Red and white season 2 (جانشین شیطانی) قسمت دوم



های جیگرا


حرفی نیست بفرمایید پارت دوم رو بخونید


  

قسمت دوم:



با صدای قدم های آرامی از خواب بیدار شد و چشمانش را باز کرد.

خورشید طلوع کرده بود و نور طلایی رنگش از پنجره های بزرگ به داخل اتاق می تابید.

کش و قوسی به بدنش داد و روی پهلوی اش چرخید و اینطوری نگاهش به لیتوک افتاد که مقابل آینه که دورکاری های طلا داشت ایستاده و مشغول آماده شدن بود.

حدس میزد که حول و حوش ساعت هشت باشد و متعجب بود که لیتوک صبح به این زودی قصد رفتن به کجا را دارد؟

در این لحظه لیتوک متوجه شد که او بیدار شده است.

لبخندی زد و گفت- صبح ت بخیر بیوتی.

لیتوک اکثر اوقات اورا به این اسم صدا میزند هرچند این کلمه عشق و علاقه ی خاص لیتوک را نسبت به او نشان میداد اما گاهی هیچول واقعا از شنیدنش آزارده میشد.

این کلمه به او یادآوری میکرد که از نظر لیتوک او فقط یک عروسک زیباست که برای این ساخته شده که تخت اورا گرم کند!!!

ل.ب هایش را با دلخوری جلو داد

-باز داری کجا میری؟

لیتوک همانطور که دوباره به تصویر بی نقص خودش در آینه مینگریست جواب داد- برای انجام کار مهمی باید برم... دارم زود میرم که شب بتونم زودتر برگردم... متاسفم باید صبحونه رو تنهایی بخوری.

هیچول با خودش فکر کرد که آخرین باری که باهم وعده ای غذا خورده بودند کی بوده؟!

با اینکه میدانست جواب لیتوک منفی ست امیدوارانه پرسید- میتونم منم بیام؟

لیتوک نگاهش را از آینه گرفت و به او نگاه کرد

-جایی که دارم میرم جای جالبی نیست.... فقط حوصله ت سر میره و اذیت میشی.

هیچول اصرار کرد

-همین که کنارت باشم برام کافیه... قول میدم مزاحم کارت نباشم... یه گوشه بایستم و ...

با صدای آرام ولی محکم لیتوک حرفش را قطع کرد

-گفتم که اونجا چیزی  برای تو وجود نداره...

-ولی...

لیتوک با همان لحن گفت

-خواهش میکنم بیشتر از این اصرار نکن!...

به تخت نزدیک شد و نگاه گرم و آرامش را به او دوخت

-... میدونم که میخوای کمکم کنی اما با موندن ت تو قصر بهترین کمک رو بهم میکنی چون اینطوری خیالم از بابت تو راحته.

هیچول گفت- اما من اونجا کنارتم... جایی نمیرم که نگرانم باشی.

-همین که گفتم!... تو قصر می مونی .

لیتوک خیلی با ملایمت این کلمات را به زبان آورد ولی هنوز آن لحن دستوری پر از تحکمی داشت که باعث میشد هیچول آزرده و ناراحت شود.

غر زد

-ولی من تو قصر حوصله م سر میره!

لیتوک پیشنهاد داد

-چرا با جی ار نمیری که گشتی تو اطراف قصر بزنی ؟... قصر و محوطه ش خیلی بزرگه مطمئنم هنوز خیلی از جاها رو ندیدی!

هیچول ل.ب هایش را بیشتر جمع کرد

-با جی ار برم؟!

لیتوک لبخند گرمی زد

-آره... جی ار خیلی خوشحال میشه که کنارت باشه.

هیچول میخواست دهان باز کند و بگوید با او ازدواج کرده نه با با جی ار!

میخواهد کنار او باشد و با او وقت بگذراند نه با کس دیگری!

اما مثل همیشه در برابر تصمیم لیتوک کوتاه آمد و مطیعانه گفت- باشه همین کارو میکنم.

هنوز این کلمات به طور کامل از دهانش خارج نشده بودند که ل.ب های لیتوک روی ل.ب هایش نشستند و اورا عمیق بو.سیدند.

-دوستت دارم عشقم.

هیچول تلاش کرد تا لبخند بزند.

اما ناراحتی و دلخوری زیادش مانع شد.

لیتوک درست مانند یک بچه با او رفتار میکرد و هربار به طریقی وادارش میکرد که طبق میل و خواسته ی او رفتار کند.

و از دست هیچول هیچ کاری ساخته نبود تا این وضع را تغییر دهد.



هیچول با دیدن کتابخانه ی فوق العاده بزرگ قصر شگفتزده شد!

به عمرش این همه کتاب را یکجا ندیده بود!

حتی بزرگترین کتابخانه های سئول هم اینقدر کتاب نداشتند.

-واوووو چطور تا به حال اینجارو ندیده بودم؟!

جی ار با نیشی باز گفت- چون تو اصلا اهل کتاب و مطالعه نیستی هیونگ!

هیچول اخمی کرد

- اصلا اینطور نیست... موقعی که هنوز انسان بودم خیلی کتاب میخوندم حتی تو دانشگاه هم نمرات خوبی داشتم و اگه خون آشام نمیشدم تا حالا باید لیسانس مو گرفته بودم!... اما از وقتی خون آشام شدم وقتی نداشتم که صرف این چیزا بکنم... همه ی تمرکزم روی این بود که اونقدری قوی بشم که...

به اینجا که رسید ادامه ی حرفش خورد و سعی کرد به دلخوری و ناراحتی بابت رفتار لیتوک فکر نکند.

جی ار که اصلا متوجه تغییر حالت هیچول نشده بود با خوشحالی گفت- پس اگه مطالعه رو دوست داری میتونیم دوتایی اینجا کلی وقت بگذرونیم!... من اکثر اوقات میام اینجا کتاب میخونم.

به طرف یکی از قفسه های کنده کاری شده ی قدیمی رفت و کتابی که جلدی کهنه ای داشت را برداشت

-اینجا کلی کتاب برای خوندن هست!... از هرنوعی که بخوای!

هیچول پرسید- رمانم پیدا میشه؟

-رمان ؟!

-آره دیگه ازین داستان های عاشقانه!

-آهان فهمیدم... فکر کنم اون طرف باید پیداشون کنی... هرچند من تاریخی بیشتر دوست دارم‌

هیچول به قفسه ای که جی ار گفت نزدیک شد.

فکر کرد که شاید بد نباشد چند کتاب رمان انتخاب کند تا در مواقعی که لیتوک سرش را گرم کند.

اینطوری کمتر افکار ناراحت کننده به سراغش می آمدند.

آنجا کلی کتاب وجود داشت که از خاکی که رویشان نشسته بود کاملا معلوم بود که زمان زیادی بود که کسی سراغ آنها نرفته است.

حدس زد که خون آشام ها علاقه ای به خواندن داستان های عاشقانه ندارند.

 اخمی کرد و پیش خودش غر زد

" برای همینه که اون فرشته ی احمق چیزی از احساس سرش نمیشه ... فقط بلده با گفتن دوستت دارم سرمو گول بماله! "

کتابی را انتخاب کرد و از بین کتاب های دیگر بیرون کشید.

جی ار نیز در گوشه ای دیگری از کتابخانه به دنبال کتاب مورد نظرش میگشت.

هیچول بعد از بالا و پایین کردن چند کتاب شروع به گشتن در اطراف کتابخانه کرد.

ساختمان کتابخانه از دو طبقه بسیار بزرگ تشکیل شد بود که کاملا به شکل دایره ساخته شده بود.

کتاب های سنگین تر و تخصصی را در طبقه ی بالا جا داده بودند که به وسیله ی پلکانی مارپیچی به طبقه ی پایین وصل میشد.

هیچول تصمیم گرفت نگاهی هم به کتاب های طبقه ی بالا بیندازد.

به هرحال او وقتش کاملا آزاد بود و کار دیگری هم برای انجام دادن نداشت.

از پلکان بالا رفت و با دیدن آنچه که انتظارش را میکشید مغزش سوت کشید!

اکثر کتاب هایی که در قفسه های آنجا به چشم میخورد کاملا دست نویس و به قدری قدیمی و کهنه بودند که بی شک جایشان در موزه بود!

جلد بیشتر آنها از پوست بود و از کاغذهای کهنه یشان مشخص بود که صدها سال یا حتی هزار سال از نوشتن آنها میگذرد!

شروع به گشتن کرد و هراز گاهی کتابی را از قفسه بیرون میکشید و بعد اینکه نگاه سرسری ای بدان مینداخت آن را سرجایش میگرداند.

اکثر کتاب های آنجا تاریخی و یا آثار ادبی کلاسیک بودند.

در این لحظه متوجه ی راهرویی شد که در کنار قفسه های آخر قرار داشت.

ناخواسته به طرف راهرو بزرگ کشیده شد.

نمیدانست کاری که میکند درست است یا نه؟

اما میخواست بداند که آن راهرو به کجا میرسد.

وارد راهرو شد و بعد از چند دقیقه به در طلایی رنگ و زیبایی رسید که رویش نقش های زیبا و جالبی از فرشته ها و شیاطین داشت.

کنجکاو شد که بداند پشت آن در چیست.

دست در که به شکل دم شیطانی بود را گرفت و کشید و متوجه شد که در قفل است.

حدس زد که آن پشت چیزی وجود دارد که هرکسی اجازه ی دیدنش را ندارد.

با دقت بیشتری به نقش های روی در نگریست.

در قسمت بالای در تصویر فرشته ای نقش بسته بود که بال هایش را کامل باز کرده بود و بین بال هایش به زبان عجیبی که او نمیشناخت جملاتی نوشته شده بود.

چشمانش را ریز کرد و سعی کرد تا بفهمد آنها به چه زبانی نوشته شده اند که کسی از پشت سرش گفت- هیونگ اینجا داری چیکار میکنی؟

هیچول برگشت و به جی ار نگاه کرد.

 کاملا مشخص بود که اصلا انتظار نداشته هیچول را آنجا پیدا کند!

هیچول بی مقدمه پرسید- پشت این در چیه؟... چرا بسته ست؟

جی ار کنارش آمد و اوهم به در زیبا نگریست.

-دقیقا نمیدونم ولی شنیدم پرنس یه چیز خیلی شیطانی رو اونجا مخفی کرده!

هیچول با حیرت پرسید- یه چیز شیطانی رو؟

جی ار سرش را تکان داد

-همینطوره... و برای همینه که درش بسته ست... پرنس روش یه جادویی باستانی خون آشامی گذاشته که باعث میشه جز خودش کسی نتونه درو باز کنه... دستور اکید هم داده که کسی وارد این راهرو نشه... اگه بفهمه اومدیم اینجا حسابی عصبانی میشه.

هیچول پرسید- ولی چرا باید همچین چیز خطرناکی رو تو کتابخانه پنهون کنه؟!

جی ار شانه هایش را بالا انداخت

-اینو دیگه باید از خودش پرسید!

هیچول گفت- پس از خودش میپرسم که پشت این در چه خبره!

جی ار پرسید- اگه عصبانی بشه...؟

-نکنه یادت رفته که من همسرشم؟... منم باید بدونم که اینجا چه خبره! 



هیچول بقیه روز را منتظر برگشتن لیتوک ماند تا از او در مورد آن در عجیب و چیزی که پشت آن مخفی شده بود بپرسد.

سر میز شام بود که خدمتکاری برایش خبر آورد که لیتوک مدتی قبل به قصر برگشته است.

بدون اینکه شام ش را تمام کند با عجله آنجا را ترک کرد و یک راست به اتاق خوابشان رفت.

در اتاق اثری از لیتوک نبود اما خیلی زود اورا در حمام پیدا کرد. 

درحالیکه در وان بزرگی از آب گرم و گلبرگ های سفید رز تکیه داده و چشمان خسته اش را بسته بود‌.

با صدای قدم های شتابزده ی هیچول چشمانش را باز کرد و از آنجا که انتظار نداشت هیچول را ببیند با تعجب گفت- هیچول؟!

هیچول تمام تلاشش را کرد که محو تماشای فرشته ی دوستداشتنی اش که اندام زیبا و بی مانندش به خاطر خیس بودن جلوه ی خاصی پیدا کرده بود ، نشود و روی حرفی که میخواست بزند تمرکز کند.

-امروز با جی ار رفتیم کتابخونه!

لیتوک گفت- جدا؟... بهت خوش گذشت؟

هیچول به وان نزدیک شد

-خب اونجا کلی کتاب بود و همینطور یه راهرو که به یه در طلایی و عجیب میرسید!

نگاهش را به لیتوک دوخت که به نظر میرسید متوجه شده که او میخواهد در مورد چه چیزی حرف بزند.

-جی ار میگفت که تو یه چیزی رو پشت اون در مخفی کردی!... یه چیز شیطانی رو!

لیتوک نگاهش را از او گرفت و مشغول شستن خودش شد‌.

با لحن آرام و خونسردی گفت

-جی ار درست میگه.

هیچول از لبه ی وان گرفت و درحالیکه کاملا هیجانزده به نظر میرسید پرسید- خب اون چیه؟... چی رو اونجا مخفیش کردی؟

لیتوک بدون اینکه حتی به او نگاه کند گفت- دونستن ش چه فرقی به حال تو میکنه ؟

-من همسرتم فکر کنم حق مه که بدونم؟  ... چرا اصلا تو کتابخونه مخفی ش کردی؟

-نمیدونم چرا اینقدر کنجکاوی به خرج میدی؟... اون در قراره تا ابد بسته بمونه و کسی قرار نیست چیزی که اونجاست رو ببینه. 

-اما دونستن ش باعث میشه که باورم شه که من همسر و شریک زندگی تو هستم... اینکه با بقیه برات فرق میکنم.

کنار وان روی زمین نشست

-...اینطوری حس بهتری دارم چون مطمئن میشم که تو بهم اعتماد داری... بیشتر از دیگران.

هیچول تمام تلاشش را کرد که کلماتش کاملا صادقانه باشد تا لیتوک متقاعد کند.

لیتوک به چشمان درشت و زیبای هیچول که در آن لحظه برق زیبایی داشت خیره شد.

چرا نمیتوانست به چشمان او نگاه کند و نه بگوید؟

آهی کشید و تسلیم شد

-خیلی خب... اگه اینقدر دلت میخواد بدونی بهت میگم...

هیچول با خوشحالی گفت- ممنونم!

-اما قبلش باید یه قول بهم بدی؟

-چه قولی؟

-قول بده بعد اینکه بهت گفتم دیگه به اون در نزدیک نشی و سعی نکنی تا بازش کنی!

هیچول کمی تعجب کرد

-سعی کنم بازش کنم؟!... ولی جی ار میگفت که فقط تو میتونی بازش کنی من اگه بخوام هم نمیتونم.

لیتوک خیلی جدی گفت- فقط بهم قول بده!

هیچول با اینکه این همه اصرار او را برای کاری که حتی از او ساخته نبود را درک نمیکرد گفت- باشه بهت قول میدم... حالا بهم بگو پشت اون در چی مخفی شده؟

لیتوک به آب داخل وان خیره شد

-پشت اون در شی ای کشنده و شیطانی مخفی شده که حتی نمیتونی تصور کنی که چقدر خطرناکه...

گلبرگ های سفیدی که گوشه ای از وان جمع شده بودند با دست بهم زد و پراکنده کرد.

-به قدری خطرناک و کشنده که میتونه در طی یه مدت کوتاه عده ی زیادی رو به کشتن بده و یا حتی کل دنیا رو نابود کنه!

هیچول حیرتزده پرسید- اون چیه که اینقدر خطرناکه؟

لیتوک جواب داد- اون یه کتابه!

هیچول که اصلا انتظار نداشت چنین جوابی بشنود 

-یه کتاب؟... یه کتاب چطور میتونه اینقدر خطرناک باشه؟!

لیتوک توضیح داد

-این کتاب با تموم کتاب هایی که تا حالا دیدی فرق میکنه... اون کتابیه که توسط خوده شیطان نوشته شده!... هرخط نوشته ی اون کتاب نفرین شده و خطرناکه!

-من ... من اصلا فکر نمیکردم که اینقدر خطرناک باشه!

لیتوک لبخند کمرمقی زد

-برای همینه که ازت میخوام از اون در فاصله بگیری...

با دست خیسش موهای بلند هیچول را از پبشانی اش کنار زد و بوسه ی به لبانش زد

-...لطفا قول تو فراموش نکن.

هیچول میتوانست به وضوح نگرانی را در چشمان لیتوک ببیند.

معلوم بود که هیچول نمیخواست اورا ناراحت و نگران کند بنابراین سرش را تکان داد و گفت-  من سر قولم می مونم.

و اینبار او بود که لبان فرشته اش را بو.سید.





نظرات 2 + ارسال نظر
نانا جمعه 23 فروردین 1398 ساعت 00:01

این چه جور رابطه ی سردی عههههههه
ای خداااااا
من اگر جای هیچول بودم
میچسبیدم به پای لیتوک تا منو با خودش ببره
یا کلی غر میزدم سرش که بهم توجه نمیکنه
ولی چه کتاب خفن ترسناکی.....
و.... فکر کنم هیچول میتونه در اتاقو باز کنه!
خون سلطنتی داره

اونقدرا هم سرد نیست لیتوک دلایلی داره ک نمیخواد هیچول رو درگیر مسائلش کنه که البته کارش اشتباه ست ولی فقط قصدش اینه که از هیچول محافظت کنه.
شاید باورت شه ولی همچین کتابی واقعا وجود داره و میگن خوندنش ادمو دیوونه میکنه ولی چون نمیخوام داسی لو بره اسمشو الان نمیگم
حدس ت کاملا درسته هیچول میتونه

الیسا پنج‌شنبه 22 فروردین 1398 ساعت 23:59

هر بار که قسمت جدید میاد یه بار تیزرو میبینم بعد میرم میخونم بعد باز تیزرو میبینم بعد دوباره میخونمش...خیلی این فصلو دوست دارم بی صبرانه منتظر ادامشم

جدی ؟ خوشحالم اینو میشنوم
تموم سعی میکنم که این فصل چندین برابر از فصل اول قشنگ تر بشه
مرسی از حمایت و انرژی ای که میدی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد