Red in white 19



سلام جیگرا


اینم از قسمت هیجان انگیز بعدی


  

قسمت نوزدهم:



روی تخت دراز کشیده بود و به سقف بلند اتاق خیره شده بود.

روی سقف تصویری از تابلویی آشنا بود که قبلا آن را در اینترنت دیده بود.

 آن تابلو " سقوط فرشته ها " نام داشت و تا جایی که به خاطر داشت تابلوی خیلی معروف بود اما این را درک نمیکرد که تصویری از این تابلو در سقف اتاق یک خون آشام چه میکرد؟

با این حال این چیزی نبود که در آن لحظه ذهنش مشغول کرده بود.

حقایقی بیشماری که در عرض چند ساعت گذشته فهمیده بود میتوانست هرانسانی را به مرض جنون برساند!

اما خوشبختانه او دیگر یک خون آشام بود!

او به وسیله ی کسی که عاشقش بود تبدیل به یک خون آشام شده بود و حال قرار بود با همان شخص ازدواج کند!!!

به جز مورد آخر که او را حسابی هیجانزده میساخت مابقی اورا میترساند و نگران میکرد.

او چیزی از زندگی خون آشام ها نمیدانست.

اینکه چطور زندگی میکردند و چگونه از چشم انسان ها پنهان میشدند.

فقط میدانست که آنها از خون انسان ها تغذیه میکنند.

و خود این موضوع به قدری کافی وحشتناک بود که اورا بترساند!

خون آشام ها اگر خون نمیخوردند به مرور ضعیف میشدند و از بین میرفتند.

این را از فیلم های ترسناکِ خون آشامی یاد گرفته بود.

ولی آیا دل و جرات آن را داشت تا برای بقای خودش جان انسانی را بگیرد ؟!

به پهلویش چرخید و شانه هایش را بغل کرد.

آرزو کرد که لیتوک کنارش بود و به او میگفت که چگونه باید با این وضعیت جدیدش کنار بیاید.

اما بعد از بیدار شدنش تنها ساعتی کنارش مانده بود و سپس برای انجام وظایفش اورا تنها گذاشته بود.

لیتوک یک شاهزاده بود!

و البته که وظایف مهمی برای انجام دادن داشت!

او شاهزاده ی شهر خون آشام ها بود!

شهری که کیم هیچول قرار بود از این پس در آنجا زندگی کند.

جایی که از آن جز همین اتاق بزرگ شاهانه چیزی ندیده بود.

نه ساکنان خون آشامش را میشناخت و نه چیزی از نحوه ی زندگی آنها میدانست.

او نگران زندگی ای بود که در آینده انتظارش را میکشید.

احساس ماهی ای گمشده و تنها در اقیانوسی ناشناخته را داشت  و نیاز داشت تا کسی کنارش باشد تا آرامش کند و به او دلگرمی بدهد‌.

نیاز داشت تا لیتوک با بودنش به او احساس امنیت دهد. 

ولی او رفته بود و تاکید کرده بود تا به هیچ عنوان از اتاق خارج نشود.

هیچول بازهم داشت همان احساس رها شدن و تنهایی را تجربه میکرد هرچند که لیتوک به او قول داده بود دیگر زمان جدایی یشان به سر رسیده است.

پیش خودش غر زد

-اگه بهم اهمیت میداد لااقل امروزو کنارم می موند!

در این لحظه تقه ای به در خورد و هیچول هیجانزده از اینکه ممکن بود آن شخص لیتوک باشد بلند شد و روی تخت نشست.

-بیا تو!

در بزرگ باز شد و به جای لیتوک ، هیکل خون آشامی کوچک تر در چارچوب در نمایان شد.

هیچول صبح اورا دیده بود و میدانست که نامش جی ار است.

جی ار درحالیکه سینی بزرگی از غذاهای مختلف و رنگین را به سختی بلند کرده بود گفت- ناهار تونو آوردم سرورم!

و بعد تلوتلوخوران به تخت نزدیک شد.

هیچول سریع بلند شد تا به او کمک بکند.

-بزار کمکت کنم!

اما پسرک با سماجت گفت- نه خودم میتونم!

و با دقت سینی سنگین را روی تخت گذاشت و سپس نفس راحتی کشید.

با رضایت دست هایش را به کمرش زد و با نیشی باز به هیچول گفت- کلی بهشون خواهش و التماس کردم تا اجازه دادن من ناهارتو بیارم!

هیچول با تعجب گفت- بهشون التماس کردی؟!

جی ار لبخند پت و پهنی زد

-اخه میخواستم قبل از مراسم یه بار دیگه تورو از نزدیک ببینم!... بین خودمون باشه تو قصر خیلی ها دل تو دلشون نیست تا تورو زودتر ببینن اما پرنس این اجازه رو بهشون نمیده... من خیلی خوش شانسم که جز معدود کسایی هستم که تورو دیدم!...

به اینجا که رسید که سرش را با غرور بالا داد 

-... وقتی که بهشون گفتم که منم تورو دیدم باید قیافه هاشونو می دیدی!... بهشون گفتم که تو اینقدر خوشگلی که حتی نمیتونن تصورشو بکنن!... من یکی به پرنس حق میدم که فعلا نخواد تورو به کسی نشون بده!

گونه های هیچول رنگ گرفت 

- اوه!

جی ار گفت- چرا دارم اینقدر حرف میزنم ؟...‌ تو باید غذاتو بخوری... پرنس گفته که باید خوب غذا بخوری تا قوای از دست رفته ت برگرده.

هیچول سری تکان داد و روی تخت نشست‌.

با دیدن سینی غذایش دهانش از تعجب باز ماند

آنجا به قدری غذا بود که میتوانست ده نفر و یا حتی تعداد بیشتری را سیر کند!

کباب بره ، خاویار ، سوپ جوجه ، ماهی کبابی ، تخم مرغ عسلی و دسرها و شیرینی هایی که با عسل طبیعی تهیه شده بودند.

با حیرت گفت- باورم نمیشه!... لیتوک که نمیخواد من تموم اینارو بخورم؟!

جی ار سرش را تکان داد

-اتفاقا میخواد!... تا لقمه ی آخرش رو!... و من وظیفه دارم تا مطمئن شم تموم شو میخوری!

هیچول برگشت و به نگاه کرد

-شوخی که نمیکنی؟

جی ار با لحنی جدی گفت

-ابدا!... دستور پرنس باید تمام و کمال انجام بشه!

هیچول اخمی کوچکی کرد و ل.ب هایش را جلو داد

-در هرصورت اون نمیتونه به من دستور بده... به علاوه من حتی تو عرض سه روز هم نمیتونم این همه غذا رو تموم کنم!... پس فقط به قدری میخورم که معده م جا داره! 

جی ار با ناراحتی گفت- ولی اینطوری پرنس از دستم ناراحت و عصبانی میشه!... شاید دیگه نزاره حتی به دیدنت بیام!

هیچول به قیافه ی بانمک او لبخندی زد

-نگران نباش...من نمیزارم این اتفاق بیفته!

جی ار با خوشحالی گفت- اوه ممنونم!

هیچول با سوپ جوجه که بوی وسو.سه کننده ای داشت شروع کرد.

جی ار مقابلش نشسته بود و درحالیکه دستانش را زیر چانه اش گذاشته بود غذاخوردن اورا تماشا میکرد. 

هیچول پرسید- تو نمیخوری؟

جی ار گفت- من قبلا غذامو خوردم الان میخوام غذاخوردن تورو تماشا کنم!

هیچول متنفر بود که کسی اورا در حال غذا خوردن خیره شود اما نمیخواست دل پسرک را بشکند پس سعی کرد نگاه خیره ی اورا نادیده بگیرد.

غذاها خیلی خوشمزه تر از آن چیزی بود که فکر میکرد.

طوری که برای لحظاتی فکر کرد که شاید واقعا بتواند آن همه غذای خوشمزه را یکجا بخورد!

بعد گذشت لحظاتی جی ار بی مقدمه گفت-  تو خیلی با اون کسی که تصور داشتیم فرق میکنی!

هیچوب که متوجه ی منظور او نشده بود با دهان پر گفت- هوم؟

جی از توضیح داد- به عنوان پارتنر پرنس و کسی که باید ازش محافظت کنی زیادی خوشگل و ظریفی!...

با دیدن نگاه هیچول سریع اضافه کرد

-... البته اینکه اینقدر خوشگلی خیلی خوبه... ولی خب همه ی ما از جمله خوده پرنس تصور یه مردی با دومتر قد و بازوهایی به کلفتی تنه ی درخت رو داشتیم!

هیچول سعی کرد حس بدی که بهش دست داده بود را نادیده بگیرد

- پس باید ناامیدتون کرده باشم اینطور نیست؟

جی ار سرش را به دو طرف تکان داد

-نه اصلا اینطور نیست!... لااقل در مورد من که اینطوره... پرنس ممکنه از شنیدن این حرفم ناراحت شه ولی من میتونم تا ابد اینجا بشینم و زیبایی تورو تماشا کنم!

هیچول با حرف او نخودی خندید

-خدای من!... تو واقعا لطف داری!... اما ببینم نگران نیستی که پارتنر خودت با شنیدن این حرف ناراحت شه؟

جی ار با نیشی باز گفت- من پارتنر ندارم!... یعنی هنوز به سنی نرسیدم که بتونم احساسش کنم و پیداش کنم... اما از صمیم قلب آرزو دارم که درست مثل تو زیبا باشه.

هیچول لبخندزنان گفت- من شک ندارم که اون زیباست... درست مثل خودت!

گونه های بانمک جی ار رنگ گرفت و خجالتزده گفت- ممنونم.

بعد انگار چیزی را به خاطر آورده باشد هیجانزده گفت- تو از وقتی اومدی پاتو از اتاق بیرون نزاشتی و جایی رو ندیدی دوست داری شهرو ببینی؟

هیچول با تردید گفت- خیلی دوست دارم ولی لیتوک گفت فعلا از اتاق بیرون نرم.

جی ار گفت- پرنس میترسه که تا قبل رسمی شدن پیوند خونی تون کسی بهت صدمه بزنه ولی برای دیدن شهر لازم نیست که حتما از اتاق و قصر بیرون بری!

هیچول با گیجی گفت- اما پس چطوری...؟!

جی از دست اورا گرفت و کشید

-بیا تا نشونت بدم!

هیچول از روی تخت بلند شد و به دنبال او سمت یکی از پنجره ها کشیده شد

جی ار توضیح داد

-از بالکن این اتاق میشه تقریبا تمام شهرو دید!

و پرده های سفید را کنار زد.

هیچول از حافظ های سفید مرمری گرفت و به شهر بزرگ و عجیبی که زیر پاهایش بود نگریست!

شهری که نظیرش را هیچ جای دیگری حتی در فانتزی ترین فیلم ها ندیده بود.

تمام خانه های شهر معماری های به سبک و شیوه ی زمان ویکتوریا داشتند.

و تمام آنها به جز قصر سفید که در مرکز شهر قرار داشت از سنگ های مرمر و براقی ساخته شده بودند که زیر نور خورشید برق میزدند.

در آنجا هیچ خبری از اتومبیل و ترافیک نبود!

اصلا خیابانی وجود نداشت.

و خون آشام ها با سرعت جادویی اش در حال حرکت بودند.

طوری که انسان ها ی عادی به عنوان قادر به دیدن آنها نبودند.

بعد گذشت لحظاتی بلاخره توانست کلمه ای بگوید

-اوه... این... این فوق العاده ست!

جی ار گفت- برای خون آشام های کره بهترین جاییه که وجود داره!

هیچول با دست دیوار بلندی که دور تا دور شهر را احاطه کرده بود را نشان داد

-اون چیه؟

جی ار جواب داد- اون دیوارِ محافظ شهره... اون یه دیوارجادوییه که به وسیله خون سلطنتی تقویت میشه... این دیوار لاعث میشه تا هیچ انسانی قادر به دیدن و پیدا کردن اینجا نباشه... همینطور شهرو از هجوم خون آشام های بیگانه و همینطور سایر موجودات جادویی و شبگرد محافظت میکنه.

هیچول با شگفتی گفت- پس وجودش خیلی مهمه!

جی ار سرش را تکان داد

-همینطوره... پرنس تقریبا تمام انرژی شو صرف تقویت و ترمیم این دیوار میکنه...اما اون حالا دیگه یه نفرو داره که کمکش کنه.

و لبخند محوی زد.

لبخند او گرم و سرشار از محبت بود اما هیچول را نگران میساخت.

نگران از اینکه نتواند از پس وظایفی که در آینده به او داده میشد بربیاید و تمام کسانی که به او امید بسته بودند را ناامید کند.

ظاهرا آرزوی داشتن یک زندگی آرام و بی دغدغه با لیتوک خوش خیالی محض بود!



شب تقریبا به نیمه ی خود رسیده بود و او با شکمی سنگین از شام مفصلی که ساعاتی قبل خورده بود روی تخت راحت دراز کشیده بود.

تمام روز از دنیای خارق العاده و عجیب بیرون دور نگه داشته شده بودند و امیدوار لااقل در این ساعات آخرشب لیتوک به دیدنش بیاید تا بتواند سوالات بی شماری که در ذهن داشت را از او بپرسد‌.

سوالاتی که بدون شک جی ار قادر به پاسخ دادن شان نبود.

با باز شدن در و وارد شدن پسری که سرتاپا سفید پوشیده بود گرفت نشست.

-لیتوک!

لیتوک درحالیکه لبخند فرشته واری به ل.ب داشت کنار تخت نشست و همان ابتدا بو.سه ی داغی از لبانش گرفت.

هیچول ناله ای کرد و بو.سه اش را جواب داد

-آهه لیتوک

بعد شکستن بو.سه لیتوک گفت- امروز چطور بهت گذشت؟

هیچول با کمی دلخوری گفت- انتظار نداری که بگم از زندانی شدن تو اتاق ت خوشحال و راضی بودم؟!

لیتوک نخودی خندید

-برای حفاظت از تو چاره ای نداشتم... امیدوارم منو ببخشی... فردا بعد از اتمام مراسم تو آزاد خواهی بود که هرجا خواستی بری!

هیچول با تعجب گفت- مراسم فرداست؟

لیتوک بو.سه ی دیگری به لبانش زد و پیشانی اش را به پیشانی او چسباند

-همینطوره... دیگه نمیتونم دوری تو تحمل کنم.

هیچول با نگرانی گفت- امل من هنوز چیز زیادی از اینجا نمیدونم.

لیتوک- چیزایی که تو باید بدونی خیلی زیادن... اما فعلا انجام مراسم از هرکاری مهم تره!








نظرات 2 + ارسال نظر
Tamila پنج‌شنبه 16 اسفند 1397 ساعت 08:10

توکچول دوست داشتنی

نانا چهارشنبه 15 اسفند 1397 ساعت 00:27

وطایف شاهزادگی لیتوک منو نگران میکنه
ببینم این مراسم به خوبی و خوشی برگزار میشه یا نه!!

هییییی سنگین تر از اونیه که الان تصور میکنید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد