Red in white 12




سلام جیگرا



خب همونطور که گفتم داستان اصلی داره شروع میشه


بفرمایید ادامه


  

قسمت دوازدهم:



بدون اینکه بتواند قدم از قدم بردارد جلوی در خشکش زده بود و به پسرک موبلندی که مقابلش بود خیره مانده بود.

یک پسر زیبا که موهای بلند کاراملی رنگش روی شانه ها و اطراف صورتش ریخته بود و اوهم با نگاهی پر از حیرت به او خیره مانده بود‌.

گوشه ی ل.بش کمی خونی بود ولی آنقدری بود که شامه ی تیزش متوجه ی بوی شیرین و استثنایی اش شود!

نه تنها خون آن پسر بلکه تمام وجودش بوی شیرین و خاصی داشت که در عین تازگی برایش به شدت آشنا بود.

بوی آشنایی که قلبش را به سختی به تپش واداشته بود و باعث شده بود آن گونه خشکش بزند و قادر به حرکت کردن نباشد.

با این حال هنوز ذره ای شک داشت که چنین شخصی همانی که باشد که ماه ها بود به دنبالش میگشت.

و برای اینکه مطمئن شود تنها یک راه وجود داشت!

با قدم های آهسته طوری که پسرک را نترساند به او نزدیک شد.

و در کمال تعجب دید که او بدون اینکه کوچکترین حرکتی کند سرجایش باقی ماند.

لیتوک بدون اینکه چشم از او بردارد مقابلش ایستاد و به چشمان زیبایش خیره شد.

هیچول هم متقابلا به او مینگریست... درحالیکه ضربان قلبش را در جایی نزدیک به گلویش احساس میکرد.

لیتوک ضربان شتابزده ی قلب اورا میشنید... همینطور نفس نفس زدن های دوستداشتنی اش.

تمام وجودش به او میگفت که اشتباه نمیکند.

بلاخره اورا یافته بود!

اما هنوزم میخواست مطمئن شود.

به علاوه نمیتوانست بیشتر ازاین جلوی خودش را بگیرد!

میخواست زودتر کمی از این شیرینی م.ست کننده را بچشد.

نگاهش پایین تر آورد و به روی ل.ب های خون آلود هیچول قفل شد.

تردید را در یک آن کنار گذاشت و بدون اینکه واکنش پسرک موبلند را در نظر بگیرد سرش را جلو برد و در مقابل چشمان حیرتزده ی هیچول ل.بانش را به لبان او نزدیک کرد.

وقتی زبانش را روی ل.ب های خون آلود هیچول کشید به وضوح لرزش بدنش را احساس کرد.

در دل پوزخندی زد و همانطور که م.ست طعم شیرین و لذیذ خون تازه ی او شده بود لبانش را به گرمی بو.سید.

هیچول بی اختیار در دهانش نالید و لیتوک م.ست لبان او چشمانش را بست و بو.سه را حتی عمیق تر کرد.

دلش میخواست میتوانست این بو.سه را تا ابد ادامه دهد.

حال که اورا یافته بود برایش خیلی دشوار بود که دوباره از او جدا شود.

اما مجبور بود.

نباید ریسک میکرد.

بو.سه را شکست و قبل از اینکه از او جدا شود به چشمانش خیره شد.

چشمان درشت پسرک برق و درخشش خاصی داشت که قلبش را به لرزه می انداخت.

هیچول شگفتزده بود و تمام وجودش از هیجان و خوشحالی می لرزید.

با صدای لرزانی گفت- لیتوک شی

لیتوک لبخندی زد و به آرامی قدمی به عقب برداشت.

قبل اینکه هیچول بتواند حرکتی کند لیتوک از آنجا رفته بود!

لحظاتی طول کشید تا بتواند اتفاقی که افتاده بود را هضم کند.

انگشتانش را روی لبانش کشید و زمزمه کرد

-اون... اون منو بو.سید!... اولین بو.سه م!

زمانی که صورتش را میشست مدام به این فکر میکرد که نکند تمام آن یک خواب و رویا بوده باشد؟!

اما نه این واقعی بود!

هیچول هنوز میتواند گرمی و شیرینی لبان لیتوک را روی لبانش احساس کند.

یعنی ممکن بود که لیتوک هم اورا... ؟!

حتی فکرشم باعث میشد که قلبش دیوانه وار بکوبد.



در مسیرش در سالن به ریووک برخورد که به شدت نگران و آشفته به نظر میرسید.

با دیدن هیچول سریع سمتش آمد و اورا سفت در آغوش گرفت!

-شنیدم که چی اتفاقی افتاده!... خدای من!... اخه اون عوضی ها چطور تونستن...؟!

هیچول سعی کرد اورا آرام کند

-من خوبم ووکی... شانس آوردم که نگهبانا به موقع رسیدند.

ریووک اشک در چشمانش حلقه زد

-حتما خیلی ترسیده بودی... متاسفم که کنارت نبودم تا مواظبت باشم.

هیچول لبخندی زد و اشک های اورا پاک کرد

-گفتم که من خوبم... به علاوه تو به اندازه ی کافی مراقب من بودی.

ریووک گفت- دیگه حتی یه لحظه هم تنهات نمیزارم..‌. دیگه نمیزارم کسی بهت صدمه بزنه.

هیچول لبخند دیگری زد

-ممنونم ووک.


 

زمانی که به کلاس رفتند لیتوک هم آنجا بود.

با دیدن هیچول نگاه کوتاهی به او انداخت و بعد مشغول کار خودش شد.

رفتاری که هیچول را سخت متعجب کرد.

انتظار داشت بعد بو.سه ای که از او گرفته بود توجه ی بیشتری را خرج او کند ولی انگار اشتباه میکرد.

ریووک با دیدن مکث او پرسید- چیزی شده هیونگ؟

هیچول گفت- نه چیزی نشده.

و هردو رفتند و سرجایشان نشستند.

کمی بعد استاد نیز از راه رسید و تدریس ش را شروع کرد ولی تمام حواس هیچول به لیتوک بود که دوباره تبدیل به همان فرشته ی سرد و بی تفاوت شده بود.

هیچول واقعا داشت شک میکرد که آن بو.سه واقعی بود یا اینکه فقط فکر و خیال او بود؟!



روی تخت بزرگ و راحتش دراز کشیده بود ولی خواب از چشمانش فراری بود.

قاب عکس ارزشمندی که کنارش روی میز عسلی جا خشک کرده بود را برداشت و به تصویر فرشته اش نگاه کرد.

انگشتان سفیدش را روی ل.ب های خوش فرم او کشید.

همان ل.ب هایی که امروز اورا بو.سیده بودند.

هیچول گیج شده بود و هزاران فکر مختلف ذهنش را پر کرده بودند.

دلیل رفتار های لیتوک را درک نمیکرد.

لیتوکی که اورا در سرویس بهداشتی بو.سیده بود مثل یک عاشق واقعی به نظر میرسید که بعد مدتها به وصال معشوقش رسیده بود.

آن بو.سه به شدت گرم و عاری از هرنوع هو.سی بود.

اما در کمتر از نیم ساعت همان لیتوک دوباره به آن پسر سرد و بی تفاوت تبدیل شده بود.

آهی کشید

-هیچ درک نمیکنم... حتی نمیدونم الان میتونم امیدوار باشم یا نه؟



سه مرد خوش قیافه در فضای نیمه تاریک اتاق به دور هم جمع شده بودند.

نور بدر کامل از پنجره ی بزرگ اتاق به داخل می تابید و تنها روشنایی اتاق را تامین میکرد.

مرد سفیدپوشی که نیم تاج زیبایی از طلای سفید بر روی موهای قهوه ای ش خودنمایی میکرد اولین کسی بود که ل.ب از ل.ب گشود و بی مقدمه گفت

-من امروز پیداش کردم!

کیوهیون و شیوون با شنیدن این با شگفتی نگاهی به یکدیگر انداختند و بعد هردو به شاهزاده نگاه کردند.

-پیداش کردی؟!

-اون کیه؟!

شاهزاده گفت- کسی که اصلا تصورشو نداشتیم... در واقع ما تو تموم این مدت دنبال شخصی با مشخصات اشتباه میگشتیم!

کیوهیون پرسید- مشخصات اشتباه؟!

-همینطوره... اون کمترین شباهتی به کسی که فکر میکردیم نداره اما به شدت قویه... خیلی قوی!

بلند شد و سمت پنجره رفت و به ماهی که در آسمان تاریک شب نورافشانی میکرد خیره شد.

درحالیکه پشتش به آن دو نفر بود با صدایی که بلندتر از یک زمزمه نبود گفت-... اون درست مثل این ماه درخشان و پرنوره... سراسر قدرت و انرژی!

شیوون پرسید- حالا که پیداش کردیم باید چیکار کنیم؟

شاهزاده جواب داد- باید کمک کنیم تا به جایگاهی که داره برسه اما ...

سمت آنها برگشت

-... اما قبلش باید اونو بکشیم!!!





نظرات 1 + ارسال نظر
نانا چهارشنبه 10 بهمن 1397 ساعت 01:09

چیییییی؟؟؟!!!
پسر مو کاراملی مون رو بکشن؟!
واسه چی؟؟ واسه اینکه خوناشام بشه؟!!!
یااااا.... سامیییییی.... تا قسمت بعد دق میکنم!

آره میخوان بکشنش
شاید آره شایدم نه
خدا نکنه امشب یه پارت طولانی اپ میکنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد