Red in white 11



سلام جیگرا


خب تازه داره داستان شروع میشه


خودتونو برای قسمت های هیجان انگیز آینده اماده کنید.


  

قسمت یازدهم:



بعد از یک هفته ی شلوغ و سخت کاری برای کیم هیچول پایان هفته یک فرصتی مناسب بود تا زمانی را به استراحت و تفریح اختصاص بدهد.

و چه بهتر که میتوانست این روز را کنار نزدیک ترین و همینطور تنها دوستش بگذارند.

هیچول دلش میخواست ریووک را به بهترین رستوران های کره ببرد یا جاهایی که قبلا وقت یا پول رفتن به آنجا را نداشت اما ریووک از او خواسته بود به پارکی بروند که از سال ها قبل برای گذراندن وقت به آنجا میرفتند.

روی نیمکت چوبی و ساده کنارهم نشسته بودند و از دور بازی بچه ها را تماشا میکردند.

کودکانی که فارغ از هر فکر و دغدغه ای درحال لذت برن از بازی های ساده و کودکانه یشان بودند و باعث میشدند هر بیننده ی بزرگسالی به امروز آنها رشک ببرد.

چیزی به آمدن بهار نمانده بود و کم کم داشت از سردی بهار کاسته میشد.

هیچول نسبت به پارسال زندگی خیلی بهتری داشت.

یک کار خوب و پر درآمد ، ویلایی بزرگ و شیک ، ماشین گرانقیمت و کلی طرفدار که برای گرفتن امضا از او دست و پا میشکستند.

ول هیچول همچنان سنگینی غم بزرگی را روی قلبش حمل میکرد.

شاید تغییر ظاهرش اورا به خیلی چیزها رسانده بود ولی همچنان در رسیدن به آنچه که آرزوی واقعی ش بود ناکام مانده بود.

بهار آمده بود ولی زمستان پر از درد و تنهایی او پایانی نداشت.

ریووک نگاهش را از بچه ها گرفت و به هیونگش نگریست.

هیچول کلاه لبه دار بزرگی پوشیده بود که موهای بلندش را کامل پوشانده بود و عینک بزرگی به چشم زده بود که به زحمت ل.ب ها و چانه اش پیدا بود.

ریووک میدانست که هیچول برای فرار از طرفداران سمج ش تصمیم به پوشیدن آنها گرفته است.

ریووک لبخندی زد

دیدن موفقیت دوستش واقعا اورا خوشحال میکرد.

-خیلی مشهور شدی هیونگ... تقریبا تو کره کسی نیست که تورو نشناسه!... برای یه لحظه فکر کن که به حرف من گوش نمیدادی و این پیشنهادو قبول نمیکردی!

هیچول به صورت شاد ریووک لبخندی زد و به آرامی گفت- من همه ی اینارو مدیون توام!... اگه تو و کمک هات نبود من هیچ وقت این چیزی که الان هستم نمیشدم‌

ریووک سرش را به دو طرف تکان داد

-من فقط کمک ت کردم تا چیزی که واقعا هستی رو نشون بقیه بدی... کیم هیچول شگفت انگیز و زیبارو! ...اما فقط ...

به اینجا که رسید مستقیم به چشمان هیچول خیره شد 

-... فقط نمیدونم چرا تو اونطور که باید خوشحال نیستی... 

با نگرانی پرسید-... نکنه مشهور شدن اذیتت میکنه ؟

هیچول لبخند تلخی زد

-این طور نیست... چطور ممکن خوشحال نباشم؟!... 

ریووک حرفش را قطع کرد

-یا نکنه تو هنوز به لیتوک فکر میکنی ؟... آره؟... هنوز عاشقشی؟

هیچول اشتباه فکر کرده بود که میتواند به ریووک دروغ بگوید... کسی که بهتر از هرکسی اورا میشناخت.

ل.بش را گاز گرفت و به آرامی سرش را تکان داد

-حتی بیشتر از قبل... لحظه ای نیست که بهش فکر نکنم.

قبل اینکه بتواند جلوی خودش را بگیرد قطره ی اشکی با سماجت تمام خودش را از زندان چشمانش آزاد کرد و روی گونه اش چکید.

عینکش را برداشت تا آن را پاک کند اما قبل از او دستی کوچک ولی گرمی این کار را برایش انجام داد.

وقتی به ریووک نگاه کرد او لبخند غمناکی به ل.ب داشت

-هیونگ میدونم که چقدر دوستش داری ولی اینو بدون که با موقعیتی که الان دارب مطمئنا انتخاب های بهتری خواهی داشت... خیلی خیلی بهتر!... حتی با وجود گرایش جن.سی ت ... مردهای خوشتیپ و پولدار زیادی هستن ک دلشون بخواد تا ...

هیچول حرف اورا قطع کرد

-شاید اینطور باشه ووکی... ولی من نمیتونم جز لیتوک به هیچ مرد و زن دیگه ای فکر کنم... حتی اگه هیچ وقت نتونم نظر لیتوک رو به خودمجلب حلب کنم و مجبور شم تا آخر عمر تنها بمونم.

هرچند صدای هیچول آرام بود و به خاطر بغضی که در گلو داشت لرزان به نظر میرسید اما کاملا قاطعانه بود طوری که ریووک را متعجب کرد.

-هیونگ...

تا به آن روز تصور نمیکرد که هیونگ دوستداشتنی اش تا این حد به لیتوک دل باخته باشد... حداقل فکر میکرد که بعد مشهور شدنش نظرش را عوض شود.

هیچول گفت- می فهمم که نگران منی و ازین بابت ازت ممنونم... ولی من تصمیم مو گرفتم.

ریووک درحالیکه در دل به لیتوک غبطه میخورد گفت- فهمیدم هیونگ.



زمانی که به دانشگاه رسید هیچ انتظار نداشت که در آن ساعت اینقدر محوطه ی دانشگاه شلوغ باشد.

دخترها و پسرهای جوان تقریبا همه جای محوطه حضور داشتند و هیچول بعید میدانست که حتی با کلاه و عینکش هم بتواند بدون اینکه جلب توجه کند و دیده شود به کلاسش برسد.

مانده بود که چیکار کند که با دیدن گروهی از دختران که به آن طرف می آمدند و جسیکا نیز در میانشان بود سریع تصمیم گرفت که از در پشتی دانشگاه استفاده کند.

از روزی که مشهور شده بود جسیکا یکی از کسانی بود که هرجا میرفت دنبالش بود و مدام آویرانش میشد و از او میخواست تا باهم بیرون بروند.

و هیچول آخرین چیزی که میخواست رو در رو شدن دوباره با او بود!

سریع از دانشگاه بیرون رفت و بعد اینکه آن را دور زد خودش را به در پشتی رساند.

انگار این سرنوشت او بود که مدام از جمعیت فرار کند!

نفس راحتی کشید و وارد شد .

درست زمانی که فکر میکرد بدون جلب توجه به کلاسش خواهد رسید با درد سری بزرگتر از جسیکا رو در رو شد! 

کیبوم و دوستانش!

سریع برگشت تا فرار کند اما چند نفر از آنها نیز پشت سرش بودند!

با پای خودش در دام افتاده بود!

در دام کیبوم... شخصی که بیشتر از هرکسی از او متنفر بود!

یک ماهی میشد که کیبوم پا پی اش شده بود که با او سرقرار برود و دوست پسرش شود.

ولی هیچول که از او متنفر بود مدام به طریقی از دستش فرار میکرد.

کیبوم فکر میکرد که میتواند با قلدوری و زورگویی هرچیزی که میخواهد را میتواند به دست بیاورد... قبلا پول هیچول و حالا خودش را!

و هیچول حاضر نبود به هیچ راهی رام چنین آدم نفرت انگیزی شود.

شاید اگر به حرف شیدونگ گوش داده بود و چند محافظ اجیر کرده بود الان در چنین مخمصه ای گرفتار نمیشد.

کیبوم با دیدن ترس او قدمی به جلو برداشت و گفت- حالت چطوره بیبی من؟... 

نیشخندی زد و نگاه هی.زی به سرتاپای او انداخت

-... از آخرین باری که دیدمت خوشگلتر شدی!... بیوتی من پس بلاخره کی بهم بله رو میدی؟

هیچول با نفرت گفت- هیچ وقت این کلمه رو ازم نمیشنوی!... هیچ وقت!

کیبوم بدون اینکه خم به ابرو بیاورد گفت- اوه اینطوری باهام حرف نزن... نمیگی قلب عاشق منو میشکنی؟... باور کن هیچ کس به اندازه ی من مناسب تو نیست.

هیچول گفت- این حرفارو تموم ش کن!... به نوچه هات بگو از سر راهم برن کنار!... میخوام برم سرکلاسم!

-تا وقتی که جواب پیشنهاد مو نشنوم اینا جایی نمیرن!

-من جواب مو قبلا بهت دادم!... جواب من نه ست!

نگاه کیبوم تاریک شد

-اما این جوابی نیست که من دوست دارم بشنوم!...

قدمی به سمت هیچول برداشت

-... من صبرم تموم شده بیبی... میخوام که مال من باشی... میخواستم این با خواست خودت اتفاق بیفته ... ولی وقتی اینطوری  رفتار میکنی چاره ای ندارم جز اینکه به زور تورو مال خودم کنم!

هیچول با شنیدن این کلمات رنگ از رویش پرید!

معلوم نبود که در فکر کیبوم چه میگذشت اما هرچه که بود هیچول به شدت خطر را احساس میکرد!

در یک آن برگشت تا تلاش خودش را برای فرار از دست آنها بکند!

اما قبل اینکه بتواند چند قدمی دور شود دوستان کیبوم اورا گرفتند و محکم نگهش داشتند.

هیچول تقلا کرد تا خودش را آزاد کند اما با فیزیک ضعیف و ظریفش عملا قدرتی در برابر آنها نداشت.

مثل پرنده ی کوچکی به راحتی اسیر چنگال آنها شده بود تا هرکاری میخواستند با او بکنند!

کیبوم مقابل او ایستاد و با غیظ تو چشمان درشت و مملو از ترسش خیره شد.

-فکر کردی میتونی از دستم فرار کنی ؟... 

نچ نچی کرد

-... اوه بیبی کوچولوی من به نفع خودته که رامم شی ... من واقعا دلم نمیخواد با گلی مثل تو با خشونت رفتار کنم!

هیچول- نه ولم کن!... 

فریاد زد و عاجزانه کمک خواست

-کمک!... یکی کمکم کنه!... کم...

با سیلی محکمی که به صورتش خورد ساکت شد و مزه ی خون خودش را در دهانش احساس کرد.

کیبوم درحالیکه صورتش از خشم سرخ شده بود گفت- مثل اینکه با تو نباید با زبون خوش حرف بزنم .... 

فکری به ذهنش رسید که باعث شد لبخند شیطانی ای به ل.ب بیاورد

-... چطوره همین الان تورو مال خودم بکنم؟!... 

چانه ی هیچول را گرفت 

-... نظرت چیه بیوتی من؟... حتم دارم که فکرشم تا مرض جنون خوشحالت میکنه!

هیچول وحشتزده گفت- نه نه!... ولم کن!

کیبوم با بدجنسی گفت- بیاریدش!

هیچول بدون اینکه بخواهد سمت اتاقک متروکی که آنجا بود کشیده شد و دست و پا زدن و مقاومت کردنش ذره ای فایده نداشت.

تقریبا به اتاقک رسیده بودند و هیچول که از شدت ترس و تقلا کردن ضعف کرده بود کاملا امیدش را از دست داده بود که ناگهان صدای مردانه ای گفت- اونا اونجان!

هیچول سرش را برگرداند و با دیدن نگهبانانی که سمت ش می دویدند شگفتزده شد!

دختری نیز همراه آنها بود!

هیچول اورا شناخت... او جسیکا بود!

کیبوم و دوستانش با دیدن نگهبانان سریع هیچول را رها کردند و فرار را برقرار ترجیح دادند و هیچول که دیگر نایی برایش نمانده بود روی زانو هایش افتاد...



در دفتر مدیر دانشگاه نشسته بود و با اینکه دقایقی از آن اتفاق میگذشت هنوز زانو هایش می لرزید.

مدیر واقعا عصبانی و ناراحت به نظر میرسید چون به گفته ی خودش این اولین باری بود که در دانشگاه او چنین اتفاقی می افتاد.

با این حال به هیچول اطمینان داد که کیبوم و دوستانش از دانشگاه اخراج خواهند شد و اگر هیچول بخواهد میتواند از آنها شکایت کند و اگر لازم باشد خوده او نیز شهادت خواهد داد.

هیچول از او تشکر کرد و اجازه خواست تا برای شستن صورت و دهان خونی اش به سرویس بهداشتی برود.

زمانی که آنجا رسید همچنان می لرزید.

اگر جسیکا اورا نمیدید و مثل همیشه دنبالش نمیکرد معلوم نبود که چه بلایی به سرش می آمد.

او واقعا به جسیکا مدیون بود.

شیر آب را باز کرد که با باز شدن در وحشتزده از جا پرید!

برای یک لحظه فکر کرد که کیبوم و دوستانش دوباره به سراغش آمده اند اما کسی که آنجا بود کوچکترین شباهتی به آن ارازل نفرت انگیز نداشت.

در واقع او کسی بود که هیچول اصلا توقع نداشت اورا آنجا ببیند!

یک فرشته ی زیبا در لباس های سفید آنجا ایستاده بود و برای اولین بار داشت مستقیم به هیچول نگاه میکرد!

نگاه نافذ او به قدری گرم بود که تمام بدن هیچول را گرم میساخت و در یک آن تمام ترس و لرزش را از بین برد و احساس زیبای و لذت بخشی جای آن را گرفت...






نظرات 1 + ارسال نظر
نانا یکشنبه 7 بهمن 1397 ساعت 23:03

وای مامان.... بالاخرهههههه
میگم چون ایتوک خوناشامه و الان سر و صورت هیچول خونیه... نباید بوی خاصش رو حس کنه؟؟
فکر کنم بنا به دلایلی خون هیچول خیلی خاصه

آره بلاخره انجلمون چشاشو باز کرد و بیوتی شو دید
چرا حس موکنه و البته که براش خاصه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد