Red in white 4



سلام جیگرا



تشریف ببرید این قسمت رو بخونید


  قسمت چهارم:



آن روز عصر مثل تمام روزهای گذشته در آشپزخانه ی بزرگ رستوران به سختی مشغول کار بود.

دست هایش به سرعت در حال شستن کوهی از ظرف های چرب بودند اما ذهن و فکرش تماما جای دیگری بود.

کاری که دیروز کیبوم در سلف دانشگاه با او کرده بود و از او یک احمق ساخته بود مانند کابوس وحشتناکی بود که لحظه ای رهایش نمیکرد.

درست بود که به آزار و اذیت بقیه و مورد تمسخر قرار گرفتن عادت داشت اما نگاه لیتوک چیزی نبود که او بتواند با آن کنار بیاید و تحمل کند.

نگاه سرد همیشگی او در آن روز رنگی از حقارت و ترحم داشت.

هیچول آرزو داشت که لااقل در نگاه او چیزی جز یک احمق دست و پا چلفتی باشد!

ل.ب پایینی اش را گاز گرفت و سعی آن اتفاق و نگاه لیتوک را فراموش کند اما افکار ناراحت کننده اش رهایش نمیکردند.

کیبوم به بدترین شکل ممکن از او انتقام گرفته  و غرور اورا جلوی کسی که عاشقش بود خرد کرده بود.

آن عوضی چطور میتوانست اینقدر بی رحم و نفرت انگیز باشد؟!

و او در مقابل چه کار کرده بود؟

چیکار میتوانست بکند ؟!

شایدم این تقدیر او بود که مورد تحقیر و تمسخر بقیه قرار بگیرد.

با این وجود صدایی از اعماق وجودش فریاد میزد و میگفت که این حق او نیست!

ل.بش را گازگرفت و تلاش کرد تا براعصابش مسلط شود اما نمیتوانست.

دستهایش از شدت خشم و ناراحتی شروع به لرزیدن کرده بودند و همین باعث شد ظرفی از دستش لیز بخورد و بعد اصابت با زمین بشکند!

شوکه و ترسیده به ظرفی که شکسته بود نگاه کرد.

آن یکی از ظرف های لوکس و گرانقیمتی بود که برای مشتری های پولدار و مخصوص رستوران استفاده میشد.

قبل اینکه بتواند اقدامی برای جمع کردن تکه های شکسته ی ظرف بکند رئیس ش وارد آشپزخانه شد

-باز چه دسته گلی به آب دادی ؟

با دیدن ظرف خرد شده صورتش از شدت خشم گر گرفت

-تو عوضی بی دست و پا!...

هیچول سراسیمه خم شد و تند تند از او عذرت خواست

-منو ببخشید!... باورکنید از عمد نبود!

اگر این کارش را از دست میداد جای دیگری نمیتوانست کار مناسب پیدا کند.

ظاهرا عذر خواهی او روی رئیسش اثر گذاشت.

با لحنی که هنوز خشم در آن موج میزد گفت- پول شو از حقوق ت کم میکنم!... حالا همون جا نایست!... زود باش خراب کاری تو جمع ش کن!

-بله چشم قربان!

-و در ضمن دیگه تکرار نشه... اینجا به یه دست وپا چلفتی نیازی نداریم!

و بعد اینکه آخرین چشم غره اش را نثار او کرد از آشپزخانه بیرون رفت.

هیچول علاقه ای نداشت که صاحب کارش را عصبانی تر کند بنابراین تا جایی که میتوانست به سرعت تکه های ظرف را جمع کرد.

درست بود که پول آن ظرف از حقوق ش کسر میشد ولی لااقل هنوز شغلش را حفظ کرده بود.

دوباره سرکارش برگشت و سعی کرد حادثه ی روز گذشته را فراموش کند هرچند در این امر کاملا نا موفق بود.



دانشجوها در کلاس نشسته بودند و منتظر از راه رسیدن استادی بودند.

هیچول از این فرصت برای خواندن جزوه اش استفاده میکرد چون با وجود کار سخت و طولانی مدتش زمان کمی برای مطالعه برایش می ماند به همین دلیل باید از هرزمانی که داشت نهایت استفاده را میکرد‌‌.

با این وجود نمیتوانست از خیره شدن به گوشه ی خاصی از کلاس دست بکشد.

در حینی که جزوه اش را مرور میکرد گاه به گاه به آن گوشه چشم می دوخت و با دیدن چهره ای که به زیبایی فرشته ها بود دور از چشم بقیه لبخند میزد.

همین که میتوانست گاهی اورا این گونه بدون مزاحمت تماشا کند برایش خیلی بود.

گرچه خودش را مدام بابت این کارش شماتت میکرد

" کیم هیچول تو لیاقت نداری نگاهش کنی... تو به هیچ عنوان در حد یه فرشته ی زیبا نیستی پس پاتو از گلیم ت درازتر نکن... حتی اگه هزاران سال بگذره و صدبار دیگه هم به دنیا بیای اون مال تو نمیشه... پس با نگاه های احمقانه ت خاطرشو آزرده نکن. "

با این وجود بازهم نمیتوانست جلوی خودش را برای تماشای معشوق زیبایش و همچنین تحسین کردنش در دل بگیرد.

سرنوشت او به گونه ای بود که هرگز شانس آن را نداشت که به کسی که عاشقش بود برسد اما لااقل میتوانست هرروز اورا ببیند.

برای لحظاتی نگاهش را از آن فرشته ی نازنین گرفت و متوجه ی جزوه اش کرد که با شنیدن صدای خنده ای دوباره سرش را بلند کرد.

با دیدن لیتوک که به نرمی می خندید خشکش زد!

این دفعه ی اولی بود که شاهد خنده های او بود.

 و اصلا جای تعجبی نداشت که خنده هایش نیز آن قدر ملیح و دلربا بود.

هیچول به خودش که آمد دید مثل احمق ها به لیتوک زل زده درحالیکه قلبش دیوانه وار خودش را به قفسه ی سی.نه اش می کوبید!

خنده ی لیتوک خیلی کوتاه بود اما لبخندش تا دقایق بعد همچنان روی ل‌ب هایش باقی ماند.

همان لبخند درخشانی که باعث میشد بیشتر از قبل شبیه فرشته ها شود.

هیچول آهی کشید.

کنجکاو بود که بداند چه کسی در آینده مالک این فرشته و خنده های زیبایش بود؟

چه کسی آنقدر خوشبخت و خوش اقبال بود که بتواند هرچقدرمیخواهد این خنده ها و لبخندهای زیبا را تماشا کند؟

هیچول به خوبی میدانست که آن شخص او نخواهد بود.

حتی در زیباترین رویاهایش هم این را نمیدید.

احتمالا آن شخص خوشبخت فرد زیبا و شایسته ای درست مانند خود لیتوک بود.

با صدای ریووک نگاهش را از لیتوک گرفت و به او نگریست.

-چیزی شده؟

ریووک جواب داد- چند بار صدات کردم ولی صدامو نشنیدی... 

به جایی که لحظاتی قبل هیچول چشم دوخته بود نگاه کرد

-... یه ساعته به کجا نگاه میکنی؟!

هیچول دستپاچه گفت- ب به هیچی!... یه لحظه حواسم پرت شد.

ریووک با اینکه حرف اورا باور نکرده بود گفت- اوه که اینطور.

هیچول برای عوض کردن موضوع گفت- نگفتی چیکارم داری؟

-خوب شد گفتی هیونگ...

لبخندی قشنگی روی صورت کوچک و بانمک ریووک نقش بست

-... خواستم ببینم موافقی آخرهفته بریم به یه با.ر و باهم بنوشیم... خیلی وقته که باهم بیرون نرفتیم.

-از پیشنهادت ممنون ووکی ولی من کار دارم نمیتونم بیام.

-بهونه نیار هیونگ!... من که میدونم آخرهفته تعطیلی!...

دو دوستی بازوی اورا گرفت و با کیوت ترین لحن ممکن گفت-... تو که روی دونسنگ کوچولوتو زمین نمیندازی... میندازی؟

ریووک میدانست که هیچول به او نه نخواهد گفت‌.

این تفریح و بیرون رفتن کوچک برای هیچول واقعا لازم بود.

ریووک مدتی بود که احساس میکرد او وضعیت روحی مناسبی ندارد شاید با این راه میتوانست کمی حال و هوای اورا عوض کند.

هیچول نگاهی به او انداخت و ناخودآگاه لبخندی زد

-باشه ... میام.

با این حرف لبخند ریووک پررنگ تر شد و هیونگش را محکم بغل کرد

-ممنونم هیونگ!



وارد اتاق خواب بزرگ و شاهانه شد و یکراست سمت تخت خواب رفت و بعد اینکه کتش را درآورد روی تخت نشست.

به دنبال او ، جوان قدبلند سیاه پوشی درحالیکه سینی ای به دست داشت وارد اتاق شد.

به پشتی تخت تکیه داد و منتظر ماند تا مرد سیاه پوش به تخت نزدیک شود.

مرد روی صندلی کنار تخت نشست و گیلاسی را از نوشیدنی خاصی پر کرد.

-از بهترین و قوی ترین نوع!

گیلاسی که با مایع سرخ رنگی پرشده بود را از دستان او گرفت و جرعه ای از آن نوشید.

 مرد سیاه پوش گفت-پرنس من... حالت بهتر شد؟

شاهزاده سفیدپوش سری تکان داد و مابقی گیلاسش را سرکشید.

مرد سیاه پوش میدانست که او حقیقت را نمی گوید.

-باید بیشتر استراحت کنی... رنگ ت خیلی پریده... شیوون هم مثل من نگرانته... اون میترسه که نتونیم اینکارو به موقع به انجام برسونیم...

نگاه نگرانش به صورت آرام و چشمان بسته ی شاهزاده دوخت که به پشتی تخت تکیه داده بود

-... من فکر میکنم که ما اشتباه کردیم... شخصی که دنبالش میگردیم اونجا نیست.

شاهزاده چشمانش را باز کرد و به او نگریست.

با لحن آرامی گفت- نه کیو... ما اشتباه نکردیم... اون شخص اونجا ست!... وجودشو حس میکنم...

رعشه ی کوچکی که به بدنش افتاد باعث شد تا بازوهایش را بغل کند

با صدای ضعیفی که بیشتر به زمزمه شباهت داشت ادامه داد-... نیروش به قدری قویه که گاهی تموم وجودمو به لرزه درمیاره... قدرتش وصف نشدنیه!

-اما ما تموم پسرای قوی اون دانشگاه رو زیرنظر گرفتیم و چک شون کردیم هیچ کدوم اون فرد نبودند.

شاهزاده گفت- شاید باید بیشتر بگردیم.

سرش را روی بالشت پرقوی ش گذاشت و بعد اینکه به پهلو دراز کشید دوباره چشمانش را بست.

-نه فقط دانشگاه بلکه تموم اطراف شو بگردید... اون اونجاست... من مطمئنم.

-هرطور که شما بگید شاهزاده.







نظرات 1 + ارسال نظر
نانا سه‌شنبه 27 آذر 1397 ساعت 00:46

کیو جان لطفا یکمم به پسرهای ضعیف و دست و پاچلفتی هم دقت کنید

والا از روی ظاهر قضاوت نکنید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد