Angelenos and Narcissus 24



سلام جیگرا



بلاخره بعد مدتها اپیدم 


بفرمایید برید بخونید 


  قسمت بیست و چهارم:



زیر آلاچیق زیبایی که ستون های مرمری سفیدش با گل های پیچک آبی تزیین شده بود سه مرد جوان به تخت های راحتی تکیه داده بودند و چند کنیز زیباروی در حال پذیرایی از آنها با شرا.ب سرخ و خوردنی های نایاب و خوشمزه بودند.

کیوهیون جام طلایی اش را پایین آورد و نگاه کوتاهی به دو مرد جوانی انداخت که مقابلش نشسته بودند.

این جمع قرار بود یک تفریح سه نفره باشد اما کیوهیون شاهد بود که چگونه تمام مدت حواس و نگاه های آن دو نفر متوجه ی یکدیگر بود.

و بو.سه هایی که گاه به گاه به ل.ب های یکدیگر میزدند شاید از نگاه اغلب مردم آن دو میتوانست عاشقانه و خاص باشد اما از نظر کیوهیون اینطور نبود.

او نمیتوانست قبول و باور کند که شاهزاده ی یونانی بلاخره هوا و هو.س زا کنار گذاشته و صادقانه دل به یک نفر سپرده است.

نارسیسی که او میشناخت کسی نبود که خودش را پابند و اسیر یک نفر کند.

مدت زمانی که ممکن بود با یک نفر بماند نهایتا چند ماه بود!

بعد از آن شخص دیگری را می یافت و دوباره مدتی با او سرگرم میشد.

عشق و وفاداری چیزی نبود که نارسیس بویی از آن برده باشد.

همانطور که با جام شرابش بازی میکرد گفت- به جای فرمانروا به تخت نشستن و کشور رو اداره کردن چه احساسی داره شاهزاده ؟

هیچول شانه هایش را بالا انداخت گفت- هیچ احساس خاصی ندارم... مثل تموم دفعات گذشته که فرمانروا تو پایتخت نبودن این وزرا هستن که عملا کشورو اداره میکنن.

-اوه که اینطور...

لیتوک را نگاه کرد که محو تماشای هیچول بود و قادر نبود حتی برای یک چشم از او بگیرد.

هیچول آن روز در آن تونیک طلایی کوتاه و صندل های طلایی ظریف و نیم تاج جواهر نشانش درست مانند خورشید ثانی بود که به جای آسمان روی زمین می تابید.

و لیتوک میتوانست با آن تونیک ساده ی سپیدرنگی که به تن داشت ماه ی باشد که نور و روشنایی اش از این خورشید تابان میگرفت.

لیتوک شیفته و عاشق هیچول بود ... این چیزی بود که کیوهیون در آن شکی نداشت.

و البته چیز جدیدی هم نبود‌.

تمام مردان و حتی معدود زنانی که به تخت هیچول راه پیدا کرده بودند عاشق او بودند و درست مانند لیتوک فکر میکردند که هیچول نیز عاشق آنهاست اما هیچول خیلی زود از آنها خسته و دلزده میشد و به سراغ همخوابه و معشوقی جدید میرفت.

این دلیلی بود که باعث میشد کیوهیون بری لیتوک تاسف بخورد و حتی نگران ش باشد‌.

لیتوک باید قبل اینکه بیشتر وارد این رابطه شود از هیچول فاصله میگرفت.... اینطوری کمتر صدمه می دید.

کیوهیون جام شرابش را روی میز گذاشت و گفت- اما به نظر من این کار توعه که به امور مملکت و اداره کارا بپردازی نه وزرا!... بلاخره یه روز تو فرمانروا میشی شاهزاده.

هیچول بی حوصله جواب داد

-اینو میدونم ولی چه نیازه که الان خودم رو با امور کشورداری خسته و به زحمت بندازم؟!... 

نگاه پر از عشقی به لیتوک انداخت که کنارش نشسته بود و همچنان نگاهش به او قفل شده بود.

بی اختیار نیشش باز شد

-...آن هم وقتی که میتونم زمان با ارزش مو تو راه بهتری صرف کنم.

کیوهیون پوزخندی زد.

باید حدس میزد که امور مربوط به تخت خواب هیچول برایش مهم تر از کارهای مملکت داری باشد.

در این لحظه لیتوک گفت- منم با کیوهیون موافقم... تو باید زمانی رو به یاد گرفتن فنون کشورداری اختصاص بدی... تو ولیعهد یونان هستی و یه روزی فرمانروا میشی.

هیچول چرخشی به چشمانش داد و با بی حوصلگی گفت- آره و مجبورم عمری صرف این امور خسته کننده کنم!



لیتوک- رسیدگی به امور مملکت و کمک ب بهبود وضعیت زندگی مردمی که ولی نعمت شون هستی به هیچ وجه خسته کننده نیست... وبه علاپه دید که هیچ لذتی بیشتر از کمک کردن به مردم نیست.

هیچول که به نظر میرسید مجذوب کلمات او شده گفت

-اوه تو اینطور فکر میکنی؟

لیتوک لبخندزنان گفت- همینطوره.

-اوه پس فکر میکنم از الان باید کمی تمرین کشورداری داشته باشم.

کیوهیون که شاهد صحبت های آن دو بود نمیتوانست جلوی حیرتش را بگیرد.

لیتوک فقط با چند جمله ی ساده توانسته بود نظر هیچول را در مورد امور خسته کننده ی کشورداری عوض کرده و حتی نسبت به آن علاقه مند کند!

این کیوهیون را متعجب میساخت و باعث میشد به تصوری که از رابطه ی آن دو داشت شک کند.

در این لحظه یکی از خدمتکاران به آلاچیق نزدیک شد و بعد اینکه تعظیمی کرد گفت- شاهزاده موضوع مهمی پیش اومده!... شما باید هرچه زودتر به قصر برید/

در صورت خدمتکار میشد به وضوح اضطراب و نگرانی را دید.

 هیچول متعجب پرسید- چی شده؟

خدمتکار ل.بش را گاز گرفت و گفت- سفیری از ایران به آتن اومده و خواهان دیدار با شملست... اون ادعا میکنه که برای پیمان صلح اومده!

هیچول با شنیدن این حرف بلند شد و ایستاد

-این حقیقت داره ؟

خدمتکار تعظیمی کرد

-بله سرورم!... وزرا دارن آماده میشن تا در سالن اصلی جمع بشن و سخنان این سفیرو بشنون ... شما هم بایت به اونجا برید.

-بسیار خب... تو مرخصی.

خدمتکار تعظیمی کرد و سپس آنها را تنها گذاشت.

کیوهیون شگفتزده گفت- این واقعا غر منتظره بود!

لیتوک که گیج شده بود گفت- چرا اومدن یه سفیر از ایران برای ایجاد صلح اینقدر براتون عجیبه؟

هیچول توضیح داد- قضیه ش مفصله ولی اگه بخوام خلاصه بگم پدرم خیلی وقت بود که به دنبال صلح با ایران بود... ایران کشور قدرتمند و بزرگیه که هرکسی نمیتونه به راحتی باهاش مقابله کنه...   جنگ های اخیری که با کشورهای همسایه داشتیم و با وجود پیروزی مون در این جنگ ها باعث شده ضعیف بشیم ودر حال حاضر قدرت نظامی یونان تعریف چندانی نداره و ما قدرت اونو نداریم که یه بار دیگه با دشمنی مثل ایران مقابله کنیم...

با دیدن نگاه تیز کیوهیون اضافه کرد

-... خودم میدونم که لیتوک یه خارجیه و نباید اینارو بهش بگم ولی اون الان یه اسیره و اینجاست پس مشکلی نیست که همه چیزو بدونه.

لیتوک عذرخواهی کرد

-من حواسم نبود... معذرت میخوام اگه چیزی رو بپرسیدم که نباید می پرسیدم.

هیچول- نه اصلا اینطور نیست... تو هرچی میخوای میتونی بپرسی و من جواب تو میدم چون میدونم دونستن تو خطری برامون نداره... تو به من و یونان صدمه نمیزنی.

لیتوک لبخندی زد

-ممنونم... پس میتونم بپرسم چرا از اومدن سفیر اینقدر تعجب کردید ؟

هیچول جواب داد- خب همونطور که گفتم ما خیلی وقت بود که به دنبال صلح با ایران بودیم ولی هربار اونا قاصدهای مارو پس می فرستادن و دلیلشم واضح بود... اونا ترجیح میدادن با قدرت نظامی ای که دارند تو یه فرصت مناسب انتقام آخرین شکست شون رو از یونان بگیرند برای همینم بود که اومدن ناگهانی سفیر شون باعث شد جا بخوریم‌.

لیتوک بعد فهمیدن همه چیز متفکرانه گفت- که اینطور.

هیچول گفت- با این وجود من بعید میدونم که اونا واقعا برای صلح اومده باشن اونم زمانی که فرمانروا در آتن نیست... حتما کلکی تو کاره!

لیتوک گفت- با این حال تو با این سفیر ملاقات میکنی مگه نه؟

-همینطوره... چاره ی دیگه ای ندارم.

کیوهیون گفت- منم همراهت میام.

-باشه پس بریم آماده شیم.



لیتوک هیچول را تماشا میکرد که در حال آماده شدن برای دیدار با سفیر ایران بود.

ردای سرخ رنگ سلطنتی با حاشیه های طلایی پوشیده بود و نیم تاجی که نشان میداد او یک شاهزاده است روی موهایش خودنمایی میکرد.

لیتوک بلند شد تا به او در بستن کمربندجواهرنشانش کمکش کند.

زمانی که آن را به دور کمر باریک هیچول می بست متوجه ی لرزش خفیف بدن او شد و همین باعث شد متعجب شود‌.

این دفعه ی اولی بود که می دید شاهزاده یونانی بابت چیزی استرس دارد و نگران است.

بعد اتمام کارش بازوهایش را دور کمر او حلقه کرد بدن اورا به خودش چسباند.

-نگران نباش... تو از پس ش برمیای... من مطمئنم.

هیچول برای لحظه ای به تصویر خودش و لیتوک در آینه ی مسی بزرگ مقابلش نگریست و سپس سرش را چرخاند و بو.سه ای به ل.ب های لیتوک زد

-ای کاش تو هم میتونستی کنارم باشی ولی اونا اجازه ی نمیدن که یه خارجی اونجا باشه.

لیتوک زمزمه کرد

-تو بدون منم از پسش بر میای.

هیچول سرش را تکان داد و به آرامی از آغوش او بیرون آمد.

خدمتکار شخصی هیچول وارد شد و گفت- سرورم همه تو سالن اصلی جمع شدن ومنتظر شما هستند.

-بسیار خب منم الان به اونجا میرم.

سمت لیتوک برگشت و بعد اینکه بو.سه ی دیگری به ل.ب های او زد گفت- من دیگه باید برم.

لیتوک لبخندی زد

-موفق باشی شاهزاده ی من.



در دو طرف سالن اصلی و بزرگ وزرا و فرماندهان و بزرگان آتن گوش تا گوش ایستاده بودند و هیچول به عنوان جانشین پدرش در بالای سالن به تخت فرمانروایی تکیه زده بود.

کمی بعد سفیرایرانی به همراه همراهان و ملازمانش و درحالیکه نگهبانان راهنمایی شان میکردند وارد سالن شدند و با فروتنی تعظیم کردند...






آنچه در قسمت بعد خواهید خواند:






-باید اقرار کنم که شما زمین تا آسمان با کسی که تصور داشتم ملاقات ش کنم فرق دارید سرورم.



-اون حیله گرِ حقه باز یه معما طرح کرده و فقط در صورتی حاضره با ما صلح کنه که به معماش جوابی درست بدیم!











 

 


نظرات 2 + ارسال نظر
Bahaar پنج‌شنبه 6 دی 1397 ساعت 21:11

سلام سامی جونم
خوبی؟
خیلی منتظر قسمت جدید بودم
فکر کنم کیوجانم همچنان باید از عشق توکچول تعجب کنه ... ولی یه کم هم نگران اسبش باشه که از دستش دلخوره
حالا ... یه ایرانی چی میگه این وسط؟...
خدایی خوندم سورپرایز شدم ... خیلی باحال بود و مشتاق آپ شدن قسمت بعدیم

سلام عزیزدلم
شما که خوب باشی منم خوبم
کککک آره شایدم کسی باید بهش گوشزد کنه کخ هنوزمیتونه به شیوون کمک کنه و باهاش باشه.
بنده هم ذوقیدم
فدات مرسی که دنبال میکنی

نانا چهارشنبه 5 دی 1397 ساعت 23:49

جالب شداااااااا
ببینم قسمت بعد این ایرانی عه چی میگه

هنوز جالبترم میشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد