Red in white 5



سلام جیگرا



قسمت پنجم این فیک رو همراه با پوستر جدیدش آوردم


تیزرشم به زودی آماده میشه


امیدوارم این قسمت راضی تون کنه


بفرمایید ادامه


  

قسمت پنجم:



مقابل آینه ایستاد و با تردید نگاهی به تصویر خودش انداخت.

یک شلوار جین نه چندان نو به رنگ آبی تیره به پا داشت و پیراهن سفیدی با پلیور خاکستری رنگ تیپ ش تکمیل میکرد.

موهای ژولیده اش را که به لطف شونه زدن های مکررش اندکی صاف تر از قبل به نظر میرسید را برای آخرین بار با دستانش مرتب کرد و سپس عینک بزرگش را به چشم زد.

خودش هم میدانست که اصلا دلبرانه و تحسین برانگیز به نظر نمیرسد ولی لااقل تمام تلاشش را کرده بود تا ظاهر آبرومندانه ای داشته باشد.

برای آخرین بار سر و وضع ش را مرتب کرد و درحالیکه در دل دعا میکرد ریووک از بیرون رفتن با او سرافکنده و شرمنده نشود از خانه خارج شد.

ریووک قصدش این بود که به او کمک کند که روحیه اش عوض شود و هیچول به هیچ جه نمیخواست کاری کند که آبروی او را ببرد.



انتظارش مدت زیادی طول نکشید و ریووک سرساعت با اتومبیل پدرش از راه رسید.

شلوار جین مشکی و کت مشکی براقی پوشیده بود و پیراهن ارغوانی رنگ زیبایی هم از زیر کتش نمایان بود که باعث شد به شدت خوشتیپ و خواستنی شود.

از ماشین پیاده شد و سمت هیچول آمد و دستش گرفت

-واوو هیونگ چه خوشتیپ شدی!

هیچول به خوبی میدانست که ریووک حقیقت را نمیگفت.

با این حال لبخندی زد و گفت- ممنونم ووکی... توهم خیلی خوشتیپ شدی.

گونه های ریووک اندکی رنگ گرفت و گفت- ممنونم هیونگ... اوه چرا ما هنوز اینجا واستادیم؟... بریم سوار شیم.

هیچول سری تکان داد

-باشه.

هردو سوار ماشین شدند و به طرف با.ر مورد نظر حرکت کردند.

در مسیر ریووک مدام حرف میزد و جوک های بانمکی میگفت تا حال و هوای هیچول را عوض کند.

 لبخندی تلخی زد.

ریووک به سختی تلاش میکرد ولی بی فایده بود.

هیچول از این توجه و محبتی که ریووک خرج ش میکرد ممنون بود ول با تمام تلاشی که میکرد نمیتوانست عکس العملی جز لبخندهای کمرنگ و سرتکان دادن ها و جواب های کوتاه نشان دهد.

روح خسته ی او آزرده تر و افسرده تر از این حرف ها بود.

حتی در آن لحظات که به ظاهر گوش به حرف های ریووک گوش میداد ذهن و تمام حواسش نزد شخص دیگری بود.

فرشته ی دست نیافتنی که تنها سهمی که از او داشت تماشا کردنش از راه دور بود.

درد این عشق یکطرفه اورا عذاب میداد و روح ش را افسرده کرده بود و با این وجود از دوست داشتن و عاشق او بودن به هیچ وجه احساس پشیمانی نمیکرد.

بلاخره به با.ر موردنظر رسیدند و هردو پیاده شدند.

ریووک دست هیچول را گرفت و به او لبخندی به پهنای صورت زد

-بریم هیونگ؟

هیچول سری تکان داد و دست ریووک را فشرد.

بازو در بازوی هم وارد با.ر شدند و پشت اولین میز خالی نشستند.

هیچول با نگرانی به اطرافش نگاهی انداخت.

نمیدانست از آخرین زمانی که به با.ری رفته بود چقدر گذشته است.

به شدت احساس معذب بودن میکرد.

احساس میکرد نگاه تمام افراد داخل با.ر به او دوخته شده است.

اکثر کسانی که آنجا بودند خوش لباس و آراسته بودند پس اصلا عجیب نبود که از دیدن شخصی مثل هیچول تعجب کنند.

با صدای ریووک سرش را بلند کرد و به او نگریست.

-هیونگ خوبی؟

در نگاهش میشد نگرانی را به وضوح دید.

او متوجه شده بود که هیچول در آنجا راحت نیست.

هیچول سرش را تکان داد و به دروغ گفت

-آره خوبم.

-چی سفارش بدم؟

هیچول خیلی کم می نوشید بنابراین گفت- فرقی نمیکنه فقط زیاد قوی نباشه.

ریووک- باشه هیونگ.

و به بارمن اشاره کرد که به سر میز آنها بیاید.

خیلی زود بارمن با مشرو.بی که سفارش داده بودند از راه رسید.

ریووک گیلاس هیچول را پر کرد و به دستش داد.

هیچول زیر ل.ب تشکری کرد و با دو دست گیلاس را از او گرفت.

چشمانش را بست و جرعه ای از آن را نوشید.

به کلی فراموش کرده بود که نوشیدن چه حس و حالی دارد.

آهی کشید و گیلاسش را پایین گذاشت.

وقتی سرش را بلند کرد با نگاه گرم و پرمحبت ریووک مواجه شد که باعث شد او هم ناخودآگاه لبخند کوچکی به ل.ب بیاورد.

ریووک گفت- هیونگ... خسته و رنگ پریده ای... میدونم که شرایط سختی داری ولی باید بیشتر استراحت کنی... به علاوه حس کردم که چند ماهه خیلی تو خودت هستی... اگه مشکلی داری میتونی به من بگی ...

دست هیچول را از روی میز گرفت و اندکی آن را فشرد

-... میدونی که هرکاری بتونم برات میکنم... هرکاری.

هیچول قدرشناسانه گفت- تو خیلی مهربونی ووکی و همیشه بهم کمک کردی اما...

تصویر لیتوک برای لحظاتی جلوی چشمانش جان گرفت.

ل.بش را گاز گرفت و گفت-... اما تو این مورد کاری ازت ساخته نیست.

ریووک پرسید- چرا؟!... چرا نمیتونم کمکت کنم ؟!... بهم بگو مشکلت چیه؟

هیچول بدون اینکه جواب اورا بدهد تمام گیلاسش را یکباره سرکشید و با پشت دست دهانش را پاک کرد.

-هیونگ؟

هیچول بدون اینکه جواب اورا بدهد برای خودش مشر.وب ریخت.

از زمانی که والدینش را در تصادف رانندگی از دست داده بود روزی نبود که مشکلی نداشته باشد.

انگار بعد اینکه خانواده اش را ازدست داده بود روزگار یکباره روی ظالم و بی رحم ش رانشان داده بود.

اما هیچول با تمام آن سختی ها و مشکلات کنار آمده بود

یاد گرفته بود که به سختی کار کند تا بتواند به زندگی ادامه دهد.

یاد گرفته بود که به نگاه های تحقیرآمیز و آزاردهنده ی بقیه اهمیت ندهد.

یاد گرفته بود که به تنهایی زندگی کند.

اما نمیدانست با مشکل آخرش چگونه کنار بیاید ؟!

قلبش یاد نمیگرفت که با دیدن فرشته ی سفید پوشش دیوانه وار نزند.

چشمانش یاد نمی گرفت که مدام به او خیره و محو تماشایش نشود.

ذهنش یاد نمیگرفت که تصویر زیبای اورا از یاد ببرد.

مشکل بزرگ کیم هیچول قلب عاشق ش بود!

مشکل بزرگ کیم هیچول عشق یکطرفه ای بود که داشت اورا به نابودی می کشاند و او نمیتوانست کاری بکند.

نه او و نه حتی دوست دلسوزی مثل ریووک.

گفتنش به ریووک فقط اورا ناراحت و نگران میساخت.

-چیزیم نیست فقط یه خورده خسته م... مشکل دیگه ای ندارم.

ریووک بدون اینکه نگاهش را از او بگیرد گفت- میدونی که میتونی بهم اعتماد کنی... اگه چیزی هست... اگه چیزی آزارت میده...

هیچول حرف اورا قطع کرد

-نه چیزی آزارم نمیده!

و دو قلپ بزرگ از گیلاسش را نوشید.

سعی داشت جلوی وسوسه اش برای گفتن واقعیت را بگیرد‌.

میدانست که گفتن این راز به کسی میتوانست سبکش کند اما با این وجود نمیخواست حتی نزدیک ترین دوستش چیزی از این موضوع بداند.

چون از واکنش ریووک میترسید!

عشق او یک عشق یکطرفه ومحال بود.

آخر او در حدی نبود که بخواهد کسی را دوست بدارد که همه از بزرگ و کوچکش عاشقش بودند.

یک فرشته ی بی نقص و همه چیز تمام حتی هزارسال دیگر هم نمیتوانست مال آدم حقیر و بدبختی مثل او شود.

مشر.وب داشت کم کم تاثیرش را نشان میداد و قبل اینکه هیچول بتواند گلوی خودش را بگیرد دو قطره اشک بی اختیار روی گونه هایش ریختند.

او داشت گریه میکرد‌.

صحنه ای که ریووک را همزمان شوکه کرد و قلبش را شکست.

-هیونگ؟!

هیچول بینی اش را بالا کشید و با پشت دست اشک هایش را پاک کرد.

لعنت حالا باید به ریووک چه میگفت؟

-هیونگ... تو خوب نیستی...

هیچول با صدای بغض آلود ریووک سرش را بالا آورد و اورا دید که اشک در چشمانش حلقه زده است.

-... بهم دروغ نگو... به تنها دوستت دروغ نگو هیونگ... بزار تو مشکلات و غصه هات شریک شم!... بزار کمکت کنم!

-تو نمیتونی برام کاری کنی...لااقل تو این مورد... تو نمیتونی کاری کنی که کسی عاشقم بشه میتونی ؟

با دیدن حیرت او لبخند تلخی زد و گفت- درست شنیدی... من کسی رو دوست دارم و ماه هاست که عاشقشم.

ریووک متعجب پلک زد

-من... من اصلا تصور نمیکردم که....

-میدونم... به شخصی مثل من نمیاد عاشق کسی باشه... یه بدبخت با ظاهری آشفته و بینوا.

ریووک سرش را به دو طرف تکان داد و تند تند گفت- من اصلا منظورم این نبود!... اون کیه؟... من میشناسم ش؟

هیچول سرش را تکان داد و دوباره محتویات گیلاسش را کامل نوشید و برای بار سوم آن را پر کرد.

-گفتنش چه فایده ای داره؟... جز اینکه باعث میشه به حماقتم بخندی!

-من اینکارو نمیکنم هیونگ!...

اصرار کرد

-خواهش میکنم بهم بگو اون کیه؟

هیچول موهای ژ‌ولیده اش را از جلوی صورتش کنار زد

-خواهش میکنم اصرار نکن... 

و گیلاسش را به دهان برد.

ریووک اورا تماشا کرد که چطور بعد خالی کردن گیلاسش دوباره سراغ بطری مشر.وب رفت 

ریووک مردد بود که جلوی او بگیرد یا اجازه دهد همچنان بنوشد.

شک داشت تنها نوشیدن بتواند به دوستش کمکی بکند.

-بهش اعتراف کردی؟... اون میدونه که دوستش داری؟

هیچول که کاملا م.ست شده بود پورخند بی جانی زد

-مگه زده به سرم؟!... میدونی اون کیه؟... اون یه فرشته ست!... و من چی ام؟!... یه احمق بدبخت با ظاهری وحشتناک!

-اینو نگو هیونگ... تو زیبایی... منتها فقط متفاوتی.

ریووک حقیقت را میگفت... او هیچ گاه فکر نکرده بود که دوست ش ظاهری زشت یا غیرقابل تحمل دارد.

او همیشه هیچول را همان گونه که بود دوست داشت.

هیچول نگاه تشکرآمیزی به او انداخت و درحالیکه گونه هایش به خاطر حرف محبت آمیز او و همینطور مشرو.ب رنگ گرفته بود گفت- تو خیلی خوبی ووکی... کاش همه مثل تو بودن.

ریووک لبخندی زد

-برام از دختره بگو... اون خیلی خوشگله؟

هیچول در حالت م.ستی خنده ای کرد

-دختر؟!... اون که یه دختر نیست!

ریووک متعجب پلک زد

-چی؟!... یعنی تو عاشق یه پسر شدی؟

هیچول سرش را تکان داد

-اوهوم... یه پسر که مثل فرشته هاست زیباست... 

با به خاطر آوردن صورت دوستداشتنی لیتوک لبخند محوی زد

-... اون همیشه سفید می پوشه... یه شاهزاده ی سفیدپوشه!

ریووک با فهمیدن نکته ای شگفتزده شد

-نکنه که تو منظورت... منظورت اینه که تو... تو عاشق ...

در دانشگاه فقط یک پسر بود که همیشه سفید می پوشید!

فقط یک پسر بود که دوستدارانش به او لقب فرشته داده بودند!

-درست فهمیدی...

اشک هایش بی اختیار روی گونه هایش ریختند

-... من عاشق لیتوک شدم!... و بهت حق میدم که بابتش دستم بندازی... واقعا که من یه احمقم!

ریووک با وجود اینکه کاملا جاخورده بود گفت- من اینطور فکر نمیکنم... اوه خواهش میکنم گریه نکن.

و دستمالی برداشت تا با آن اشک های هیچول را پاک کند اما اشک های بیشتری صورت اورا خیس کردند.

مشر.وب باعث شده بود تا احساسات کیم هیچول بیشتر خودشان را نشان دهند. 

وقتی هیچول اندکی آرامتر شد ریووک با دلسوزی گفت-  فکر میکنم تو باید یه کاری کنی... باید لیتوک از احساس باخبر بشه... اینطوری خیلی برات سخته.

هیچول پوزخندی زد

-داری دستم میندازی؟... برم بهش بگم دوستش دارم؟!... حتی فکرشم دیوونه کننده ست!

با دست هایی لرزان گیلاسش را روی میز گذاشت

-... من نمیخوام بیشتر از این از خودم یه احمق بسازم... ترجیح میدم همینطور در خفا به دوست داشتنش ادامه بدم تا اینکه به خاطر اعتراف یه عشق محال مورد تمسخر همه قرار بگیرم.

ریووک نگاه پر ازترحم ش را به هیونگ ش دوخت

-هیونگ...

از اینکه قادر نبود کاری برای دوستش انجام بدهد متاسف بود.

هیچول لبخندی غمناکی تحویلش داد

-این سرنوشت منه و من خیال ندارم باهاش بجنگم.

و برای خودش و ریووک مشر.وب ریخت.

ریووک از او تشکری کرد و گیلاسش را به ل.ب برد.

او قبول داشت که گاهی سرنوشت میتوانست خیلی ظالم باشد ولی از تسلیم شدن در مقابلش بیزار بود.

شاید آنها نباید به آسانی این را می پذیرفتند.

ناگهان فکر دیوانه کننده ای به ذهنش رسید!

بی مقدمه گفت- من یه فکری به ذهنم رسید!

هیچول ابروهایش را بالا برد

-فکر؟!... چه فکری ؟!

ریووک گفت- تو باید عوض بشی هیونگ!




نظرات 1 + ارسال نظر
نانا جمعه 7 دی 1397 ساعت 23:22

تبدیل کیم هیچول خجالتی به ستاره بزرگ جهانی
واووووو.... چه شود

ککککک آره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد