Red and white season 2 (جانشین شیطانی) قسمت اول



سلام جیگرا


قسمت اول فیک جدیدمو آوردم


روزهای اپش همون روزای فرده ولی چون عجله داشتم امشبم استثناعا اپش میکنم


یه معذرت خواهی هم بهتون بدهکارم بابت دیر جواب دادن کامنت های قشنگ تون

هرچند که همون روزی که کامنت میزارید میخونم شون منتها وقت نمیکنم جواب بدم

امشب تموم شو جواب میدم و بازم ممنون از دوستانی که انرژی میدن


برای خوندن پارت اول تشریف ببرید ادامه

 

 

قسمت اول:



تمام شهر در تاریکی و سکوت فرو رفته بود و ماه که در محاق خودش به سر میبرد اجازه داده بود تا سایه های بلند و تاریک ساختمان های بلند بر شهر چیره شوند.

آن سایه ها درست مانند پناهگاهی برای موجودات شب بودند تا از نگاه ساکنان شهر در امان بمانند.  

موجوداتی که جز تعداد اندکی از آنها به خون آدمیان تشنه بودند و در پناه سایه ها برای رهگذران سر به هوا به کمین نشسته بودند.

کمتر کسی از وجود آنها خبر داشتند و آنهایی که در موردشان میدانستند ترجیح میدادند سکوت کنند.

آنها مدت زیادی بود که در کنار انسان ها زندگی کرده بودند و بعد از این هم زندگی میکردند و ساکنان شهر دانسته یا ندانسته چاره ای جز هم زیستی با آنان نداشتند.

در هوای خنک و دلچسب شب ، بدون اینکه ذره ای ترس از موجودات شب در دل داشته باشد با سرعتی که باعث میشد به چشم هیچ انسانی دیده نشود ، ساختمان های بلند را یکی پس از دیگری طی میکرد.

از بام یکی از آنها به روی دیگری می پرید و اجازه میداد باد شبانگاهی موهای بلندش را به بازی بگیرد.

گردش در سکوت شب و زیر نور کم رمق ماه باعث میشد افکارش آرام و ذهنش باز شود‌.

و همینطور احساس آرامشی به او دست میداد که به شدت به آن نیاز داشت.



به آرامی داخل اتاق بزرگ خزید و با قدم های بی صدا به تخت بزرگ نزدیک شد.

جایی که شکارش کاملا بی خبر از خطری که جانش را تهدید میکرد در خواب آرامی به سر میبرد.

بدون اینکه کوچکترین صدایی ایجاد کند خودش را بالای سر شکارش رساند.

به صورت معصوم پسر در خواب نگریست و آهسته به رویش خم شد و تا موهای مشکی بلندش گونه های پسر را نوازش کند.

پسر در خواب نجوایی نامفهومی کرد و سرش به یک طرف چرخاند و اینطوری گردن خوشفرمش را در مرض دید قرار داد.

نگاهش روی رگ های آبی گردنش قفل شد که کمی از پوست رنگ پریده اش بیرون زده بود.

میتوانست جریان خون گرم را در آنها احساس کند.

تماشای آن صحنه ی وسو.سه برانگیز باعث شد که نیشخندی به روی لبان سرخش بشیند طوری که دندان های نیش بلندش نمایان شد.

شکارش کاملا بی دفاع در اختیارش بود!

بیشتر از آن صبر نکرد و دندان های نیشش را بی رحمانه در گردن شکارش فرو برد!

پسر از درد ناله ای کرد و چشمانش باز شدند تا با خون آشام زیبایی مواجه شود که داشت مایع حیاتی که در رگ هایش بود را می دزدید.

آهسته نجوا کرد

-آه هیچول..

هیچول بعد اینکه مقداری از خونش را نوشید سرش را عقب کشید و به او لبخندی زد و گفت

-سلام فرشته ی من.

لیتوک لبخندی زد و دستانش را برای در آغوش کشیدن شریک خونی اش باز کرد.

هیچول با خوشحالی در آغوش او فرو رفت و میان بازوان یکدیگر هم روی تخت دراز کشیدند.

لیتوک همانطور که موهایش را نوازش میکرد پرسید

-باز از شهر بیرون رفته بودی نه؟

لیتوک به آرامی این را پرسید اما هیچول به خوبی متوجه ی لحن سرزنش آمیز او بود.

اندکی سرش را بلند کرد تا بتواند به صورت همسرش نگاه کند.

-تو چطور فهمیدی ؟!

لیتوک جواب داد- دور شدن تو حس میکنم...

آهی کشید و نگاه نگرانش را به او دوخت

-...  وقتی از قصر دور میشی نگران ت میشم... چولا اون بیرون موجوداتی هستن که ممکنه بهت آسیب بزنن... خیلی ها هنوز نمیدونن که تو شریک خونی منی و من نمیخوام رو بدن ت نشانه بزارم تا تورو بشناسن.

هیچول گفت- ولی من دیگه اون خون آشام دوسال قبل نیستم...‌ اونقدری قوی شدم که بتونم از خودم دفاع کنم!

لیتوک گفت- اینو میدونم...

حلقه ی دستانش را به دور او تنگ تر کرد

-... اما وقتی شبها ازم دوری نگران ت میشم... اون بیرون اصلا امن نیست... لطفا شب ها کنارم بمون... در آغوش امن من.

لیتوک کلمات آخر در میان موهای خوش بویش زمزمه کرد.

کلمات لیتوک که مملو از احساس و توجه بود باعث میشد که مثل همیشه قلبش پر از احساسات زیبا شود ولی همزمان به او احساس عذاب وجدان هم دست داد.

هیچول در آن شب بدون اینکه به لیتوک بگوید به دیدن کسی رفته بود که به خودش قول داده بود که دیگر هیچ وقت اورا نبیند‌.

قولی که به آسانی آن را شکسته بود.

با اینکه دوسال از زندگی اش به عنوان یک خون آشام میگذشت اما هنوز نتوانسته بود به طور کامل زندگی انسانی اش را رها کند‌.

او هنوز تعلقات زیادی به دنیای انسان ها داشت و همینطور دوستی که هیچ گاه نمیتوانست فراموشش کند.

 بیشتر از قبل در آغوش گرم لیتوک فرو رفت و آهسته زمزمه کرد

-باشه دیگه شبها بیرون نمیرم.

با اینکه که نمی دید ولی لبخند رضایت لیتوک را احساس کرد و همینطور لبانش را که دوباره موهایش را بوسیدند.

-ممنونم.



در زمین بزرگ تمرین سخت مشغول تمرینات شمشیرزنی اش بود.

برق شمشیر خوش دستش زیر نور خورشید چشم ها را میزد و حرکات سریع و ماهرانه اش به قدری فرز بود که کمتر کسی قادر به دیدنش بود!

بلاخره بعد دو سال تمرین سخت و مدام به مهارتی که میخواست رسیده بود.

پرش بلندی کرد خیلی ماهرانه و نرمی روی سرانگشتان پایش فرود آمد و دوباره تمریناتش را از سر گرفت.

بدون اینکه متوجه باشد کسانی از دور به تماشای حرکات ماهرانه ی اش نشسته اند.

جی ار ذوقزده گفت- واووو هیچول هیونگ واقعا تو شمشیرزنی مهارت خاصی پیدا کرده!... انگار که یه عمر شمشیرزنی میکرده!

کیوهیون همانطور که با دقت حرکات شاگردش را زیر نظر داشت گفت- راستش منم خیلی وقته که دارم فکر میکنم چیز بیشتری ندارم که بهش آموزش بدم... اون تو عرض دو سال تموم فنون شمشیرزنی رو یاد گرفته!... چیزی که تا به حال ندیده بودم!

شیوون نگاه پر از تحسینی به شریک خونی اش انداخت و گفت

-همه ی اینا برای اینه که معلم خوبی داشته!

کیوهیون با فروتنی گفت

-ممنونم ولی فقط به خاطر آموزش های من نیست.. خون سلطنتی خون آشام ها که در رگ های کیم هیچول جریان داره خیلی موثره... خون لیتوک اونو قوی میکنه و یادگیری شو افزایش میده!... و از همه مهم تر نیروی ذاتی ش باعث میشه که یه جنگجوی ماهر بلفطره باشه.

شیوون با به خاطر آوردن دوسال قبل گفت- یادم نمیره که چه زمان طولانی ای به دنبال شخصی با مشخصاتی اشتباه میگشتیم... کسایی که ذره ای به هیچول شباهت نداشتند.

کیوهیون گفت- و این بزرگترین اشتباه بود...

با نگاهش هیچول را دنبال کرد که بعد اینکه پرش بلند دیگری انجام داد با شمشیرش سر یکی از آدمک های تمرینی را قطع کرد.

-... هیچ وقت نمیشه از ظاهر یه فرد به توانایی ها و قدرتش پی برد!



آن روز مثل اغلب روزها همه چیز در قصر آرام و عادی به نظر میرسید.

خدمتکارانی که هریک سرشان به کار خودشان گرم بود و نگهبانانی که سر پست هایشان نگهبانی میدادند.

از اینکه لیتوک در قصر نبود تعجبی نکرد.

لیتوک اکثر اوقات برای انجام کارهایی که به او چیزی در موردشان نمی گفت از قصر بیرون میرفت.

و اگر اصرار میکرد که بداند پاسخی که میشنید این بود :

" یه سری مسائل پیش پا افتاده ست که نمیخوام فعلا خودتو درگیرشون کنی . "

وقتی از دور اینیانگ خواهر بزرگتر لیتوک سریع راهش را کج کرد .

ترجیح میداد تا جایی که میتواند از او دور بماند!

تحمل نگاه های سرد و آزاردهنده ی او را نداشت.

اینیانگ تنها کسی بود که از وقتی به قصر آمده بود تلاشی برای پنهان کردن نفرتش از او نمیکرد!

نفرتی که هیچول حتی نمیدانست دلیلش چیست؟

هیچول در طی دوسال گذشته بیشتر از چند جمله با او حرف نزده بود و درک نمیکرد که چرا اینیانگ از او خوشش نمی آید.

نمیخواست دلیل این رفتارش را هم بپرسد بنابراین تنها تلاش میکرد که تا جایی که میتواند با او رو در رو نشود.



 روی تخت شاهانه یشان دراز کشیده و به سقف اتاق چشم دوخته بود.

به نقاشی ای که میدانست " سقوط فرشتگان " نام دارد.

ذهنش پر از افکار مختلف و ناراحت کننده بود.

روزی که به طور رسمی با لیتوک ازدواج کرده و شریک خونی اش شده بود فکر میکرد برای همیشه تمام غم ها و مشکلات ش تمام شده و مثل داستان پریان تا آخر عمر با کسی که عاشقش بود به خوبی و خوشی زندگی خواهد کرد.

اما خیلی زود فهمیده بود که زیادی خوش خیال بوده است!

زندگی در میان خون آشام ها و خصوصا به عنوان همسر شاهزاده سختی های زیادی داشت.

تقریبا تمام افرادی که در قصر بودند تک تک حرکات او را زیر نظر داشتند!

و به تمام معنا زیر ذره بین آنها بود!!!

میدانست که خیلی ها از جمله ی اینیانگ چشم دیدن اورا ندارند و منتظر خطایی از طرف او هستند تا وجهه اش را به عنوان همسر شاهزاده زیر سوال ببرند.

هیچول نمیتوانست زیر نگاه های آنها آرامش داشته باشد به خصوص که همه قبل دیدن او انتظار داشتند همسر شاهزاده شبیه هرکسی باشد جز یک پسر لاغر با موهای بلند و صورت دخترانه!

به همین دلیل تمام تلاشش را برای قوی تر شدن کرده بود طوری که در عرض دو سال تمام فنون شمشیرزنی را یاد گرفته بود تا ثابت کند میتواند از پرنس ش به خوبی محافظت کند.

اما مشکل بزرگ او این بود که حتی خود لیتوک هم اورا قبول نداشت!!!

اعتراف این موضوع برای هیچول سخت بد اما از رفتار لیتوک چیزی جز این را نمیتوانست برداشت کند‌.

هیچول فکر میکرد که قرار است در همه چیز شریک لیتوک و همراه ش باشد اما لیتوک عملا داشت خیلی چیز ها را از او مخفی میکرد آن هم به بهانه ی اینکه نمیخواست هیچول را درگیر مسائل خسته کننده بکند!

مدام از هیچول میخواست که از محدوده ی شهر خارج نشود اما خودش به ندرت در قصر پیدایش میشد!

لیتوک اکثر اوقات اورا تنها میگذاشت و برای انجام وظایفی میرفت که هیچول کوچکترین اطلاعی از آنها نداشت.

لیتوک خیلی کم پیش می آمد که چیزی از کارهای سختی که به عهده اش بود به او بگوید و به علاوه مدتی بود که شبها خیلی دیر برمیگشت.

آنها زمان کمی داشتند تا با هم بگذرونند و باعث میشد هیچول احساس رها شدن بکند.

میدانست که لیتوک اورا دوست دارد و نگرانش است ولی از اینکه با او مثل یک فرد ضعیف و آسیب پذیر رفتار شود متنفر بود.

او یک بچه نبود.

و به هیچ وجه ضعیف هم نبود!

او میخواست همه جا کنار لیتوک باشد و به او کمک کند.

با این حال هیچ گاه به رفتار لیتوک اعتراض نکرده بود.

چون عاشقش بود و نمیخواست حتی ذره ای اورا ناراحت کند.

هربار لیتوک با آن نگاه گرم و مهربانش به او مینگریست و از او درخواستی میکرد تنها میتوانست مطیعانه به گفته هایش عمل کند.

به هرحال او امیدوار بود که بتواند باز هم قوی تر شود!

 آنقدر که لیتوک بتواند به او اعتماد کند.

روی پهلویش جا به جا شد و چشمانش را بست.

میدانست که آنشب نیز لیتوک خیلی دیر به قصر بر خواهد گشت.

احتمالا زمانی برمیگشت که ساعت ها از به خواب رفتنش میگذشت.

آنگاه به آرامی روی تخت می خزید ، اورا در آغوش میگرفت و بعد اینکه بو.سه ای روی گونه اش میکاشت آهسته در گوشش زمزمه میکرد که دوستش دارد.

تصور این لحظات عاشقانه لبخندی روی لبانش نشاند و با خودش فکر کرد همین که لیتوک دوستش دارد برایش کافی است.











نظرات 3 + ارسال نظر
aaa سه‌شنبه 21 خرداد 1398 ساعت 03:10

سلام وقت بخیر میخواستم بدونم فصل 1 این فیک رو از کجا میشه پیدا کرد

الیسا سه‌شنبه 20 فروردین 1398 ساعت 01:23

عالی بود...خیلی منتظر فصل دومش بودم

خوشحالم پسندیدی

نانا دوشنبه 19 فروردین 1398 ساعت 23:35

سامی... یعنی نمیدونی چقدر کنجکاوم
دلم برای نوشته هات هم تنگ شده بود

قربون دل تنگت لاو
خودمم برای نوشتنش کلی هیجان دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد