Red in white 22 ( آخر )


سلام جیگرا


بلاخره این فیکم پایان رسید!


معمولا روال عادی ش اینه که قسمت اول تیزرو میدن ولی من زودتر نتونستم آماده ش کنم پس تیزرو قسمت آخر میزارم براتون


به نظرم جالب شده حتما دانش کنید


دانلود تیزرhttp://s9.picofile.com/file/8355523676/Red_White_Teukchul_by_Somy_Angel.mp4.html

 


 

قسمت و بیست و دوم:



هیچول شگفتزده به سالن بزرگی مینگریست که هر چهار طرفش قفسه های بلند چوبی ای قرار داشت که تا سقف بلند سالن کشیده شده بود.

تمام قفسه ها پر بود از انواع و اقسام اسلحه ها و سلاح های عجیب و غریبی که حتی تا به حال اسم شان را هم نشنیده بود.

از کلت کمری و چاقو و قمه گرفته تا انواع اقسام اسلحه ها غول پیکر و سلاح هایی مثل گرز و شمشیرهای بزرگ.

هیچول در همان لحظات اول ورودش احساس کرد که سرش گیج میرود‌.

آنجا زیادی بزرگ بود!

هنوز مبهوت آن محیط بود که دو خون آشام با چهره های آشنا وارد سالن شدند.

آنها شیوون و کیوهیون بودند.

کسانی که طی دو روز گذشته بیشتر از هرکسی آنها را دیده بود و فهمیده یود که دست راست لیتوک هستند و مثل لیتوک خون خاندان سلطنتی را در رگ هایشان دارند.

در واقع آن دونفر پسرعمو و پسرعمه ی لیتوک بودند و خیلی زود هیچول متوجه شد که آن دو نیز مثل او و لیتوک ، شریک خونی یکدیگر هستند.

 حلقه های سیاه زیبایی که در انگشتان حلقه یشان می درخشید نشانی بر این پیوندشان بود.

هیچول فکر میکرد که آن دو خیلی به یکدیگر می آیند.

چون هردو قدبلند و به شدت خوش قیافه بودند‌.

شیوون مثل همیشه با دیدن او لبخندی زد و گفت- حالت چطوره هیچول شی؟

هیچول با خوشرویی جواب داد- اوه ممنونم... راستی نیازی نیست با من رسمی صحبت کنی... اخه من عادت ندارم مردم اینطوری باهام صحبت کنن و خب... معذب میشم.

شیوون با نیشی باز گفت- باشه پس بهت میگم هیونگ... هرچند این عنوان کمی مسخره به نظر میرسه چون من لااقل چند صدسال از تو بزرگترم!... ولی از اونجا که تو دیگه یه خون آشام و همسر پرنس هستی ادب حکم میکنه که هیونگ صدات بزنم.

هیچول لبخند زد

-لطفا همین کارو بکن شیوونا.

برعکس شیوون که بیش از حد خوش مشرب بود کیوهیون رفتاری به مراتب خشک تر و رسمی تری نسبت به کاپلش داشت و پوست خیلی سفید و برفی رنگ ش نیز این سردی اش را تشدید میکرد.

کیوهیون بی مقدمه از لیتوک پرسید- پس بلاخره آماده شد؟

هیچول با نگاهی سوالی به لیتوک نگاه کرد که لیتوک لبخندزنان گفت- من فکر میکنم که آماده ست... امیدوارم توهم کمکش کنی.

کیوهیون گفت- خب پس ...

با قدم های سنگین به هیچول نزدیک شد و در نیم متری اش ایستاد و به او خیره شد.

هیچول ناخواسته زیر نگاه سرد و یخی او لرزید.

این دفعه ی اولی نبود که با کیوهیون رو در رو میشد اما اینبار از همیشه صورت او جدی تر به نظر میرسید.

نگاه نگرانش را از پسر قدبلند مقابلش گرفت و به پشت سر او نگریست، جایی که لیتوک نگاه گرم و آرامش را به او دوخته بود.

با صدای کیوهیون مجبور شد دوباره به او نگاه کند

-میتونم دستتو ببینم؟

هیچول با اینکه کمی گیج شده بود دستش را بالا آورد و سمت او گرفت

کیوهیون به ملایمت دستش را گرفت و استین اورا بالا داد تا ساعد دخترانه و ظریفش نمایان شود.

به سرعت پوزخندی روی لبان سرخش نقش بست

-اوه خدای من... مچ دستش فرقی با مچ دست دخترا نداره!

لیتوک از پشت سرش گفت- ولی نباید از روی ظاهر قضاوت کرد... فکر میکنم تو لااقل اینو خوب بدونی.

نیشخند کیوهیون عمیق تر شد

-اینو خوب میدونم!

و سپس دست هیچول را رها کرد و نگاهی از بالا به پایینی به او انداخت

-مچ های ضعف... شونه های ظریف... کمر خیلی باریک... یه ظاهری کاملا دخترونه!

با هرکلمه ای که از دهان کیوهیون خارج میشد هیچول بیشتر خجالتزده میشد.

مگر تقصیر او بود که فیزیک بدنش ظریف بود؟!

کیوهیون حق نداشت اورا مقابل همسرش این گونه تحقیر کند.

با این حال دم نیاورد و با گزیدن لبش ، بغضش را فرو خورد.

کیوهیون از چرخیدن به دور او دست برداشت و دست هایش را به کمرش زد 

- اما این چشمای مشکی و درخشان... اونا برق یه مرد واقعی و قوی رو دارن!... من تو نگاهت مرد محکمی رو می بینم که به موقع ش میتونه از خیلی چیزا محافظت کنه!... مردی که لیاقت همسری پرنس رو داره!

هیچول با شنیدن این تعریف و تمجید که اصلا انتظارش را نداشت با تعجب پلک زد.

کیوهیون لبخندی کوچکی زد

-میتونم با اطمینان بگم که اون یه خون آشام خاصه!

لیتوک با غرور گفت- بایدم اینطور باشه چون اون عشق و شریک خونیه منه!

و باعث شد گونه های هیچول گل بیندازد.

کیوهیون گفت- اما هنوز به کسی نیاز داره که بهش کمک کنه.

لیتوک گفت- و تو برای همین اینجایی!

کیوهیون رو به هیچول گفت- هیچول شی لطفا به قفسه ها نزدیک شو و هر سلاحی که می پسندی رو انتخاب کن!

هیچول با تعجب پرسید- چیکار کنم؟!؟!

-حرفم واضح نبود؟... 

-آآآ چرا ولی ...

لیتوک با لحن آرامی که همیشه به او قوت قلب میداد گفت- کاری که میگه رو انجام بده... هرسلاحی که میخوای رو انتخاب کن و به اینکه که حتی تا به حال اونو به دست نگرفتی فکر نکن.

هیچول سری تکان داد و به قفسه ها نزدیک شد.

در میان سلاح های بیشماری که آنجا بودند چشم گرداند.

همه نوع سلاحی آنجا بود.

از تیروکمان و نیزه و شمشیر تا پیشرفته ترین نوع سلاح های ممکن.

از گرز سنگین چند ده کیلویی تا اسلحه ی کوچکی که تنها به اندازه انگشتی بود.

و هیچول باید یکی از آنها را انتخاب میکرد.

در طبقه ی بالای یکی از قفسه ها نگاهش متوجه ی شمشیر ظریف و زیبایی شد که قلافی سیاه با طلاکاری های ظریف و زیبا داشت.

خیلی زیبا و خوش دست به نظر میرسید اما به قدری بلند بود که دستش به  آن نمیرسید.

به اطراف سر چرخاند تا بلکه چارپایه ای پیدا کند اما چیزی آنجا نبود‌.

در این لحظه شخصی با مهربانی گفت

- اجازه بده من کمکت کنم!

هیچول برگشت و با صورت مهربان شیوون مواجه شد.

شیوون لبخندی به ل.ب آورد و سپس مقابل هیچول روی زمین زانو زد.

هیچول متوجه ی منظور او شد

درحالیکه گونه هایش را رنگ گرفته بود گفت- اوه نه من نمیتونم...

شیوون- تو هنوز نمیتونی مثل بقیه خون آشام ها پرش های بلند داشته باشی پس بهتره کمک مو قبول کنی.

هیچول متوجه شد که حق با اوست.

به علاوه درست نبود کمک اورا رد کند.

بنابراین گفت

-بسیار خب.

پاهایش را روی شانه های مردانه ی شیوون گذاشت و شیوون به آرامی بلند شد تا قد هیچول به شمشیری که چشمش را گرفته بود برسد.

هیچول با دو دست شمشیر را گرفت و شیوون اورا با دقت روی زمین گذاشت

هیچول شمشیر را از غلاف ش بیرون آورد و از برق لبه ی تیز آن شگفتزده شد!

-واوووووو!

لیتوک و کیوهیون آن دو آمدند تا آنها نیز از نزدیک نگاهی به شمشیر بندازند.

لیتوک گفت- شمشیر زیبا و فوق العاده ای به نظر میرسه.

کیوهیون گفت- به نظر منم انتخاب خوبی کرده... سبک ولی برّنده و خطرناک!

هیچوب ناشیانه آن را در هوا حرکت داد و هیجانزده گفت

-خیلی باحاله!

لیتوک لبخندی زد

-همینطوره...کیو بهت کمک میکنه که تو کار کردن باهاش به حد عالی برسی.

هیچول شمشیر را پایین آورد و گفت- بزار ببینم شماها همه تون سلاح دارید مگه؟... اما چرا؟... مگه نگفتی تو شهر صلح برقراره و حتی شکارچی ها کاری بهتون ندارن؟!

کیوهیون جای لیتوک جواب داد- همینطوره اما گاهی لازم میشه تا از خودمون دفاع کنیم... همه ی موجودات شب رام شده و قانون مدار نیستند.

هیچول- متوجه شدم.

سپس از لیتوک پرسید- میخوام سلاح تورو ببینم.

لیتوک سری تکان داد و سپس کلت کمری ظریف و زیبایی که به رنگ نقره ای بود را بیرون آورد.

-این سلاح منه!

کلت کمری بسیار ظریف و خوش تراش بود و برقی زیبایی داشت که چشم ها را خیره میکرد.

هیچول دهانش باز ماند

-این خیلی خفنه!... منم ازینا میخوام!

و تلاش کرد تا کلت را از لیتوک بگیرد که لیتوک دستش را عقب کشید و با خنده گفت- متاسفم ولی این فقط مال منه!

هیچول ل.ب هایش را جلو داد و با دلخوری گفت- پس منم جای شمشیر کلت برمیدارم.

شیوون گفت- اما سلاح ت قبلا تورو قبول کرده و دیگه نمیتونی عوضش کنی!

با این حرف هیچول شگفتزده به شمشیرش نگاه کرد که به طور خیره کننده ای می درخشید!

-این... این...

لیتوک گفت- این یعنی شمشیر قبول کرده تا تو صاحبش باشی!

هیچول هاج و واج مانده بود که کیوهیون گفت- تمریناتت از همین امروز شروع میشه و باید از الان بهت هشدار بدم که من به هیچ وجه به کسی آسون نمیگیرم حتی اگه اون شخص همسر پرنس باشه!



دور از نگاه تمام کسانی که در قبرستان شهر بودند گوشه ای ایستاده بودم و از دور  پسر کوچکی که کنار قبرم بی صدا اشک میریخت را تماشا میکردم.

دیدن اشک ریختن های ریووک قلبم رو به درد میاورد و باعث میشد گونه های خودمم خیس بشه ولی چاره ای نداشتم جز اینکه در سایه ها مخفی شم و از دور نظاره گر دوستی باشم که تا لحظه ی آخر هرکاری از دستش برمیومد برام انجام داده بود.

ریووک یک دوست واقعی و فداکار بود... من بهش مدیون بودم ... اون تنها کسی بود که باعث شده بود در طول زندگی سخت انسانی ام روزهای شادی نیز داشته باشم.

و من در عوض براش چیکار کرده بودم؟

حتی نمیتونستم بهش بگم که من هنوز زنده ام و در قالب موجودی تازه دارم نفس میکشم!

ظالمانه آنجا ایستاده بودم و شاهد اشک ریختنش برای مرگ خودم بودم.

فقط میتونستم امیدوار باشم من و مرگمو فراموش کنه و به زندگی عادی و شادش بگرده.

کیم ریووک تو نباید خودتو مقصر مرگ من بدونی‌.

این سرنوشت از پیش تعیین شده ی من بود.

لطفا شاد زندگی کن و بدون که هیونگ تا ابد دوستت داره هرچند نتونه اینو بهت بگه.

تو همیشه بهترین دوست من هستی و می مونی.

با قرار گرفتن دست هایی گرم روی شانه هام برگشتم و به صورت زیبای فرشته ای که آنجا بود نگاه کردم.

فرشته ای که باعث میشد تمام غم هامو از زندگی گذشته و دلواپسی ها و نگرانی هام رو  برای زندگی جدیدم رو فراموش کنم.

اون امید و انگیزه ی دوست داشتنیِ من برای ادامه ی زندگیم بود‌.

بدون اینکه چیزی بگه شروع به پاک کردن اشک هام کرد و بو.سه ای کوتاه ولی گرم روی لبانم کاشت.

به آرومی زمزمه کرد

-وقتشه دیگه بریم.

سرمو تکون دادم و دستشو گرفتم.

قلبم بهت اجازه نمیداد که به این آسانی ریووک را رهاش کنم و برم دنبال زندگی خودم ولی چاره ای نداشتم.

لیتوک بهم گفته بود که گاهی میتونم به سراغ ریووک برم تا کمی از خون شو بنوشم و اینطوری خاطره هامونو برای هردومون زنده و حفظ کنم.

اما من نمیخواستم مرگ تلخ مو برای ریووک یادآوری کنم.

نمیخواستم بیشتر از این بهش درد و عذاب بدم.

میخواستم فراموشم کنه و یه زندگی شاد داشته باشه.

آره منو فراموش کن ووکی من.

فراموش کن که هیونگ ضعیف و بدبختی به اسم کیم هیچول داشتی.

جای هیونگت خوبه اون الان تو یه بهشت و کنار یه فرشته زندگی میکنه‌.

کاملا احساس خوشبختی میکنه و تنها دیدن اشک های توست که اونو ناراحت میکنه‌.

پس به خاطر من یه زندگی شاد و راحت داشته باش!

علارغم میلم همراه لیتوک آنجا را ترک کردم‌.

و با خودم به سختی جنگیدم تا برنگردم و به بدن شکننده ی ریووک نگاه نکنم. 

چون میترسیدم اختیار مو از دست بدم و سمتش بدوم و اونو در آغوشش بگیرم و تموم واقعیتو بهش بگم.

دست لیتوک رو محکم تر فشردم و قدمامو سریع تر کردم.

زندگی کیم هیچول به عنوان یک انسان همین جا به پایان میرسید‌.

او دیگه با دنیای انسان ها و مردمش کاری نداشت.

من دیگه یه خون آشام بودم و به عنوان همسر شاهزاده ی خون آشام ها وظایفی داشتم که مصر بودم تا بهترین شکل اونارو انجام بدم.

شاید تو زندگی انسانیم آدم چندان موفقی نبودم.

اما حالا تو زندگی جدیدم بهم یه فرصت داده شده بود تا در کنار کسی که دوستش دارم باشم و طعم خوش زندگی رو بچشم.

و من به هیچ قیمتی این فرصت رو از دست نمیدم!




پایان فصل اول

و این پایان ماجرا نیست!


فصل دوم به زودی 






نظرات 5 + ارسال نظر
مهدیس شنبه 3 فروردین 1398 ساعت 11:32

عررررررهیونگ منم خوندمش
عالیییییییی بود
حرف نداش
خیلی قشنگ بود
پرفکت
فنتستیک
خیلییییییییییییییی خوووووووووووووووب
دوس دارم فصل دومشو زودتر بخونم
مرسیییی هیونگم

مهدیس جمعه 2 فروردین 1398 ساعت 11:48

واعایییییی سامییی هیونگ من برگشتم
هیونگ کلی دلم برات پوسیده بود
چ عبرا هیونگم؟
خوبی؟
کلی میدوستمت هیونگمممممم
سارانگهههههه یووووووو
راسی هیونگ یادت فیکاییی ک تموم شدن برا دان بزاری خب؟
دوس دارم بخوونمشون

Tamila پنج‌شنبه 1 فروردین 1398 ساعت 16:38

خیلی خوبععععععع منتظر فصل دوم هستم★♪

نانا چهارشنبه 29 اسفند 1397 ساعت 01:36

به شدت منتظر فصل دومم
این فیک خیلی خوب بود و یک نوع جدید از داستان های خوناشامی بود
دوستش داشتم

YL.G.T چهارشنبه 29 اسفند 1397 ساعت 00:01

Yes فوق العاده بود ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد