Red in white 8



سلام جیگرا



بفرمایید قسمت هشتم


  


قسمت هشتم:




و من بسان کرم ابریشم


به انتظار پروانه شدن


در پیله ام خفته ام


اما سال هاست که رویای


اسمان در سر دارم


و گاه تنها گمانیست 


که می گوید ای کاش پروانه نشم


اما مگر می شود 


همراه باران نرقصید


همراه باد سفر نکرد


همراه رود اواز نخواند


برای من اغاز و پایانی وجود ندارد


در وجود من زمان هیچ است


و من ثانیه ها را زندگی می کنم


می دانم که شاید هیچگاه پروانه نشوم


اما پروانه شدن زندگی نیست


زندگی اینست 


که در شبی ارام بر فراز ستاره ها


چشمانت را ببندی


و بی نهایت را جرعه جرعه سر بکشی


نمی دانم این راه تا کجاست و تا کی


اما ایمان دارم


که


زندگی زیباست...



با شنیدن صدای زنگ ساعت بدون اینکه حتی چشمانش را باز کند دستش اتوماتیک وار سمت میزعسلی کهنه ی کنار تخت رفت تا به آن صدای آزاردهنده پایان دهد.

کش و قوسی به بدنش داد و آهسته چشمانش را باز کرد.

باز هم یک روز دیگر برای کیم هیچول شروع شده بود اما این روز میتوانست یک روز متفاوت و خاص باشد!

با به خاطر آوردن تمام اتفاقات دیروز سریع بلند شد و سیخ روی تخت نشست!

امروز اولین روزی بود که قرار بود لیتوک اورا با تیپ و قیافه ی جدیدش ببیند!

حتی تصور این اتفاق باعث میشد که قلبش دیوانه وار در سی.نه اش بکوبد و به نفس نفس بیفتد!

گونهی و ریووک میگفتند که او بسیار زیبا و تحسین برانگیز شده است اما هیچول هنوز شک داشت که آنقدر زیبا شده باشد که بتواند نظر کسی مثل لیتوک را به خودش جلب کند.

با این حال او تصمیم داشت با همین ظاهر جدید پا به دانشگاه بگذارد.

بلند شد و به سرویس بهداشتی رفت.

زمانی که صورتش را خشک میکرد نگاهش به آینه افتاد.

تصویری تار از شخصی که موهایی کاراملی رنگ داشت.

لنز هایش را به چشمش زد و اینبار توانست صورتش را واضح ببیند.

دیدن آن تصویر باعث شد که اعتماد به نفسش بیشتر شود و لبخندی روی لبانش بشیند.

درست همان طور که گونهی آموزش داده بود آرایش ملایمی کرد.

خط چشمی کشید و برق ل.ب زد و همزمان سفارش گونهی را به خاطر آورد

" صورت تو اونقدری زیباست که نیاز به آرایش زیاد نداره ... آرایش خیلی غلیظ اجازه نمیده تا زیبایی طبیعی و ذاتی ت خودشو نشون بده ... "

بعد اتمام کارش به صورت درخشانش در آینه لبخند زد‌.

از دیدن تصویرش لذت میبرد.

موهایش را با دقت شانه و مرتب کرد و مقداری از آن روی پیشانی سفیدش ریخت.

لباس هایی که ریووک برایش خریده بود را پوشید و یک بار دیگر در دل از او تشکر کرد.

کوله اش را روی شانه اش انداخت و با قلبی پر از اضطراب و هیجان اما خوشحال پایش را از آپارتمان ش بیرون گذاشت.

در راهرو به یکی از همسایه هایش که پیرزن کوتاه و فضولی بود برخورد.

سریع به او احترام گذاشت و با خوشرویی گفت- صبح تون بخیر اجوما!

و از آنجا که خیلی عجله داشت بدون اینکه منتظر جواب او بماند از پله ها پایین دوید.

پیرزن با تعجب آن پسر زیبا تماشا کرد که پله ها را دوتا یکی پایین رفت و تا به آن روز اورا ندیده بود!

حیرتزده سرش را خاراند.

این مستاجر جدید کی به آنجا اسباب کشی کرده بود که او خبر نداشت؟!



آن روز یکی از معدود روزهایی بود که بخت با کیم هیچول یار بود.

درست به موقع به اتوبوس رسید و هیجانزده سوارش شد.

مثل همیشه داخل اتوبوس پر از دانشجوهای دختر و پسری بود که گرم صحبت کردن با دوستانشان بودند اما همین که نگاهشان به او افتاد سکوت غیرعادی ای برقرار شد!

هیچول دستپاچه مو هایش را از جلوی پیشانی اش کنار زد که در این لحظه دختری تقریبا جیغ زد

- اوه خدای من این فرشته دیگه کیه؟

صدای دختری دیگری به گوش رسید

-هیس! صداتو میشنوه!

در آن لحظه تمام اتوبوس به تمام معنا چشم شده بودند و به او خیره مینگریستند.

حتی راننده ی میانسال اتوبوس به دلیل سکوت ناگهانی که حکم فرما شده بود کنجکاو شده بود و با حیرت از آینه ی جلوی اتوبوس به او می نگریست.

برای کیم هیچول خیلی سخت بود که با وجود آن همه نگاه که مستقیم اورا زیرنظر داشتند هنوز هم سرش را بالا بگیرد‌.

زانوهایش می لرزید ولی با این وجود گفته ها و سفارش های گونهی را فراموش نکرد.

او میخواست درست مثل یک ستاره ی زیبا بدرخشد!

پس کیم هیچول خجالتی را کنار زد تا کیم هیچول جدید و درخشان را به نمایش بگذارد!

با قدم های استوار جلو رفت و وقتی صندلی خالی ای نیافت از میله گرفت و منتظر شد تا اتوبوس حرکت کند.

-اگه بخوای میتونی جای من بشینی!

هیچول به پسر قدبلندی نگاه کرد که از روی صندلی اش بلند شده بود تا جایش را به او بدهد.

او مینهو بود... کاپیتان تیم والیبال دانشگاه و یکی از محبوب ترین پسران دانشگاه.

هیچول من من کنان گفت- اوه نه!... من ... من میتونم بایس...

مینهو گفت- واسه پسری به ظرافت و قشنگی تو اینکار حتما خیلی سخته... لطفا قبول کن جای من بشینی!

گونه های هیچول با شنیدن این کلمات ناخواسته رنگ گرفت.

-باشه حالا که اینقدر اصرار میکنی.

و با نشستن ش روی صندلی باعث شد لبخند بزرگی روی ل.ب های مینهو بشیند.

مینهو همان طور که کنار او ایستاده بود و محو تماشایش بود زمزمه وار گفت- تو خیلی زیبایی!... میدونستی ؟

هیچول خجالتزده سرش را پایین انداخت و ندید که لبخند مینهو چقدر پررنگ تر شد!

زمانی که اتوبوس ایستاد هیچول اولین کسی بود که از اتوبوس پیاده شد چون بقیه بدون استثنا منتظر ماندند که او اول خارج شوند تا بیشتر بتوانند اورا ببینند.

کنجکاو بودند که بدانند او به چه کلاسی خواهد رفت.

آیا آنقدر خوشبخت خواهند بود که با دانشجوی جدید و زیبای دانشگاه هم کلاس شوند ؟!

هیچول وارد کلاس که شد واکنش دانشجوها متفاوت تر از دانشجوهای داخل اتوبوس نبود.

او به قدری زیبا و تحسین برانگیز شده بود که آنها حتی تلاش نمیکردند تا با صدای آهسته در مورد زیبایی اش حرف بزنند!

-اوه خدای من چقدر زیبا ست!

-به نظرم دانشجوی انتقالیه!

-حتما همینطوره!...‌ من که تا به حال این الهه رو ندیده بودم.

-به نظرتون اسمش به اندازه خودش زیباست؟

-فکر میکنم به همین زودی عاشقش شدم!

هیچول در میان زمزمه های دانشجو هایی که کاملا اورا نشناخته بودند روی اولین صندلی خالی نشست.

همان طور که نگاه بقیه را روی خودش احساس میکرد و قلبش دیوانه وار میزد انتظار آمدن لیتوک را کشید.

تنها با ورود او بود که دانشجوها اندکی از دید زدن هیچول دست برداشتند.

هیچول شجاعت آن را پیدا کرد که سرش را بلند کند و به فرشته ی سفیدپوشش نگاه کند.

اما نگاه سرد لیتوک برخلاف او به زمین دوخته شده بود به همین دلیل اورا اصلا ندید.

و همراه دو دوستش بدون اینکه جلب توجه ی چندانی کنند روی صندلی هایشان نشستند.

هیچول سعی کرد ناامیدی که میرفت تا قلبش را مسموم کند را کنار بزند.

نباید انتظار می داشت که لیتوک که نسبت به همه کس و همه چیز بی تفاوت بود در اولین بار متوجه ی تغییر او بشود.

با ورود استاد همه توجه یشان را به درس دادند و هیچول نیز با وجود طوفانی که در دل داشت همین کار را کرد.



در سلف از نزدیک ترین مسیر به میز لیتوک عبور کرد تا بلکه متوجه ی او شود.

همانطور که تمام حواسش به لیتوک بود ناخواسته به شخصی که از روبرو می آمد برخورد کرد!

هیچول سریع گفت

-ببخشید.. ‌ من واقعا عذر میخوام..‌.

و سرش را برای دیدن آن شخص بالا آورد و با دیدنش درجا خشکش زد!

او کسی به جز کیوهیون و نزدیک ترین دوست لیتوک نبود!






نظرات 2 + ارسال نظر
حانی سه‌شنبه 25 دی 1397 ساعت 22:45

هیونگ عالیه.....ولی خیلی کم بود....هیونگ اون فیک های دیگه رو هم بنویس دیگه....عالی مثل همیشه

سلام عزیزدلم
چشم حتما

نانا دوشنبه 24 دی 1397 ساعت 01:07

وای این خیلی کم بوووود
دلم داره ضعف میره خب
هیچول مو عسلیییییی

دفعه های بعد بیشتر مینویسم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد