Red in white 7




سلام جیگرا



بفرمایید قسمت هفتم رو بخونید


  قسمت هفتم:



چند ساعتی بود که از شروع کار گونهی میگذشت.

هیچول روی صندلی نشسته بود و گونهی ماهرانه درحال کار کردن به روی صورتش بود‌.

در ابتدا موهای هیچول را رنگ کرده بود و حالا آن موها شسته شده و خشک شده بود و گونهی میکاپ صورتش را شروع کرده بود.

هیچول جرات نداشت که صورت خودش را در آینه ببیند البته اگر هم میخواست گونهی این اجازه را به او نمیداد.

به دلیلی میخواست هیچول زمانی خودش را در آینه ببیند که کار او کامل شده بود.

بنابراین با پارچه ا ی کهنه آینه ی میز آرایش کهنه را پوشانده بود.

هیچول نمیدانست که در انتها چه ظاهری خواهد داشت اما تصمیم گرفته بود با گونهی و دست هایش اعتماد کند.

لااقل مطمئن بود که ظاهرش از آنی که بود بدتر نخواهد شد.

گونهی بعد مرتب کردن ابروهایش در حال انجام آرایشی سبک به روی صورتش بود و هیچول در سکوت نشسته بود و خودش را به طور کامل به او سپرده بود.

ریووک تمام مدت کنار او نشسته بود و با نگاه ش تمام کارهای گونهی را دنبال میکرد.

برای لحظاتی نگاه او و ریووک در هم گره خورد‌.

ریووک لبخندی گرمی به او زد که باعث شد احساس آرامش و دلگرمی کند‌.

 در نگاه ریووک چیزی بود که باعث شد هیچول قوت قلب بگیرد.

در نگاهش علاوه بر گرما و محبت همیشگی میتوانست برقی از هیجان و تحسین را میشد ببیند!

ریووک هیجانزده بود و همین باعث میشد که ضربان قلب هیچول تند شود.

یعنی ممکن بود؟!

هنوز برای قضاوت خیلی زود بود.

در این لحظه گونهی دست از کار کشید و کمی عقب رفت و به نتیجه ی کارش نگاه کرد.

-خب یکم برق ل.ب هم که بزنم میکاپ صورت این بیبی تموم میشه!

گونه های هیچول رنگ گرفت اما چیزی نگفت.

این اولین باری بود که کسی از چنین الفاظی برای او استفاده میکرد.

هیچول با احساس مایع سردی رو لبانش چشمانش را محکم بست.

گونهی بعد اینکه کارش تمام شد لبخندی زد

-کار صورتت تموم شد بیوتی... حالا نوبت حالت دادن به این موهاست.

هیچول بازهم در سکوت تماشا گر او بود.

هیجان داشت که زودتر خودش را در آینه ببیند اما او چاره ای نداشت جز اینکه صبر کند تا کار گونهی کامل تمام شود.

زمانی که کار گونهی تمام شد حتی خود او هم شگفتزده به نظر میرسید‌.

کمی عقب رفت و با حیرت به نتیجه ی کارش نگریست.

-اوه خدای من!

ریووک هم کنار او ایستاد و با حیرت و خوشحالی هیونگش را تماشا کرد.

-هیونگ چقدر خوشگل شدی!

نفس های هیچول با شنیدن این ها به شماره افتاده بود و هیجانش برای دیدن خودش دوچندان میشد!

-میخوام خودمو ببینم!... خواهش میکنم!

گونهی گفت- یه لحظه صبر کن بیبی.

و در کمال حیرت هیچول لنزی را از کیفش بیرون آورد!

هیچول متعجب پلک زد

-اما چطور...؟!... از کجا شماره ی چشم منو میدونستی ؟

در این ریووک توضیح داد

-راستش این کار من بود هیونگ.

-اوه ریووک!

معلوم بود که کار ریووک بود!

تنها کسی که همه چیز را در مورد او میدانست.

ریووک ادامه داد- میخواستم از لحاظ پرفکت و زیبا باشی.

هیچول احساس کرد که اشک در چشمانش حلقه میزند.

-ریووک... من...

ریووک جلو آمد و دست اورا گرفت

-چیزی نگو... فقط ازشون استفاده کن... فقط اینطوریه که میتونی خوشحالم کنی!

هیچول ل.بش گاز گرفت و سرش را تکان داد

گونهی به شوخی به او گوشزد کرد

-در ضمن گریه هم نکن!... نمیخوام زحمانم با قطرات اشک ت خراب شه.

هیچول لبخندی زد 

و اجازه داد تا گونهی لنزها را بگذارد.

ریووک گفت- حالا میتونی خودتو ببینی!

و پارچه را از روی آینه برداشت.

هیچول شگفتزده به تصویر پسری که در آینه به او خیره شده بود نگاه کرد!

کسی که به هیچ وجه اورا نمیشناخت!

این امکان نداشت که این پسر زیبا که مثل خورشید می درخشید او باشد!

ناباورانه دستش را بلند کرد و گونه ی خودش را ل.مس کرد.

بله این تصویر تحسین برانگیز واقعا متعلق به او بود!

من من کنان گفت- م من ... باورم نمیشه!

موهایش به زیبایی حالت داده شده بود و به رنگ کاراملی در آمده بود که در کنار آرایش ملایم صورتش زیبایی خاصی به او داده بود.

به علاوه نبودن عینک باعث شده بود که درشتی و زیبایی چشمانش بیشتر به چشم بیاید.

هیچول که نمیتوانست از آینه و تصویر خودش چشم بردارد گفت- بهم بگید که این یه خواب نیست!... بگید که این پسر زیبا منم!

ریووک گفت- این تویی هیونگ!... چیزی که تموم مدت بودی!

-نه نه... این من نیستم...

به گونهی نگاه کرد و باعث شد گونهی لبخندی بزند

-من معجزه نکردم!... من فقط کاری کردم که خوده واقعی ت و همینطور زیبایی ذاتی ت خودشو نشون بده!

برای چندمین بار در آن روز هیچول احساس کرد که اشک در چشمانش حلقه میزند.

-ممنونم...

برگشت و به ریووک نگاه کرد

-از هردوتون ممنونم!

-ما کار خاصی نکردیم‌‌‌... تو خودتو بدجور دست کم گرفته بودی.

گونهی گفت- به علاوه هنوز کارمون با تو تموم نشده!

هیچول با تعجب پرسید- یعنی چی؟

گونهی توضیح داد

-داشتن یه صورت زیبا کافی نیست برای جذاب بودن باید پوشش زیبا و مناسبم داشته باشی!

ریووک گفت- من فکر اونجا شم کردم!

و خیلی زود رفت و با بسته های خرید برگشت

هیچول شوکه گفت- ریووک... من... من نمیتونم اینارو قبولش کنم!

ریووک با تحکم گفت- تو اینکارو میکنی!

-امااین درست نیست!

-چرا هست!... مگه ماه دیگه تولدت نیست؟... اینطوری فکر کن که کادوی تولدتو یه ماه زودتر برات گرفتم!

هیچول نمیتوانست تحت تاثیر این همه مهربانی و خوش قلبی ریووک قرار نگیرد.

-اوه ووکی... خیلی ازت ممنونم.

ریووک لبخندزنان گفت- کاری نکردم... این گونهی بود که کمکم کرد تا بهترین خریدو داشته باشم.

گونهی سی.نه اش را جلو داد

-پس چی فکر کردید؟... شما با یه استالیست حرفه ای طرفید!

هیچول لبخندی زد

-از توهم ممنونم.

-خواهش بیبی من.

ریووک پیشنهاد داد

-خب چطوری اینارو زودتر بپوشی تا ببینم چقدر میتونی زیباتر بشی!

گونه های هیچول به رنگ صورتی درآمد و سری را تکان داد.

 بسته ها را برداشت و با خوشحالی سمت اتاق خوابش رفت.

انتظار ریووک و گونهی زیاد طول نکشید و خیلی زود هیچول در لباس های جدیدش از اتاق خواب بیرون آمد.

گونهی با دیدن او سوتی کشید.

و ریووک هم با خوشحالی گفت- هیونگ درست مثل یه ستاره می درخشی!

ریووک واقعیت را میگفت.

هیچول در آن بلوز و شلوار کتان سفید و کت صورتی به قدری زیبا و خواستنی شده بود که ریووک و گونهی نمیتوانستند چشم از او بردارند.

گونهی گفت- فکر کنم عاشق ت شدم بیبی!

و با حالتی نمایشی دستش را روی قلبش گذاشت 

-... اوه قلب بیچاره ی من!

هیچول خجالتزده گفت- یعنی اینقدر خوب شدم ؟

ریووک گفت- خوب؟!... تو فوق العاده شدی!

هیچول با شنیدن این کلمات طبق عادت همیشگی خجالتزده سرش را پایین انداخت.

که گونهی گفت- اینکارو نکن!

هیچول سریع سرش را بالا آورد و با صورت جدی گونهی روبرو شد!

گونهی گفت- چرا تا حالا بهش دقت نکرده بودم؟!

هیچول که گیج شده بود با نگرانی اورا نگاه کرد که نزدیک ش شد.

-طرز راه رفتن و ایستادن ت باید درست بشه!

-چی؟!

گونهی تند تند گفت- شانه های افتاده!... گردن خمیده!... قدم های لرزان!... اینا همش باید درست بشه!

قبل اینکه هیچول بتواند چیزی بگوید ریووک پیش دستی کرد

-اما تو که انتظار نداری یه روزه بتونه تموم اینارو تغیبر بده!

گونهی اخمی کرد و با جدیت گفت- میدونم ولی لااقل میتونیم تلاش مونو کنیم!

فاصله اش را با هیچول کمتر کرد

-خب... اول از همه اینکه نباید خمیده راه بری!... شکم تو بده تو و شونه هاتو بده عقب!...

هیچول کارهایی که او میگفت را سعی کرد عینا انجام بدهد.

-... چونه رو هم بده بالا... زود باش!

هیچول فقط به سختی توانست تا تمام کارهایی که از او خواسته شده بود را یکجا انجام بدهد!

ریووک متوجه شد و گفت- هی قرار نیست اذیتش کنی!

گونهی گفت- برعکس من اینکارو میکنم تا اذیت نشه... با این حال اگه نخواد...

هیچول سریع گفت- من اینو میخوام!... لطفا بهم بگو چطوری باید پرفکت و بی نقص باشم!

گونهی لبخندی زد

-بسیار خب... حالا سعی کن محکم و با اعتماد به نفس قدم برداری!... لازم نیست قدم هات بلند باشه اما باید اعتماد به نفس بالاتو نشون بده!

هیچول تمام تلاشش را به کار برد و درحالیکه تقریبا موفق شده بود لبخندی به پهنای صورتش زد.

گونهی با خوشحالی گفت- عالیه!... اگه نگاه تم کمی سرد به نظر برسه اونوقت میتونی یه مدل...

ریووک اخمی کرد

-قرار نیست از هیچول یه مدل بسازی!

گونهی نخودی خندید

-شرمنده یه لحظه حواسم پرت شد.

هیچول ساعتی را تمرین کرد 

و در پایان گونهی گفت- خب دیگه عالیه... آرایشی که هم برات انجام دادم آرایش ساده و راحتیه که میتونی به راحتی یاد بگیری تا هروقت خواستی خودت روی صورتت انجام بدی.

هیچول از او تشکر کرد

-ممنونم برای همه ی چی.

- نکردم بیبی.

ریووک ذوقزده گفت- خیلی دلم میخواد فردا قیافه ی هم کلاسی هامونو ببینم!... مطمئنم خیلی دیدنیه!

ولی هیچول زیاد مطمئن نبود.

او هنوزم نگران بود که آنقدرها جذاب نشده باشد گرچه فقط نظر و توجه ی لیتوک بود که برایش مهم بود.

و همینم باعث میشد که با وجود تعریف های ریووک و گونهی هنوزم نگران باشد.




در بالکن بزرگ اتاق شاهانه اش ایستاده بود و به شهری که کاملا در سکوت و آرامش شب فرو رفته بود مینگریست.

ذهنش پر از افکار مختلف بود.

او نگران بود.

نگران ماموریتی که بر عهده یشان بود و حتی بعد ماه ها نتوانسته بودند آن را به انجام برسانند.

میترسید دیر شود و آنها ...

در این لحظه دستانی مردانه ای دور کمرش حلقه شدند و او در آغوش بزرگ و گرم شخصی که از همه ی دنیا به او نزدیک تر بود جای گرفت‌.

وقتی دندان هایی در گردنش فرو رفت چشمانش بست و آهی کشید اما آن شخص را کنار نزد‌.

لحظاتی طول کشید که آن مرد گلویش را رها کرد و به دنبالش ردی از مایع لزجی را روی گردنش به جای گذاشت.

آن مرد بعد اینکه گردن خیسش را لیسید کنار گوشش زمزمه کرد

-این روزها خیلی نگران به نظر میرسی.

و اینبار گوشش را لیس زد.

آه دیگری کشید و زمزمه وار جواب داد

-آره من نگرانم و تو دلیلش رو میدونی... چون توهم مثل من نگرانی.

-ما از پس ش برمیایم بیبی.

-اما من میترسم که دیر بشه.

-منم میترسم ولی به تو و خودم و همینطور پرنس اعتماد دارم... ما اون شخص رو پیداش میکنیم به هر که قیمتی شده!


















نظرات 1 + ارسال نظر
نانا سه‌شنبه 18 دی 1397 ساعت 13:18

فیک گونچول نشه صلوااااات
اوا وونکیو هم پیداشون شد
.
اگر اون دانشگاه با دیدن هیچول کشته نده خیلی خره

نه بابا
گونچول؟!
اره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد