Angelenos and Narcissus21



سلام جیگرا


حرفی نیست برید این قسمتو بخونید



  قسمت بیست و یکم:



مدتی از بیدار شدنش میگذشت... دقیقا نمیدانست چه مدت است که بیدار است ... تنها میدانست که از قبل از طلوع آفتاب به تماشای فرشته ای که کنارش آرام خوابیده بود نشسته است.

بعد استراحت شبانگاهی دیگر ذره ای از تاثیر م.شروب دیشب در بدنشان نمانده و خشم ش نیز کاملا فروکش کرده بود اما نتیجه ی آنها ، آنجا و درست مقابل چشمانش بودند.

هیچول به آسانی میتوانست جای گاز بی رحمانه اش و خون خشک شده را روی گردن لیتوک ببیند.

و همین طور روی مچ های لاغرش به وضوح ردی از کبودی به چشم میخورد.

با این حال لیتوک دیشب هیچ شکایت و گله ای نکرده بود و همین هم درد و عذاب وجدان هیچول را بیشتر میکرد.

بازوهای سفید و مرمری اش دور بدن فرشته ی خفته حلقه کرد و صورت زیبایش را به آرامی به سی.نه ی بره.نه ی او مالید

آهسته زمزمه کرد

-تو چی هستی؟... یه فرشته ی واقعی؟!

لیتوک در خواب تکانی خورد و نجوای نامفهومی کرد 

هیچول سرش را بلند کرد و آهسته بو.سه ای به لبان نیمه باز فرشته زد.

صورت فرشته ای اورا در خواب تماشا کرد و لبخندزنان گفت- چرا اینقدر واسم خاصی؟... هیچ درک نمیکنم... باید دیوونه شده باشم!

دوباره کنارش دراز کشید و منتظر ماند تا او بیدار شود.

بعد گذشت ساعتی لیتوک به آرامی چشمانش را باز کرد.

اولین چیزی که دید یک گربه ی ملوس بود که با چشمان درشتش به او نگاه میکرد.

قشنگ ترین صحنه ای که لیتوک میتوانست آرزو داشته باشد تا با باز کردن چشمانش ببیند.

لبخندی زد و بازوهایش را دور هیچول حلقه کرد.

قبل اینکه ل.ب هایشان را به بو.سه ی صبحگاهی مهمان کند گفت- صبح بخیر!

هیچول با کمال میل بو.سه ی اورا پذیرفت و روی ل.ب هایش زمزمه کرد

-صبح توهم بخیر فرشته.

-خیلی وقته که بیدار شدی؟

-مدت زیادی نیست...

درحالیکه در صورت زیبایش نگرانی و ناراحتی پیدا بود پرسید- به خاطر دیشب... خیلی درد داری؟

لیتوک جواب داد

-نه زیاد... 

دستش را به گردنش برد... زخم روی گردنش پماد زده و با باند سفید بسته شده بود.

این کار هیچول بود؟!

لیتوک تعجب کرد که با بو.سه ای هیچول به روی گردن بسته ی شده اش زد بیشتر جاخورد

هیچول گفت- متاسفم... واقعا متاسفم!

قبل اینکه لیتوک بخواهد چیزی بگوید هیچول دست های اورا گرفت و کبودی روی مچ هایش را بو.سید

-قول میدم دیگه مثل دیشب رفتار نکنم... قول میدم هرکتابی که بگی بدون چون و چرا و غر زدن بخونم... قول میدم دیگه بهت صدمه نزنم... قول میدم که...

هیچول قصد داشت همینطور ادامه بدهد که با قرار گرفتن ‌ب های لیتوک روی ل.ب هایش ساکت شد.

لیتوک خودش را عقب کشید و به صورت او لبخند زد

-من دیشب بهت گفتم ک اشکالی نداره... نگفتم ؟

هیچول ل.ب ش را گاز گرفت و گفت- اما...

لیتوک صورت اورا با دستانش قاب گرفت و یکبار دیگر اورا بو.سید

به چشمان زیبای نارسیس خیره شد و گفت- دیگه در موردش حرف نزن باشه؟

هیچول سرش را تکان داد

-باشه.

لیتوک لبخند محوی زد و با شیطنت پرسید

-حالا بهم بگو امروز دوست داری چه جور کتابی بخونی ؟



آن روز وقتی لیتوک به کتابخانه میرفت اصلا انتظار نداشت که دوباره با کیوهیون رو در رو شود!

کسی که بیشتر از چندبار با او هم صحبت نشده بود و دفعه ی آخر که در کتابخانه یکدیگر را دیده بودند حرف هایش حسابی آزارش داده بود.

هرچند به نظر میرسید قصد کیو فقط کمک کردن بود.

به هرحال لیتوک ترجیح میداد با او رودررو نشود ..‌ خصوصا که اینبار ظاهر چندان مناسبی نداشت.

نمیخواست دوباره شماتت شود.

اما همین که خواست از کتابخانه خارج شود کیوهیون متوجه اش شد.

کیو کتابی که بدست داشت را گذاشت و گفت- اوه شاهزاده!...

لبخندی زد 

-... خوشحالم که دوباره می بینمت... اومدید کتاب جدید ببرید؟

لیتوک جواب داد- بله... همینطوره.

کیوهیون پرسید- از ایلیاد هومر خوشتون اومد؟

لیتوک- آه بله..‌ خیلی جذاب بود ...

با دیدن نگاه کیوهیون روی باند سفید دور گردنش دستپاچه شد.

اما برخلاف آنچه که لیتوک انتظار داشت کیوهیون به آن اشاره ای نکرد و در عوض پرسید

-امروز میخواید چه کتابی ببرید؟

لیتوک به قفسه ها نزدیک شد و گفت- نمیدونم... ترجیح میدم تاریخی باشه... و همینطور سرگرم کننده‌‌... اونو برای شاهزاده میخوام .

ابروهای کیوهیون به نشانه ی تعجب بالا رفتند

-هیچول؟!... مگه کتاب میخونه؟

لیتوک با خوشحالی سرش را تکان داد

-اوایل کتاب خوندن رو دوست نداشت اما وقتی ازش خواستم و شروع به کتاب خوندن کرد کم کم ازین کار خوشش اومده.

کیوهیون- واقعا عجیبه!... تا به امروز فکر میکردم فقط به چیزای مربوط به روی تخت علاقه مند باشه!

لیتوک اخمی کرد

-هیچول اینطوری نیست!

کیوهیون گفت- یعنی میگی تغییر کرده؟!

قبل اینکه لیتوک بتواند جلویش را بگیرد کیو مچ دستش را گرفت و بالا آورد.

کبودی دستش را نشان لیتوک داد

-انگاراصلا متوجه نیستی که داره چه بلایی سرت میاره!

لیتوک مچ ش را از دست او بیرون کشید

-هیچول اونطوری نیست که فکر میکنی!

کیوهیون پوزخندی زد

-میخوای بگی که هیچول رو بیشتر از من که تموم عمر کنارش بودم میشناسی؟!... من دوست بچگی شاهزاده م و بهتر از هرکسی اون و رفتارهاشو میشناسم... 

با تاسف گفت-... ازت خواستم خودتو ازش دور نگه داری تا صدمه نبینی... ولی انگار تو اهمیتی نمیدی که باهات بازی شه‌.

لیتوک اخمی کرد

-هیچول پسر خوب و مهربونی... دیشب ... دیشب اون فقط م.ست بود... 

کیوهیون- و تو گذاشتی هرکاری دلش میخواد باهات بکنه؟!

لیتوک گفت- تو درک نمیکنی... من گذاشتم چون من...

کیوهیون دوباره حرفش را قطع کرد

-چون دوستش داری؟!

لیتوک-  اره چون دوسش دارم و میخوام کمک کنم تا تغییر کنه.

کیوهیون- این بیش از اندازه رویا پردازیه.

لیتوک- چرا اینطور فکر میکنی ؟!... چرا هیچول نباید بتونه تغییر کنه؟!

-چون میشناسمش!... من فقط نمیخوام آخرش این تو باشی که ضربه میخوری و داغون میشی... مثل بقیه.

لیتوک- داری واسم دلسوزی میکنی؟!... اما چرا ؟

لیتوک واقعا متعجب بود که کیوهیون چرا باید اینقدر به او و احساساتش اهمیت میداد.

کیوهیون شانه هایش را بالا انداخت

-نمیدونم... شاید چون تو با تموم آدمایی که تا حالا دیدم فرق داری... 

لیتوک متعجب پلک زد و کیوهیون ادامه داد

-... مثل بقیه اشراف و شاهزاده ها نسبت به افرادی که دور و برت هستند بی تفاوت نیستی و سعی میکنی کمک شون کنی... منم فقط قصدم کمک کردن توعه .

لیتوک گفت- از اینکه بهم اهمیت میدی ممنونم ولی من تصمیم مو گرفتم.

کیوهیون آهی کشید

-و گمون نکنم منم بتونم منصرف ت کنم.

لیتوک مصمم گفت- همینطوره.

کیوهیون- بسیار خب... بیا دنبال کتابی که میخواستی بگردیم.

لیتوک لبخندی زد و خوشحال از تمام شدن بحث گفت- ممنونم.



صبح روز بعد سپاهی به فرماندهی کانگین آتن را به مقصد اسپارت ترک کرد.

هیچول در بالکن بزرگش ایستاده بود و دورشدن آنها را تماشا میکرد.

که صدای مردانه ای از پشت گفت- به چی نگاه میکنی شاهزاده ؟

هیچول برگشت وبا کیوهیون رو در رو شد.

بدون اینکه از دیدن او در آنجا تعجب کند سرش را از او برگرداند و دوباره به سپاهی که هرلحظه دورتر میشد نگریست.

کیوهیون به او نزدیک شد و کنارش ایستاد.

-آرزو میکنی که کانگین هیچ وقت برنگرده اینطور نیست؟

هیچول سمت او برگشت و به سردی گفت- مزخرف نگو... چرا باید همچین آرزویی کنم؟

کیوهیون پوزخندی زد

-تو نمیتونی به من دروغ بگی شاهزاده!... آرزو داری که آتن بازنده ی این جنگ باشه و کانگین هیچ وقت به آتن برنگرده!

-کافیه!

هیچول از اینکه کسی اینقدر از افکارش آگاه بود خشمگین بود.

کیوهیون از هر کسی بهتر اورا میشناخت.

کیوهیون بدون اخم به ابرو بیاورد ادامه داد- اما اگه از من میپرسی تو و کانگین خیلی بهم میاید ... هردو طبیعت خشنی دارید و برای رسیدن به هوا و هو.س تون دست به هرکاری میزنید!

هیچول صدایش را بالا برد

-گفتم کافیه نشنیدی؟... اصلا برای چی اومدی اینجا؟... که با این حرفات آزارم بدی؟

کیوهیون- اومده بودم باهات حرف بزنم... در مورد لیتوک.

هیچول متعجب شد

-لیتوک؟







نظرات 2 + ارسال نظر
نانا چهارشنبه 23 آبان 1397 ساعت 20:50

کیوهیونا درباره شاهزاده رومی ما چی فکر کردی؟! یک کارهایی میتونه بکنه که هیچکس دیگه تواناییش رو نداره
و حتما میخوای به نارسیس هشدار بدی که با احساسات فرشته مون بازی نکنه
بهت هشدار میدم نارسیس رو عصبی تر از این نکنی. بد میبینیاااااا

اره میتونه نارسیس رو عاشق خودش کنه
اره
ککککککککک

Banana سه‌شنبه 22 آبان 1397 ساعت 22:26

واییگسحطدسلشتشوسدش چینگدههه گودهههههه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد