Red in white 14



سلام جیگرا


بفرمایید قسمت چهاردهم


  

قسمت چهاردهم:



خورشید به وسط آسمان رسیده بود که پلک هایش را از هم گشود.

روز دیگری شروع شده بود و او باید در دنیایی زندگی میکرد و نفس میکشید که از آن متنفر بود.

به بدن خسته و رنجورش فشاری آورد و به زحمت از روی تخت بزرگ و راحتش بلند شد تا دوباره به این چرخه ی خسته کننده و عذاب آور زندگی اش تن دهد.

با شانه های خمیده به سرویس بهداشتی رفت و آبی به صورتش زد و تا جایی که میتوانست تلاش کرد تا نگاه ش به آینه نیفتد. 

نمیخواست دوباره تصویر آن پسر شکسته ای را ببیند که روزها و هفته ها بود جز اشک ریختن کاری نداشت.

موهایی که در آخرین عکس برداری مشکی رنگ شده بود الان ژولیده و نامرتب روی شانه هایش ریخته بود و روزها بود که حتی شانه نشده بودند.

به آشپزخانه رفت و چیزی برای خوردن درست کرد.

ضعف داشت و معده اش کاملا خالی بود ولی با تمام تلاشی کرد حتی لقمه ای از آن از گلویش پایین نرفت.

به خودش که آمد متوجه شد دوباره گونه هایش خیس اشک شده است.

به موهای بلندش چنگ انداخت و نالید

-اخه چرا... چرا...؟!

نزدیک به یک ماه از خودکشی لیتوک میگذشت ولی او هنوز هم نتوانسته بود با این اتفاق کنار بیاید.

شبی نبود که لیتوک را در خواب نبیند.

بارها خواب اورا می دید که مانند فرشته ای لبه ی پشت بام ایستاده و لبخندزنان به او میگفت دوستش دارد و سپس مقابل چشمان وحشتزده اش از ساختمان پایین می پرید و در تاریکی محو میشد.

هیچول دیگر عادت کرده بود که هرشب با صدای فریاد ها و گریه های خودش از خواب بپرد و ساعت ها در تاریکی شب در تنهایی اش برای معشوق از دست رفته اش اشک بریزد.

چیزی که بیشتر از همه آزارش میداد این بود که هرگز نمی فهمید لیتوک برای چه دست به خودکشی زده بود؟

اگر اورا دوست داشت چرا تنهایش گذاشته بود؟

چرا باید در آخرین لحظات عشق ش را به او اعتراف میکرد درحالیکه مردن را به بودن در کنارش ترجیح داده بود؟!

و این موضوع که او هیچ وقت دلیلش را نمی فهمید قلبش را می سوزاند.

بارها و بارها تلاش کرده بود که او را فراموش کند و به زندگی عادی اش برگردد اما نمیتوانست.

کارش شده بود خوردن هزارجور قرص های آرام بخش جورواجور که باعث شده بود معده و کلیه هایش صدمه ببیند.

با احساس تهوعی که بهش دست داد سمت سرویس بهداشتی دوید تا چندین قاشق غذایی که به زحمت فرو داده بود را بالا بیاورد.

قرص ها کار خودشان را کرده بود.

معده هاش به خاطر قرص و کم خوراک شدنش به قدری ضعیف شده بود که هرغذایی را قبول نمیکرد.

 


با دیدن تصویر ریووک در آیفون تصویری دکمه را فشرد و در را برایش باز کرد.

مثل گذشته ریووک تنها کسی بود به او سرمیزد.

ریووک بعد خاک سپاری لیتوک تقریبا هرروز به دیدنش می آمد و ساعت ها کنارش می ماند تا از او مواظبت کند.

هیچول به خوبی میدانست که ریووک چقدر بابت وضعیت او غصه دار نگران است ولی واقعا نمیتوانست آن آدم سابق باشد.

دیگر نه درس و نه کارش ذره ای برایش اهمیت نداشت.

بعد از دست دادن لیتوک دیگر هیچی برایش مهم نبود. 

در را برای ریووک باز کرد و با صدایی که بلندتر از یک زمزمه نبود گفت- سلام... بیا تو.

ریووک لبخند کوچکی زد و ظرف های غذایی که به همراه داشت را به او داد

-برات غذا پختم ...

هیچول تشکری کرد و آنها را به آشپزخانه برد درحالیکه میدانست هیچ کدام از آنها نخواهد خورد.

وقتی برگشت ریووک درحالی یافت که مشغول مرتب کردن اطراف بود.

ریووک همان طور که لباس های هیچول را از روی کاناپه جمع میکرد گفت- غذایی که دوست داری رو پختم تا تو غذاتو میخوری من این اطرافو مرتب میکنم... فکر کنم اتاق تم نیاز به مرتب کردن داشته باشه.

هیچول چیزی نگفت.

خسته تر از آنی بود که بخواهد حرفی بزند یا مخالفتی بکند.

پس فقط اجازه داد ریووک هرکاری میخواهد انجام بدهد.

به علاوه تجربه نشان داده بود که مخالفتش فایده ای ندارد و ریووک کار خودش را خواهد کرد.

روی کاناپه ولو شد و سرش را در دستانش گرفت... در آن لحظه فقط میخواست چند قرص آرامش بخش بخورد و همان جا ساعت ها بخوابد.

نمیدانست چقدر گذشته بود که با صدای فریاد ریووک چشمانش را باز کرد و ریووک را با صورتی سرخ شده از خشم مقابلش یافت!

ریووک همانطور از شدت خشم نفس نفس میزد قوطی قرصی که در اتاق هیچول یافته بود را سمتش گرفت

-این چیه هیونگ ؟!... تو... تو واقعا داری ازین مصرف میکنی؟!... میدونی چقدر دوزش بالاست؟... میدونی چقدر برای سلامتی ت خطرناکه؟!

هیچول با صدای خسته ای جواب داد

-راحتم بزار ووک... چه اهمیتی داره که اون قرص کوفتی چقدر قویه یا قراره سرم چه بلایی بیاره؟

ریووک صدایش را بالاتر برد

-چه اهمیتی داره ؟!... چه اهمیتی داره؟!... تو داری خودتو به کشتن میدی!... این اهمیت نداره ؟

-نه... اتفاقا اگه بمیرم خیلی برام بهتره... اینطوری ازین عذاب و غصه خلاص میشم!

هیچول به خوبی میدانست با این کلمات بی رحم ش قلب ریووک را به درد می آورد و خیلی زود از گفتن شان پشیمان شد.

اما دیگر دیر شده بود‌.

لحظاتی بین آن دو سکوت برقرار شد و بعد ریووک با صدای لرزانی گفت- چطوری میتونی ؟... چطوری میتونی اینقدر راحت از مردن حرف بزنی هیونگ؟... چطوری میتونی اینقدر سنگدل باشی و ذره ای احساسات بقیه برات اهمیت نداشته باشه؟!

اشک های سوزان ریووک که یکی پس از دیگری روی گونه های لطیفش می چکید هیچول را متعجب ساخت.

-ووک...

چانه ی کوچک ریووک لرزید

-اینقدر سنگدل نباش!... به خودت بیا هیونگ!... به خاطر کسایی که دوستت دارن زندگی کن!... به خاطر من!... به خاطر نزدیک ترین دوستت!

دیدن صحنه ی اشک ریختن قلب هیچول را بیشتر از قبل به درد می آورد.

ریووک همیشه تنها حامی و پناهگاه او بود... کسی که همیشه به او کمک میکرد... تنها کسی که نمی گذاشت او کاملا احساس تنهایی و بی کسی کند و حال او داشت این گونه جواب خوبی هایش را میداد.

دلش میخواست بتواند به او قول بدهد که به زندگی برمیگردد و دوباره همان کیم هیچول سابق میشود ولی او نمیتوانست.

عشقش و تنها انگیزه اش برای زندگی از دست داده بود و باعث شده بود چیزی جز یک مرده ی متحرک نباشد.

قبل اینکه به خودش بیاید صورت خودش هم خیس اشک شده بود.

-منو ببخش ووکی... منو ببخش که باعث شدم قلب مهربون ت غصه دار بشه و اشک بریزی... اما... اما من نمیتونم... من دیگه انگیزه ای برای ادامه زندگی ندارم... هر شب که سرمو روی بالشت میزارم و چشامو می بندم آرزو میکنم که صبح فردا رو نبینم... و هر روز صبح که چشامو باز میکنم به خودم لعنت میفرستم که چرا هنوز زنده ام!

ریووک با صدای بلند هق هق کرد

-تورو بخدا این حرفارو نزن هیونگ!... خواهش میکنم!

به هیچول نزدیک شد و دست های کوچکش را تا جایی که میتوانست محکم دور کمر باریک هیچول حلقه کرد

-... اگه اتفاقی برات بیفته من چیکار میکنم ؟!... خواهش میکنم... به خاطر من!

هیچول هم اورا بغل کرد و روی شانه ی کوچک او اشک ریخت

-قلبم بدجور میسوزه ووکی... انگار صبح تا شب اونو با خنجری آتشین پاره پاره ش میکنن!... چرا باید سرنوشت من باید اینقدر تلخ و غم انگیز باشه؟

ریووک با گریه گفت- تو هنوز منو داری!... من هیچ وقت تنهات نمیزارم... ازت مواظبت میکنم تا حالت خوب بشه... من تا ابد کنارتم.

کلمات ریووک باعث میشد تا قلبش گرم شود.

-ممنونم ووک... ممنونم.

مدتی همانطور در آغوش هم اشک ریختند تا اندکی آرام تر شدند.

سپس ریووک کمی از غذایی که به همراه آورده بود را گرم کرد و با التماس و زبان بازی چند قاشق از آن را به خورد هیچول داد.

ریووک درست مانند مادری مهربان و دلسوز از او مراقبت میکرد و باعث میشد هیچول خجالتزده شود.

انگار این سرنوشت او بود که همیشه باری بر دوش ریووک باشد.

ریووک چند ساعتی کنار او ماند و با او حرف زد و تلاش کرد تا دوباره به زندگی دلگرم ش کند.

هرچند کاملا موفق نبود اما هیچول با بودن او در کنارش حال بهتری داشت.

نزدیک به غروب بود که ریووک مجبور شد اورا تنها بگذارد.

درحالیکه به او اطمینان میداد که فردا نیز به دیدنش خواهد آمد گونه اش را بو.سید و از در بیرون رفت.

با رفتن او هیولای غصه و تنهایی دوباره بر خانه قلب هیچول چنگ انداخت.

با وجود اینکه به ریووک قول داده بود چند قرص آرام بخش خورد به امید اینکه بتواند چند ساعت خواب و استراحت بدون کابوس داشته باشد.

دنیای خواب تنها سرپناهی بود که داشت.

از پله ها بالا رفت و وارد اتاق خواب بزرگش شد.

اتاق خوابش زمین تا آسمان با اتاق خواب سابقش در ساختمان کهنه ای که در آن زندگی میکرد فرق داشت.

اما با این حال بزرگ و شیک بودن اتاق باعث نمیشد که احساس راحتی بیشتری کند.

برعکس بزرگ بودن اتاق فقط باعث میشد احساس تنهایی ای که داشت بیشتر شود.

از مقابل پنجره ی بزرگ اتاق رد شد و یکراست به طرف تخت بزرگش رفت.

چشمانش گرم شده بود و سرش کمی گیج میرفت و میخواست زودتر خودش را به تختش برساند.

روی تختش که دراز کشید برای لحظه ای تصور کرد سایه ای با سرعت از جلوی پنجره عبور کرد.

چیزی آنجا بود؟!

هیچول مطمئن نبود.

قرص ها داشتند اثر میکردند و بعید نبود که چیزی دیده بود فقط تصور او باشد.

دوباره روی تخت دراز کشید و رواندازش را تا چانه اش بالا کشید.

مدت زیادی طول نکشید که چشمان خسته اش کم کم شروع به بسته شدن کردند که دوباره سایه ای را پشت پنجره دید.

این بار سایه حرکت نمیکرد و آنجا ایستاده بود!

قرص ها اجازه نمیدادند که با دقت ببیند.

اما میتوانست هیکل یک مرد را تشخیص بدهد.

یک مرد در بالکن ایستاده بود و از پنجره به او مینگریست!

قاعدتا باید میترسید... آن مرد ناشناس میتوانست یک دزد یا هرکس دیگری باشد.

چون هیچ شخص درستکاری در آن ساعات شب در بالکن کسی نمی ایستاد!

با این وجود هیچول قدرت آن را نداشت که حتی یک انگشتش را تکان دهد... بدنش کاملا کرخت و بی حس شده بود.

خواب داشت کم کم بر کل بدنش چیره میشد و هوشیاری اش را نسبت به آنچه که در اطرافش میگذشت از دست میداد.

شایدم آن سایه فقط وهم و خیالی بیش نبود.

چون به هیچ عنوان تکان نمیخورد و حرکتی نمیکرد.

نمیدانست چقدر به آن سایه خیره مانده بود و با خواب مبارزه میکرد.

تا اینکه زمانی رسید که تقریبا تمام هوشیاری اش را از دست داد...این لحظه درست آن زمانی بود که سایه تصمیم گرفت حرکت کند و به پنجره نزدیک تر شد تا هیچول بلاخره بتواند صورت آن مرد را ببیند.

صورتی که هیچ گاه تصور نداشت دوباره ببیند!

صورت متبسم و زیبای لیتوک را...








نظرات 1 + ارسال نظر
نانا پنج‌شنبه 18 بهمن 1397 ساعت 23:54

توک خوناشام کامبک داد
تو رو خدا یکم بیشتر آپ کن

چشم لاوم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد