Red in white 15




سلام جیگرا


بلاخره قسمت پانزدهم آماده شد


بابت فاصله ای که افتاد عذر میخوام 


سعی میکنم دیگه تکرار نشه و  طبق برنامه اپش کنم


دیگه چیز زیادی هم ازش نمونده شاید ده قسمت 

شایدم کمتر


واسه خوندن این پارت تشریف ببرید ادامه 


 

 قسمت پانزدهم:



لیتوک آنجا ایستاده بود و در سکوت به او مینگریست.

هیچول اشتباه نمیکرد!

امکان نداشت که اورا با شخص دیگری اشتباه بگیرد.

از این صورت زیبای فرشته ای در دنیا فقط یکی وجود داشت.

میخواست از جایش بلند شود و سمت پنجره پر بکشد تا مطمئن شود رویایی که می بیند درست است و واقعیت دارد.

اما تمام بدنش کرخت و بی حس بود و دنیای خواب هرلحظه بیشتر بر او چیره میشد.

تلاش کرد تا لااقل اسمش را صدا کند.

ولی تنها چیزی که از میان لبان خسته و بی جانش بیرون آمد زمزمه ای ضعیف بود که حتی گوش های خودش نیز قادر به شنیدنش نبودند.

با وجود تمام تلاشی کرد لحظات بعد پلک هایش بی اختیار روی هم افتادند تا اورا به طور کامل در دنیای خواب و رویا فرو ببرند.



در سلف دانشگاه بدون توجه به آن همه صدا و همهمه ای که وجود داشت گوشه ای نشسته بود و به سینی غذای دست نخورده اش زل زده بود.

به غذایش مینگریست اما به چیز دیگری فکر میکرد.

به رویایی که دیشب دیده بود.

تصویر لیتوک درحالیکه از پنجره اورا تماشا میکرد به قدری در ذهنش پررنگ و واضح بود که انگار آن را در بیداری دیده بود و واقعیت داشت.

چیزی که کاملا غیرممکن بود!

لیتوک مرده بود.

هیچول در مراسم خاک سپاری او حضور داشت و با چشمان خودش بدن بی جانش را داخل تابوت سفید دیده بود.

چیزی که دیده بود یک رویا و توهمی بیش نبود در این شکی نداشت.

با صدای کشیده شدن صندلی سرش را بلند کرد و ریووک را تماشا کرد که لبخند به ل‌ب کنارش نشست و سینی ای که بدست داشت را روی میز گذاشت.

-هنوز ناهار تو نخوردی؟

هیچول شروع کرد که بگوید

-میل ندارم ...

ریووک گفت- ولی تو باید حتما غذا بخوری!... اصلا خودم دهنت غذا میدم!

و قبل اینکه هیچول بتواند مانع اش شود سینی اورا جلویش کشید و قاشقی پر از غذا را به دهانش نزدیک کرد.

-بگو آآآ

هیچول ذره ای اشتها نداشت اما نمیخواست باعث ناراحتی تنها کسی شود که برایش باقی مانده بود.

ریووک داشت تمام تلاشش را میکرد تا از او مراقبت کند بی انصافی بود که مدام با رفتارش اورا  ناراحت کند.

بنابراین بدون هیچ حرفی دهانش را باز کرد و اجازه داد ریووک به دهانش غذا بدهد.

میتوانست نگاه پر از حسرت دانشجویانی که آنجا بودند روی خودش و ریووک احساس کند.

ممکن بود فکر کنند که او و ریووک باهم قرار میگذارند که البته برای او ذره ای اهمیت نداشت.

شاید اینطوری کمتر مزاحمش میشدند و کمتر سعی میکردند تا نظر اورا به خودشان جلب کنند.

نگاهش را به ریووک دوخت که بی توجه به نگاه های حسادت آمیز بقیه  ، لبخند به ل.ب طوری با دقت و حوصله به او غذا میداد که انگار مهم ترین کار زندگی اش بود.

ریووک تنها دوست و تنها شخص مورد اعتمادش بود و همین کافی بود تا وسو.سه شود خوابی که دیده بود را برای ش تعریف کند.

اما بعدا از گفتنش منصرف شد.

چون تعریف کردن چنین خوابی فقط ریووک را بیشتر نگران حالش میکرد.



ساعاتی که در دانشگاه بود خیلی کند گذشت.

درست مانند تمام ساعات روزهای گذشته.

هیچول کم کم داشت مطمئن میشد که هیچ گاه دوباره روی خوش زندگی را نخواهد دید.

حتی زمانی که کل آدم های اطرافش اورا دست می انداختند و او کاملا تنها و منزوی بود اینقدر غصه دار نبود و احساس بدبختی نمیکرد.

چون فرشته ای به اسم لیتوک وجود داشت که هرچند هیچول صاحب ش نبود اما دیدنش هرروزش ، هرچند از دور ، بزرگترین انگیزه اش برای ادامه ی زندگی اش بود.

اکنون او کلی طرفدار داشت... کسانی که حاضر بودند هرکاری کنند تا او دوباره خوشحال و شاد باشد ولی هیچول میخواست دور از همه ی آنها در تنهایی اش برای فرشته ای که از دست داده بود اشک بریزد‌.

ریووک اورا تا دم درخانه اش رساند و قبل از رفتن گونه اش بو.سید و سفارش کرد که حتما خوب غذا بخورد و استراحت کند.

هیچول وارد ویلای درندشت ش شد و کلید برق را زد.

خسته بود اما خوشحال بود که روز دیگری نیز به پایان رسیده است.

جرات آن را نداشت که با دستان خودش به زندگی اش پایان دهد... او همیشه آدم ترسو و بی دل و جراتی بود... اگر کمی شجاعت داشت و عشق ش را به لیتوک اعتراف کرده بود هیچ گاه مجبور نبود روزهای باقی مانده ی عمرش را بشمارد و آرزو کند که زودتر زندگی سرد و پر از غمش به پایان برسد تا لااقل بتواند در دنیای دیگر دوباره محبوبش را ببیند.

بدون اینکه شام بخورد به اتاق خوابش رفت و بعد اینکه چند آرام بخش خورد روی تخت بزرگش به سرعت خوابش برد.

تقریبا نیمه های شب بود که با صدای عجیبی از خواب بیدار شد.

انگار شخصی داشت شی سخت و تیزی را به شیشه ی پنجره ی اتاقش میکشید.

به پهلویش چرخید و خوابالوده به پنجره نگریست.

شخصی آنجا پشت پنجره ایستاده بود و اوهم متقابلا نگاهش را به او دوخته بود.

هیچول با شناختن او احساس کرد که یک پارچ آب یخ رویش ریختند!

امکان نداشت!

او خود لیتوک بود!

او آنجا ایستاده بود درحالیکه این اصلا نمیتوانست یک خواب باشد!

هیچول با خودش گفت که حتما چیزی که می بیند یه توهم و خیال بود‌.

شک نداشت که این طور بود.

لیتوک مرده بود!

به پهلوی دیگرش چرخید و پتو را روی سرش کشید.

چیزی که می دید تاثیر قرص هایی بود که میخورد.

این را بارها و بارها به خودش تلقین کرد.

همان طور که بی صدا اشک می ریخت چشمانش را بست و سعی کرد تا بخوابد اما با این حال میتوانست نگاه نافذی که به او دوخته شده بود تا خود صبح روی خودش احساس کند و همینطور صدای ناخن هایی که به پنجره ی اتاقش کشیده میشد تا ساعتها گوش هایش را آزار دادند.



در بطری سوجو را باز کرد و بدون توجه به نگاه های چپ چپ ریووک قلپ بزرگی را از آن را نوشید.

ظاهرش وحشتناک بود!

موهای ژولیده اطراف صورتش ریخته شده بودند و لباس هایش روزها بود که عوض نشده بود.

 خانه اش با صحنه ی جنگ عملا تفاوتی نداشت.

و اگر ریووک هرروز به او سر نمیزد حتی به خودش زحمت خوردن یک وعده غذا هم هم نمیداد . 

غم و اندوه اش کم بود که  خواب های آشفته و توهمات و خیال های عجیب شبانه نیز بدان اضافه شده بودند و تمام توانش را از او گرفته بودند.

چیزهایی که بین واقعی یا خیالی بودن شان نمیتوانست تمایز قائل شود.

چند روز قبل روی شیشه ی پنجره ی اتاقش خراش های عجیبی دیده بود ... انگار کسی با شی نوک تیزی از عمد روی شیشه رد انداخته بود. 

و همین مطلب اورا بیشتر گیج میکرد که آیا چیزی که می دبد واقعیت دارد؟

هرچند کاملا محال به نظر میرسید.

بطری خالی سوجو را روی میز گذاشت و به کاناپه تکیه داد ‌

از بین پلک های نیمه بازش ریووک را تماشا میکرد که مثل فرفره میچرخید تا کی به خانه ی بهم ریخته اش سر و سامان بدهد.

با صدای ضعیفی گفت- ریووک ... من یه مدته چیزای عجیبی می بینم.

ریووک از کار دست کشید و به او نگاه کرد.

هیچول با صدای ضعیف و بی رمقی ادامه داد- شاید فکر کنی که زده به سرم اما الان دو هفته ست که هرشب لیتوک رو پشت پنجره اتاقم می بینم ... 

نگاه عجیب ریووک را نادیده گرفت و ادامه داد-... اون هرشب به دیدنم میاد... پشت پنجره ی اتاقم می ایسته و غرق تماشام میشه... ساعت ها بدون اینکه کلمه ای حرف برنه اونجا می مونه... لباش انگار بهم دوختن اما نگاهش... تو نگاه نافذش اشتیاق خاصی وجود داره... طوری که باعث میشه کل بدنم به لرزه دربیاد... اون...

ریووک احساس کرد که بغض به گلویش چنگ می اندازد.

با تمام تلاشی که کرده بود نتوانسته بود کاری برای هیونگ ش انجام دهد و حال و روزش روز به روز بدتر وخیم تر میشد.

سعی کرد اشک هایش را پس بزند.

-تو حالت خوب نیست هیونگ...قرصایی که میخوری باعث میشه توهم ببینی!... مگه بهم قول نداده بودی که دیگه ازشون نخوری ...؟!

هیچول اخم کوچکی کرد

-چیزی که من می بینم خوده لیتوکه!... توهم نیست!

ریووک از شدت ناراحتی و خشم ناخواسته صدایش را بالا برد

-لیتوک مرده هیونگ! ... جلوی چشم همه از ساختمان دانشگاه پایین پرید و خودشو کشت!... خوده تو اونجا بودی!... کسی که مرده برنمیگرده اینو خودتم میدونی!

با پشت دست اشک هایش را پاک کرد و جلو رفت و مقابل هیچول روی زانوهایش نشست

-به من گوش بده... من میدونم که چقدر دوستش داشتی ولی به این فکر کن که با غصه خوردن و نابود کردن خودت لیتوک بر نمیگرده!... تو باید خوردن اون قرص ها و این زهرماری ها تموم ش کنی!... به زندگی برگرد!... به خاطر من... به خاطر طرفدارات!

اما انگار هیچول هیچ کدام از حرف های اورا نمی شنید.

با نگاهی توخالی به ریووک زل زده بود درحالیکه یک کلمه از حرف های اورا نمی شنید.

لحظاتی بین آن دو سکوت برقرار شد .

ریووک بی صدا به حال و روز هیچول می گریست.

هیچول مثل گلی بود که هر روز بیشتر از روز قبل پژمرده تر و افسرده تر میشد و او فقط میتوانست نظاره گر نابودی اش باشد.

بعد گذشت لحظاتی این هیچول بود که سکوت را شکست.

 با لحن رویاگونه ی عجیبی که ریووک را میترساند گفت

-لیتوک درحالیکه مثل همیشه سفید پوشیده پشت پنجره منتظرم می ایسته... اون با نگاه مشتاق ش ازم میخواد که پنجره رو براش باز کنم... اون میخواد بیاد داخل اتاقم...

نگاه خیسش را به ریووک دوخت

-.. باورت میشه ووک؟... این تموم چیزیه که اون میخواد... میخواد که کنارم باشه... من اینو از تو نگاهش به راحتی میخونم!... اون منو میخواد!

ریووک با دیدن این حالت هیچول قلبش شکست.

-هیونگ...

هیچول حالش خوب نبود... اصلا خوب نبود.

-... هیونگ بزار تورو پیش یه دکتر خوب ببرم...

-من دکتر لازم ندارم... من خوبم.

-نه نیستی!... خواهش میکنم.

و بیشتر اشک ریخت.

او ترسیده بود.

میترسید که بهترین دوستش را از دست بدهد.

سرش را پایین انداخت و هق هق کرد.

هیچول با صدای ضعیفی گفت- من میترسم ووک... میدونم لیتوک مرده... اما من توهم نمی بینم ... نمیتونم جلوی وسوسه مو برای باز کردن پنجره بگیرم...نمیتونم نگاه مشتاق شو ببینم و منتظرش بزارم.

ریووگ نالید

-اوه خدای من!... اگه به حرفم گوش بدی دیگه هیچ وقت نمی بینیش... فردا بریم پیش یه دکتر خوب... خواهش میکنم!

مطمئن بود اگر خیلی زود کاری برای هیچول انجام ندهد اورا از دست خواهد داد!

با دو دست کوچکش دست سفید و دخترانه ی هیچول را گرفت و التماس کرد

-...بهم قول بده که فردا با من میای بریم دکتر!

هیچول به ناچار سرش را تکان داد درحالیکه در ذهن ش به چیز دیگری فکر میکرد.

و وقتی ریووک میان اشک ریختن هایش لبخند زد احساس گناه به سی.نه اش چنگ انداخت.



آنشب هیچول روی تخت ش دراز کشیده بود و اینبار برعکس شب های قبل شجاعانه نگاهش را به پنجره اتاق دوخته بود‌.

او منتظر بود.

او به انتظار دیدن دوباره ی لیتوک چشمان خسته اش را باز نگه داشته بود.

با صدای کشیدن شی تیزی به شیشه ی پنجره هوشیار شد و چشمان نیمه بازش را کامل باز کرد.

لیتوک آنجا بود!

مثل همیشه سفید پوشیده بود و بی صدا پشت پنجره به انتظار ایستاده بود.

با چشمان غمگین ش به هیچول مینگریست بدون اینکه حتی برای یک لحظه چشم از او بردارد.

هیچول هم متقابلا به او خیره شد.

یعنی ممکن بود که حق با ریووک باشد و چیزی گه می بیند فقط یک توهم و خیال باشد؟

اما چیزی که می دید خیلی واقعی بود.

او خود لیتوک بود.

هیچول اشتباه نمیکرد.

میتوانست روح لیتوک باشد اما هرچه که بود لیتوک بود.

هیچول ناخواسته به خودش لرزید.

به خودش که آمد متوجه شد گونه هایش خیس اشک شده اند.

با صدایی که به زمزمه ای شبیه بود گفت- چرا دست از سرم برنمیداری؟... چرا راحتم نمیزاری؟

هیچول خسته و درمانده بود‌.

 واقعا میخواست به گفته ی ریووک عمل کند و همه چیز را فراموش کند و به زندگی برگردد.

ولی با وجود شبح لیتوک که هرشب به دیدنش می آمد این ممکن نبود.

-چرا؟!... چرا تنهام نمیزاری ؟... من میخوام فراموش ت کنم!... از اینجا برو خواهش میکنم.

اما لیتوک همچنان پشت پنجره به انتظار ایستاده بود.

در یک آن هیچول تصمیم دیوانه واری گرفت!

او باید مطمئن میشد!

باید تکلیف ش را مشخص میکرد.

از روی تخت برخاست و با قدم های لرزان به پنجره نزدیک نزدیک شد.

باید می فهمید چیزی که می بیند واقعیت دارد یا نه‌.

با هرقدم که برمیداشت میتوانست صدای ضربان قلبش را بشنود که بلندتر و بلندتر میشد و نگاه نافذ لیتوک که رویش قفل شده بود داغ تر و سوزننده تر!

انتظار داشت با نزدیک تر شدنش به پنجره تصویر لیتوک ناپدید شود اما او هنوز آنجا بود.

مقابلش که رسید ایستاد و غرق تماشایش شد.

حتی در زمانی که لیتوک زنده بود هیچ گاه فرصت این را نداشت که از این فاصله ی نزدیک و با دقت اورا تماشا کند‌.

ل.ب هایش لرزیدند

-لی... توک... فرشته ی من...

دستش را روی شیشه ی پنجره اتاق گذاشت و از روی شیشه ی سرد صورت بی نقص لیتوک را نوازش کرد.

-... این واقعا خودتی؟... بهم بگو... تو لیتوکِ منی؟

لیتوک چیزی نگفت و در جوابش تنها لبخند غم انگیزی تحویلش داد.

لبخندی که ضربان قلب هیچول را حتی تند تر از قبل کرد.

دیگر اهمیت نمیداد که او چیست!

روح است یا توهم!

قبل اینکه حتی تصمیم بگیرد دستش به طرف دستگیره ی پنجره دراز کرده بود و به سرعت آن را بازش کرد.

حال بین شان کوچکترین مانعی وجود نداشت.

لیتوک آنجا بود‌.

سی.نه به سی.نه اش!

هیچول همانطور که اشک می ریخت زمزمه کرد

-بیا داخل فرشته ی من...










نظرات 2 + ارسال نظر
Maria سه‌شنبه 7 اسفند 1397 ساعت 01:27

اهم اهم سامی جون .چولی لیتوک خناشام رو بالاخره راه داد تو.شدیدا منتظر قسمت بعدیم

سلام عزیزدل
بله بلاخره راش داد

نانا جمعه 3 اسفند 1397 ساعت 23:56

ای خداااا.... نکنه خودشو از پنجره بندازه پایین؟! یا ایتوک بگیرتش بکشدش پایین؟؟ اوندفه گفت باید اول بکشیمش!! آیگووووووو.... سامییییی....

نه قرار نیست ازین اتفاقات بیفته

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد