Red in white 20



سلام جیگرا


به جای دیشب امشب میزارمش


این قسمت یه جورایی عروسی داریم


واسه خوندنش تشریف ببرید ادامه




 آمفی تئاتر روباز




 

قسمت بیستم:



هیچول با اینکه از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید نمیتوانست بگوید که برای آنچه که آن روز در پیشروی داشت استرس و اضطراب ندارد... همه چیز داشت خیلی سریع اتفاق می افتاد... حوادث غیرقابل باور یکی پس از دیگری رخ میدادند و قبل اینکه فرصت هضم یکی را داشته باشد با اتفاق دیگری مواجه میشد.

او هنوز با قضیه خون آشام شدنش و زندگی در شهر خون آشام ها و به دور از دوستانی که در طول زندگی انسانی اش میشناخت ، کنار نیامده بود که در چشم برهم زدنی خودش را در حالی یافته بود که داشت برای ازدواج با لیتوک آماده میشد!

با اینکه اجازه نیافته بود که بیرون از اتاق لیتوک و همچنین خود قصر را ببیند اما میتوانست جنب و جوش خدمه و ساکنان قصر را برای آماده شدن در مراسمی که غروب بود تشخیص دهد.

همه سرگرم کار بودند و سرشان به شدت شلوغ بود.

و هیچول نیز باید آماده میشد.

داخل وان شاهانه و بزرگی نشسته بود و در آب معطر شده با گلبرگ های سرخ و لطیف گل رز استحمام میکرد.

پوست سفید و بلورین ش در کنار گلبرگ های سرخ جلوه ای خاصی داشت و نوری که از پنجره به داخل می تابید باعث میشد که بدن خیسش مثل الماسی تراشیده شده بدرخشد!

ازدواج با لیتوک بی شک بزرگترین آرزویی بود که داشت و اکنون در کمال ناباوری داشت به آن میرسید.

در پایان آن روز او و لیتوک بهم تعلق پیدا میکردند و دیگر هیچ کسی نمیتوانست آنها را ازهم جدا کند.

اما این خوشحالی وصف نشدنی نمیتوانست مانع اضطراب و نگرانی اش شود.

ازدواج با پرنس خون آشام ها به معنی این بود که او باید در اداره ی همه چیز شریک لیتوک میشد و به او کمک میکرد.

هیچول میترسید که نتواند از عهده ی وظایفش بربیاید و لیتوک را ناامید کند.

با خودش فکر کرد که لیتوک در آن لحظه کجا بود؟

آیا او هم مشغول آماده شدن برای مراسم بود؟

موهای خیسش را از مقابل صورتش کنار زد و برای چندمین بار در آن چند روز آرزو کرد که ایکاش لیتوک تمام مدت کنارش بود.

کسی در حمام را زد و به دنبالش صدای جی ار را از پشت در شنید

-هیونگ میتونم بیام تو؟

هیچول پرده ی وان را کشید و سپس گفت- بیا تو.

از پشت پرده ی نازکی که بدن بره.نه اش را پنهان میکرد جی ار را تماشا کرد که حوله و لباس هایش را برایش آورده بود.

جی ار گفت- لباس هاتو برات آوردم... میزارم شون اینجا.

هیچول از او تشکر کرد

-ممنونم جی ار.

جی ار لبخندی زد و گفت- کاری نکردم...

و بعد هیجانزده گفت- ... میدونی موقعی که داشتم میومدم کی رو دیدم؟

-کی رو؟

-شاهزاده رو!... باورت نمیشه که چقدر هیجانزده و خوشحال به نظر میرسید!... در تموم عمرم اینطوری ندیده بودمش!... بابت مراسم امروزخیلی خوشحاله... بابت اینکه بلاخره تورو پیدا کرده!

گونه های هیچول رنگ گرفت.

خوشحال بود که وجود پرده مانع از آن میشد که جی ار ببیند که چگونه مثل دختر های دبیرستانی سرخ شده بود.

-اوه که اینطور.

جی ار گفت- باید زودتر حموم تو تموم کنی تا آماده ی مراسم بشی... چند ساعت بیشتر وقت نداریم.

هیچول گفت- تقریبا کارم تمومه.

-پس من میرم میگم تا جامه دارها لباس های مخصوص تو برات بیارن.

هیچول با خودش تکرار کرد

-جامه دار؟!

انگار در آن قصر همه چیز بیشتر از آنچه که تصور داشت آداب و رسوم اشرافی داشت.

چندی از گلبرگ هایی که روی آب شناور بودند را در دست گرفت و زمزمه کرد

-امشب من و لیتوک...

و بی اختیار از تصور چیزی که احتمالا بین شان رخ میداد سرخ شد.



بعد تمام شدن حمام ش خودش را با حوله ی سفیدِ نرم و لطیفی که تا به حال نظیرش را جایی ندیده بود خشک کرد.

اما وقتی نگاهش به لباس هایی افتاد که جی ار برایش آورده بود کاملا جاخورد!

جز یک لباس زیر کوچک سفید و پیراهن سفید بلندی که تا روی ران هایش میرسید چیزی آنجا نبود!

با این حال همان ها را پوشید و از حمام بیرون آمد.

وقتی به اتاقش برگشت متوجه شد که آنجا تنها نیست.

جی ار و سه دختر جوان زیبا هم آنجا بودند.

دختران جوان درحالیکه لباس ها و جعبه های مخصوصی بدست داشتند با دیدن او سرخ شدند و سریع تعظیم کردند.

هیچول که اصلا انتظار نداشت کسی داخل اتاقش انتظارش را بکشد احساس کرد که از شدت خجالت هر آن است که آب شود و در زمین فرو برود!

انگار جی ار تنها کسی بود که متوجه نبود ظاهر او نبود.

پسرک سبزه با عجله سمتش آمد و دستش را گرفت.

-بیا هیونگ... وقت زیادی نداریم.

هیچول سری تکان داد و با راهنمایی او مقابل آینه ی بزرگ و زیبایی که دورکاری هایی از آب طلا و جواهرات داشت، نشست.

جی ار رو به دختران گفت- چرا منتظرید؟... زودتر شروع کنید!

دختران مطیعانه سری تکان دادند و کارشان را شروه کردند.

موهای بلند هیچول را خشک کردند و بعد اینکه به زیبایی حالت شان دادند آنها با روبانی مشکی پشت سرش جمع کردند.

 سپس نوبت به آرایش صورتش رسید و با رژی سرخ رنگ کار آرایشش را تمام کردند.

برای پوشیدن لباس های مراسم بلند شد و ایستاد و آنها به سرعت مشغول کار شدند.

شلوارش مشکی و براقی به پایش کردند و روی پیراهن سفیدش کت مخملی زیبایی به همان رنگ که رویش سنگ دوزی های زیبایی به رنگ سیاه و سرخ پوشید که سرآستین هایش تور داشت‌.

به علاوه ی دستکش های توری و ظریف و پوتین های مشکی براقی که کاملا راحت و سایز پاهایش بودند و رویشان نگین های تزئینی بیشماری به چشم میخورد.

و در انتها نیز تاج زیبایی از گل های رز سیاه روی موهای زیبایش جا گرفت تا ظاهرش به عنوان همسر آینده ی شاهزاده ی خون آشام ها کامل شود.

بعد از تمام شدن کار دختران ، جی ار آنها را مرخص کرد که بروند.

هیچول جلوی آینه ایستاده بود و خودش در شکل و شمایلی تماشا میکرد که برایش خیلی عجیب بود.

جی ار از پشت به او نزدیک شد و شنل مخمل سیاهش را روی شانه هایش انداخت و آن را به دور گردنش بست.

اوهم به آینه نگاه کرد و گفت- درست به موقع آماده شدی... نیم ساعت دیگه مراسم شروع میشه .

هیچول برای دور کردن استرسی که داشت لبخندی کوچکی زد و گفت- همیشه فکر میکردم عروس یه خون آشام باید یه تور مشکی روی سرش بندازه!

جی ار نخودی خندید و گفت- اما تو که دختر نیستی هیونگ!

و هردو خندیدند.

با این حال جی ار آنقدری باهوش بود که متوجه ی نگرانی و اضطراب هیچول شود‌.

بنابراین دستهای اورا گرفت و گفت- هیونگ همه چیز درست پیش میره نیازی نیست اینقدر نگران باشی.

هیچول سری تکان داد و گفت

-جی ار؟

-بله هیونگ؟

-ممنونم که تو این چند روز مراقبم بودی... تو منو یاد دوستی میندازی که خیلی واسم عزیزه... تو خیلی شبیه اون هستی.

-من کاری نکردم و خوشحالم که اینو میشنوم.



بلاخره زمان آن رسید که هیچول به مراسم برود.

این کیوهیون بود که به همراه تعداد ملازم سلطنتی به دنبالش آمد که اورا تا محل مراسم همراهی کند.

کیوهیون با لحن کاملا رسمی گفت- وقتشه که به مراسم برید.

هیچول بلند شد و سرش را تکان داد.

قبل ترک کردن اتاق دست جی ار را فشرد و آهسته زمزمه کرد

-لطفا کنارم بمون.

جی ار با مهربانی گفت- حتما.

کیوهیون گفت- لطفا دنبال من بیاید.

هیچول مطیعانه دنبال او از اتاق خارج شد درحالیکه شش خون آشام قدبلند با نگاه های سرد و صورت های سنگی در دو طرفش قرار گرفته بودند و جی ار درست پشت سرش بود.

این برای اولین بار بود که محیط خارج از اتاقش را می دید و اگر آنقدر هیجانزده و مضطرب نبود از دیدن آن مکان زیبا حسابی لذت میبرد.

تمام دیوارها از تابلو های زیبا و گرانقیمت پر شده بود و اشیا و مجسمه های زیبا در هرگوشه ای به چشم میخورد.

هیچول به دنبال کیوهیون از قصر خارج شد و بعد مدتی وارد فضای بازی شدند که شباهت زیادی به آمفی تئاترهای روباز داشت.

دور تا دور آنجا پر بود از خون آشام های کوچک و بزرگی که تماما سیاه پوشیده بودند. 

هیچول حدس زد که این رنگی ست که آنها در مراسم های رسمی استفاده میکنند.

درحالیکه نگاه هزاران نفر را روی خودش احساس میکرد به دنبال کیوهیون از پله ها پایین رفتند و خودشان به مرکز آمفی تئاتر رساندند.

آنجا سکوی مرمری بزرگی قرار داشت که تعدادی خون آشام با لباس های تمایز از بقیه رپیش ایستاده بودند.

 هیچول به زودی فهمید آنها مسئول اجرای مراسم ازدواج هستند.

رنگ لباس های آنها اندکی با بقیه فرق داشت و در یقه ها و سرآستین هایشان نواری سرخ رنگ دیده میشد.

صورت آنها نیز به شدت جدی و سرد به نظر میرسید و باعث میشد هیچول بیشتر استرس بگیرد.

هنوز اثری از لیتوک دیده نمیشد و هیچول متعجب بود که او کجاست؟

در این لحظه شخصی بازویش را لم.س کرد.

هیچول سریع برگشت و کیوهیون را آنجا یافت.

کیوهیون گفت- ازین طرف لطفا.

هیچول به جایی که کیو اشاره کرد نگریست ‌

مقابلش پله هایی بود که برای بالا رفتن از سکو آنجا قرار داشت.

درحالیکه کیوهیون بازویش را گرفته بود و شنل بلندش روی زمین کشیده میشد شروع به بالا رفتن از پله های مرمری کرد.

زمانی که از پله ها بالا میرفت به قدری به وضوح پاهایش می لرزید که حتی کیوهیون هم متوجه اش شد.

کیوهیون با صدای مردانه و گیرایش کنار گوشش نجوا کرد

-چیزی برای ترس و نگرانی وجود نداره... خواهی دید که همه چیز به آسونی انجام میشه.

این دفعه ی اولی بود که از شخص سردی مثل کیوهیون چنین کلماتی میشنید.

آب دهانش را قورت داد و آهسته سرش را تکان داد.

وقتی پایش را روی سکو گذاشت اولین چیزی که توجه اش را جلب کرد دو تخته سنگ مستطیل شکلی بود که یکی عمود بر دیگری قرار گرفته بود و رویشان اشکال عجیبی به چشم میخورد که هیچول تا به حال شبیه آنها را جایی ندیده بود.

درست مقابل تخته سنگ خون آشام پیری با ظاهر موقر به چشم میخورد که ظاهرا نقش کشیش و عاقد را در این مراسم به عهده داشت.

قسمت جلوی سرش کاملا تاس بود و پشت موهای بلند و نقره ای رنگش روی ردای طلایی اش ریخته بود.

در هردوطرفش دستیارانش قرار داشتند که دونفر از آنها جعبه ای سیاه و جامی طلایی ای بدست داشتند.

در این لحظه از دور لیتوک را دید که همراه شیوون و بقیه ملازمان شان از سمت دیگر آمفی تئاتر وارد شدند.

با دیدن او که برعکس بقیه تماما سفید پوشیده بود و شنلی نقره ای به دوش داشت برای لحظاتی نفس کشیدن یادش رفت!

لیتوک زیر نور خورشیدی که کم کم میرفت تا در افق پنهان شود مانند فرشته ای واقعی می درخشید طوری که هیچول میتوانست در ذهنش برای او دو بال نقره ای زیبا تصور کند.

لیتوک درحالیکه ملازمان ش انتهای شنل سلطنتی و بلندش را حمل میکردند و تاجی از طلای سفید روی موهای قهوه ای متمایل به نارنجی اش می درخشید از پله ها بالا رفت و مقابل هیچول ایستاد که هنوز خیره به او مینگریست.

لیتوک با دیدن نگاه او لبخندی زد که هم قلب هیچول را آرام و گرم ساخت و هم اورا خجالتزده کرد.

از آنها خواسته شد که کنار هم و مقابل تخته سنگ ها بایستند.

در این لحظه خون آشام پیر ل.ب گشود و شروع کرد

-این غروب ، ما همگی اینجا ،مقابل سنگ یادبود مقدس ، جمع شدیم تا پیوند خونی و ابدی پرنس قدرقدرت و عزیزمون رو با همسرش رسمیت ببخشیم ... باشد که سالهای سال در کنارهم فرمانروایی کنن و برای حفظ امنیت شهر بکوشند!...حال نشان های پیوندشان رو بیارید!

دستیاری که که جعبه ای سیاه به دست داشت رو به خون آشام پیر تعظیمی کرد و سپس سمت آن قدم برداشت. 

مقابل لیتوک که رسید ایستاد و تعظیمی کرد و در جعبه را باز کرد.

داخل جعبه دو شی شبیه دستبند به چشم میخورد که یکی بزرگتر از دیگری بود‌.

هردو آنها سیاه بود و برق زیبایی داشتند.

لیتوک آنی که کوچکتر را بود را برداشت و به هیچول نزدیک شد.

دست هیچول را گرفت و به آرامی دستبند را به مچ دستش بست.

هیچول شگفتزده بود که چطور آن دستبند کاملا اندازه اش بود.

دستبند با اینکه کاملا ساده بود ولی نور خیلی کننده ای داشت که هیچول را کنجکاو میکرد که بداند جنس آن چیست.

هنوز نگاهی درست و حسابی به دستیندش نینداخته بود که دستیارخون آشام پیر به طرفش آمد و جعبه را سمتش گرفت‌.

هیچول نیازی نداشت تا نابغه باشد تا بفهمد آنها چی هستند و باید چیکار بکند!

حدس زد که بین خون آشام ها رسم است که به جای انگشتر ازدواج دستبند به دست کنند.

بنابراین بدون درنگ دستبند دوم که به طرز غیرطبیعی ای بزرگتر از دستبند خودش بود را برداشت.

اما همین که خواست ون را به دست لیتوک کند لیتوک مانع شد و گفت- نه!

هیچول متعجب به او نگریست ‌

لیتوک لبخندزنان دستان اورا گرفت و بالا آورد... درست مقابل گردنش!

سپس گفت

-اینجا!

هیچول با تعجب پلک زد.

مطمئن نبود درست متوجه شده است اما انگار آن یک دستیند نبود.

آن یک چوکر ( طوق ) بود و باید به گردن لیتوک بسته میشد!

و هیچول این کار را انجام داد و چوکر را به گردن زیبای لیتوک بست.

چوکر کاملا اندازه ی گردن زیبای لیتوک بود و اینکه خودش آن را به گردن لیتوک بسته بود باعث میشد تا حسی خوبی به او دست بدهد.

انگار آن چوکر نشانی بر این بود که لیتوک فقط مال اوست!

وقتی لبخند گرم لیتوک را دید اوهم لبخند زد‌.

-اکنون مقابل سنگ یادبود قرار بگیرید و خون گرم تون در جام مقدس بریزید!... باشد که پیوندتان ابدی شود!

لیتوک و هیچول کاری که از آنها خواسته شده بود را انجام دادند و هردو با چاقویی نقره ای ساعدشان را بریدند و خون شان را داخل جام طلایی ریختند تا مخلوط شود.

برای بند آوردن خون مشکلی نداشتند... فقط با کمی آب دهان زخم آنها کاملا بسته میشد.

-حال میتونید از خون هم بنوشید!

لیتوک جام برداشت و درحالیکه لبخند محوی به ل.ب داشت آن را سمت هیچول گرفت‌.

هیچول بی درنگ جام را گرفت و از خون مخلوط شدن شان نوشید و سپس جام را به لیتوک برگرداند تا او هم از خونش بنوشد.

مقداری از خون نیز روی سنگ یادبود ریخته شد تا آن نیز سهمی از خون سلطنتی داشته باشد!

-حال یکدیگر را ببو.سید تا پیوند خونی تان تبدیل به پیوند عاطفی ناگسستنی شود!

هیچول با شنیدن این کلمات نگاه خما.رش را به پرنس سفیدپوشش دوخت.

نگاه لیتوک نیز به ل.ب های او که مثل غنچه ی گلی نیمه باز مانده بود دوخته شد.

به آرامی بازوهایش را دور بدن هیچول حلقه کرد تا فاصله ی بین شان را از بین ببرد و ل.ب هایش را به نرمی روی ل.ب های او فشرد.

همزمان دستان هیچول را احساس کرد که آهسته کمرش را بغل کردند و لبانش بو.سه اش را جواب دادند.

در این لحظه بود که صدای هزاران خون آشام در اطراف طنین انداز شد که با صدای بلند فریاد میزدند

-زنده باد پرنس و همسرش!... زنده باد پرنس و همسرش!

هیچول همانطور که م.ست لبان لیتوک و غرق آن بو.سه ی گرم بود فکر کرد که او بلاخره به آرزوی دست نیافتنی اش رسیده است!

فرشته ای به اسم لیتوک بلاخره مال او شده بود!


  





نظرات 1 + ارسال نظر
نانا شنبه 18 اسفند 1397 ساعت 01:45

زنده باد پرنس و همسرش
خیلی قشنگ توصیف کردی. انگار تو عروسیشون بودم
ولی نگرانم.... حس میکنم یک اتفاق بزرگی قراره بیفته!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد