Red in white 10




سلام جیگرا


بفرمایید این قسمت رو بخونید


  قسمت دهم:



هیچول حتی زمانی که پا به داخل ساختمان بزرگ اس ام گذاشت مطمئن نبود تصمیمی که گرفته درست است یا نه.

ریووک به او گفته بود که اگر بتواند با چنین کمپانی بزرگی قرداد ببندد و مدل شان شود آینده ی درخشان و خوبی در انتظارش خواهد بود.

طوری که دیگر لازم نبود برای گذراندن امورات زندگی اش در جایی مثل رستوران سومان به سختی کار کند و ظرف بشورد.

طبیعی بود که هیچول هم بخواهد پیشرفت کند و زندگی راحتی داشته باشد بنابراین بعد چند روز فکر کردن تصمیم گرفته بود پیشنهاد شیندونگ را قبول کند.

ساختمان اس ام ساختمان خیلی بزرگی بود که شخصی مثل هیچول که تا به آن روز پا به چنین جایی نگذاشته بود به راحتی میتوانست گم شود.

اما با راهنمایی گرفتن از کارمندانی که آنجا کار میکردند بلاخره توانست اتاق رئیس را پیدا کند.

در زد و بعد وارد اتاق کار بزرگ و مجللی شد که متعلق به شین دونگهی بود.

شیدونگ با دیدن او از پشت میزش بلند شد و درحالیکه لبخندی به ل.ب داشت سمتش آمد.

-خوشحالم که اینجا می بینمت آقای...

هیچول با او دست داد

- کیم هیچول هستم.

-اوه چه اسم برازنده ای!... البته بعد از شروع همکاری مون نیاز به یه اسم هنری هم خواهی داشت.

شیدونگ از او خواست که روی مبل های راحتی آنجا بشیند و خودش نیز پشت میزش برگشت.

-قراردادت اینجا آماده ست اما قبل امضا کردنش من ترجیح میدم تا اول چندتا عکس ازت گرفته بشه.

هیچول با کمی تعجب پرسید- ازم عکس بگیرید؟

شیدونگ لبخند پهنی زد

-برای اینکه مطمئن بشم تو کسی هستی که به دردمون میخوری ... البته من به چشام و انتخابی که کردم اطمینان دارم فقط میخوام یه امتحانی بکنیم.

-بسیار خب من آماده م.

-عالیه‌.

شیدونگ گوشی تلفن دفترش را برداشت 

-به گونهی بگید بیاد دفترم.

هیچول با شنیدن اسم گونهی کمی احساس آرامش کرد.

دیدن شخصی که اورا میشناخت در آن محیط بزرگ و غریبه واقعا برایش موهبتی بود.

دقایقی طول کشید تا اینکه در اتاق بار دیگر باز شد و گونهی وارد شد.

-من اینجام رئیس!

با دیدن هیچول لبخند محوی زد و با او دست داد

-حالت چطوره بیبی؟

گونه های هیچول رنگ و گفت- خوبم.

-خوبه که اینو میشنوم... و همین طور خوشحالم که قراره از این به بعد تو و زیبایی تو بیشتر ببینم.

و باعث شد هیچول که به این گونه تعریف ها زیاد عادت نداشت خجالتزده شود.

گونهی بعد اینکه از تماشای گونه های لطیفِ رنگ گرفته ی هیچول لذت برد سمت شیدونگ برگشت و پرسید- با من کاری داشتید رئیس؟

شیدونگ گفت- همینطوره‌... میخوام هیچول رو برای یه عکس برداری آماده ش کنی!

گونهی با نیشی باز گفت- کاری دوستداشتنی تر از این نمیتونستید بهم محول کنید!... نیم ساعته اماده ش میکنم!

شیدونگ با رضایت گفت- خوبه!

گونهی سمت هیچول برگشت و دست اورا گرفت

-بریم بیبی... دستام برای کار کردن دوباره روی این صورت زیبا صبر و تحمل ندارن!

هیچول با اینکه کمی استرس داشت سرش را تکان داد.

او به گونهی کاملا اعتماد و اطمینان داشت.



چند ساعت بعد شین دونگهی در اتاق کارش با حیرت و شگفتی عکس هایی که مدتی قبل از هیچول گرفته شده بود را بررسی میکرد.

هیچول نیز روی مبل های آنجا نشسته بود و منتظر بود تا بلاخره نظر رئیس آینده اش را بداند.

شیدونگ بعد اینکه تک تک عکس ها را در لپ تابش مرور کرد گفت- اینا فوق العاده ان!... یا بهتر بگم...

نگاه تحسین آمیزی به آن پسر زیبا انداخت که با چشمان درشتِ معصوم و کنجکاوش اورا مینگریست.

-... یا بهتر بگم تو فوق العاده ای!... انگار به دنیا اومدی که یه مدل خاص و معروف بشی!

هیچول  با خوشحالی گفت- یعنی حاضرید با من قرارداد ببندید؟!

شیدونگ خنده ای کرد و گفت- مگه اینکه دیوونه باشم و اینکارو نکنم!... تو از این لحظه به بعد استخدامی!

هیچول- اوه واقعا ممنونم آقا!

بعد امضا کردن قرارداد و بقیه کارها شیدونگ از او پرسید- در مورد اسم هنری ت فکر کردی؟... چیزی مدنظر نداری ؟

هیچول صادقانه جواب داد- نه... حتی بهش فکر هم نکرده بودم.

شیدونگ کمی فکر کرد و گفت- شاید من بتونم بهت کمک کنم... نظرت در مورد سیندرلا چیه؟

هیچول با تعجب گفت- سیندرلا؟!... زیادی دخترونه نیست؟

-چه اشکالی داره؟... تو از خیلی از دخترایی که به عنوان مدل برام کار کردن زیباتر و ظریف تری... این اسم هنری کلی مشهورت میکنه!... به من اعتماد کن!

هیچول فکر کرد که چندان از این اسم بدش نمی آید.

به هرحال این راهم میدانست که حق انتخاب چندانی ندارد‌.

بنابراین این اسم هنری را پذیرفت و قبول کرد تا به عنوان مدل جدیدی که نام ش سیندرلا بود شروع به کار کند.

و زودتر از آنچه که تصور داشت در این کار پیشرفت کرد و مشهور شد!

در چشم برهم زدنی عکس های او در همه جای شهر بودند و طرفدارانی که برایش دست و پا میشکستند!

سیندرلا به خاطر ظاهر خاصِ زیبا و ظریفش و موهای بلند ابریشمی اش خیلی زود معروف و محبوب همه شده بود و به زودی کسی در کره نبود که اورا نشناسد!

برای کیم هیچول ، کسی که ماه ها قبل در انزوا زندگی میکرد وبه سختی کار میکرد تا بتواند خرج زندگی و تحصیلش را تامین کند این درست مثل یک رویا می ماند!

اینکه روزی به خاطر زیبایی اش معروف شود حتی در بهترین رویاهایش هم نمی دید!

زیبایی او نه فقط برای او بلکه باعث شده بود تا کمپانی اس ام از این رو به آن رو شود و ثروت و سرمایه اش دوبرابر شود!

کیم هیچول حالا یک ستاره ی معروف بود که کلی طرفدار و خاطرخواه داشت و هرآن چه که میخواست را میتوانست در کمتر از چند لحظه در اختیار داشته باشد‌.

به جز یک چیز را.



بعد اینکه کلیدش را چرخاند در را باز کرد و وارد ویلای جدیدش شد.

این سومین خانه ای بود که آن ماه عوض میکرد.

چمدانش را که حاوی شخصی ترین وسایلش بود روی زمین گذاشت و بازش کرد.

اولین چیزی که از داخل آن بیرون آورد قاب عکسی بود که در آن تصویر نقاشی شده ی پسری زیبا به چشم میخورد.

قاب عکس را نوازش کرد و چهره ی پسرک را بو.سید

-به خونه ی جدید خوش اومدی فرشته ی من.



همین که عکس برداری تمام شد از راننده اش خواست که سریع اورا به دانشگاه برساند.

تقریبا نیمی از زمان کلاس را از دست داده بود با این حال امیدوار بود به بقیه کلاس برسد.

با رسیدن به دانشگاه سریع از ماشین پیاده شد و از راننده خواست تا منتظرش بماند.

با وجود عینک بزرگی که به چشم داشت امیدوار بود که در حیاط کسی اورا نشناسد اما یک عینک چیزی نبود که اورا از نگاه تیز طرفدارانش پنهان کند!

برای آنها دستی تکان داد و با قدم های بلند خودش را به ساختمان دانشگاه رساند.

در زد و بعد اینکه اجازه گرفت وارد شد و مودبانه گفت- استاد عذر میخوام که دیر کردم... میتونم...؟

آقای لی با دیدن او لبخند پهنی زد و حتی قبل از تمام شدن صحبت او با رویی گشاده گفت- البته آقای کیم بفرمایید بشینید... من درک میکنم که آدم های مشهور و پر مشغله ای مثل شما ممکنه گاهی دیر کنن و این اصلا اشکال نداره... لطفا بفرمایید!

هیچول از او تشکری کرد و در میان سیلی از نگاه هایی که به او دوخته شده بودند سمت صندلی اش رفت.

هیچول دیگر به تغییر رفتار و برخورد آقای لی عادت کرده بود... به تغییر رفتار تمام افرادی که میشناخت.

همه ی آنها در این چند ماهه به کلی رفتارشان با او تغییر کرده بود.

به جز پسرک ریزنقشی که تنها دوست واقعی ش بود و رفتارش ذره ای تغییر نکرده بود‌.

ریووک همچنان همان دوست صادق و مهربانی بود که در گذشته بود.

هیچول سلامی به او داد و خواست سرجایش بنشیند که متوجه شد روی صندلی اش پر از شکلات و هدیه هایی ست که به زیبایی کادو و تزئین شده بود.

ریووک گفت- بهشون گفتم که اینکارو نکنن ولی اونا گوش ندادن.

هیچول گفت- اشکال نداره.

و با ادب و احترام آنها را کنار صندلی اش روی هم جمع کرد تا موقع رفتن با خود ببرد.

درست بود که آنها در گذشته رفتار مناسبی با او نداشتند ولی هیچول نمیخواست مقابله به مثل کند... آنها اکنون طرفدارانش بودند و هیچول میخواست تا جایی که میتواند با آنها مهربان باشد‌.

بعد نشستنش مثل همیشه در کلاس به دنبال لیتوک گشت و اورا درحالی یافت که سرش را به شانه ی مردانه ی شیوون تکیه داده بود و چشمانش بسته بودند.

عجیب بود... این روزها لیتوک خسته تر و رنگ پریده تر از همیشه به نظر میرسید‌.

هیچول نگران بود که نکند مریض شده بود.

لیتوک هم مثل ریووک در این چند ماه رفتارش تغییری نکرده بود.

او هنوز هم هیچول را نمی دید!!!

ستاره ای که همه در پی اش بودند حتی ذره ای توجه ی اورا به خودش جلب نکرده بود.

و هیچول کم کم داشت با این حقیقت تلخ کنار می آمد.

اینکه هیچ گاه نمیتوانست آنقدر تحسین برانگیز شود که کسی مثل لیتوک را عاشق خودش سازد.

آن فرشته از هرچیزی دست نیافتنی تر به نظر میرسید و هیچول داشت امیدش را برای بدست آوردن او از دست میداد.

گاهی تصور میکرد که بتواند از فکر کردن به او دست بردارد و فراموشش کند.

اما هر صبح که از خواب بیدار میشد به امید دیدن دوباره ی او چشمانش را باز میکرد

و هر شب که دیده برهم می گذاشت آرزوی دیدن رویای اورا میکرد  

و هر روزی که میگذشت قلبش بیشتر و بیشتر عاشق آن فرشته ی زیبا میشد.

هیچول پاک امیدش را از دست داده بود اما نمیدانست که گاهی در ناامیدی کامل است که ممکن است معجزه ای رخ دهد...













نظرات 1 + ارسال نظر
نانا سه‌شنبه 2 بهمن 1397 ساعت 23:31

واوووو ستاره جهانی موووووون
تو رو خداااااا.... معجزه زودتر رخ بدههههههه

ستاره جهانی... ستاره ی خوشگل پارک جانگسو
تحمل داشته باش به زودی معجزه هم رخ میده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد