Red in white 13



سلام جیگرا


این قسمت قراره خیلی جا بخورید!

چون به شدت غیر منتظره ست!


همونطور که گفتم هرقسمت هیجان انگیز تر و جالب تر از قسمت بعد خواهد بود!


به دوستانی که هنوز خوندن این فیکو شروع نکردن پشنهاد میکنم اصلا این فیکو از دست ندن.


خب بیشتر از این کنجکاوتون نکنم بفرمایید این قسمت رو بخونید



راستی نظرم یادتون نره دوست دارم نظرتونو در مورد این قسمت بدونم

 

 قسمت سیزدهم:



بعد عکس برداری چند ساعته بلاخره کار عکاسان با او تمام شد و اجازه دادند تا برای عوض کردن و پاک کردن میکاپ ش آنجا را ترک کند.

همانطور که گونهی با ملایم ترین حالت ممکن میکاپ ش را پاک میکرد به تصویر خودش در آینه مینگریست اما تمام فکرش جای دیگری بود.

تقریبا یک هفته از زمانی که لیتوک اورا بو.سیده بود میگذشت.

اتفاقی که بعد رفتار سرد و بی تفاوت لیتوک درست مانند یک رویا می ماند.

هیچول واقعا داشت کم کم باورش میشد که آن بو.سه توهم و خیالی بیش نبوده چون اگر غیر این بود لیتوک باید حداقل ذره ای رفتار و برخوردش او تغییر میکرد.

اما همچنان به نظر میرسید اورا نمی بیند.

هیچول آهی کشید.

درست زمانی که کاملا امیدوار شده بود دوباره ناامیدی بر زندگی اش سایه افکنده بود.

انگار هیچ گاه قرار نبود به چیزی که قلبا میخواست برسد.

گونهی متپجه ی آه کشیدنش شد و به او لبخندی زد و گفت- بیبی خوشگل من حتما خیلی خسته شده نه؟... اما به عکسایی که گرفتی می ارزید... امروز چیزی از ستاره های آسمون کم نداشتی.

گونهی طبق معمول با او نرم و مهربان بود.

بعد ریووک او تنها دوست واقعی اش بود که بی هیچ چشم داشتی به او اهمیت میداد.

لبخند بی رمقی زد

-ممنونم گونهی... اینا همش هنر دستای توعه.

گونهی سرش را به دو طرف تکان داد

-اوه نه اصلا!... من سال های زیادی تو این کار بود و باید بگم که این هرچی هست به خاطر میکاپ های من نیست ... تو به طور طبیعی زیبایی ... هنر من فقط میتونه این زیبایی رو تشدید کنه... و تو بدون اونم زیبایی!

گونه های لطیف هیچول رنگ گرفت و به آرامی تشکر کرد.

حق با گونهی بود.

هیچول زیبایی مادرش را به ارث برده بود اما این همه زیبایی به چه کار او می آمد وقتی نمیتوانست در چشم آن کسی که میخواهد دیده شود؟

او اکنون فقط عروسکی زیبا بود که تمام روزهای هفته جلوی دوربین میرفت و صدها و هزاران عکس از او گرفته میشد تا جیب های رئیس ش را پر و پرتر کند!



در طول هفته ی بعد هیچول چندین قرارداد جدید را برای تبلیغ برندهای مختلف امضا کرد و به مرور زمان سرش به قدری شلوغ شد که به زحمت به کلاس هایش میرسید.

با این حال از این وضعیت نه تنها شکایتی نداشت بلکه حتی خوشحال بود!

هرچقدر سرش بیشتر مشغول میشد کمتر به لیتوک و افکار ناراحت کننده اش فکر میکرد.

به علاوه میخواست با کمتر دیدن لیتوک ، او و عشقش را فراموش کند.

میدانست که کار سختی است ولی تصمیم ش را گرفته بود!

چون به اندازه ی کافی به خودش و قلبش صدمه زده بود.

اگر لیتوک اورا نمیخواست نمیتوانست خودش را به او تحمیل کند.

پس تمام تلاشش را میکرد تا فراموشش کند.



وقتی به دانشگاه رسیدند اشاره ای کرد تا راننده اش ماشین را نگه دارد.

بلافاصله بادیگاردش زودتر از او پیاده شد و در را برایش باز کرد.

هیچول کیفش را برداشت و پیاده شد.

رو به آنها گفت- همین جا منتظر باشید... یه ساعت دیگه برمیگردم.

محافظ پرسید- واقعا مطمئید که نیازی به اومدن من نیست ؟

هیچول جواب داد- نه... همونطور که گفتم اینجا بمون.

-بله آقا!

هیچول کیفش را روی شانه اش انداخت و بعد اینکه عینک برندش را به چشمش زد وارد محوطه ی دانشگاه شد.

بعد از ظهر عکس برداری جدیدی داشت و امیدوار بود بین کلاس و عکس برداری فرصت کوتاهی برای خوردن ناهاری سبک داشته باشد.

جلوتر که رفت متوجه شد محوطه ی دانشگاه شلوغ تر از همیشه است.

اولین چیزی که از ذهنش گذشت این بود که فن هایش متوجه شدند که او آن روز کلاس دارند اما کمی دقت کرد متوجه شد رفتار آنها شباهتی به فن های منتظر نداشت.

آنها بیش از حد شوکه و وحشتزده به نظر میرسیدند.

هرچقدر به ساختمان دانشگاه نزدیک تر میشد ازدحام جمعیت بیشتر و بیشتر میشد!

هیچول که به شدت کنجکاو شده بود که آن جلو چه خبرست به سرعت خودش را به ساختمان رساند.

در این لحظه دختری جیغ زد

-خدای من اون اونجاست!

هیچول به جایی که دختر اشاره کرده بود نگاه کرد.

آن بالا روی ل.به ی ساختمان شخصی ایستاده بود!

هیچول سریع عینکش را برداشت تا بهتر بتواند اورا ببیند.

یک پسرجوان سفیدپوش آنجا بود... کسی که خیلی برای هیچول آشنا بود!

زانوهای هیچول با شناختن لیتوک شل شد.

او لیتوک بود ولی آن بالا چیکار میکرد؟!

 همان دختری که جیغ کشیده بود گفت- تورو خدا یکی زنگ بزنه به پلیس!... الان خودشو میکشه!

هیچول احساس کرد یک پارچ آب یخ رویش ریختند.

" خودش رو بکشه؟! "

وحشتزده برگشت و به لیتوک نگاه کرد که با خونسردی ل.به ی ساختمان ایستاده بود و با بی تفاوتی به جمعیت زیر پایش نگاه میکرد.

دکمه های پیراهن سفیدش کامل باز بود و بادی که در پیراهن ش افتاده باعث میشد تا پیراهن ش مانند بال هایی سفید یک فرشته پشت سرش به اهتزاز دربیاید.

او درست مانند فرشته ای به نظر میرسید که آماده ی پریدن و پرواز بود!

هیچول احساس کرد که دنیا دور سرش می چرخد!

پسری گفت- به پلیس زنگ زدیم... به زودی میرسن!

-اگه دیر برسن چی؟... اگه تا قبل رسیدن پلیس خودشو بکشه...؟!

هیچول از شدت ترس به نفس نفس افتاد.

چرا؟!

چرا لیتوک باید دست به خودکشی میزد؟!

همان دختر گفت- تورو خدا یه نفر کاری کنه!

هیچول در یک آن تصمیم ش را گرفت و بی درنگ سمت ساختمان دوید و شروع به بالا رفتن از پله ها کرد!

نگهبانی که صدایش میزد را نادیده گرفت و پله ها سریع پشت سرهم طی کرد.

میدانست کاری که تصمیمش را گرفته دیوانگی است اما برای نجات جان لیتوک و منصرف کردنش از کار ترسناکی که قصد انجامش را داشت حاضر بود هرکاری کند!

حتی حاضر بود جلوی لیتوک زانو بزند و التماسش کند تا از تصمیم ش برگردد!

خیلی طول نکشید که به بام رسید‌.

لیتوک هنوز آنجا بود.

پشت به او ایستاده بود و پیراهن سفیدش را باد به بازی گرفته بود.

با قدم های لرزان جلو رفت.

حتی نمیدانست چه باید بگوید.

اگر هم میدانست زبانش از شدت ترس به قدری خشک شده بود که قادر به کلمه ای حرف زدن نبود.

 به رفتن ش ادامه داد.

امیدوار بود که بتواند دست لیتوک را بگیرد و اورا از لبه ی بام کنار بکشد.

ده قدم بیشتر فاصله نداشت که لیتوک سمت او برگشت و نگاه آرام ش را به او دوخت.

با دیدن هیچول لبخند محوی زد.

زیباترین لبخندی که هیچول در تمام عمرش دیده بود‌.

لبخندش حتی درخشان تر از زمانی بود که اورا بو.سیده بود.

هیچول جرات کرد چیزی بگوید

-لیتوک... لیتوک شی... لطفا از اونجا فاصله بگیر.

و با احتیاط قدمی سمت لیتوک برداشت.

دستش را سمت لیتوک دراز کرد و ملتمسانه گفت- خواهش میکنم...

لبخند لیتوک عمیق تر شد و چشمان درشت و زیبایش شروع به درخشیدن کردند.

یک پایش را بلند کرد... گویی میخواست سمت هیچول بیاید.

ولی درست زمانی که هیچول فکر کرد موفق شده است لیتوک برخلاف انتظار او قدمی به عقب داشت و کاملا لبه ی پشت بام ایستاد! 

چشمان هیچول از شدت وحشت تا آخر باز شدند

-نه!

و خواست بی اختیار سمت او برود که با صدای محکم لیتوک سرجایش خشکش زد.

-همونجا بمون!... حتی یه قدمم برندار!

لبخند لیتوک از روی لبانش پاک شده بود و صورتش دوباره به سردی یخ بود.

قلب هیچول به درد آمد و با بغض گفت- اخه چرا؟!... برای چی؟!

اشک هایش بی اختیار روی گونه هایش ریختند.

کسی که با تمام وجودش دوستش داشت،

کسی که دیوانه وار عاشقش بود،

کسی که نفسش به نفسش بند بود،

آنجا ایستاده بود و با مرگ به اندازه ی یک تار مو فاصله داشت و او نمیدانست چه کار باید بکند.

تمام تلاشش را به کار برد تا کلماتی پیدا کند 

-من نمیدونم چرا میخوای اینکارو بکنی ولی... ولی مطمئنم اگه بشینیم و در موردش حرف بزنیم حتما تصمیم ت تغییر میکنه... خواش میکنم اینکارو نکن... چون من... من... 

اشک های بیشتری روی گونه هایش ریختند

-... چون من بدون تو می میرم!

سرش را پایین انداخت و به سختی گریست.

لحظاتی گذشت 

لحظاتی که برای هیچول به قدری عمری بود.

تا اینکه صدای آرام و لطیف فرشته ای اسم اورا صدا زد.

-کیم هیچول

هیچول با شنیدن اسم خودش از زبان لیتوک سرش را بلند کرد.

این دفعه ی اولی بود که لیتوک اسمش را به زبان می آورد!

لیتوک دوباره داشت لبخند میزد و با نگاه گرم و پر از محبتش به او خیره شده بود.

نگاهی که زمین تا آسمان با نگاه گذشته اش فرق میکرد.

نگاه او شبیه نگاه یک عاشق بود!

هیچول شوکه شده بود و حتی اشک ریختن یادش رفته بود.

اما کلماتی که لحظاتی بعد از دهان لیتوک درآمد اورا حتی شوکه تر از قبل ساخت.

کلماتی که هیچول تصور نداشت هیچ گاه از دهان لیتوک بشنود.

-سارانگهه کیم هیچول!

قبل اینکه هیچول بتواند شیرینی شنیدن این کلمه ی جادویی را احساس کند آن اتفاق باورنکردنی افتاد!

لیتوک در یک لحظه برگشت و پشتش را به او کرد و بعد...

و بعد او دیگر آنجا نبود!!!

لیتوک جلوی چشمان هیچول از ساختمان پایین پریده بود بدون اینکه هیچول حتی بتواند کوچکترین حرکتی برای گرفتن جلوی او بکند!

آن اتفاق به قدری سریع بود که کمی طول کشید تا هیچول متوجه ی آنچه که رخ داده بود شود.

با ناباوری گفت

-نه... نه...

با قدم های لرزان به لبه ی بام نزدیک شد درحالیکه در دل دعا میکرد تا صحنه ای که تصورش را داشت آن پایین نبیند.

صدای جیغ و فریاد دانشجوها تپش های دیوانه وار قلبش را بیشتر میکرد و به وحشتش می افزود.

مدام در ذهنش تکرار میکرد که این اتفاق نیفتاده!

که لیتوک هنوز زنده ست!

اما وقتی به لبه ی پشت بام رسید و چشمش به صحنه ای که آن پایبن انتظارش را میکشید افتاد فهمید که خداوند هیچ کدام از دعاهایش را نشنیده است!

لیتوک آن پایین بود.

به روی شکم روی زمین افتاده بود و از سرش خون میرفت.

دورش را کلی دانشجو گرفته بودند و صدای فریاد ها و جیغ هایش همه جا می پیچید.

فرشته رفته بود.

هیچول دیگر نفهمید چی شد.

مثل دیوانه ها شروع به فریاد زدن کرد!

به قدری بلند فریاد زد که حنجره اش به درد آمد اما همچنان فریاد میزد و اشک می ریخت.

آنقدر ضجه زد و جیغ کشید تا اینکه تمام قوایش تحلیل رفت و تاریکی بر دنیایش چیره شد...



مقابل سنگ قبر تازه ای ایستاده بود و دسته گلی از رزهای سفید زیبا بدست داشت.

گل ها را برای صاحب سنگ قبر آورده بود اما نمیخواست آنها را آنجا بگذارد چون بعدش دیگر بهانه ای نداشت آنجا بماند.

صدای ریووک را از پشت سرش را شنید... تنها کسی که بعد رفتن جمعیت هنوز آنجا مانده بود.

دست کوچک ریووک را احساس کرد که محتاطانه شانه اش را ل.مس کرد.

-هیونگ دیگه وقت رفتنه... بقیه ساعت هاست که رفتند.

با صدای گرفته ای که به زحمت از گلویش بیرون آمد جواب داد

-من میخوام هنوز بمونم.

کنار قبر روی زانوهایش نشست و برای هزارمین بار در طی روزهای گذشته اشک های سوزانش گونه هایش را خیس کردند.

دسته گل را روی قبر گذاشت و سنگ قبر را نوازش کرد.

اشک هایش باعث میشدند که سنگ قبر را تار ببیند.

زمزمه کرد

-اخه چرا؟... چرا...؟!

ریووک کنارش نشست و شانه هایش را بغل کرد.

-هیونگ...

هیچول از صدای لرزانش فهمید که اوهم دارد اشک می ریزد.

-... هیونگ بیا بگردیم خونه... تو باید استراحت کنی و چیزی بخوری... سه روزه که حتی آب هم نخوردی... اینطوری... اینطوری ممکنه مریض بشی.

هیچول هق هق کرد

-تو هیچی نمیدونی... هیچی.

ریووک نمیدانست که لیتوک لحظاتی قبل از مرگش به او اعتراف کرده بود.

اعتراف کرد که اورا دوست دارد.

هیچول دیگر هیچ گاه فرصت نداشت که اوهم عشقش را اعتراف کند.

درک نمیکرد چرا لیتوک باید دست به خودکشی میکرد.

چرا باید در آخرین لحظات به او اعتراف میکرد؟

او هیچ وقت نمی فهمید.

بی اختیار گریه هایش شدت بیشتری گرفت و شانه های نحیف ش شروع به لرزیدن کردند.

ریووک با دیدن این صحنه قلبش شکست.

سر هیچول را در آغوش گرفت و همانطور که موهای اورا نوازش میکرد اجازه داد تا هیونگش هرچقدر که میخواهد گریه کند...








نظرات 1 + ارسال نظر
نانا جمعه 12 بهمن 1397 ساعت 01:33

این... این چی بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!
میخواست هیچول رو بکشه ولی این....؟؟؟!!!
نکنه میخواد تحت عنوان جدید برگرده!
خوناشام که نمیمیره... پس فور وات؟!
تو رو خدا زودتر قسمت بعد رو بزار

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد