Red in white 18



سلام جیگرا


بلاخره این قسمت آماده شد بفرمایید برید بخونید


  

قسمت هجدهم:



در فضایی قرار داشت که تا چشم کار میکرد نور بود.

نور سفیدی که نه تنها چشم هایش اذیت نمیکرد بلکه گرمای خاصش ، وجودش را پر از حس آرامش و امنیتی توصیف نشدنی میکرد.

و او در آن فضای نورانی غوطه ور بود و مانند پر سبکی با کوچکترین نسیمی به این طرف و آن طرف میرفت.

نمیدانست چگونه وارد آن دنیا شده است ،

و یا از چه زمانی آنجا ست ،

چیزی از گذشته اش به خاطر نداشت و همینطور نمیدانست چه انتظارش را میکشد.

اما یک چیز را میدانست.

اینکه شناور بودن در آن فضا را دوست دارد.

دلش میخواست بتواند تا ابد در آن فضای آرام و غرق آن نور دوستداشتنی بماند.

اما حسی به او میگفت که قرار نیست تا ابد آنجا باشد.

نمیدانست چه مدت در آن فضا شناور بود که متوجه ی پرهای سفیدی شد که از مکانی ناشناخته پدیدار شدند و کم کم تمام اطرافش را فرا گرفتند.

ناگهان باد شدیدی شروع به وزیدن کرد و او همراه پرها با شدت به سمتی که نور از آنجا می تابید مکیده شد‌.

وحشتزده تقلا کرد تا مانع آن نیروی قوی شود که قصد راندن او از آن فضا را داشت.

اما وزش باد خیلی قوی بود و اورا همراه هزاران پر سفیدی که اطرافش را گرفته بود به داخل تونلی نورانی راند...



احساس عطش شدیدی داشت.

به قدری که زبانش مانند تکه ای چوب خشک شده بود.

ناله ای کرد و به بستر نرمش چنگ انداخت.

به آرامی چشمانش را باز کرد و خودش را روی تخت سفید فوق العاده ی بزرگی یافت.

آنقدر بزرگ که تا به حال نظیرش را جایی ندیده بود‌.

تخت سه برابر تخت بزرگ خودش عرض داشت... با کنده کاری های زیبا و پرده های سفید لطیفی از جنسی که حدس میزد حریر باشد.

همینطور بالشت های نرم و سفید متعددی وجود داشت تا تخت خواب راحت تر شود‌.

در گوشه ی دیگر تخت پسری یکی از بالشت ها را در آغوشش گرفته و خوابیده بود.

از آنجا که صورتش را در بالشت پنهان کرده بود هیچول نمیتوانست چیزی جز موهای قهوه ای متمایل به نارنجی اش را ببیند.

پسر به آرامی نفس میکشید و به نظر میرسید در خواب راحتی به سر میبرد.

نگاهش را از او گرفت تا نگاه دقیق تری به اتاقی که در آن بود بیندازد.

اتاق نیز مانند تخت فوق العاده بزرگ و دلباز بود.

نور خورشید از پنجره های بلند داخل اتاق می تابید و پرده های لطیف سفید رنگ با وزش ملایم باد موج برمیداشتند.

تمام اشیای اتاق عتیقه و گران قیمت به نظر میرسید.

مبلمان و صندلی هایی کنده کاری شده ی زیبایی که نظیرشان را جایی ندیده بود.

تابلوها و مجسمه های زیبا و خیره کننده ای که جایشان در موزه بود.

همه چیز به قدری زیبا و مبهوت کننده بود که تنها صدای نجوای ضعیفی از آن طرف تخت باعث شد که نگاهش از آنها بگیرد.

پسر سفیدپوش در خواب تکانی خورد و این گونه توانست صورتش را نیز ببیند.

هیچول نمیتوانست به چشمانش اعتماد کند!

بی شک این نیز رویای دیگری بود!

این خود لیتوک کنارش دراز کشیده و خوابیده بود!!!

موهای قهوه ای متمایل به نارنجی اش روی پیشانی اش ریخته و در خواب درست مانند یک فرشته ی واقعی به نظر میرسید.

همانقدر معصوم و زیبا.

هیچول نمیتوانست نگاه حیرتزده اش را از او بگیرد.

او مرگش را کاملا احساس کرده بود.

زمانی که روحش دنیای مادی را ترک میکرد را درک کرده بود.

یعنی ممکن بود این دنیای دیگر باشد؟

اینجا بهشت بود ؟!

اگر اینطور بود این پاداش او بود ؟!

بابت زجرهایی که در زمان زنده بودنش کشیده بود این پاداش به او داده شده بود تا در چنین مکان زیبایی همراه کسی که دوستش داشت زندگی کند؟!

به سختی بدن سنگین و خسته اش را بلند کرد و آهسته سمت لیتوک خزید‌

روی زانوهایش نشست و غرق تماشای فرشته ی خفته شد.

مثل همیشه اشک هایش برای خیس کردن گونه هایش از او اجازه نگرفتند.

ل.ب هایش شروع به لرزیدن کرد

-یعنی ممکنه... ممکنه این واقعیت داشته باشه؟

دست لرزانش را دراز کرد و آهسته گونه ی برجسته ی او را نوازش کرد.

انتظار داشت که دستش هوا را ل.مس کند ولی چیزی که حس میکرد گرم و واقعی بود‌.

-لیتوک ... این واقعا خودتی!

اینبار صدای هیجانزده اش به قدری بلند بود که پسر خوابیده را بیدار کند.

با باز شدن چشمان لیتوک وحشتزده عقب رفت.

نمیدانست باید چه عکس العملی نشان دهد!

او حتی نمیدانست دقیقا کجاست!

و این شخص که داشت بیدار میشد واقعا لیتوک بود یا نه؟

لیتوک با دیدن او لبخندی زد

-بلاخره بیدار شدی؟

هیچول با خودش تکرار کرد: بلاخره؟!

لیتوک متوجه ی گونه های خیس و چشمان سرخ ش شد.

هیچول با دیدن نگاه او دستپاچه تلاش کرد تا اشک هایش را پاک کند که لیتوک خیلی ناگهانی از جایش بلند شد و سمتش خیز برداشت!


هیچول به خودش که آمد در آغوش او بود!

لیتوک موها و پشتش را نوازش کرد‌

کنار گوشش با لحن آهنگینی زمزمه کرد

-متاسفم... متاسفم که مدت زیادی زجر کشیدی و اذیت شدی... ولی دیگه تموم شد.

هیچول شوکه شده بود و حتی حرف زدن یادش رفته بود!

لیتوک اورا به آرامی از آغوشش بیرون آورد و درحالیکه هنوز با یک دست بدن اورا به خودش چسبانده بود با دست دیگر چانه ی سفیدش را بالا آورد.

به چشمان درشت و حیرتزده ی هیچول که هنوز نم دار و خیس بود خیره شد

-دیگه نمیزارم سختی ببینی... هیچ وقت.

هیچول هیچ ایده ای نداشت که چه اتفاقی در شرف وقوع بود.

به قدری شوکه بود که اعضای بدنش از او اطاعت نمیکردند.

حتی زمانی ل.ب های نرم لیتوک به آرامی روی ل.ب هایش نشستند و اورا عاشقانه بو.سیدند مانند مجسمه ای خشکش زده و قادر به هیچ گونه حرکتی نبود!

با خودش گفت که این یک رویاست!

حتی بهشت واقعی هم نمیتوانست اینقدر عالی و زیبا باشد!

بو.سه ی لیتوک طولانی بود.

انگار که از چشیدن طعم لبانش سیر نمیشدند.

هیچول هم حاضر بود تا پایان دنیا همان گونه بماند و توسط لبان فرشته اش بو.سیده بود.

آن بو.سه ی عاشقانه و لطیف و نوازش های لیتوک که دوباره از سر گرفته شده بودند قلبش را گرم و مالامال از عشقی میکردند که یک عمر دنبالش بود.

بی اختیار اشک هایش روی گونه های سفیدش روان شدند.

آرزو میکرد این یک رویا نباشد‌

آرزو میکرد که بتواند تا ابد آنگونه در بند آغوش فرشته اش گرفتار و لبانش اسیر لبان لطیف او باشد.

بعد گذشت دقایقی لیتوک به سختی از لبان هیچول دل کند و بو.سه را شکست و سرش را عقب کشید.

-تو نباید گریه کنی... دیگه نه.

و به آرامی اشک هایش را پاک کرد.

همه چیز رویایی و عالی بود جز عطشی که از زمانی که بیدار شده بود آزارش میداد.

با این حال هنوز گیج و متعجب بود.

به سختی گفت

-من... اینجا... اینجا کجاست؟

لیتوک بو.سه ای به پیشانی اش زد و گفت- تو خیلی چیزارو نمیدونی... بهت حق میدم که متعجب باشی... من برات همه چیزو توضیح میدم... اما باید بهم قول بدی که طاقت شنیدن حقیقت رو داشته باشی.

-حقیقت؟!... من... من مرده ام؟!

لیتوک موهای اورا نوازش کرد

- اولین چیزی که باید بدونی همینه... تو نمردی!

هیچوب متعجب پلک زد

-من... نمردم؟!... پس اینجا... ؟!

چشمان درشتش تا آخر باز شدند

-...و تو؟!... تو مرده بودی!

لیتوک سرش را به دو طرف تکان داد

-بهت اطمینان میدم که ما هردو زنده ایم و هنوز در دنیای مادی به نظر میبریم... در قصر من... یا بهتر بگم قصرمون!

هیچول - من نمی فهمم... من مردم... همینطور..‌. همینطور تو...

نگاه لیتوک غمگین شد

-واقعیت اتفاقاتی که افتاد چیزی نبود که تو فکر میکنی... منو ببخش.. تقصیر من بود که باعث شد اون همه عذاب بکشی.

هیچول گفت

-دیگه مهم نیست..‌. همین که تو الان کنارمی برام کافیه!...

با دو دست ، دست لیتوک را گرفت و گفت- ... فقط بهم بگو که این یه رویا نیست!... اینکه قراره کنارم بمونه!

لیتوک با محبت نگاهش کرد

-من تموم این کارا کردم تا تورو کنارم داشته باشم!... هرکاری که کردم برای این بود که بتونیم کنارهم باشیم.

-من نمی فهمم ‌... خواهش میکنم طوری حرف بزن که متوجه بشم!... من دیگه طاقت اینو ندارم که ازت جدا بشم!

هنوز این کلمات از دهانش خارج نشده بود که خودش را دوباره در آغوش لیتوک یافت و صدای فرشته ای او در گوشش پیچید

-هرگز نمیزارم دیگه از هم جدا بشیم!... من تورو به سختی بدست آوردم دیگه از دستت نمیدم!

این کلمات قلب هیچول را گرم و خیالش را راحت کرد.

او هم لیتوک را بغل کرد.

آنقدر محکم تا خیالش راحت شود او واقعی است.

لحظاتی همان گونه ماندند که لیتوک گفت- میخوام همه چیزو بهت بگم ... آمادگی شو داری تا واقعیت رو بدونی ؟

هیچول اندکی آغوشش را شل کرد تا بتواند به چشمان فرشته نگاه کند.

-من آماده ام.

لیتوک لبخندی زد و بو.سه ی کوتاهی به ل.ب هایش زد.

-چیزهایی که بهت میگم شاید باورش برات سخت باشه اما تموم شون عین حقیقت ان.

مکثی کرد و گفت- من انسان نیستم هیچول! ... من یه خون آشامم!

چشمانش با برق سرخ رنگی درخشید

-... تو هم همینطور!

هیچول حیرتزذه به او نگریست

لیتوک ادامه داد-... حس عطشی که الان آزارت میده به همین دلیله!... تو تشنه ای و نیاز داری تا خون بنوشی... 

-اما...

لیتوک حرفش را قطع کرد

-... حتما میتونی دندون های نیش تو احساس کنی که بلندتر و تیزتر از قبل شدند و همینطور ناخن هات!

هیچول با شگفتی به ناخن های دستش نگاه کرد.

حق با لیتوک بود!

لیتوک به او اطمینان گفت- تو نباید بترسی چون چیزی برای ترسیدن وجود نداره.

هیچول به سختی گفت- اما... اما من یه انسان بودم!

-درسته تو یه انسان بودی ولی دیگه نیستی... تو مردی و بعد به شکل یه خون آشام به زندگی برگشتی!

-من... مردم؟... اما چطور؟

لیتوک گفت- من تورو کشتم!... یادت نمیاد؟... من خون تو مکیدم تا اینکه مردی!

با دیدن نگاه ترسیده ی هیچول گفت

-بهت حق میدم که ازم خشمگین و متنفر بشی ... اما اینو بدون تو از ابتدا قرار بود یک خون آشام باشی ن یه انسان.

هیچول گیج و کلافه به موهایش چنگ انداخت

-من گیج شدم!... خدای من این عطش غیرقابل تحمله!

-منم سعی دارم همه چیزو برات توضیح بدم اما این خیلی پیچیده ست!

هیچول با التماس گفت

-خواهش میکنم همه چیزو بهم بگو!... من گوش میدم.

لیتوک توضیح داد- نمیدونم زمانی که انسان بودی چقدر از زندگی خون آشام ها میدونستی ... هرخون آشامی که به دنیا میاد یه پارتنر داره که بهم در بقا کمک میکنن... اونا باهم شکار میکنن و معمولا از لحاظ عاطفی و احساسی بهم وابسته اند... زوج های خون آشام ...پارتنر من به عنوان یک خون آشام به دنیا نیومد و من مجبور شدم زمان زیادی رو صرف پیدا کردنش بکنم و زمانی که پیداش کردم لازم بود که اون خون آشام بشه... من برای خون آشام کردن تو چاره ای جز کشتن ت نداشتم. 

هیچول هاج و واج گفت- پس ان شب هایی که فکر میکردم شبح تورو می بینم...‌ واقعا خوده تو بودی ؟!

لیتوک شرمنده سرش را پایین انداخت

-من مجبور بودم... باید کاری میکردم که اجازه بدی که بیام داخل اتاق ت... بدون اجازه ی تو نمیتونستم وارد خونه ت یشم ... هیچ خون آشامی نمیتونه بدون اجازه ی صاحب خونه وارد خونه بشه...

هیچول به میان حرقش پذید

-پریدن ت از ساختمان دانشگاه و تظاهر به کشته شدنت... اینا همه برای همین بود ؟

- همینطوره و بابتش متاسفم.

هیچول با دیدن ناراحتی  او قلبش به درد می آورد اما به قدری زمان برای هضم کردن این حقایق داشت‌. 

لحظاتی به سکوت گذشت.

لیتوک منتظر بود تا هیچول قادر به حرف زدن باشد‌.

بعد دقایقی که برای لیتوک به اندازه ی عمری گذشت بلاخره هیچول به سختی تلاش کرد تا چیزی بگوید

-پس الان من یه خون آشامم؟! همینطوره ؟

لیتوک سری تکان داد

-همینطوره‌

-و پارتنرت؟

-بله.

هیچول هنوز هم گیج و منگ بود!

احتمالا روزها زمان میبرد تا بتواند تمام این حقایق باورنکردنی را هضم کند.

او مرده بود و سپس به عنوان یک خون آشام به زندگی برگشته بود!

این واقعیت میتوانست هرکسی را تا مرض جنون ببرد!

ولی بودن چیزی یا به عبارت بهتر کسی در آنجا باعث میشد که با تمام اینها کنار بیاید. 

-من تا امروز باور نداشتم که چیزی به اسم خون آشام حتی وجود داشته باشه!... من نمیدونم چی سرم اومده!... نمیدونم کجام؟!... یا نمیدونم چی قراره سرم بیاد!... اما من تموم تلاش مو میکنم ک باهاش کنار بیام... فقط اینو بهم بگو...

نگاه ملتمسش را به لیتوک دوخت

-... بهم بگو که کنارم می مونی و ترکم نمیکنی!

لیتوک با محبت نگاهش کرد

-دلیلی نداره که دیگه از هم جدا بشیم... تو پارتنر منی... شریک خونی من!... من تموم این کارا رو کردم که تورو بدست بیارم و به هیچ عنوان از دستت نمیدم!

هیچول برای چندمین بار در آن روز شروع به گریستن کرد

-بهم قول بده!

لیتوک اورا در آغوش کشید و گفت- قول میدم.

هیچول سرش را به سی.نه ی گرم او تکیه داد و آرزو کرد چیزی که می بیند یک رویا نباشد.

برای مدت تقریبا طولانی در آغوش هم ماندند.

هیچول نمیتوانست از آغوش گرم و مهربان لیتوک دل بکند.

هنوز میترسید این یک رویا باشد‌.

لیتوک نیز همین احساس را داشت ‌.

او میتوانست تا ابد همان گونه بماند... تا زمانی که هیچول بخواهد.

آغوش لیتوک راحت و امن بود اما هنوز آن احساس عطش عجیب و غیرعادی آزارش میداد.

ناله ای کرد

-من تشنه م.

و بیشتر در آغوش لیتوک فرو رفت.

لیتوک صورتش را در خرمن موهای خوشبوی خون آشام تازه فرو برد و زمزمه وار گفت- تو باید خون بخوری.

هیچول با شنیدن کلمه ی خون به خودش لرزید

واضح بود که هنوز آمادگی این را نداشت.

لیتوک متوجه نگرانی و ترس پارتنرش شد.

-لازم نیست نگران چیزی باشی... این برای یه خون آشام کاملا طبیعیه.

هیچول را از آغوشش بیرون آورد و سپس ساعد را به دندان گرفت و با دندان های نیشش زخم نه چندان عمیق روی آن بوجود آورد‌.

نگاه هیچول به آن قطرات یاقوتی رنگ افتاد که از محل زخم بیرون جهیدند.

هیچول بوی م.ست کننده ی آن مایع حیات بخش را داخل ریه هایش کشید.

لیتوک ساعدش را سمت او گرفت

- بنوش!

انگار هیچول منتظر همین یک کلمه بود!

بی اختیار سمت لیتوک حمله برد و با دو ساعد اورا گرفت و با ولع و حرصی که خودش را نیز شگفتزده ساخت شروع به مکیدن آن قطرات حیات کرد.

هیچ گاه تصور نداشت که خون بتواند که اینقدر شیرین و خوش طعم باشد!

لیتوک لبخند به ل.ب اورا تماشا میکرد که چطور مانند نوزاد شیرخواره ای که شیر مادرش را میخورد از خونش می نوشید.

آنقدر صبر کرد تا هیچول کاملا عطش را با خونش برطرف کند.

زمانی که هیچول دستش را رها کرد و سرش را بلند کرد چشمان درشت زیبایش به رنگ سرخ درآمده بود و ل.ب هایش از خون لیتوک خیس بود.

لیتوک با دستش لبش پاک کرد

-خونِ هر خون آشامی برای خون آشام دیگه حکم سم رو داره اما خون یه پارتنرها برای هم فرق میکنه... خون من فقط تورو قوی تر میکنه و از هر خونی برات مفیدتره.

هیچول چیزی نگفت و فقط به حرف های او گوش سپرد.

هنوز مزه ی آن مایع خوش طعم و بی نظیر زیر زبانش بود و حس این را داشت که انگار روح و نیروی تازه ای در وجودش دمیده شده!

انرژی خاصی تمام وجودش را پر کرده بود که گمان میکرد در آن لحظه قادر به انجام هرکاری است!

کلمات ناخودآگاه از دهانش بیرون پریدند

-اون ... فوق العاده بود!

لیتوک گونه اش را نوازش کرد

-میدونم.

در این لحظه بود که در اتاق باز شد و دو مرد قدبلند با چهره های آشنا در چارچوب پدیدار شدند.

هیچول با شناختن شیوون و کیوهیون که هردو لبخندی به ل.ب داشتند با حیرت برگشت و به لیتوک نگریست.

لیتوک از نگاه او همه چیز را خواند و با تکان دادن سرش به او گفت که حدسش درست است.

کیوهیون دست هایش را به کمرش زد و با رضایت گفت- انگار همه چیز درست پیش رفته!

هنوز این کلمات از دهان او خارج نشده بود که سروکله ی خون آشام کوچکتری پیدا شد و آن دونفر را کنار زد!

-برید کنار!... بزارید منم همسر شاهزاده رو ببینم!

هیچول هاج و واج ماند

-همسر شاهزاده؟!

خون آشام کوچک که پوست سبزه و صورت بانمکی داشت همین که نگاهش به هیچول افتاد هیجانزده گفت- خدای من اون خیلی خوشگله!... یعنی خیلی خیلی خیلی خوشگله!

گونه های هیچول رنگ گرفت

کیوهیون به او تذکر داد

-مودب باش جی ار!

جی ار خجالتزده گفت- منو ببخشید.

و سریع احترام گذاشت‌.

شیوون گفت- فکر کنم حالا میتونیم یه مراسم درست و حسابی بگیریم!

لیتوک نگاه پر از محبتش را به هیچول دوخت که کاملا گیج و متعجب به نظر میرسید‌.

-همین کارو میکنیم شیوونا... بهترین جشن و مراسم رو میگیریم!




نظرات 1 + ارسال نظر
نانا دوشنبه 13 اسفند 1397 ساعت 00:41

بالاخرهههههههه
این یک نوع داستان خوناشامی جدیده که قبلا مثلش رو نخوندم
فکر کنم قسمت بعد لحظات هاتی رو کنار هم داشته باشن
منتظرم

عررررر ذوقیدم
البته هنوز حتی داستان شروع نشده قراره حسابی سوپرایزتون کنم
مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد