Red in white 3



سلام جیگرا



بفرمایید قسمت سوم این فیک رو بخونید


 

 

قسمت سوم:



تمام شجاعت ش رو به کار برد و تمام نیرویش را در پاهایش جمع کرد و به آنها نزدیک شد.

کف دست و پیشانی اش عرق کرده بود و پاهایش می لرزید.

قلبش مثل پرنده ای محبوس در قفس به شدت در سی.نه اش می تپید و به وضوح نفس نفس میزد... انگار که مسافتی طولانی رو دویده بود!

با این حال پا پس نکشید و به مسیرش ادامه داد.

احساس ترس و اشتیاق هردو همزمان تمام وجودش را فرا گرفته بودند و نگاهش تماما به آن پسر سفیدپوش دوخته شده بود‌.

فقط چند قدم دیگر با او فاصله داشت

کافی بود همین فاصله ی کم را از بین ببرد تا بلاخره بتواند حرف دلش را به زبان بیاورد.

 ناگهان دختر زیبایی که معلوم نبود یکدفعه از کجا پیدایش شده بود زودتر از او خودش را به لیتوک رساند.

او جسیکا بود!

هیچول سریع پشت درختی پنهان شد و آنها را زیرنظر گرفت.

جسیکا درحالیکه حتی از روزهای دیگر زیباتر به نظر میرسید با لبخند لوندی مقابل لیتوک ایستاد و بسته ی شکلاتی که با ر‌وبان صورتی به زیبایی تزئین شده بود را سمت لیتوک گرفت

-لیتوک شی این برای توعه... ولنتاین مبارک!

لیتوک نگاهی به بسته ی شکلات که از بهترین و گرانترین نوع ش بود انداخت و بعد مکث کوتاهی بسته را از او گرفت.

با لحن آرام ولی به سردی یخ تنها یک کلمه گفت- ممنونم.

صورتش مثل تکه ای از یخ کاملا عاری از هر احساسی بود.

اما همین یک کلمه کافی بود تا لبخند محوی روی ل.بان دخترک بشیند و چشمان ش شروع به درخشیدن کند.

-قابل تورو نداشت... امیدوارم از مزه ش خوشت بیاد!

و بعد درحالیکه از شدت خوشحالی روی پاهایش بند نبود و گونه هایش گر گرفته بود سمت ساختمان دانشگاه دوید.

هیچول از پشت درخت مخفیانه لیتوک را تماشا کرد که بعد رفتن جسیکا به بسته ی شکلات نگاه دقیق تری انداخت.

به نظر میرسید ازهدیه ای که گرفته بود خوشش آمده بود.

قلب هیچول با دیدن این صحنه شکست.

حالا که لیتوک هدیه ی جسیکا را قبول کرده بود اصلا بعید نبود که به زودی آن دو حتی سرقرار هم بروند.

اما درست در همین لحظه که هیچول کاملا ناامید شده بود اتفاقی افتاد که باعث شد او جابخورد.

 لیتوک شکلات را به شیوون داد و گفت- بگیرش!

شیوون پرسید- چیکارش کنم؟

لیتوک نگاه سردش را به او دوخت و جواب داد- مثل بقیه!... بندازش دور!

شیوون سری تکان داد و آن بسته ی زیبا را در نزدیک ترین سطل به آنها انداخت!

شکلات ارزشمندی که هر پسری آرزو داشت تا در چنین روزی از دختر زیبایی مثل جسیکا هدیه بگیرد خیلی راحت در میان آشغال ها رها شد.

لیتوک با همان لحن خشکش به آن دو گفت- بریم سرکلاس.

و سپس هرسه با قدم های بلند آنجا را ترک کردند.

اما هیچول مدت زیادی همان آنجا ماند.

دیگر انگیزه و اشتیاقی برای دادن هدیه اش نداشت.

چون شکی نبود که شکلات او هم مثل شکلات دیگران دور انداخته میشد.

این موضوع هیچول را ناامید میکرد اما خوشحال هم بود که لیتوک لااقل شکلات کس دیگری را هم نپذیرفته بود.



غرق تماشای تصویری بود که بلاخره بعد مدتها تکمیل شده بود.

لبخند محوی زد و تصویر را که حالا در قابی شیشه ای جای گرفته بود را با خود به آشپزخانه ی کوچکش برد.

آن را با دقت روی صندلی تکیه داد و خودش مقابلش پشت میز نشست.

نگاهش را به صورت و چشمان سرد پسر داخل تصویر دوخت و لبخندزنان گفت- امروز ولنتاین بود اما من نتونستم شکلاتی که برات گرفته بودم رو بهت هدیه بدم... 

بسته ی شکلات را روی میز گذاشت و بازش کرد.

داخل جعبه شکلات های قلبی شکل و خوشمزه با دقت کنارهم چیده شده بودند.

رو به تصویر ادامه داد

-... من اینارو به خاطر شکل خاص شون انتخاب کردم... خیلی جالبن نه؟... دوست داری یکی شو امتحان کنی؟... من که مطمئنم خیلی خوشمزه ان.

سپس یکی از شکلات ها را برداشت و در دهانش گذاشت.

شکلات واقعا خوشمزه بود ولی نه آنقدر شیرین که تلخی زندگی هیچول را از خاطرش ببرد.

قطره ی اشکی که روی گونه اش چکید را فورا با پشت دستش پاک کرد

لبخند تلخی به ل.ب آورد 

-فکر کنم دارم دیوونه میشم... و این همش به خاطر توعه.



در اتاق مجلل و شاهانه ای مردجوانی روی تخت بزرگ و راحتش دراز کشیده بود و پزشکی درحال معاینه اش بود.

در گوشه ای از اتاق مردجوان دیگری ایستاده بود که تماما سیاه پوشیده بود و نگاهش روی پزشک و پسر قفل شده بود.

مرد جوان آنقدر صبر کرد تا کار پزشک تمام شود و سپس از او پرسید- حال سرورمون چطوره ؟

پزشک که مردی مسن بود سرش را به آرامی به دو طرف تکان داد و خیلی مختصر جواب داد- چندان خوب نیست و من هم نمیتونم کاری براش کنم... خودتون میدونید چرا.

مرد سرش را تکان داد و گفت- میدونم... ممنون که اومدید.

پزشک سری تکان داد و بعد جمع کردن وسایلش از اتاق خارج شد.

بعد رفتن او پسر جوان دوباره نگاهش را متوجه ی تخت و پسری که روی آن دراز کشیده بود کرد.

میدانست که او با وجود اینکه چشمانش را بسته کاملا بیدار و هوشیار است.

صورت رنگ پریده و بدن رنجور و ضعیف اورا که از نظر گذراند ترسی عمیق بر وجودش نشست.

باید هرچه زودتر " او " را پیدا میکردند قبل از اینکه کاملا دیر شود.



سلف دانشگاه مثل همیشه شلوغ بود.

دانشجوها همان طور که سینی به دست در صف سلف سرویس ایستاده بودند گرم حرف زدن با دوستانشان بودند.

هیچول وقتی به آنجا رسید با صفی طولانی از دانشجوها روبرو شد که منتظر بودند تا نویت شان شود.

هیچول ناامیدانه در انتهای صف ایستاد.

کاش راهی بود که میتوانست زودتر غذایش را بگیرد و از آنجا برود. 

مثل همیشه نگاه های چپ چپ بقیه روی خودش احساس میکرد و همینطور پچ پچ های گوش خراش و آزاردهنده ی آنان که باعث میشد حتی اعتماد به نفس آن را نداشته باشد که سرش را بالا بگیرد.

به سینی استیلش چنگی زد و آن را مقابل سی.نه اش نگه داشت و مثل همیشه تمام تلاشش را به کار برد تا آنها را نادیده بگیرد.

دقایق از پس هم میگذشتند ولی انگار قرار نبود نوبتش شود.

کسی پایش را لگد کرد و باعث شد او سرش را بلند کند.

با دیدن کیبوم چشمانش از ترس و حیرت گشاد شد!

شکی نبود که او عمدا پایش را لگد کرده بود.

کیبوم هم مقل بقیه سینی استیلی به دست گرفته بود ولی خارج از صف ایستاده بود.

هیچول متعجب بود که او چه از جانش میخواهد؟

او که تازه سهم اورا از حقوقش داده بود چرا باز هم رهایش نمیکرد ؟

ظاهرا کیبوم متوجه ی تعجب او شده بود چون همانطور که نیشخند همیشگی اش را به ل.ب داشت گفت- هی کله پوک من دوست ندارم زیاد منتظر بمونم .‌‌‌.. چطوره جاتو به من بدی!

کیبوم مثل همیشه میخواست زورگویی کند اما این بار را کور خوانده بود.

کیبوم نمیتونست جلوی آن همه دانشجو اذیتش کند خصوصا که یکی از نگهبانان نیز آنجا بودند.

بدون اینکه به او اهمیتی بدهد برگشت و به روبرویش نگاه کرد.

میتوانست نگاه سنگین و پر از خشم کیبوم را روی خودش احساس کند.

زمزمه ی چندش آور اورا کنار گوشش شنید

-تو خیلی احمقی کیم هیچول!

هیچول به خودش لرزید اما حتی به او نگاه هم نکرد.

کیبوم میتوانست بعدا تلافی کند اما هیچول حاضر نبود اجازه بدهد تا حتی در آنجا به او زور بگوید.

شجاعتی که حتی خودش را هم شگفتزده کرد!

بعد گذشت مدتی بلاخره نوبت هیچول شد و او با سینی پر صف را ترک کرد اما هنوز قدمی برنداشته بود که کسی برایش پشت پا گرفت!

هیچول تعادلش را از دست داد و سینی به دست نقش زمین شد!

تمام غذایش روی زمین ریخت و داشجوها با دیدن این صحنه باصدای بلند شروع به خندیدن کردند! 

حس بدی داشت.

وحشتناک بود!

او آنجا روی زمین افتاده بود و بقیه با تمسخر اورا بهم نشان میدادند و می خندیدند!

برگشت و به مسبب این حادثه نگریست.

کیبوم درحالیکه پوزخندی گوشه ی ل.بش بود با لذت وضعیت اسفناک اورا تماشا میکرد.

اما او تنها کسی نبود که از نزدیک شاهد این صحنه بود.

پسرسفید پوشی نیز آنجا بود که نگاه سرد و بی روحش به او دوخته بود.

هیچول با شناختن او احساس کرد که یک سطل آب یخ رویش ریختند!

چرا باید در این وضعیتی که داشت لیتوک هم آنجا می بود؟!

در نگاه لیتوک به راحتی میشد تاسف ش دید.

چیزی که دردی که در قلب هیچول بود را چندین برابر کرد.

تا جایی که میتوانست به سرعت از روی زمین بلند شد و خودش را جمع و جور کرد.

برای گرفتن دوباره غذا مجبور بود که به ته صف برود ولی اودیگر احساس گرسنگی نمیکرد .

نگاه سرد و پر از تحقیر لیتوک مطمئنا تا روزها آزارش میداد.

حتی بیشتر از پچ پچ ها و خنده های تمسخر آمیز بقیه.

حالا از نظر لیتوک هم او چیزی جز یک احمق دست و پا چلفتی نبود!







نظرات 2 + ارسال نظر
torochan پنج‌شنبه 22 آذر 1397 ساعت 11:08

وای من عاشق این فیکم. توروخدا زودتر بزار.نوشتنت عالیه

چشم لاو پارت بعدی رو طولانی تر مینویسم

نانا چهارشنبه 21 آذر 1397 ساعت 23:38

داره کم کم جالب میشه
تصور هیچول خجالتی و کم رو خیلی باحاله
کیم هیچول هر جوری که باشه بازم دوست داشتنی عه
سامی فایتینگ

آره اصلا بهش این شخصیت نمیاد
گرچه اگه دقت کنید واسه لیتوک گاهی این روی خجالتی و کمتر دیده شده شو میکنه
بلههههههه
قربان شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد