شاهزاده ی زیبای یونان بود.

از نگاه معنادار کانگین هنگامی که از پاداش بزرگ و ارزشمندش حرف میزد هیچ خوشش نیامده بود.

دیگر ذره ای احساس گرسنگی نمیکرد فقط میخواست زودتر به اتاقش برگردد تا استراحت کند.

زمانی که به اتاق ش برگشت با کمال حیرت لیتوک را آنجا یافت.

لیتوک روی تخت او نشسته بود و صبورانه انتظارش را میکشید.

لیتوک با دیدن ش سرش را بلند کرد و گفت

-چه خبر شده هیچول؟... چه اتفاقی افتاده؟

هیچول همانطور که سمت تخت می آمد توضیح داد- فرمانداراسپارت دست به شورش زده تا اسپارت رو دوباره از بقیه یونان جدا کنه... قرار شد به زودی لشکری برای سرکوبی ش به اسپارت فرستاده بشه.

لیتوک- اوه... باید حدس میزدم .

و آخرین جنگی که شاهدش بود را به خاطر آورد.

نبردی که به سقوط رُم و بردگی او ختم شده بود.

متعجب بود که در روم الان چه خبر بود و پدرو برادرنش چه میکردند.

وقتی دست هیچول را روی دستش احساس کرد از افکارش بیرون آمد.

هیچول درحالیکه لبخند محوی به ل.ب داشت گفت- فکر میکردم تو اتاق خودت خوابیده باشی.

لیتوک به چشمان درشت و سیاه او خیره شد جواب داد- نگران بودم که چه اتفاقی افتاده... نمیتونستم قبل از فهمیدن ش بخوابم.

دست هیچول را احساس کرد که به آرامی پشتش خزید و کمرش را نوازش کرد.

هیچول صورتش را جلوتر آورد و بو.سه ای نرم به ل.ب هایش زد

زمزمه وار گفت- فکر نمیکردم سرنوشت یونان برای یه رومی اینقدر مهم باشه.

لیتوک صادقانه جواب داد- این سرنوشت توئه که برام مهمه.

این جواب باعث شد که لبخند نارسیس عمیق تر شود‌.

آهسته گفت- فرشته ی من.

و همزمان لیتوک را به آرامی روی تخت هل داد.

 به رویش خم شد و غرق تماشای صورت فرشته ای پسر سفیدپوش شد.

تک تک اجزای اورا در سکوت از نظر گذراند.

چشمان درشن و معصوم ش... گونه های برجسته و بوسیدنی اش... بینی خوش ترکیب و آن ل.ب های باریک هو.س برانگیز که طعم شیروعسل را میداد.

هیچ راهی وجود نداشت که حتی برای یک لحظه بتواند کانگین را جای این فرشته ی لطیف و ظریف تصور کند.

بو.سه ی دیگری به ل.ب های لیتوک زد و سپس سرش را روی سی.نه ی گرم او گذاشت.

صدای تپش های آرام قلب لیتوک حکم زیباترین موسبقی را برایش داشت.

به زودی انگشتان باریک لیتوک را لای موهایش احساس کرد که به آرامی نوازشش میکردند.

زمزمه کرد

-میتونم امشب اینطوری بخوابم؟

بو.سه ی لیتوک بر روی موهایش احساس کرد.

-معلومه شاهزاده.






نظرات 1 + ارسال نظر
نانا یکشنبه 6 آبان 1397 ساعت 20:01

چه خوب که قالب رو عوض کردی، "یکمی تنوع" لازمه
بد نیست پوستر این فیک رو هم عوض کنی
ولیییییی... این آنجل خان بدجوری عاشق شده ها. میترسم از روزی که قلب مهربونش بشکنه
کاش شیوون یک خودی نشون بده و توجه فرمانروا رو جلب کنه... به جای کانگین
کار مکنه کیوکیو هم راحت بشه اینطوری

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد