Red in white 1



سلام جیگرا


واستون فیک جدید آوردم!


البته هنوز نه پوسترش آماده ست نه تیزرش


چون به چند نف  قول داده بود امشب اپش کردم


برای خوندن اطلاعات فیک وهمینطور قسمت اول تشریف ببرید ادامه


 

 

نام فیک : red in white


کاپل ها : توکچول- وونکیو


ژانر : عاشقانه- خون آشامی- رمزآلود



خلاصه : 

‌‌کیم هیچول ، پسرک ساده و نه چندان محبوب دانشگاه که همیشه مورد آزار بقیه قرار میگیرد عشقی پنهانی نسبت به یکی از هم کلاسی هایش دارد.

پسر همیشه سفیدپوش جذابی که به نظر میرسد حتی اورا نمی بیند.

اما سرنوشت برای پسرک تنها و بینوا خواب های تازه ای دیده!

به زودی کیم هیچول به راز وحشتناکی پی میبرد که زندگی اش برای همیشه تغییر میدهد...





قسمت اول:





و من بسان کرم ابریشم


به انتظار پروانه شدن


در پیله ام خفته ام


اما سال هاست که رویای


اسمان در سر دارم


و گاه تنها گمانیست 


که می گوید ای کاش پروانه نشم


اما مگر می شود 


همراه باران نرقصید


همراه باد سفر نکرد


همراه رود اواز نخواند


برای من اغاز و پایانی وجود ندارد


در وجود من زمان هیچ است


و من ثانیه ها را زندگی می کنم


می دانم که شاید هیچگاه پروانه نشوم


اما پروانه شدن زندگی نیست


زندگی اینست 


که در شبی ارام بر فراز ستاره ها


چشمانت را ببندی


و بی نهایت را جرعه جرعه سر بکشی


نمی دانم این راه تا کجاست و تا کی


اما ایمان دارم


که


زندگی زیباست...





نور بدر کامل ماه از پنجره های بزرگ به داخل اتاق بزرگ و اشرافی می تابید... اتاقی که به جز ماه و نور شمع هایی که در شمعدانی های نقره میسوخت منبع نور دیگری نداشت.

اما حتی در همان نور کم هم میشد صورت سه مرد خوش قیافه و خوش لباس که بر روی مبل های عتیقه و گران قیمت نشسته بودند تشخیص داد.

در فضای نیمه تاریک اتاق آن سه به دور یکدیگر جمع شده بودند بدون اینکه ذره ای از نور کم آنجا شکایتی داشته باشند.

یکی از آن سه نفر که مقابل آن دوی دیگر نشسته بود کاملا سفید پوشیده بود... مرد لاغراندام و به شدت رنگ پریده بود اما در عین حال بسیار جذاب و زیبا هم بود.

گونه های برجسته و چشمان درشت و درخشانی داشت و ل.ب های محکم بهم چسبیده اش نشانی بود بر قدرت و تحکم زیادش.

دو نفر دیگر کاملا سیاه پوشیده بودند و همین باعث میشد که در تاریکی اتاق جز صورت های بی نقص شان پیدا نباشد.

 آن دو نیز به شدت خوش قیافه و جذاب بودند.

 پیشخدمت جوانی که لباس های مشکی و لبانی به سرخی خون وارد شد و بعد اینکه تعظیمی کرد گیلاس های آنها را با نوشیدنی سرخ رنگی پر کرد.

بعد رفتن پیشخدمت مرد سپیدپوش رو به آن دوی دیگر کرد و گفت- طی روزای آینده طبق نقشه ی از پیش تعیین شده عمل میکنیم... آماده باشید!...

صدای نرم و لطیفش مثل زمزمه ی جویباری آرامش بخش و زیبا بود با این حال در لحن ش به وضوح نگرانی حس میشد

-این آخرین شانس منه... اگه این دفعه هم موفق نشم...

یکی از آن دو مرد که بلندتر از دیگری بود حرفش را قطع کرد

-این بار موفق میشیم... این بار تقریبا مطمئنیم که " اون " رو اونجا پیداش میکنیم.

مرد سفیدپوش لبخند کمرنگی زد 

-امیدوارم... 

جرعه ای از نوشیدنی سرخ رنگش نوشید و قطره ی سرخ گوشه ی ل.بش را با زبانش لیس زد.

-فقط فراموش نکنید که هویت مون تحت هیچ شرایطی نباید لو بره... حتی اگه هیچ وقت نتونیم پیداش کنیم.

اینبار هردو مرد باهم گفتند

-امرتون مطاعه سرورم!




پنج ماه بعد



زمانی از خواب بیدار شد که خورشید کاملا بالا آمده بود و نور آفتاب به داخل اتاق می تابید.

با احساس گرمای آفتاب روی صورتش کش و قوسی به بدنش داد و به آرامی چشمانش را باز کرد.

اتاق کاملا روشن شده بود و او نمیدانست چه موقع از صبح است!

با به خاطرآوردن اینکه آن روز کلاس داشت مثل برق از جا جهید و به ساعت مچی اش نگاه کرد.

چیزی به ساعت ۹ و شروع اولین کلاس آن روزش نمانده بود!

ساعت رومیزی اش خواب مانده بود... چیزی که به هیچ عنوان تازگی نداشت.

با عجله از تخت بیرون آمد و بدون اینکه وقتی برای مرتب کردنش هدر بدهد به طرف سرویس بهداشتی دوید.

دست و رویی به آب زد و صورت خوابالوده اش را شست.

حوله را برداشت تا صورتش را خشک کند که با دیدن تصویر خودش در آینه برای لحظه ای دست نگه داشت.

زیر چشمانش پف کرده بود و موهای بلند کاملا بهم ریخته اش باعث میشد ظاهر آشفته ای از او به نمایش بگذارند.

با عجله دستی به روی موهایش کشید تا آنها را کمی مرتب کند.

اما بی فایده بود.

البته این قضیه آنقدرها هم برایش مهم نبود‌.‌.. مهم نبود که چقدر ظاهرش نامرتب و داغان بود.

خیلی وقت بود که زمانی نداشت تا صرف فکر کردن به این مسائل بی اهمیت کند.

از زمانی که پدر و مادرش را در تصادف از دست داده بود و برای بقا و گذراندن زندگی اش مجبور شده بود به عنوان یک پیشخدمت کار کند و تا دیروقت ظرف های مشتری ها را بشورد.

زندگی او در درس خواندن و کار کردن خلاصه شده بود دیگر وقتی برایش نمی ماند تا صرف رسیدن به خودش کند.

سریع صورتش را خشک کرد و بعد اینکه پلیور گشادش را پوشید عینک بزرگ و بدفرم ش را به چشمانش زد.

لباس های کارش که دیشب در آورده بود هنوز روی زمین بود ولی او وقتی نداشت که برای جمع کردن آنها هدر بدهد.

میتوانست بعد اینکه برگشت آنجا را مرتب کند.

کتاب هایش را به سرعت داخل کیف کهنه و بزرگش جا داد و آن را به روی شانه اش انداخت.

شاید اگر کمی شانس می آورد اتوبوس را از دست نمیداد و مجبور نبود پول اضافی به تاکسی بدهد.



همین که اتوبوس نگه داشت به سرعت از آن پیاده شد و خنده های دختران داخل اتوبوس را بابت تیپ عجیب و تا حدودی مسخره اش را نادیده گرفت.

الان رسیدن به سر کلاس از هرچیزی برایش مهم تر بود.

اما انگار قرار نبود آن روز چندان شانس با او همراه باشد!

با دیدن کیبوم و دار و دسته اش رنگش پرید و قبل اینکه آنها اورا ببینند پشت درختی پنهان شد.

کیبوم و دار و دسته اش دانشجوهای شری بودند که از بقیه زورگیری میکردند مخصوصا از کسانی مثل او که ضعیف بودند و دوست چندانی هم نداشتند تا ازش دفاع کنند.

با وجود اینکه دیرش شده بود آنقدر آنجا صبر کرد تا کیبوم و دوستانش از آنجا عبور کردند.

وقتی مطمئن شد که آنها به قدر کافی دور شده اند از پشت درخت بیرون آمد و یک نفس به سمت ساختمان دانشگاه دوید.

به ساعت مچی اش نگاهی انداخت... ده دقیقه از شروع کلاس میگذشت!

" دوباره دیر رسیدم... لعنت! "

تقه ای به در زد و با احتیاط در را باز کرد.

-ببخشید... میتونم...؟

آقای لی نگاه سردش را به پسری که موهای آشفته و بلندش دور صورتش را قاب گرفته بود دوخت کسی که با ورودش باعث شده بود بین تدریس ش وقفه ای ایجاد شود.

با دیدن نگاه استاد تلاش بیهوده ای برای مرتب کردن موهایش کرد.

آقای لی با لحن خشکی گفت- بشینید آقای کیم...

 با خوشحالی وارد کلاس شد که صدای سرد آقای لی باعث شد سرجایش خشکش بزند!

-... میدونید که این دفعه ی چندمه که تاخیر دارید ؟ ... یه بار دیگه تکرار شه باید این ترم قید این درس رو بزنید.

سریع برگشت و ادای احترام کرد

-بله استاد!

و به طرف انتهای کلاس رفت... جایی که تنها دوستش ،ریووک  انتظارش را میکشید.

طبق معمول صدای پچ پچ هم کلاسی هایش بلند شد

-باز این پسره ی شلخته دیر کرد!

- خدای من ظاهرشو ببین!... وحشتناکه!

- موندم با این قیافه چطور حاضر میشه پاشو از خونه ش بزاره بیرون؟

-حس میکنم وقتی نگاش میکنم چشام اذیت میشن.

-پس نگاش نکن اونی.

تمام این حرف های آزاردهنده را میشنید اما به روی خودش نمی آورد.

بعد دو سال دیگر کاملا عادت کرده بود.

وقتی کنار ریووک نشست طبق انتظارش او سرزنشش کرد

-چرا باز دیر کردی؟... به اندازه ی کافی آقای لی روت حساس شده.

-باز خواب موندم.

ریووک با لحن آرام تری پرسید

-باز تا دیروقت کار میکردی؟

هیچول سرش را تکان داد 

-اوهوم...

با دیدن نگاه ریووک اضافه کرد

-... اونطوری نگا م نکن... میدونی که مجبورم.

ریووک با ناراحتی آهی کشید

-میدونم و متاسفم که نمیتونم کاری برات بکنم.

هیچول لبخند کوچکی زد... از آن لبخند هایی که به ندرت در طی این سالها بر لبانش نقش می بست.

-اینو نگو... همین که باهم دوستیم و احساس تنهایی نمیکنم کلی برام ارزش داره.

هیچول کاملا صادقانه این کلمات را بر زبان می آورد... او واقعا شاکر خداوند بود که در این دنیا لااقل دوست باوفا ومهربانی مثل ریووک دارد.

در جواب او ریووک هم لبخند زد و دست اورا فشرد.

-آقایون کیم اگه علاقه ای به درس و کلاس ندارید میتونید برید بیرون!

با تشر استاد هردو از جهیدن و پوزش طلبانه معذرت خواستند.

هیچول سریع شروع به نت برداشتن کرد و سعی کرد تمام حواسش را به مطالبی که استاد تدریس میکرد بدهد با این حال نمیتوانست گاه گاه از نگاه کردن به گوشه ی خاصی از کلاس ، جایی که پسر سفید پوش جذابی نشسته بود دست بردارد.

فرشته ی زیبای دانشگاه... کسی که دختر و پسر عاشقش بودند ... و حتی استادان هم به او علاقه مند بودند ... پسر جذاب و کم حرف که جز با دو دوست  صمیمی اش با کس دیگری دیده نمیشد.

لیتوک... چقدر این اسم و خاص بودن به او می آمد.

هیچول از همان لحظه ی اول که اورا دیده بود کشش خاصی نسبت به او در قلبش احساس کرده بود... آخر مگر میشد دل به چنین فرشته ی بی نقصی نبست؟!

هیچول که از بقیه استثنا نبود.

با این حال او حتی جرات آن را نداشت که با او حرف بزند.

فقط میتوانست در لحظاتی مثل الان نظاره گرش باشد.

هیچول به همین راضی و قانع بود‌.

لیتوک مثل همیشه در میان دو دوست همیشگی اش نشسته بودند.

هیچول به خاطر نداشت که تا به حال لیتوک را بدون آنها دیده باشد.

شیوون و کیوهیون... آنها هم همان قدر خوش قیافه و برازنده بودند... با صورت های بی نقص و البته سرد و بی احساس که باعث میشد جذاب تر شوند.

همانقدر که لیتوک به رنگ سفید علاقه داشت ظاهرا این دو نفر نیز به رنگ سیاه علاقه داشتند.

آن دو تماما سیاه می پوشیدند‌‌‌... در تمام روزهای سال!

از ابتدای امسال که وارد دانشگاه شده بودند هرروز همین رنگ لباس ها را به تن داشتند.

هیچول از جایی که نشسته بود فقط میتوانست نمای پشت سر فرشته ی محبوبش را ببیند.

موهای خرمایی رنگ لطیف و خوش حالتش و شانه ها و کتف های لاغر و ظریفی که با پیراهن سفید و گشادی که به تن داشت حتی ظریف تر به نظر میرسید‌.

ظاهرا نگاه او بیش از حد طولانی شده بود چون به ناگاه لیتوک برگشت و به پشت سرش و جایی که او نشسته بود نگریست!

البته هیچول به موقع سرش را پایین انداخت و خودش را با نوشته هایش مشغول نشان داد.

با احساس نگاه نافذ لیتوک روی خودش حس کرد که دارد گر میگیرد!

و تنها زمانی که لیتوک سرش را برگرداند نفس راحتی کشید.

نمیتوانست تصور کند که وقتی لیتوک می فهمید این او بوده که تمام مدت به او زل زده چه واکنشی نشان میداد.

به احتمال زیاد عصبانی میشد!

هیچول این را تقریبا مطمئن بود‌.

به همین دلیل تا پایان کلاس تمام حواسش را به استاد و درس داد.

بعد اتمام کلاس بلاخره جرات پیدا کرد تا دوباره به لیتوک نگاه کند که همراه دو دوستش از کلاس خارج شد درحالیکه تنها نگاه هیچول نبود که بدرقه اش میکرد.

دختر زیبایی که نامش جسیکا بود به دوستش گفت- اوه خدای من... لیتوک شی خیلی جذابه!... ضربان قلبم از دیدن این همه جذابیت از حرکت می ایسته!

و دستش را روی سی.نه اش گذاشت و لبخند محوی زد

-خیلی وقته که میخوام به طریقی توجه شو به خودم جلب کنم ولی انگار هیچ تاثیری روش نداره.

جسیکا یکی از زیباترین دختران دانشگاه بود..‌ کسی که کلی عاشق و دلباخته داشت و پسرها برای سرقرار رفتن با او هرکاری میکردند اما لیتوک حتی به او نگاه هم نمیکرد.

دوستش ، تیفانی که دختری زیبا با موهای مشکی بلند بود ل.ب هایش را جلو داد

-فقط تو نیستی... اوپا به هیچ کس توجهی نشون نمیده... اون یه فرشته ی ساخته شده از یخه!

و آهی از روی حسرت کشید.

هیچول تمام این ها را میشنید و حتی از شنیدنشان احساس حسادت به او دست نمیداد.

برعکس حتی خوشحال هم میشد و لبخندی به روی ل.ب هایش نشست.

چون خیالش راحت بود که لیتوک مال کس دیگری هم نخواهد شد.

دیدن اینکه لیتوک با کسی سرقرار میرفت میتوانست آخرین ضربه ی مرگباری باشد که روزگار به او میزد!

در این لحظه ریووک گفت- هیونگ من این ساعت کلاس ندارم برمیگردم خونه.

-باشه ووکی... مراقب خودت باش.

ریووک لبخندی با نمکی زد

-توهم همینطور هیونگ.

و شانه ی اورا فشرد.

بعد رفتن ریووک اوهم کتاب هایش را جمع کرد و از کلاس بیرون رفت.

تا شروع کلاس بعدی اش کمی وقت تا به کافه ای در همان نزدیکی برود و صبحانه ی مختصری بخورد.

کیفش را روی شانه اش انداخته بود و کتاب های سنگین و قطورش را به بغل گرفته بود و با قدم های بلند به طرف در پشتی دانشگاه به راه افتاد.

ترجیح میداد هرچقدر میتواند که با دیگر دانشجوها کمتر رو در رو شود.

انگار وقتی ریووک کنارش نبود نگاه آنها آزاردهنده تر و خودش آسیب پذیر تر میشد.

طبق انتظاری که داشت محوطه ی پشت دانشگاه کاملا خلوت بود و او با خیال راحت و بدور از هر نگاه به طرف در خروجی قدم برداشت.

تقریبا به در رسیده بود که با شنیدن صدایی از پشت سرش سرجایش خشکش زد.

-کجا با این عجله؟

هیچول با شنیدن آن صدای آشنا یخ کرد و عرق سردی پشتش نشست.

خودشان بودند!

سریع برگشت و با نگاه پر از ترس و وحشتش به کیبوم و دوستانش نگاه کرد.

کیبوم درحالیکه با پنجه بوکسی که به دست داشت بازی میکرد قدمی سمتش برداشت و با تمسخر گفت

-تو آسمون دنبالت میگشتم چه خوش شانس بودم که روی زمین پیدات کردم!







نظرات 2 + ارسال نظر
نانا دوشنبه 5 آذر 1397 ساعت 23:01

سلام. من اومدم
خون آشامی خیلی دوست دارم. چ خوب که فیک جدید تو این سبکه
منتظرم برای پارت بعدی
سامی فایتینگ

سلام عزیزدل خوش اومدی
منم دوست
مرسی لاو

Maria یکشنبه 4 آذر 1397 ساعت 03:32

سلام پارت یک عالی بود. سامی جون فقط اینکه افسانه رو دیگه ادامه نمیدی؟.

سلام عزیزم
نه فعلا
قرار شد اول تموم ش کنم بعد اپش کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد