Red in white 6



سلام جیگرا


بدون هیچ حرفی برید و این قسمت رو بخونید که داغ داغه!


  

قسمت ششم:



ریووک گفت- تو باید عوض بشی هیونگ!

هیچول با تعجب پرسید- عوض بشم؟!

ریووک هیجانزده گفت- آره هیونگ!... تو باید عوض بشی!

هیچول که متوجه ی منظور او نشده بود گفت- من که متوجه ی منظورت نمیشم.

-خیلی ساده ست!... تو باید ظاهرتو عوض کنی!

-ظاهرمو... عوض کنم؟!

-آره!... تو میترسی که عشق تو به لیتوک اعتراف کنی پس باید کاری کنی اون بیاد طرفت!... و برای این کار به یه ظاهر تحسین برانگیز نیاز داری!

هیچول من من کنان گفت- ا این ... امکان نداره... 

با دستان لرزانش گیلاسش که روی میز بود را گرفت

-... اخه من چطور میتونم یه ظاهر تحسین برانگیز داشته باشم ؟!... من حتی خودم جرات ندارم به صورت خودم تو آینه نگاه کنم … چطور میتونم اونقدر زیبا بشم که نظر کسی مثل لیتوک رو به خودم جلب کنم؟!... 

سرش را به دو طرف تکان داد

-... نه این امکان نداره!

سرش را پایین انداخت و به گیلاسش خیره شد.

آره این غیر ممکن بود!

هیچ چیزی نمیتوانست اورا تغییر دهد.

او هرگز آن آدمی نمیشد که لیتوک را تحت تاثیر قرار دهد.

در این لحظه دستان کوچک ولی گرم ریووک را روی دستانش احساس کرد و وقتی سرش را بلند کرد با صورت مهربان و متبسم او رو در رو شد.

-هیونگ تو این دنیا هیچ‌ چیز غیرممکنی وجود نداره... حداقل بزار تلاش مونو بکنیم... من دوستی دارم که میتونه کمکمون کنه.

لحن ریووک خیلی مطمئن بود و امید در آن موج میزد.

اما هیچول باور نداشت که او یا کس دیگری بتواند کمکش کند.

بنابراین گفت- تو خیلی مهربونی ریووک... تو یکی از معدود شانس هایی هستی که تو زندگیم آوردم ... و میدونم که مثل همیشه میخوای بهم کمک کنی اما این کار نشدنیه... منم نمیخوام بیخودی امیدوار شم...

ل.ب لرزانش را گاز گرفت

-... من زشتم... ظاهرم وحشتناکه!... فقط یه معجزه میتونه اینو تغییر بده!

ریووک گفت- تو زشت نیستی هیونگ!... فقط...

به دنبال واژه ای مناسب برای توضیح ظاهر دوستش گشت.

-... فقط ظاهر مناسبی نداری که میشه به راحتی درستش کرد... گفتم که من کسی رو میشناسم که کارش اینه که ...

هیچول حرف اورا قطع کرد و قاطعانه گفت

-نه ... 

با لحن آرام تری ادامه داد-... از اینکه میخوای کمکم کنی ممنونم... اما من نمیخوام.

ریووک آهی کشید.

به نظر تسلیم شده میرسید.

-بسیارخب... من نمیخوام با اصرار زیاد مجبور به انجام کاری کنم که راضی نیستی اما...

به نرمی پشت دست هیچول را نوازش کرد و لبخند گرم دیگری به ل.ب آورد

-... اما هروقت نظرش عوض شد میتونی روی من حساب کنی.

هیچول لبخند کمرنگی زد و قدرشناسانه گفت- ممنونم.

مدتی دیگر در با.ر ماندند و هیچول فکر کرد که نوشیدن باعث شده حالش بهتر شود‌.

شایدم این دردودل کردن با ریووک بود که باعث شده بود اینقدر احساس بهتری داشته باشد و قلبش سبک شود.

ریووک اورا به آپارتمان کوچکش رساند و هردو دوست از هم خداحافظی کردند.

هیچول تصمیم گرفته بود که پیشنهادی که ریووک به او داده بود را فراموش کند و به هیچ عنوان به آن فکر نکند.

اما این کاری غیرممکن بود‌.

فکر اینکه روزی میتوانست آنقدر زیبا و خواستنی شود که توجه ی لیتوک را به خودش جلب کند باعث میشد تا قلبش دیوانه وار در سی.نه اش بزند.

صورت زیبای لیتوک را درحالی تجسم کرد که مجذوب و محو او شده بود طوری که نمیتوانست برای لحظه ای چشم از او بردارد.

اما تمام اینها رویایی بیش نبود و قرار بود یک رویا هم بماند.

هیچول باور نداشت که روزی چیزی غیر از این هست بشود.

پس همچنان به داشتن لیتوک در رویاهایش ادامه میداد.

او به همینم قانع و راضی بود.



آن روز هم دانشگاه مثل تمام روزها و هفته های گذشته بود.

دانشجوهایی که یا اورا نمی دیدند و نادیده اش را میگرفتند و دانشجوهایی که با دیدنش شروع به پچ پچ میکردند و آشکارا اورا بابت ظاهرش دست می انداختند.

هیچول دسته ی اول را ترجیح میداد و آرزو میکرد که ای کاش همه مثل آنها بودند‌.

ای کاش لباسی نامرئی وجود که با پوشیدنش میتوانست برای همیشه از جلوی چشم ناپدید و ناپیدا شود. 

کتاب هایش را بغل گرفته بود و درحال رفتن به کلاس بعدی اش بود که در سالن با لیتوک مواجه شد.

این جز معدود دفعاتی بود که لیتوک را بدون شیوون و کیوهیون می دید.

به جای آنها کلی دختر دورش جمع شده بودند و لیتوک که گیر افتاده بود کاملا مستأصل و درمانده به نظر میرسید.

با اینکه صورتش مثل همیشه سرد بود اما از نگاه نگرانش مشخص بود که به دنبال فرصتی بود که بتواند از دست آن دختران وراج فرار کند.

در این لحظه دختری جرات آن را پیدا کرد که از غفلت لیتوک استفاده کند و گونه ی اورا ببو.سد!

هیچول که شاهد این صحنه بود شوکه سرجایش ایستاد.

انتظار داشت لیتوک عصبانی شود یا لااقل مثل او شوکه شود اما در کمال حیرتش لیتوک سمت دختر برگشت و لبخند ملیحی تحویلش داد!

که باعث شد دخترک از شدت هیجان جیغی بکشد و غش و ضعف کند!

هیچول دیگر آنجا نماند تا چیز بیشتری ببیند.

دیدن همان یک بو.سه برایش کافی بود که قلبش را به آتش بکشد‌.

فقط خدا میدانست که چقدر با خودش جنگید تا جلوی اشک ریختنش را بگیرد.

با اینکه قلبش درد گرفته بود اما همزمان از دست خودش هم خشمگین بود که این گونه روی لیتوک حساس بود.

لیتوک مال او نبود و مال او نمیشد!

بین آن دو کوچک ترین رابطه ای وجود نداشت!

حتی برای یکبار باهم  هم کلام نشده بودند!

پس این احساس مالکیت چه بود که باعث میشد قلبش از شدت حسادت و ناراحتی پاره پاره شود؟!

هیچول بازهم خودش را سرزنش کرد چون بدون شک سزا‌وارش بود!

مادربزرگی داشت که همیشه میگفت هرانسانی باید به اندازه ی زور شانه هایش بار بردارد و هیچول باری را برداشته بود که سنگینی اش داشت او و قلبش را متلاشی میکرد.

زودتر از همه خودش را به کلاس رساند و انتهای کلاس خالی نشست.

تمام تلاشش را به کار برد تا صحنه ای که لحظات قبل دیده بود را فراموش کند.

ولی مگر میشد؟!

هزاران افکار ناراحت کننده همزمان به مغزش هجوم آورده بودند و حاضر نبودند راحتش بگذارند.

اگر لیتوک از آن دختر خوشش آمده بود و با او سرقرار میرفت؟!

هیچول چطور باید با این درد کنار می آمد؟!

تا آن روز دلش به این خوش بود که اگر او نمیتوانست به لیتوک برسد هیچ کس دیگر هم نتوانسته بود قلب اورا بدست بیاورد.

و آن روز این دلخوشی نیز از او گرفته شده بود.

با ورود بقیه دانشجوها و همینطور لیتوک داغ دل او تازه شد.

لیتوک در آن پیراهن سفید و جین سفید درست مانند فرشته ای دست نیافتی و زیبایی بود که از داخل داستان پریان بیرون آمده بود.

آنقدر دوستداشتنی و زیبا بود که حتی بهترین و خش قیافه ترین دانشجوها هم به گرد پایش نمیرسیدند.

هیچول به خودش که آمد دید دوباره محو تماشای او شده است.

ای کاش راهی بود که بتواند به چشم او بیاید و نظرش را جلب کند.

ای کاش میتوانست همانقدر زیبا و خواستنی باشد.

ای کاش...

ناخواسته پیشنهادی که ریووک آخر هفته ی گذشته به او داده بود به خاطر آورد:

 " هیونگ تو این دنیا هیچ‌ چیز غیرممکنی وجود نداره... حداقل بزار تلاش مونو بکنیم... من دوستی دارم که میتونه کمکمون کنه... "

یعنی ممکن بود ؟!

باید پیشنهاد و کمک ریووک را می پذیرفت؟!

مثل همیشه ناامیدی کنار گوشش زمزمه کرد : نه این امکان نداره... تو هیچ وقت نمیتونی!

اما همزمان ندای عشق را هم از قلبش شنید که از او میخواست تا لااقل تلاشش را بکند.



هیچول در تمام راه برگشت به خانه با خودش درگیر بود با این حال زمانی که از اتوبوس پیاده شد تقریبا تصمیم ش را گرفته بود!

او چیزی برای از دست دادن نداشت.

حداقل قرار نبود اوضاع بدتر از اینی که هست شود.

به علاوه او نمیخواست نجنگیده لیتوک را به رقیبش ببازد پس پیشنهاد ریووک را قبول میکرد!

قبل اینکه ترس و اضطرابش باعث عوض شدن تصمیم ش شود شماره ی ریووک را گرفت و به او زنگ زد.

-الو ریووک ؟... راجع به اون پیشنهادی که دادی...

نفس عمیقی کشید

-... من قبول میکنم!



ساعتی بود که از زنگ زدنش به ریووک میگذشت و حالا منتظر بود تا ریووک به همراه دوستش از راه برسد.

هر دقیقه به کند ترین حالت ممکن میگذشت و هیچول که کاملا مضطرب بود با خودش فکر میکرد که آیا تصمیم درستی گرفته است؟

بلاخره درست زمانی که تقریبا از تصمیم ش منصرف شده بود زنگ در به صدا در آمد و ریووک از راه رسید‌.

هیچول در را باز کرد و با ریووک و پسرجوانی که اورا نمیشناخت رو در رو شد‌.

قبل اینکه بتواند کلمه ای بگوید ریووک با خوشحالی سمتش آمد و سخت در آغوشش گرفت و کنار گوشش نجوا کرد

-خوشحالم چنین تصمیمی گرفتی!

هیچول پشت اورا نوازش کرد و گفت- امیدوارم تصمیم درستی گرفته باشم.

-مطمئن باش که داری کار درست رو میکنی.

در این لحظه دوست ریووک گفت- خب اگه بغل کردن هاتون تموم شده دوست دارم منم معرفی بشم!

ریووک هیچول را رها کرد و گفت- بزار بهم معرفی تون کنم... این همون کسیه که قبلا در موردش گفتم... گونهی ... آرایشگر و استالیستی که تو کارش حرف نداره!

گونهی با نیش باز تعظیم کوتاهی کرد 

-هرچند ریووک خیلی بهم لطف داره اما حرفاش عین حقیقته!

جلو آمد و با هیچول دست داد

-میتونم بپرسم که اسمت چیه؟

هیچول دستپاچه گفت- هی هیچول... کیم هیچول!

گونهی لبخندی به پهنای صورتش زد

-اسم قشنگی داری!

-ممنونم.

ریووک گفت- حالا که بهم معرفی شدید چطوره دیگه کارتو شروع کنی؟

گونهی گفت- منم برای همین اینجام!

هیچول تازه در آن لحظه بود که متوجه ی چمدان بزرگی شد که گونهی به همراه داشت.

گونهی با دیدن نگاه او گفت- توش ابزار کارمه!... البته ترجیح میدادم تورو به سالن زیبایی مببرم ولی امروز روز تعطیلمه و اگه به خاطر ریووک امروزو در حال استراحت تو خونه م بودم.

هیچول گفت- متاسفم اگه مایه ی زحمتت شدم.

گونهی لبخندزنان سرش را به دو طرف تکان داد

-اینو نگو... من برای دوستام هرکاری میکنم و دوست ریووک دوست منم هست.

هیچول لبخندی زد و از او تشکر کرد.

ریووک گفت- حرافی بسه... بریم کارتو شروع کن.

گونهی کنار میز آرایش کهنه ای که متعلق به مادر هیچول بود چمدانش را باز کرد.

هیچول با دیدن وسایلی که داخل آن بود مغزش سوت کشید.

گونهی گفت- بزار اول یه نگاه درست و حسابی به خودت ببندازم.

و قبل اینکه هیچول بتواند عکس العملی نشان دهد گونهی عینکش را برداشت و گوشه ای گذشت.

به هیچول نزدیک تر شد و با تحسین گفت- چه چشای درشت و زیبایی!

گونه های هیچول ناخواسته سریع رنگ گرفت که گونهی اضافه کرد

-... چه پوست لطیفی درست مثل شکوفه های هلو می مونه!

هیچول نمیتوانست خجالتزده تر از آن شود.

درحالیکه مطمئن نبود که گونهی حقیقت را میگوید یا فقط سعی دارد مثل ریووک به او دلگرمی و امیدواری دهد.

گونهی رو به ریووک کرد 

-اونطور که تو ازش گفتی گمون کردم با یه جوجه اردک زشت طرفم که باید ازش یه قوی سفید بسازم!

ریووک گفت- من هیچ وقت نگفتم که هیونگم زشته ... فقط گفتم بدجآر به کمکت نیاز داره!

-بسیار خب...امممم... بزار ببینم از کجا شروع کنیم...

و با دقت صورت هیچول را از نظر گذراند

-... اول از همه دیگه نباید عینک به چشات بزنی ...اخه حیفه این دو تا جواهر درخشان نیست که پشت این عینک کهنه مخفی بمونه... ؟

هیچول گفت- اما من بدون اون نمیتونم درست ببینم!

گونهی خنده ای کرد

-اوه بیبی من... راه حلش ساده ست... میتونی به جاش از لنز استفاده کنی!

همانطور که جز جز صورت هیچول را از نظر میگذراند گفت

-برعکس اون چیزی که فکر میکردم من کار چندانی ندارم... تو درست مثل گل زیبایی هستی که به اشتباه تو گلدونی نا مناسب قرار گرفتی و من این گلدون به بهترین نحوه برات عوضش میکنم.

به موهای هیچول دستی کشید و هیجانزده گفت

-اما این موها کمی کار دارند... اگه حالت شون بدم و یه رنگ قشنگ بهش بزنم... اوه اونوقت میتونم به جرات بگم که تبدیل به یه سوپر مدل میشی!

هیچول با چشمان گرد شده به او نگریست

گونهی لبخند گرمی زد

-آره عزیزم... من از تو عروسکی خواستنی میسازم که هرکس با یه بار دیدنت بهت دل ببازه!















نظرات 1 + ارسال نظر
نانا پنج‌شنبه 13 دی 1397 ساعت 22:44

واییییییی گونهیییییی.... چقدر ذوق کردمممممم
تا قسمت بعد میمیرم کهههههه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد