Angelenos and Narcissus 23



سلام جیگرا


برای تاخیرم عذر میخوام


بفرمایید برید بخونید



 

قسمت بیست و سوم:



هیچول صورتش در گردن فرشته اس فرو برد و گردن خوشبویش را بو.ئید

-دوستت دارم!

لیتوک با شنیدم این کلمات برگشت و با شگفتی به او نگریست

-تو...

هیچول سرش را تکان داد

-تو درست شنیدی فرشته ی من... نارسیس عاشق ت شده!

لیتوک نمیتوانست چیزی که گوش هایش می شنید را باور کند!

چنین چیزی امکان نداشت.

هیچول خودش به او گفته بود که اهل عشق و عاشق شدن نیست و جز به لذت ج.نسی به چیزی اهمیت نمیدهد.

هیچول حتما قصد داشت با او شوخی کند.

هیچول با دیدن نگاه متعجب او سرخ شد

-با اون چشای قشنگت اینطوری بهم نگاه نکن احساس میکنم چیز اشتباهی گفتم... یا اینکه...

نگاهش رنگی از ترس به خود گرفت و با نگرانی گفت

-...یا اینکه نکنه ... نکنه دیگه تو منو ...

اما حرفش با کلمات لیتوک قطع شد.

-باورم نمیشه... اوه ژوپیتر بزرگ!

صدایش لرزید و اشک های شوق یکی پس از دیگری روی گونه های برجسته اش چکید.

هیچول متعجب پلک زد

-تو داری گریه میکنی ؟!

و دستش را جلو برد تا اشک های لیتوک را پاک کند.

لیتوک دست اورا روی صورتش گرفت و باناباوری گفت- تو حقیقتو گفتی؟... اینکه توهم منو دوست داری؟

این کلماتی بودند که خیال شاهزاده ی یونانی را راحت کردند.

درحالیکه لبخندی به پهنای صورت داشت گفت- من آدم دروغگویی نیستم فرشته... من واقعا دوستت دارم!

لیتوک که از شدت خوشحالی به نفس نفس افتاده بود همانطور که اشک کی ریخت زمزمه کرد

-اما چطور ؟!... تو گفتی که...

هیچول با بو.سه ای ساکت ش کرد‌

خودش را عقب کشید و با محبت نگاهش کرد

-چون تا به حال با یه فرشته ی واقعی ملاقات نکرده بودم!... فرشته ای که هربار دیدنش اینطوری قلب مو بع تپش وادار میکنه و باعث میشخ بیشتر و بیشتر اونو بخوام!... وقتی ناراحت و عصبانی ام منو تحمل میکنه و کمکم میکنه تا آروم شم‌... حتی وقتی باعث میشم صدمه ببینه بازم لبخند میزنه و ازم دلخور ناراحت و نمیشه...

شروع به پاک کردن اشک های لیتوک کرد و عاشقانه به او نگریست

-... بهم بگو که امکان داره کسی عاشق همچین فرشته ای نشه؟

لیتوک به آرامی سرش را به دو طرف تکان داد.

هنوز هم قادر نبود جلوی اشک ریختنش را بگیرد.

هیچول اخم مصنوعی کرد

-کافیه... چقدر دیگه میخوای گریه کنی؟!... من عاشق یه فرشته ی گریان نشدم... من خنده هاتو بیشتر دوست دارم.

لیتوک لبخندی زد

-اینا اشک شوقه!

هیچول ل.ب هایش را جلو داد

-در هرصورت من نمیخوام تورو این شکلی ببینم... پس خواهش میکنم بس کن‌.

لیتوک سرش را تکان داد و با پشت دست شروع به پاک کردن اشک هایش کرد.

هنوزم باورش برایش سخت بود که هیچول عشقش را به او اعتراف کرده بود.

با کلمات هیچول سرش را بلند کرد

-خب حالا که من اعتراف کردم باید به مطالعه ادامه بدیم یا اینکه به عنوان دو دلداده میتونیم روی تخت عشق مونو عملا بهم نشون بدیم؟!

لیتوک با دیدن نیشخندی که روی ل.ب های هیچول بود خنده ای کرد.

-اوه شاهزاده!... باید تصورشو که آخرش به اینجا ختم شه!

هیچول قیافه ی مظلومانه ای به خود گرفت و با لحن کیوتی گفت- اینطور نیست... من فقط یه عاشقم که میخواد با کسی که دوستش داره عشق بازی کنه!

لیتوک گفت- بسیار خب شاهزاده ی عاشق من... من حرفی ندارم ولی باید اینو بدونید که اینبار تو کسی نیستی که بالایی!

و او نیز نیشخندی زد.



روزهای بعد برای دو شاهزاده ی جوان زیباترین روزهای عمر شان بود.

روزهایی که فارق از هرخیال ناراحت کننده ای و با طیب خاطر از اینکه فقط بهم تعلق دارند ساعت ها را کنارهم میگذراندند و از تک تک آن لحظات باهم بودن را لذت میبردند.

آن روز دو شاهزاده در اتاق بزرگ شاهزاده سرشان گرم مطالعه بود.

لیتوک روی تخت راحتی نشسته بود و به کوسن ها تکیه داده بود و غرق مطالعه ی کتابی بود که آن روز باهم از کتابخانه به امانت گرفته بودند.

هیچول نیز روی پوست خرس سفیدی که کف اناقش پهن شده بود روی شکم ش  دراز کشیده بود و سرش گرم معماهایی بود که ذهنش را به چالش میکشید و از حل کردن شان لذت میبرد.

کنارش ظرفی طلایی مملو از انگور های یاقوتی دانه درشتی قرار داشت که به شیرینی عسل و به سرخی خون بودند.

هیچول حبه ای از آن دهانش گذاشت و از طعم ش چشید.

آن واقعا شیرین و خوش طعم بود‌.

سرش را بلند کرد و به لیتوک نگریست که مثل همیشه غرق کتابش شده بود.

در این فکری به ذهن شاهزاده ی زیباروی یونانی خطورکرد و باعث شد نیشخندی به روی ل.ب هایش بشیند.

-لیتوک؟

-هوم؟

-از این انگورهانمیخوری؟... خیلی خوشمزه ان.

لیتوک نگاهی به ظرف انگور انداخت و کوتاه جواب داد

-نه ممنونم... الان میل ندارم.

هیچول با شیطنت گفت- اگه من به دهنت بدم چی؟

لیتوک با تعجب او را نگاه کرد که از روی زمین بلند شد و درحالیکه ظرف انگور را به دست گرفته بود کنارش روی تخت نشست.

ظرف طلایی را کنارشان گذاشت و سپس حبه انگوری را به دهان برد ولی بدون اینکه آن را بخورد بین ل.ب هایش نگهش داشت.

لیتوک با دیدن این صحنه ناخودآگاه سرخ شد و ضربان قلبش بالا رفت.

حبه ی انگور که اندکی با آب دهان هیچول خیس شده بود در میان لبان سرخ و خوش طعم او واقعا وسو.سه برانگیز بود.

هیچول چشمانش را بست و صورتش را به صورت لیتوک نزدیک کرد 

لیتوک هم سرش را جلو برد و حبه ی انگور را از بین لبان هیچول گرفت.

اما قبل اینکه بتواند خودش را عقب بکشد دست های لطیف هیچول شانه هایش را محکم گرفتند و به دنبالش ل.ب های هیچول را روی ل.ب هایش احساس کرد.

زبان بی قرار هیچول از او اجازه ی ورود به دهانش را میخواست و لیتوک بی درنگ دهانش را باز کرد و اجازه داد باهم در طعم و مزه ی انگور شیرین شریک شوند.

آنها این کار را چندین بار دیگر انجام دادند و لیتوک هربار این حس را داشت که لذتی ‌وصف ناپذیری تمام وجودش را فرامیگیرد.

ل.ب ها و حرکات زبان شیرین هیچول اورا از خود بخود میساخت و تعجبی نکرد که بعد هر بو.سه احساس میکرد که بیشت و بیشتر عاشق او میشود‌.

زمانی که از بو.سیدن یکدیگر دست کشیدند انگور های داخل ظرف طلایی تقریبا تمام شده بود.

هیچول نگاه شیطنت آمیزش را به لیتوک دوخت و لبخند زیبایی به ل.ب آورد‌.

لیتوک هم لبخندی زد و موهای بلند و ابریشمی اورا نوازش کرد

آهسته زمزمه کرد

-ممنونم... ممنونم که کاری میکنی اینطوری عاشق ت بشم.

هیچولی نخودی خندید و پیشانی اش را به پیشانی او چسباند و قبل ربودن دوباره ل.ب های فرشته اش گفت- نه ... من ممنونم که فرشته ی من شدی.

و ل.ب هایشان دوباره در بو.سه ی عاشقانه ی دیگر به ملاقات هم رفتند...



کیوهیون برای انجام کاری به دیدن یکی از وزرا میرفت که با دیدن دو شاهزاده که دست در دست هم در محوطه ی قصر قدم میزدند متعجب از حرکت ایستاد.

نگاه خاص هیچول به لیتوک و لبخندی که به روی ل.ب هایش بود اورا کاملا شگفتزده کرد. 

کیوهیون تا به حال ندیده بود که هیچول با هیچ کدام از عاشقانش این گونه رفتار کند.

یعنی ممکن بود او تغییر کرده و واقعا عاشق لیتوک شده باشد؟!

سرش را به دو طرف تکان داد

" نه این امکان نداره "



روزها و هفته های آرام و عاری از هرگونه اتفاقی از پی هم گذشتند تا اینکه قاصدی با خبر مهمی از اسپارت رسید.

سپاه پیش قراول آتن به آن لحظه پیشرفت خوبی داشتند و حتی توانسته بودندولی برای ادامه ی پیشروی و تصرف کامل شهر نیاز به نیروی کمکی داشتند.

با اینکه از قبل تعیین شده بود که فرمانده ی ارشد با سپاه اصلی سمت اسپارت حرکت کتذ اما فرمانروا نظرش را تغییر داد و تصمیم گرفت تا خودش سپاه آتن را فرماندهی و رهبری کند.

سپاه اصلی و مجهز آتن آماده ی حرکت بودند و فرمانروای قدرتمند آنها درحالیکه زره ی ضخیم طلایی رنگی به تن داشت برای آخرین بار از آنها سان میدید.

هیچول به پدرش نزدیک شد و در آغوش گرم او فرو رفت.

-براتون آرزوی موفقیت میکنم... لطفا به سلامت برگردید.

فرمانروا پیشانی اورا بو.سید و گفت- تا زمانی که برمیگردم شخص اول این کشور تو هستی!... کاری کن که وقتی برگشتم بهت افتخار کنم!

هیچول لبخندی محوی زد

-بله پدر.

فرمانروا هم لبخندی زد و صورت زیبای تنها پسرش را نوازش کرد.

آن دو باهم وداع کردند و سپس فرمانروا روی زین اسب قوی هیکلش پرید و دستور حرکت داد.

هیچول کنار لیتوک ایستاد و همراه بقیه ساکنان شهر رفتن پدر و سپاهش را تماشا کرد.

در این لحظه کسی دستش را گرفت و به آرامی نوازشش کرد.

هیچول برگشت و با صورت یک فرشته روبرو شد.

لیتوک به آرامی گفت- نگران نباش ... من مطمئنم که پدرت به سلامت برمیگرده.

هیچول گفت- من نگران نیستم... این دفعه ی اولی نیست که پدر به جنگ میره و شک ندارم که این بار هم با پیروزی برمیگرده. 

هیچول دروغ گفت!

او نگران بود اما نه نگران پدرش چون اورا باور داشت.

او نگران چیز دیگری بود که ترجیح میداد فعلا تا جایی که میتواند از لیتوک پنهانش کند.








نظرات 2 + ارسال نظر
Bahaar سه‌شنبه 20 آذر 1397 ساعت 22:19

وای عالی بود ... قلبم از خوندن کلماتت به طپش افتاد
سلام سامی جونم
خوبی؟
دلم برات تنگ شده بود

سلام بهار جونم
ذوقیدم
می تو لاوم
تو خوب باشی منم خوبم

نانا دوشنبه 19 آذر 1397 ساعت 23:07

وای بعد از مدت ها
عشق بینشون منو کشته بخدا
یعنی همیشه ها... بعنوان یک توکچول شیپر باید از دست کانگین و شیوون حرص بخورم البته تو فیک ها منظورمه
حالا اینجا از بابت شیوون خیالم جمع
ولی کانگین....
ای زءوس بزرگ توکچول عزیزدل را از گزند کانگین لجوج محافظت بفرما

اخ اخ بنده عذر میخوام بابت این همه تاخیر و مرسی از صبوریت لاو
ککککک اخ دقیقا
اره اینجا شیوون کیوی خودشو داره مثل واقعیت
الهی آمین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد