Red in white 17



سلام جیگرا


این قسمت بسیار هیجانیه


وقت تونو نمیگیرم برید بخونید


  

قسمت هفدهم:



هیچول بدون اینکه قادر به حرکت کردن باشد با نگاهش لیتوک را تعقیب کرد که به آرامی از پنجره داخل اتاق خزید و با قدم های آهسته و بدون صدا سمت تخت آمد.

هیچول به قدری ناتوان بود که حتی قادر نبود سر انگشتانش تکان دهد فقط میتوانست همانجا دراز بکشد و در حالت نیمه هشیاری نظاره گر شبح لیتوک باسد که هر لحظه به او نزدیک تر میشد.

درست کنار تخت ریووک بی خبر از آنچه که در اتاق در جریان بود در خوابی  عمیق به سر میبرد .

گلوی خشک شده ی هیچول به او این اجازه را نمیداد که بتواند کوچکترین صدایی برای بیدار کردن ریووک ایجاد کند تا به او ثابت شود که تمام مدت راست میگفته است و لیتوک واقعا به دیدنش می آمده!

گرچه حتی خودش هم به چشمانش شک داشت.

لیتوک زمانی که به تخت رسید ایستاد و به هیچول که کاملا ناتوان دراز کشیده بود خیره شد.

تازه در آن لحظه بود که هیچول متوجه ی خیسی چشمان لیتوک شد‌.

شبح لیتوک داشت اشک می ریخت 

هیچول دلیلش را نمیدانست اما دیدن اشک ریختن او قلبش به درد می آورد.

فرقی نمیکرد که او لیتوک واقعی بود یا تنها وهم و خیالش ، دیدن اشک های او قلبش را میسوزاند.

اشک های داغ ش شروع به خیس کردن گونه های رنگ پریده اش کردند.

تلاش کرد کلمه ای بگوید 

اما تنها نجوای نامفهوم از دهانش بیرون آمد.

لیتوک لبخند تلخی زد و سپس به رویش خم شد!

هیچول میتوانست بالا رفتن ضربان قلبش را احساس کند و همین طور به شماره افتادن نفس هایش.

نگاه لیتوک روی تک تک اجزای صورتش چرخید و تمام صورتش را با دقت تماشا کرد.

انگار که برای اولین و آخرین بار بود که اورا می دید.

نگاه او گرم و پر از محبت بود.

و همان احساس آرامش و امنیتی را به هیچول تزریق میکرد که در اخرین ملاقات شان قبل از مرگش اورا بو.سیده بود.

نگاه لیتوک قلبش را گرم کرد و گویی زندگی تازه ای به او بخشید.

به سختی گفت- لی توک...

لیتوک بیشتر لبخند زد و همانطور که به چشمان هیچول خیره شده بود انگشتان باریکش میان موهای نرمش خزید و نوازشش کرد.

هیچول با حیرت دید که لیتوک دارد اشک می ریزد.

اشک هایش روی گونه ی او ریخت و اشک هایشان باهم مخلوط شدند.

لیتوک با همان صدای نرم و لطیفش که مانند صدای فرشته ها بود زمزمه کرد

-منو ببخش...

ضربان قلب هیچول به تندترین حد خودش رسیده بود که لیتوک با حرکتی تندی به روی گردنش خم شد!

هیچول فرو رفتن دو شی تیز را در گردنش احساس کرد و از شدت درد نالید!

توانی برایش نمانده بود تا فریاد بکشد و کمک بخواهد.

میتوانست مکش سریع خون گرمش را احساس کند و همین طور تحلیل رفتن ذره ذره انرژی اش.

خیلی زود ادراکش را نسبت به آنچه که در اطرافش میگذشت را از دست داد. 

و همینطور هوشیاری اش را.

لحظاتی بعد دنیایش تاریک شد و بعد نوری در پس آن تاریکی شروع به تابیدن کرد!

نوری که هر لحظه بیشتر و شدید تر میشد!

آخرین چیزی که قبل از فرو رفتن کاملش در آن نور شنید نجوای غم انگیز لیتوک بود 

-منو ببخش هیچول...



صبح وقتی از خواب بیدار شد و خودش را روی صندلی پیدا کرد حسابی متعجب شد.

حتی به خاطر نداشت که چگونه از شدت خستگی روی صندلی خوابش برده است.

خودش را سرزنش کرد.

قرار بود که از هیچول مراقبت کند و به همین راحتی خوابش برده بود.

وقتی هیچول را روی تخت دید که هنوز خواب بود خیالش راحت شد.

هیونگش تا جایی که میتوانست باید استراحت میکرد.

با رضایت لبخندی زد و بلند شد و به آشپزخانه رفت تا صبحانه ای مقوی برای او آماده کند.

بعد اینکه صبحانه ی مورد علاقه ی هیچول را آماده کرد آن را داخل سینی گذاشت و به اتاق خواب برد.

وقتش بود که هیچول بیدار شود و صبحانه اش را بخورد.

سینی را روی میز عسلی گذاشت و به آرامی دست هیچول را گرفت و نوازشش کرد

-هیونگ ...

دست هیچول به طور غیرعادی ای سرد بود ... حتی سردتر از دیروز و همین اورا نگران کرد.

دست اورا میان دستانش فشرد

-هیونگ وقتشه بیدار شی... برات صبحونه تو آوردم.

اما جوابی در کار نبود.

به آرامی صورت هیچول را ل.مس کرد که به سردی تکه ای یخ بود!

رنگ از رویش پرید و ترس به سینه اش چنگ انداخت

-هیونگ؟

شانه های اورا گرفت و تکان داد

-هیونگ!... هیونگ!

اما بازم هیچ جوابی نبود!

فکر کرد که چیزی درست نیست!

حسی به او میگفت که اتفاق بدی افتاده است!

دستش را جلوی دهان و بینی هیچول گرفت و شوکه شد!

او نفس نمیکشید!!!

وحشتزده مچ دستش را گرفت تا نبض ش را چک کند 

و متوجه شد که نبض ش نیز نمیزند!

احساس کرد که قلبش از حرکت ایستاد و خون در رگ هایش یخ زد!

نه این ممکن نبود!

قدمی به عقب رفت و بعد تعادلش را از دست داد و روی زمین افتاد

-نه نه ... نه!

از روی زمین بلند شد و به روی هیونگش خم شد

با تمام توانش او را تکان داد برایش اهمیت نداشت که هیونگش دردش بگیرد!

فقط میخواست که بیدار شود!

که چشمانش را باز کند!

-هیونگ خواهش میکنم چشماتو باز کن!... خواهش میکنم!... تو نمیتونی اینکارو با من بکنی!... نمیتونی اینطوری ترکم بکنی!

ولی چشمان هیچول همچنان بسته بود و او کوچکترین واکنشی به فریاد های دونسنگ وحشتزده اش نشان نداد.

او رفته بود و فریاد های جان گداز ریووک اورا به این دنیا برنمیگرداند!

ریووک خسته از داد زدن ها و تقلا کردن هایش کنار تخت روی زمین ولو شد درحالیکه دست ظریف و سرد هیچول را همچنان در دستانش گرفته بود.

اشک هایش مانند جویباری روی گونه هایش ریختند.

هیچول از این دنیا رفته بود و گریه ها و زجه هایش اورا برنمیگرداند‌.




-همه از خاکیم و به خاک برمیگردیم... این سرنوشت گریزناپذیر همه ی ما انسان هاست... روزی پا به این دنیا گذاشتیم و روزی نیز از این جهان رخت برخواهیم بست... 

کشیش درحال سخنرانی برای جمعیت کثیری بود که در خاکسپاری کیم هیچول ، ستاره و مدل معروف کره ای در قبرستان شهر گردهم آمده بودند.

جوان با استعداد و زیبایی که در اوج شهرت به دلیل بیماری از دنیا رفته بود و حال طرفداران و دوستانش در خاکبسری شرکت کرده بودند تا اورا تا جای گرفتن در خانه ی ابدی اش همراهی کنند.



-اخه چرا؟... هیچ نمی فهمم... 

ریووک همانطور که مقابل قبر تازه روی زانوهایش افتاده بود با شدت بیشتری گریست

-... چرا کسی مثل هیچول باید اینطوری و اینقدر زود بمیره؟

گونهی شانه هایش را نوازش کرد و سعی کرد آرامش کند

-این تقدیر و سرنوشت ش بوده.... چیزی که خدا خواسته!

ریووک هق هق کرد

-اما این درست نیست!... اون خیلی جوون بود... خیلی سختی کشیده بود!... اون...

گریه ی بیش از حد به او اجازه نداد تا ادامه بدهد

گونهی کنارش نشست و اورا در آغوش کشید

-آروم باش عزیزم..‌ اون دیگه از هر درد و غمی آزاد و رهاست... دیگه چیزی نمیتونه اونو آزارش بده.

ریووک روی سی.نه ی او گریست

-هیونگم... هیونگ بی نوای من... من نتونستم ازش مراقبت کنم..‌ من کوتاهی کردم...

-این طور نیست... تو بهترین دوستش بودی... هرکاری از دستت برمیومد براش انجام دادی... تو نباید خودتو سرزنش کنی.

-نمیتونم... شاید باید بیشتر تلاش میکردم... بیشتر مراقبش می بودم...

و با شدت بیشتری در آغوش دوستش اشک ریخت درحالیکه گونهی سعی داشت با نوازش کردن پشتش اورا آرام کند.




شب چتر سیاه و بزرگش را بر سر شهر باز کرده بود و تنها این قرص ماه بود که در دامن سیاهش می تابید و نور شبح گونه اش را نثار تمام شهر از جمله قبرستان ساکت و آرام شهر میکرد.

قبرستانی که در طی روز یکی از شلوغ ترین روزهای خود را گذرانده بود اکنون در سکوت کامل فرو رفته بود و جز صدای هوهوی جغدی که از دوردست ها به گوش میرسید صدایی آرامش مردگان خفته در قبرها را برهم نمیزد.

اما این آرامش و سکوت هرشب قبرستان قرار بود آنشب با از راه رسیدن سه مرد غریبه شکسته شود.

سه مرد قدبلند که با قدم های محکم و بدون کوچکترین ترس از فضای وهم انگیز آنجا ، وارد قبرستان شده بودند. 

و تنها با رسیدن به مقابل قبر تازه ای بود که از حرکت ایستادند.

مردی که از آن دو نفر دیگر اندام کوچکتری داشت گفت- خودشه!

دو مرد دیگر سری تکان دادند و با کمک بیل هایی که به همراه داشتند خاک هایی که قبر را پر کرد بودند به سرعت بیرون ریختند.

آنقدر این کار را ادامه دادند تا کم کم تابوتی که پنهان شده بود نمایان شد.

دو مرد بلندتر به سرعت خاک ها را کنار زدند و سپس با کمک هم تابوت را بیرون آوردند.

مردسفیدپوش مقابل تابوت نشست و درش را باز کرد.

داخل تابوت پسر زیبایی با موهای مشکی بلند زیر نور بی رمق ماه دراز کشیده بود.

کت و شلوار مشکی گرانقیمتی به تن داشت و موهایش با ربان قرمزی از پشت بسته شده بود.

اورا به آرامی و با دقت تمام از داخل تابوت بیرون آورد و روی زمین خواباند.

دو مرد دیگر بیرون معطلی تابوت خالی را به داخل قبر برگرداندند.

مرد سفیدپوش گفت- شیوون نزار هیچ ردی از نبش قبر بمونه.

شیوون سری تکان داد به سرعت مشغول کار شد.

لیتوک نگاهش را از او گرفت که به سرعت درحال پرکردن قبر تازه بازشده با خاک های نرم قبرستان بود.

نگاه پر از تحسینی به پسرکی که آنجا روی زمین سرد دراز کشیده بود انداخت و صورت زیبا و چشمان بسته اش را از نظر گذراند.

آنقدر آهسته نفس میکشید و ضربان قلبش به قدری ضعیف بود که گویی واقعا مرده بود!

به آرامی گونه لطیفش را نوازش کرد و زمزمه وار گفت- از این به بعد تو کنار من و مال منی!... تا ابد!

کیوهیون کنارش ایستاد و گفت- بهتره ما برگردیم به قصر... شیوون به تنهایی هم میتونه از پس بقیه ی کار بربیاد

لیتوک درحالیکه هنوز غرق تماشای نیمه ی گمشده اش بود به آرامی سرش را تکان داد.

با اینکه میدانست تا ابد وقت دارد اورا تماشا کند اما واقعا برایش سخت بود که نگاهش را از او بگیرد.

کیوهیون گفت- اجازه بدید من کمک کنم.

و خم شد و بدن سبک هیچول را با دقت روی دستانش بلند کرد.

لیتوک متوجه ی عجله ی کیوهیون برای برگشتن شد‌.

حق با او بود ماندن بیش از حد در آنجا ریسک بزرگی بود.

بنابراین گفت- باشه برمیگردیم.











نظرات 3 + ارسال نظر
Maria جمعه 10 اسفند 1397 ساعت 00:50

یس یس. ایول بابا پس خوناشام میشه. هیچول

بله و تازه داستان ما شروع میشه

Tamila پنج‌شنبه 9 اسفند 1397 ساعت 06:37

بی صبرانه منتظر قسمت بعد

مرسی که دنبال میکنی

نانا سه‌شنبه 7 اسفند 1397 ساعت 23:35

او ام جی
بالاخره به وصال نزدیک شدیم
فقط نمیدونم واکنش هیچول چطور میتونه باشه
تا اینجا خیلی خوب بود

هنوز مونده تا وصال باید اول عقدشون کنم
خداروشکر که راضی بودی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد