Angelenos and Narcissus 19




سلام جیگرا


طبق قولی که دادم قسمت نوزدهم رو آوردم


این قسمت هیجانش خیلی زیاده


پوسترم عوض کردم



یه فن آرت هالووینی از توکچول ببینید بعد برید ادامه تا از دهن نیفتاده





 

قسمت نوزدهم:



خبر شورش در اسپارت و جنگی قریب الوقوع به زودی در کل آتن پخش شد و نه تنها آتن بلکه کل یونان را حال و هوای جنگ گرفت.

جنگی که هیچ راهی برای گریز از آن وجود نداشت و مردم تنها میتوانستند به درگاه خدایانش دعا کند که فرمانروای قدرتمندشان این بار نیز فاتح میدان باشد.

اگر مارکوس موفق میشد استقلال اسپارت را بدست بیاورد به مرور اسپارت قدرت سابق ش را باز می یافت و حتی ممکن بود بر آتن غلبه کند - همان طور که سال ها قبل اتفاق افتاده بود – آتن به مستعمره ی اسپارت تبدیل میشد و مردمش نیز برده و بنده ی بی چون و چرای اسپارت ها میشدند!

به همین دلیل پس گرفتن اسپارت و سرکوبی مارکوس بسیار حیاتی بود.

لیتوک تمام مدت سربازان قصر را میدید که در حال آماده شدن برای رفتن به اسپارت میشدند و در صف های منظم تمرین نظامی می دیدند.

لیتوک از زمانی که به خاطر داشت از جنگ و خونریزی متنفر بود.

نه فقط از جنگ بلکه از شمشیر و هرسلاحی که برای کشتن انسان ها استفاده میشد اما این راهم فهمیده بود که جنگیدن انسان ها جزئی جدا نشدنی از فطرت آنهاست و تا دنیا برقرار است آنها هم باید با دیدن صحنه های دلخراش جنگ کنار بیایند.

گویا این نفرین از طرف خدایان بود که دامن گیر مخلوقاتشان بود تا هیچ گاه روی آرامش را نبینند.

لیتوک توانست فرمانده ی جوان و قوی هیکل یونانی را تشخیص دهد که با جدیت در حال تمرین دادن به سربازان زیردستش بود.

کانگین هیکلی مانند کوه و بازوهای قوی و بزرگی مانند تنه درختان کهنسال داشت.

لیتوک در او کوچکترین اثری از نگرانی و ناراحتی برای جنگی که در پیش رو داشتند نمی دید... برعکس حتی از همیشه شاداب تر و خوشحال تر به نظر میرسید انگار که جنگیدن و کشتن آدم ها برایش مانند یک تفریح بود.

وقتی کانگین سرش را سمتش برگرداند برای لحظاتی نگاه شان درهم گره خورد.

کانگین با دیدن پسرک لاغر اندام جذابی که مثل فرشته ها تنها تونیکی ساده و سفیدی به تن داشت پوزخندی زد.

لیتوک مثل اکثر اوقات تعداد کتاب به بغل داشت و با چشمان درشت و معصوم ش به او زل زده بود.

لیتوک در نظرش به قدری ظریف و شکننده بود که به هیچ عنوان نمیتوانست به او به چشم یک رقیب نگاه کند!

کانگین واقعا درک نمیکرد که چرا هیچول به خاطر چنین کسی قید رابطه با او را زده است؟!

گرچه فرقی هم نمیکرد... هیچول به زودی مجبور بود که دست از لیتوک بکشد و مال او شود!

زمانی که سر مارکوس را در طبقی زرین برای فرمانروا می آورد به عنوان پاداش جز نارسیس زیبا چیز دیگری را طلب نمیکرد.



کیوهیون با عجله در حال رفتن به دیدن پدرش بود... با شروع دوباره ی جنگ بین آتن و اسپارت او نیز کلی کار برای انجام دادن داشت و باید به پدرش برای تهیه تدارکات جنگ کمک میکرد.

از جنگ و از این اوضاع آشفته و نگران قصر و شهر متنفر بود.

بدون شک بار سنگین این جنگ تازه هم طبق معمول بر روی دوش مردم بینوا بود.

در مسیر با شنیدن صداهای آشنایی حرکتش را آهسته تر کرد و کمی که جلوتر رفت توانست صاحب آن صداها را نیز ببیند.

شیوون و شاهزاده ی رومی آنجا بودند.

کیوهیون پشت دیواری پنهان شد و بدون اینکه دیده شود آن دو را تماشا کرد.

لیتوک با سماجت سعی داشت در حمل کردن باری خیلی سنگینی به شیوون کمک کند درحالیکه اصلا قدرت و توان کافی حتی برای بلند کردنش را نداشت.

شیوون لبخندزنان اورا تماشا میکرد که چطور با لجبازی به تلاش بی ثمرش ادامه میداد.

 جلو رفت و با ملایمت بازوهای لاغر لیتوک را گرفت و اورا عقب کشید.

با خنده گفت- کافیه شاهزاده... ممکنه زیر سنگینی این بار بشکنی!... نمیخوای که شاهزاده بابت آسیب دیدنت مجازاتم کنه؟

لیتوک ل.ب هایش را با دلخوری جلو داد

-تو فکر میکنی من ضعیفم درحالیکه نیستم!... تو حتی نزاشتی که من امتحان کنم !

شیوون با خنده گفت- تو الان یه ساعته که داری تلاش میکنی که بلندش کنی!... هنوزم فکر میکنی به انداره ی کافی امتحان نکردی ؟!

کیوهیون همان طور که آنها را زیر نظر داشت با دیدن لبخند شیوون ناخودآگاه لبخند زد... از آخرین باری که شیوون را این گونه متبسم دیده بود را به خاطر نمی آورد.

او نه تنها از دیدن آن صحنه احساس حسادت نمیکرد بلکه خوشحال بود که لااقل کسی مثل لیتوک کنار شیوون است تا گاهژ لبخند به ل.ب او بیاورد.... کاری که کیوهیون نمیتوانست برای او انجام دهد.

و از این بابت قدردان لیتوک بود.

کمی آنجا ماند و آن دو را تماشا کرد و سپس بی سروصدا آنجا را ترک کرد.



هیچول به شکم روی تخت ش دراز کشیده بود و سعی داشت کتابی که پیش رویش بود را تمام کند.

لیتوک به او گفته بود که اگرآن کتاب را تمام نکند آنشب حتی پایش به اتاق او نخواهد گذاشت!!!

کاری که برای هیچول حکم شکنجه را داشت.

مهم نبود که رابطه داشتن یا نه... هیچول عادت کرده بود که هرشب کنار آن فرشته به خواب برود و صبح هم کنار او از خواب برخیزد.

ل.ب های قلوه ای را به دندان گرفت و بااوقات تلخی پیش خودش زمزمه کرد

-اون پسره ی از خود راضی چطور میتونه منو اینطوری وادار به انجام خواسته هاش کنه؟!

البته نمیتوانست منکر این شود که کتابی که میخواند بیشتر از آنچه که تصور میکرد سرگرم کننده بود.

او هیچ وقت تصور نداشت ک در سرزمین پارسیان زنان میتوانستند وارث خانواده شوند و پست و مقام دولتی داشته باشند ... حتی در این کتاب نوشته بود که دخترانی که آموزش نظامی دید بودند میتوانستند فرمانده ی سپاه شوند!!!

در حالیکه در کشور او زنان عملا چیزی نبودند جز وسیله ی برای تولید مثل و بقای نسل... کسانی که هیچ گونه اختیار و مالی از خود نداشتند.

هیچول با خواندن مطالب تاریخ هرودیت متوجه شد که مردمان دشمن قدیمی شان یعنی ایران بیشتر از همه به دانش و بازی های فکری و حل معماها علاقه دارند‌.

هیچوب کتاب را ورق زد و گفت- واقعا جالبه!... فکر کنم منم ازین معماها خوشم میاد!

با صدای تقه ای که به در خورد بدون اینکه سرش را بلند کند گفت- هرکی هستی برو... الان نمیخوام کسی رو ببینم!

اما در باز شد و مرد جوان چهارشانه ای پا به درون اتاق گذاشت.

هیچول با دیدن کانگین بلند شد و ایستاد.

درحالیکه اخمی روی صورت زیبایش نشسته بود گفت- مگه نشنیدی چی گفتم؟!... گفتم نمیخوام کسی رو ببینم مخصوصا تو یکی رو!

کانگین بدون اینکه خم به ابرو بیاورد قدمی به جلو برداشت

-اما من لازم بود که حتما قبل رفتنم به اسپارت تورو ببینم و باهات حرف بزنم.

هیچول نگاهی از بالایی به او انداخت

-اخه من چه حرفی میتونم با تو داشته باشم؟...

پوزخندی زد

-... فکر میکردم آب پاکی روی دستت ریخته باشم!... امیدوار بودم بیشتر از این غرورت برات اهمیت داشته باشه!

کانگین گفت- تا مدامی که برای بدست آوردن چیزی ک مال من و حق منه تلاش میکنم حتی غرورمم برام مهم نیست شاهزاده ی من!

هیچول به تندی گفت- من شاهزاده ی تو نیستم!... من مال هیچ کس نیستم!

کانگین برعکس او به آرامی گفت- ولی گل زیبایی مثل تو نیاز داره که کسی ازش مراقبت کنه!... یه مرد واقعی و قوی مثل من!

هیچول گفت- بهت اطمینان میدم اون شخص کوچکترین شباهتی به تو نداره!

اینجا بود که بلاخره پوزخندی هم روی ل.ب های کانگین نشست و شروع کرد

-اگه منظورت اون برده کوچولوی ...

اما با صدای محکم و خشم آلود هیچول حرفش ناتمام ماند

-در مورد لیتوک درست حرف بزن!

ابروهای کانگین به نشانه ی تعجبش بالا رفتند و نیشخندش پهن تر شد

-اوه پس اینطور!... باید فکرشو میکردم که ازت دل برده باشه... البته بهت حق میدم...

فاصله اش را با هیچول کمتر کرد و با لحن چندش آوری گفت

-... اون چیزی که من دیدم باید رو تخت خیلی خواستنی باشه نه؟

هیچول از بین دندان هایش غرید

-بهت گفتم در مورد لیتوک درست حرف بزن!

اما کانگین کاملا بی پروا ادامه داد- اما من جای تو بودم زیاد بهش دلبسته نمیشدم... 

صورتش را به صورت هیچول نزدیک کرد 

-... چون به زودی قراره مال من بشی! ... کسی که یک مرد جنگی واقعیه!... تنها کسی که میتونه از موجود ظریفی مثل محافظت کنه!

هیچول با نفرت به چشمان او خبره شد 

گفت- من نیازی به محافظت کسی ندارم!... و کسایی مثل تو مگه اینکه به خواب ببینن که به تخت من راه پیدا کنن!... روی تخت من جای برای تو وجود نداره!

کانگین سرش را عقب کشید ولی همچنان پوزخندش را روی صورتش حفظ کرده بود.

-من اینطور فکر نمیکنم... حتما شنیدی که فرمانروا بهم قول داده که اگه مارکوس رو بکشم هرپاداشی بخوام بهم میده!... و من تنها چیزی که میخوام تو هستی!...

 با لذت صورت سرخ شده از خشم هیچول را تماشا کرد

-... تو با من ازدواج میکنی و مال من میشی!... هم تو و هم حتی اون برده ی کوچولوی جذابت!

هیچول با نفرت گفت- نارسیس هیچ وقت مال کسی نمیشه!... و چیزی که مال منه مال من می مونه!

کانگین- خواهیم دید!...

تعظیمی کرد و گفت-... حرفی که میخواستم رو بهتون زدم حالا ازتون اجازه مرخصی میخوام.

هیچول- از اتاق من برو بیرون!

فرمانده ی جوان تعظیم دیگری کرد و گفت- چشم شاهزاده ی من!

و به طرف در به راه افتاد اما لحظه ی آخر برگشت و گفت- یه چیز دیگه... به نظر من از الان به خیاط های دربار بگو تا برات لباسی زیبا برای روز مراسم بدوزن... چون همین که برگشتم باهم ازدواج میکنیم!

خشم هیچول با شنیدن این کلمات به سر حد خود رسید و کتابی که به دست داشت را سمت کانگین پرتاب کرد

-گمشو بیرون حروم.زاده!

کانگین بدون کلمه ی دیگری از اتاق بیرون رفت ولی همچنان پوزخند زننده اش روی ل.ب هایش خود نمایی میکرد.

بعد رفتن او هیچول درحالیکه از شدت خشم نفس نفس میزد روی تخت نشست.

حرف های کانگین اورا تا حد مرگ خشمگین میکرد.

با این که یقین داشت پدرش بدون نظر و رضایت او کاری انجام نمی دهد اما نمیتوانست آرام بگیرد.

چون پدرش به همان اندازه هم به قول هایی که به زیردستانش میداد پایبند بود.

اگر کانگین موفقیت های زیادی در این جنگ بدست می آورد هیچ بعید نبود که پدرش با درخواست ازدواج کانگین با او موافق کند.

ل.بش را گاز گرفت

-این اتفاق هرگز نمی افته!... من اینو قبول نمیکنم!



لیتوک بعد ملاقات کوتاهی که با شیوون داشت همراه کتاب هایی که از کتابخانه ی قصر گرفته بود به طرف اتاق هیچول راه افتاد.

میخواست ببیند که شاهزاده ی یونانی چقدر پیشرفت داشته است.

وقتی وارد اتاق شد هیچول را ری تخت ش یافت که اصلا حالش روبراه به نظر نمیرسید و کتابش در گوشه ای از اتاق روی زمین افتاده بود.

کتاب ها یش را روی میز کوچکی که آنجا بود رها کرد و سراسیمه به طرف او رفت.

-هیچول حالت خوبه؟

نارش نشست و سر اورا بالا آورد

با دیدن صورت سرخ او متعجب شد

-... تو... چت شده؟

هیچول بی مقدمه گفت- منو ببو.س!

لیتوک متعجب پلک زد

-چی؟!

هیچول تکرار کرد

-منو ببو.س!

لیتوک گیج شده بود... حالت هیچول خوب نبود و به نظر میرسید از چیزی به شدت خشمگین است.

هیچول وقتی دید لیتوک حرکتی نمیکرد با دست هایش صورت اورا قاب گرفت

-حالا که اینکارو نمیکنی خودم انجامش میدم!

و سپس بی درنگ ل.ب های داغ ش را روی ل.ب های لیتوک گذاشت و اورا عمیق بو.سید.

عمیق ترین و خشن ترین بو.سه ای که لیتوک تا به حال تجربه کرده بود!

شانه های هیچول را گرفت و بی اختیار در دهانش ناله ای کرد...







آنچه در قسمت بعد خواهید خواند:




هیچول مچ های دستش را گرفت و آنها را به روی تخت میخکوب کرد

-امیدوارم منو بابت رفتار امروزم ببخشی... ولی من واقعا نیاز دارم به طریقی حرف های اون حروم.زاده رو فراموش کنم!




هیوک- به من اعتماد داشته باش دوست من... با نقشه ای که من تو سرم دارم شاهزاده بلاخره از اون برده ی رومی دست میکشه!





نظرات 2 + ارسال نظر
حانی شنبه 19 آبان 1397 ساعت 23:12

سلام هیونگ...بعد مدتی....گوشیم دستم نبود....من و که فراموش نکردی نه چون خیلی وقته نبودم....این فیک جدیدت عالیه.....از اون قسمتی که نخونده بودم تا اینجاشو خوندم...عاااااااااااالیه

نانا سه‌شنبه 8 آبان 1397 ساعت 22:38

نارسیس عاشق شده ولی خبر نداره
این هیوک آب زیرکاه چی میگه توی قسمت بعد؟؟!!
هیوک کسی بود که شاهزاده رومی رو به تخت نارسیس آورد و حالا.....!
برای قسمت بعد مشتاقم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد