Red in white 9



سلام جیگرا


قبل اینکه این قسمت رو بخونید لازمه یه کوچولو در مورد داستان براتون توضیح بدم.


قرار بود فعلا لو ندم ولی دیدم اگه نگم نمیشه


راستش این فیکشن قراره یه سه گانه باشه که هر فصل داستان مجزا  از فصل های دیگه رو داره منتها با همون شخصیت ها.

و داستان اصلی فیک اصلا این چیزی که نیست که تا حالا خوندید!


تقریبا دو قسمت دیگه به داستان اصلی و هیجان انگیز فیک میرسیم.


ازتون میخوام که صبور باشید تا داستان کم کم جلو پیش بره.


مرسی از دوستای گلم که همیشه تو وب یا تل کامنت و نظر میدن و باعث میشن انگیزه بگیرم لطفا بازم همراهیم کنید


بفرمایید این قسمت رو بخونید


  

قسمت نهم:



در سلف از نزدیک ترین مسیر به میز لیتوک عبور کرد تا بلکه متوجه اش شود.

همانطور که تمام حواسش به لیتوک بود ناخواسته به شخصی که از روبرو می آمد برخورد کرد!

هیچول سریع از او معذرت خواست

-ببخشید.. ‌ من واقعا عذر میخوام..‌.

و سرش را برای دیدن آن شخص بالا آورد و با دیدنش درجا خشکش زد!

او کسی به جز کیوهیون و نزدیک ترین دوست لیتوک نبود!

این اولین بار بود که یکی از دوستان لیتوک از این فاصله ی نزدیک می دید و طبیعی بود که دستپاچه و شوکه شود.

کیوهیون با آن پوست سفید و یخی و چشمان درشت تیله ای اش و ل.ب های گوشتی خوشفرم ش از نزدیک حتی زیباتر و تحسین برانگیزتر بود!

یک دستش را داخل جیب شلوارش فرو برده بود و با نگاه نافذش به او خیره مینگریست.

هیچول شوکه از این برخورد ناگهانی قدمی به عقب برداشت ولی پایش لیز خورد. 

دستی قوی ای که به دور بازویش نحیف حلقه شد مانع افتادنش شد‌.

ناجی اش که کسی به جز کیوهیون نبود بدون اینکه اورا رها کند در مقابل چشمان حیرت زده اش سرش را جلو برد و کنار گوشش زمزمه کرد

-صدمه که ندیدی سوییتی؟

هیچول با شنیدن صدای خاص و مردانه ی او احساس کرد که عرق سردی بر پشتش می نشیند.

و وقتی کیوهیون خودش را عقب کشید و به او نیشخند زد به خودش لرزید.

در آن لحظه در عین حال که تحت تاثیر جذابیت او قرار گرفته بود اما همزمان حسی شبیه به ترسی نا شناخته نیز تمام وجودش را فراگرفته بود.

با صدایی که به زحمت از گلویش بیرون می آمد گفت- من ... من خوبم.

کیوهیون پوزخند جذابی دیگری زد و دندان های صدفی و زیبایش را به نمایش گذاشت‌.

او را رها کرد و همانطور که هنوز یک دستش در جیبش بود سمت میزی رفت که لیتوک و شیوون آنجا منتظرش بودند.

هیچول دستش را روی قلبش گذاشت که هنوز تند تند میزد.

نفسش را بیرون داد

-این دیگه چی بود؟!



شیوون کیوهیون را تماشا کرد که بعد برخورد کوچکی که با یکی از دانشجوها داشت مستقیم سمت آنها آمد و پشت میز نشست.

یکی از ابروهای پهنش را بالا داد و پرسید- چرا اینقدر طول ش دادی؟

کیوهیون با به خاطر آوردن لحظات قبل پوزخندی به روی ل.بانش نشست

-با موجود شیرینی مواجه شدم که نمیتونستم به این راحتی از کنارش بگذرم.

شیوون خنده ای کرد

-میدونی که جلوتو نمیگیرم... فقط مواظب باش زیاده روی نکنی!

کیوهیون جواب داد- میدونی که حواسم جمعه...

نگاهی به لیتوک انداخت که به بشقاب دست نخورده اش نگاه میکرد.

مثل همیشه رنگ پریده بود و تمایلی به غذا خوردن نداشت.

حتی به خودش زحمت نمیداد تا در گفتگو شرکت کند.

-... شاید بهتر باشه شماها هم اونو ببینید... مخصوصا لیتوک... مطمئنم دیدنش خالی از لطف نیست.

و زبانش را روی ل.ب های سرخش کشید.

انگار که میتوانست همان لحظه شیرینی آن پسرک را زیر دندان هایش احساس کند .

در این لحظه لیتوک گفت- شماها نزدیک هیچ کدوم از دانشجوها نمیشید... هردوتون!... تا قبل از پیدا کردن چیزی که میخوایم نباید کاری کنیم که توجه کسی بهمون جلب بشه.

صدای سرد او به قدر کافی محکم و جدی بود که دو پسر دیگر بی چون و چرا اطاعت کنند.

شیوون و کیوهیون سری تکان دادند.

لیتوک با لحن آرام تری ادامه داد-... میدونم که مدتیه که خیلی بهتون سخت گذشته ولی ازتون میخوام تا بازم کمکم کنید.

شیوون گفت- ما همیشه کنارت هستیم و هرکاری از دست مون برمیاد برات انجام میدم.



چند روزی از تغییر هیچول میگذشت و کمابیش به این تغییر عادت کرده بود.

ولی برای عادت کردن به نگاه های تحسین آمیز بقیه که مدام در پی اش بودند به زمان خیلی خیلی بیشتری نیاز داشت.

گرچه یک نفر بود که هنوز هم اورا نمی دید!

کسی که هیچول فقط برای جلب توجه و محبت او تصمیم به تغییر گرفته بود.

بعد اینکه لباس عوض کردنش تمام شد از خانه بیرون آمد تا به محل کارش برود.

در تمام طول مسیر میتوانست نگاه مردم را روی خودش حس کند و این احساس که مدام زیر نظر بقیه و مورد توجه ی بقیه بود آدم خجالتی ای مثل اورا آزار میداد.

حتی در رستورانی که در آن کار میکرد مدام باید نگاه های هی.ز و خریدارانه مشتریان و کارکنان را تحمل میکرد.

او به قدری تغییر کرده بود که حتی صاحب کارش در ابتدا اورا نشناخته بود!

و هیچول بابت ظاهر جدیدش به گونه ی دیگری در عذاب بود!

چه با ظاهری نامناسب و زشت و چه با ظاهری درخشان و خیره کننده!

در هردو حالت او راحت نبود.

کیم هیچول تنها به یک دلیل این تغییر را پذیرفته بود. 

 کسی که تا به آن لحظه کم ترین توجهی به او نشان نداده بود.

لیتوک هنوز هم اورا نمی دید.

و این اورا ناامید می ساخت.

با صدای صاحب کارش به خودش آمد.

-هیچول؟

-بله آقا!

سومان بعد اینکه نیشخندی به پهنای صورتش زد گفت- اون خانوما خواستند که حتما تو سفارش شونو براشون ببری!...

صدایش را اندکی پایین آورد و ادامه داد-... یکی از اون دخترا دختر یکی کارخونه دارهای بزرگه! ... بهتره که رفتار مناسبی داشته باشی چون مطمئنا انعام خوبی بهت میده!

هیچول سری تکان داد و مطیعانه سفارش دختران برایشان برد.

چهار دختر جوان که هرچهار نفرشان لباس های باز و دامن های خیلی کوتاهی به تن داشتند و با وجود اینکه صورت های زیبایی داشتند آرایش خیلی تند و غیرعادی شان باعث میشد تو چشم بزنند.

یکی از دختران که سرتر از بقیه بود بعد اینکه نگاه خریدارانه ای به سر تا پای هیچول انداخت با نیشی باز گفت- خیلی ممنون آقا خوشگله!

و باعث شد سه دختر دیگر نخودی بخندند.

دختر دوم گفت- تو واقعا خوشگلی!... متعجبم چطور تا حالا تورو اینجا ندیدم؟

-معلوم نیست اون سومان پیر از کجا همچین عروسکی رو پیدا کرده؟

هیچول که بابت نگاه های خیره و ه.یز آنها و همینطور حرف هایشان تا بناگوش سرخ شده بود گفت- م من دیگه باید برم... امیدوارم از سفارش تون لذت ببرید.

و برگشت تا از آنجا برود.

اما قبل اینکه قدم از قدم بردارد همان دختر اول گفت- بیا اینو بگیر!

هیچول با تعجب تکه کاغذی که دختر به او داد را گرفت

پرسید- این چیه؟

دخترک با نیشی باز گفت- شماره مه... خواستی بهم زنگ بزن بیبی!

و چشمک لوندی زد.

هیچول خجالتزده سری تکان داد و با عجله از آنحا رفت.

درحالیکه میتوانست صدای خنده دختران را از پشت سرش بشنود.

سریع خودش را به آشپزخانه رساند و تکه کاغذی که آن دختر داده بود را داخل سطل آشغال آنجا انداخت و با ناراحتی ل.بش را گاز گرفت.

داشت کم کم به این نتیجه میرسید که با ظاهر قبلی اش خیلی راحت تر بود.



رستوران تازه تعطیل شده بود و هیچول بعد عوض کردن لباسش از آن خارج شد که با مرد چهارشانه و کت شلوار پوشی رو در رو شد.

-میتونم دو دقیقه وقت تو بگیرم ؟

هیچول متعجب پلک کرد و پرسید- با من؟

-همینطوره!

-بامن چه کاری دارید آقا ؟

مردی که مقابلش بود خیلی متشخص به نظر میرسید و بعید میدانست که قصد آزار و اذیتش را داشته باشد ولی کنجکاو بود بداند که چنین کسی چه کاری میتوانست با او داشته باشد؟!

مرد لبخندی زد و گفت- بهت میگم.

و از جیب کتش کارتی بیرون آورد و سمت هیچول گرفت.

-این کارت منه... 

هیچول کارت را از او گرفت و اسم کسی که روی نوشته شده بود را خواند: شین دونگهی

مرد گفت- همونطور که اونجا نوشته اسم من شین دونگهیه و تو کار مدلینگ هستم... امروز خیلی اتفاقی تورو تو رستوران دیدم ... واقعا جای تاسفه که همچین کسی بخواد تو یه رستوران ظرف بشوره و سفارش بگیره... 

هیچول گفت- منظورتون ازین حرفا چیه ؟

شیدونگ گفت- واضح نیست؟!... ازت میخوام مدلم بشی و برام کار کنی!... قول میدم خیلی بیشتر از اون چه که اینجا درمیاری پول گیرت بیاد!

-ولی... ولی من چیزی از مدلینگ نمیدونم.

شیدونگ حرف اورا قطع کرد

-خودم همه چیزو یادت میدم... به علاوه مهم ترین چیز تو این حرفه داشتن یه ظاهر مناسبه که تو بهترین شو داری!

هیچول گفت- اجازه بدید روش فکر کنم.

این پیشنهاد خیلی ناگهانی بود و هیچول مطمئن نبود که بتواند آن را قبول کند.

شیدونگ بدون اینکه خم به ابرو بیاورد گفت- هرچقدر بخوای میتونی فکر کنی..‌. من منتظر تماس ت می مونم و امیدوارم که پیشنهادمو قبول کنی.

هیچول گفت- ممنون آقا.

و کارت را داخل جیبش جای داد.



هیچول تازه به دانشگاه رسیده بود که در گوشه ای از حیاط لیتوک و شیوون و کیوهیون را دید.

چرا تنها کسی که متوجه ی او نمیشد لیتوک بود؟

نمیدانست این را به چه حسابی بگذارد؟

بدشانسی یا بازی ظالمانه ی روزگار؟

هرچه که بود باعث میشد هیچول را غمگین تر و دلشکسته تر از قبل شود چون به او ثابت میکرد چه با ظاهر سابق ش و چه با ظاهر زیبای جدیدش کوچکترین اهمیتی برای لیتوک ندارد.

نگاهش را به زحمت از لیتوک گرفت و بعد اینکه آهی کشید وارد ساختمان دانشگاه شد.



ریووک با حیرت به کارتی که هیچول به او داده بود را نگاه کرد و شگفتزده گفت- هی من این یارو رو میشناسم!

هیچول تصمیم گرفته بود تا در مورد پیشنهاد کار جدیدش با صمیمی ترین دوستش مشورت کند.

به هرحال ریووک از او در اجتماع بود و از خیلی چیزها بیشتر از او می فهمید و سر در میاورد.

هیچول پرسید- جدی میگی؟

ریووک سری تکان داد

-چندبار اسم شو از دهن گونهی شنیده بودم... اخه گونهی براش کار میکنه... طرف خیلی کله گنده و خرپوله... یه کمپانی خیلی بزرگ و معروف داره!... باورم نمیشه که بهت پیشنهاد کار داده!

-حالا من باید چیکار کنم؟... پیشنهادشو قبول کنم؟

-اگه عاقل باشی باید قبول کنی!... خدای من!... اگه کارت شو نمی دیدم باور نمیکردم!

هیچول با نگرانی گفت- اما من چیزی از مدلینگ نمیدونم... اصلا نمیدونم باید چیکار کنم.

-اونا خودشون میدونن... تو اصلا متوجه نیستی که چه کسی بهت پیشنهاد داده!... اون میتونه ازت یه آدم دیگه بسازه!... یه مدل پولدارو معروف!

-اما... اما من میترسم...

ریووک دست اورا گرفت

-تو از تغییر ظاهرت هم میترسیدی اما ببین باعث شد چه پیشنهادی بهت بشه!... لااقل میتونی شانس تو امتحان کنی... قبول میکنی مگه نه؟

هیچول با اینکه هنوز مطمئن نبود سرش را تکان داد.

و باعث شد ریووک لبخندی بزند

-خوبه.



هیچول آنشب تا دیروقت بیدار ماند و به تصمیمی که باید میگرفت فکر میکرد.

ریووک میگفت که شیدونگ میتواند از او یک فرد موفق بسازد.

کسی که زمان تا آسمان با چیزی که الان بود تفاوت داشت.

اما هیچول میترسید.

به علاوه او مطمئن نبود این چیزی بود که میخواست.

به تصویر لیتوک که روی دیوار اتاقش جای خشک کرده بود خیره شد.

چشمان درشت و نگاه سردش را از نظر گذراند... همین طور گونه های برجسته و بینی خوش فرم بی نقصش را.

هیچول نمیدانست باید پیشنهاد شین دونگهی را قبول کند یا نهآ

اما از چیز دیگری کاملا مطمئن بود!

اینکه فقط یک آرزو و یک خواسته داشت.

اینکه روزی لیتوک هم به اندازه ی او عاشقش شود.

این تنها چیزی بود که هیچول میخواست.





نظرات 1 + ارسال نظر
نانا یکشنبه 30 دی 1397 ساعت 23:05

هیچول موعسلی اصلا غصه نخور. یک روزی لیتوک جوری عاشقت میشه که همه ی زندگی مشقت بارت رو جبران میکنه.
از الان ذوق دارم واسه سه فصل

مگه میشه لیتوک عاشقش نشه؟
قربون ذوق ت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد