Red in white 21



های جیگرا


بابت اینکه این چند روزه اپ نکردم عذر میخوام یه کوچولو سرماخورده بودم نمیتونستم تایپ کنم.


خب رسیدیم به آخرای فیک


قسمت بعد قسمت آخره و انشا... شروع فصل دوم با شروع سال نو همراه خواهد بود.


راستی این قسمت یه کوچولو اسماتم داره


  

قسمت بیست و یکم:



روی تخت شاهانه یشان که به زیبایی تمام با گلبرگ های سفید و سرخ گل های رز تزیین شده بود ، نشسته بود و انتظار آمدن لیتوک را میکشید.

بعد اینکه مراسم عقد تمام شده بود با غذاهای خوشمزه و مطبوع از مهمانان پذیرایی شده بود و با آهنگ ملایمی جشن را به پایان رسانده بودند.

سپس او و لیتوک از هم جدا شده و خدمتکاران اورا به اتاق خواب شان راهنمایی کرده و سپس تنهایش گذاشته بودند.

هیچول حدس میزد که لیتوک دوباره برای انجام وظایفی که هنوز چیز زیادی از آنها نمیدانست رفته است‌.

خسته از مراسم طولانی به پشت روی تخت دراز کشید و با احساس نرمی و راحتی تشک های پرقو آهی ضعیف از لبانش بیرون آمد.

تازه آن زمان بود که متوجه شد چقدر خسته شده است.

چشمانش را بست و تصمیم گرفت تا آمدن لیتوک دقایقی به چشمان خسته اش استراحت دهد.

به هیچ وجه قصد خوابیدن نداشت چون نمیخواست زمانی که لیتوک از راه میرسد اورا درحالیکه پیدا کند که غرق خواب است ولی بدنش خیلی زود به او خیانت کردند و لحظاتی طول نکشید که به خواب عمیقی فرو رفت.



با صدای باز و بسته شدن درهای بزرگ اتاق چشمانش را آهسته باز کرد و این گونه فرشته ی سفیدپوشی را دید که لبخندزنان به تخت نزدیک شد.

خوابالوده لبخندی زد و با صدای ضعیفی گفت- بلاخره اومدی؟

اما در خود توانی نمی دید که بلند شود.

لیتوک کنار تخت نشست و همانطور که از بالا به او مبنگریست آهسته گونه اش را نوازش کرد.

-امشب خیلی زیبا شدی!

لیتوک این را گفت و به رویش خم شد.

لحظه ی بعد لبهای نرمش روی لبهای سرخ هیچول بود و اورا به نرمی تمام می بو.سید.

هیچول ناله ای کرد و شانه های لیتوک را محکم بغل کرد .

لبان گرم و خوش طعم لیتوک دیوانه ش میکرد و تپش های قلبش بابت آنچه که آنشب پیش رو داشت به هزار رسیده بود!

لیتوک بو.سه را شکست خودش را عقب کشید و بدون اینکه لبخند درخشانش لحظه ای لبانش را ترک کند شروع به درآوردن لباس هایش کرد.

ابتدا شنل نقره ای را از دور گردنش باز کرد و سپس کت سفیدش را درآورد.

هر کدام از لباس هایش را که در میاورد ضربان قلب هیچول بالاتر و بالاتر میرفت.

کیم هیچول مدت زیادی بود که دل به این این پسر سفیدپوش بسته بود درحالیکه کوچکترین امیدی به وصال او نداشت.

حتی برای مدتی فکر کرده بود که اورا برای همیشه از دست داده است و شب ها و روز های زیادی برایش اشک ها ریخته بود.

حال در کمال ناباوری با او ازدواج کرده بود و شبی عاشقانه و رویایی رو با او پیش رو داشت.

لیتوک به درآوردن لباس هایش ادامه داد تا جایی که جز شلوار سفیدش چیزی به تنش نماند.

هیچول نمیتوانست نگاه حریص ش را از اندام زیبای پسری که بالای سرش نشسته بود بگیرد.

دلش میخواست هر اینچ آن بدن را ل.مس کند و ببو.سد.

دست های دراز کرد و بازوهای ظریفش را دور کمر باریک فرشته ی نیمه بر.هنه حلقه کرد.

درحالیکه دیگر تاب و تحملی برایش نمانده بود به حالت نیمه خیز درآمد و با تمام نیروی خون آشامی اش لیتوک را روی تخت خواباند و خودش رویش قرار گرفت.

و به سرعت ل.ب های لیتوک را در بو.سه ی داغ دیگری مهمان ل.ب های گرم و آبدار خودش کرد.

بو.سه را شکست و محو تماشای فرشته اش شد.


همانطور که غرق تماشایش بود گفت- نمیتونی تصور کنی که چقدر منتظر این لحظه بودم.

لیتوک نگاه آرامش را به او دوخت و پرسید- چقدر؟

هیچول متعجب نگاهش کرد اما قبل اینکه قادر به جواب دادن باشد لیتوک ادامه داد- چقدر منتظرم بودی ؟... یه ماه؟... دو ماه؟... ده ماه؟... یه سال؟... ده سال؟!...

هیچول متعجب پلک زد اما لیتوک همچنان ادامه داد

-... صدسال؟... صدها سال؟!

به قیافه ی متعجب هیچول لبخندی زد و موهای اورا نوازش کرد

-... خوب گوش کن کیم هیچول... من صدها سال منتظرت بودم!... صدها سال دنبالت میگشتم!... حتی نمیتونی تصور کنی که چقدر این دوران بهم سخت گذشت... 

هیچول هاج و واج مانده بود و نمیدانست چه باید بگوید.

-من... من...

لیتوک به نوازش کردنش ادامه داد 

-آره من خیلی وقت بود که دنبالت میگشتم... مدتها قبل از اینکه به دنیا بیای... خیلی عذاب کشیدم اما تو دیگه کنارمی... برای همیشه.

این ها کلماتی بودند که به آسانی قلب حساس و عاشق کیم هیچول را تحت تاثیر قرار داد.

قطره اشکی روی گونه ی لطیفش چکید و با صدایی لرزان گفت- خیلی خوشحالم که دیگه پیش هم هستیم!

و برای بوسیدن دوباره ل.ب های لیتوک به رویش خم شد.

همانطور یکدیگر از عمق وجود و با تمام عشقی که نسبت بهم داشتن می بوسیدند انگشتان لیتوک روبانی که موهای بلند هیچول به وسیله ی آن بسته شده بود را باز کرد و اجازه داد تا گیسوان بلند و شبق گونه ی خون آشام زیبا روی شانه هایش بریزد.

بو.سه را شکست و با تحسین نگاهش کرد

-به عمرم مردی رو ندیدم که موی بلند اینقدر برازنده ش باشه!

( لیتوک واقعا چنین چیزی رو به هیچول گفته... هیچول تو سوپرکمپ گفت که لیتوک همیشه بهش میگه تنها مردیه که موی بلند بهش میاد! و هیچول فقط به همین دلیله که موهاشو بلند میکنه! *~* )

هیچول که از احساس انگشتان بلند لیتوک میان موهایش لذت برد و لبخند محوی زد.

همه چیز برایش مثل یک رویا بود!

رویایی دست نیافتنی که به حقیقت بدل شده بود!

او و لیتوک بهم تعلق داشتند تا یک عمر خیلی خیلی طولانی را کنارهم و توام با عشق سپری کنند.

و طوقی که به وسیله ی دستان او به دور گردن لیتوک بسته شده بود خود گواه این حقیقت بود.

گردن زیبای لیتوک با آن طوق مشکی براق جلوه ی خاصی داشت و هیچول برای بو.سیدن ش وسو.سه میکرد.

لیتوک بااحساس ل.ب های داغ او روی گردنش آهی کشید و سرش را به یک طرف کج کرد تا مقدار بیشتری از گردنش را به نمایش بگذارد.

هیچول گردنش را می بو.سید و می م.کید و با دستانش بدن سک.سی اورا لم.س میکرد.

میتوانست همزمان دستان لیتوک را روی کمرش احساس کند که به ملایمت اورا نوازش میکردند.

ل.ب هایش را پایین تر آورد و با لذت تمام بالا تنه ی لیتوک را غرق بو.سه ساخت.

در یک لحظه چنگ لیتوک به دور کمرش محکم تر شد و با یک حرکت اورا تخت خواباند.

دوباره لیتوک بالا بود و نگاه آرام و گرمش این بار رنگی از شیطنت داشت!

-میدونی این اصلا انصاف نیست... تو بدن منو به طور کامل دید زدی اما خودت هنوز لباس تنته!

و با انگشتان بلندش شروع به بازکردن دکمه های لباس هیچول کرد.

با همان تماس ساده نفس های هیچول به شماره افتاد و تغییراتی را در زیر شکمش احساس کرد!

لیتوک با درآوردن لباس های او نگاهش به پوست سفید خامه ای رنگ افتاد که تا آن لحظه به وسیله های لباس های مشکی رنگ از او پنهان شده بود.

به عمرش کسی را ندیده بود که اینقدر زیبا و خواستنی باشد.

-تو خیلی زیبایی!... درست مثل یه ستاره می درخشی!

( این جمله رو هم لیتوک واقعا به هیچول گفته که مثل یه ستاره ی زیبا می درخشه )

با ملایمت تمام دستش را روی پوست پنبه ای او کشید آنقدر با احتیاط که گویی میترسید با کوچکترین فشاری بدن زیبای او خراب شود.

اما هیچول به این نوازش ها قانع نبود.

او چیز بیشتری میخواست!

میخولست که لیتوک را تمام و کمال داخل بدنش احساس کند.

به بدنش پیچ و تابی داد و گفت- منو محکم ببو.س !... منو مال خودت کن فرشته!

لیتوک بو.سه ی به پیشانی اش زد و گفت- هرچی که تو بخوای عزیزم.

و سمت دستش را به کمربند جواهر نشان هیچول رساند و به آرامی بازش کرد...



آن روز لیتوک اورا به یکی از سالن های بزرگ قصر برده بود.

دو روز از ازدواج رسمی آنها میگذشت و هیچول کم کم مشغول یادگرفتن قسمت های مختلف قصر و همینطور آداب و رسوم مخصوص خون آشام ها بود.

سالنی که در آن بودند سراسر پر بود از نقاشی های بزرگی که با رنگ روغن نقاشی شده بودند و اشخاصی را با لباس ها و ظاهری عجیب را نشان میدادند.

هیچول با همان نگاه اول متوجه شد که آنها خون آشام هستند.

اکثر آنها شبیه چیزی بودند که در اکثر فیلم های سینمایی دیده بود : 

صورت های ترسناک با چشم های گود افتاده و ناخن ها و دندان های خیلی بلند‌.

آنها کمتر شباهتی به خون آشام هایی داشتند که این اواخر دیده بود.

غرق تماشای یکی از نقاشی ها بود که خون آشام میانسالی را با لباس های چند صد سال قبل نشان میداد.

لیتوک به او نزدیک شد و گفت- اون عموی بزرگم بود... تا همین صد سال قبل زنده بود اما طی یه دوئل به دست حریفش کشته شد!

هیچول گفت- اوه!... متاسفم.

لیتوک لبخند کوچکی زد

-نیازی نیست متاسف باشی... این انتخاب خودش بود... به علاوه به اندازه ی کافی عمر کرده بود!

هیچول گفت- میشه یه سوالی بپرسم؟

لیتوک با خوشرویی گفت- هرچی میخوای بپرس.

هیچول به تعدادی از تابلوها اشاره کرد

-این خون آشام ها کمتر شباهتی به شماها... یعنی به ما دارند... اونا واقعا ترسناک به نظر میرسند... درست همانطور که تو فیلم ها دیدم ولی ما ... تقریبا فرقی با انسان ها نداریم.

لیتوک لبخند محوی زد

-این به خاطر سیر تکامل خون آشام هاست!

هیچول با تعجب پرسید- تکامل؟

-همینطوره... خون آشام ها هم مثل خیلی از موجودات دیگه به مرور زمان دچار تغییر و تحول شدن تا بقای بیشتر داشته باشند... بخشی ازین تکامل ها طبیعی بود و بخشی نیز ساخته ی دست خوده خون آشام ها  ... اجداد ما دهان کوچکی داشتند که باعث میشد نتونن دندان های نیش بلندشون رو مخفی کنن و اینطوری به راحتی لو میرفتن و توسط شکارچی ها شکار میشدند... اما به مرور زمان این مشکل رفع شد... همینطور تا چندصدسال گذشته نور خورشید به شدت برامون خطر مرگ رو داشت ولی دانشمندان مون بلاخره توانستند هورمونی رو بسازن که بتونیم بدون اینکه از نور خورشید ترسی داشته باشیم در طی روز نیز بیرون بیایم ... این هورمون به تمام خون آشام ها تزریق شد و به طور طبیعی به فرزندانشون هم به ارث رسید.

هیچول که کاملا شگفتزده شد گفت- واووو اینا واقعا شگفت انگیزن!

لیتوک ادامه داد- به علاوه ما دیگه مثل اجدادمون قربانی مونو نمیکشیم بلکه فقط یه مقدار خیلی جزئی از خونش رو می نوشیم... خیلی ها هستند که حتی شکار هم نمیکنن و تنها از خونی که از بانک خون یا اجساد تازه مرده تهیه میشه استفاده میکنن... البته این فقط برای خون آشام متعهد به قانون و ساکنان شهر خون آشام هاست... خون آشام های وحشی و دوره گرد که خارج از محدوده ی شهر خون آشام ها زندگی میکنن معمولا هرکاری که دوست داشته باشن میکنن و حتی آدم میکشن و خب خیلی هاشونم به همین خاطر توسط شکارچیان خون آشام به دام افتاده و کشته میشن... این خون آشام هاحتی به هم نوع خودشون هم رحم ندارن.

-پس اون دیواری که دور شهره کشیده شده به همین خاطره ؟

-اون دیوار نه فقط برای محافظت از شهر در برابر خون آشام های غریبه ودردسازه بلکه برای حافظت از هرموجود بیگانه ای ساخته شده... به علاوه وجود اون دیوار مانع از این میشه که انسان ها بتونن محل مارو پیدا کنن... اگرچه مقامات بالای دولتی از وجود ما باخبرن اما این مشکلی برای ما بوجود نمیاره... ما با اونا پیمان بستیم که انسانی رو نکشیم و اونا هم شکارچی هاشونو از اینجا دور نگه دارن.

هیچول گفت- من هیچ کدوم ازین چیزا رو نمیدونستم!!!

لیتوک با محبت نگاهش کرد

-تو هنوز خیلی چیزارو نمیدونی ولی نگران نباش به مرور همه چیزو یاد میگیری.

هیچول با شنیدن این کلمات لبخند کوچکی زد.

لیتوک گفت

-خب حالا که تا حدودی با زندگی ما خون آشام ها آشنا شدی قدم بعد اینه که سلاح تو انتخاب کنی!

چشمان هیچول چهار تا شد

-سلاح مو انتخاب کنم؟!







نظرات 1 + ارسال نظر
نانا جمعه 24 اسفند 1397 ساعت 22:54

خوناشام تازه وارد، توی تخت بیشتر میخواست! ما هم بیشتر میخواستیم!!
منتظر بودم یک چیزی تو مایه های نارسیس بخونم ولی گذاشتیش به عهده تخیل خواننده
چ خوناشام های پیشرفته ایی هم هستند
ببینم قسمت بعد چی میشه
فایتینگ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد