Angelenos and Narcissus 25



سلام جیگرا



بلاخره این فیکو اپ کردم


بفرمایید برید بخونید



 

 

قسمت بیست و پنجم :



در دو طرف سالن اصلی قصر وزرا و فرماندهان و بزرگان آتن گوش تا گوش ایستاده بودند و هیچول به عنوان جانشین پدرش در بالای سالن به تخت فرمانروایی تکیه زده بود.

کمی بعد سفیرایرانی به همراه همراهان و ملازمانش و درحالیکه نگهبانان راهنمایی شان میکردند وارد سالن شدند و با فروتنی تمام تعظیم کردند.

فرستاده ها متشکل از پنج مرد پا به سن گذاشته بودند که رداهای بلند و خوش نقش و نگاری به تن داشتند و یکی از آنها که نگاه زیرک و محاسن سفیدتر از بقیه بود جلوتر ایستاده بود.

هیچول قبلا ایرانی ها را در بازار آتن دیده بود.

آنها برخلاف یونانی ها از لباس های پوشیده تری استفاده میکردند و اکثرا نیز سبیل و محاسن پرپشت و بلندی داشتند.

هیچول به رسم ادب گفت- لطفا راحت باشید... خوش اومدید!

فرستاده ها بار دیگر تعظیمی کردند و مرد محاسن سفید گفت- از خوش آمد گویی شما ممنونم سرورم... نام بنده جمشید است.

هیچول سری تکان داد و جمشید ادامه داد-... همانطور که حتما متوجه شدید من و همراهانم برای ایجاد پیمان صلح بین دو کشور به اینجا اومدیم...

نگاهی از بالا به پایینی به هیچول انداخت و درحالیکه به وضوح پوزخندی برل.ب داشت گفت-... هرچند باید اقرار کنم که شما زمین تا آسمان با کسی که تصور داشتم ملاقات ش کنم فرق دارید سرورم.

جمشید به وضوح به هیچول و جایگاه ش توهین کرده بود و هیچول میتوانست خشم درباریانش را ببیند اما میدانست با رفتار و واکنش عجولانه اش این خودشان خواهند بود که لطمه خواهند دید.

هیچول در کتابی که قبلا خوانده بود متوجه شده بود که ایرانیان مردم زیرک و باهوشی هستند و حدس میزد که او سعی دارد صبر و تحمل اورا آزمایش کند!

بنابراین بدون اینکه حتی اخم به ابرو بیاورد لبخندی زد و گفت- بهتون حق میدم که کمی جابخورید که پسری کم سن و سال وکم تجربه ای مثل من طرف مذاکره ی این صلحه ... ولی همانطور که حتما میدونید عقل و هوش و دانایی یه فرد ربطی به سن و سالش نداره... من تموم تلاش مو برای ایجاد این صلح به کار میگیرم و هرکاری از دستم بربیاد انجام میدم.

این کلمات لبخند رضایتی به روی لبان مرد مسن نشاند.

-خوشحالم که این کلمات خردمندانه از زبان شما میشنوم... و این کمی منو متعجب میکنه!... چون پیشتر چیزای دیگهای در مورد یونانیان شنیده بودم... اینکه اونا فقط به نوشیدنی های م.ست کننده و عیش و نوش و شکار و بازی با دخترکان زیبا علاقه دارند!

هیچول به زیرکی گفت- قبول دارم که ما مردمی خوشگذران هستیم این به این خاطره که میدونیم عمر انسان کوتاه ست پس سعی میکنیم از عمر کوتاه خودمون لذت ببریم اما 

مردم آتن همیشه مردمی بودن که به مطالعه و علم و هنر هم اهمیت میدادند.

کلمات خردمندانه ی هیچول باعث شد که تمامی دربار شگفتزده شوند.

شکی نبود که هیچ کدام از آنها توقع چنین جواب دندانشکنی را از شاهزاده یشان را نداشتند.

جمشید دستی به ریشش کشید و خنده ای از سر رضایت سر داد

-شما خیلی زیرکانه صحبت میکنید شاهزاده ی جوان!... اگر در پایان این پیمان صلح برقرار نشه من یه نفر واقعا تاسف خواهم خورد.

هیچول گفت- ما اینجا هستیم که این صلح برقرار بشه اینطور نیست؟

-البته!... اما سرور من ، داریوش بزرگ شرطی برای ایجاد این صلح گذاشته.

-چه شرطی؟

-شاه شاهان و سرور بزرگ من معمایی طرح کرده که فقط در صورتی که شما به این معما جواب درست بدید با شما پیمان صلح خواهد بست!

هنوز صحبت های او تمام نشده بود که یکی از وزرا به اعتراض گفت- منظورتون ازین حرفا چیه؟... به نظر میرسه شما قصد توهین دارید!

وزیر دیگری گفت- منم موافقم این رفتار توهین آمیزه!


پیرمرد بدون اینکه حتی خم به ابرو بیاورد گفت- این تنها شرط ما برای این صلحه... اگر اینو توهین تلقی میکنید میتونید قبول نکنید‌.

هیچول میدانست که اگر زودتر کاری نکند شانس برقراری صلح بین دو کشور را برای همیشه از دست خواهد داد.

بنابراین گفت- من شرط شما رو قبول میکنم!

یکی از همان دو وزیر معترض گفت- اما سرورم...

هیچول خیلی محکم گفت

-اینجا منم که تصمیم میگیرم... فراموش کردید؟... فرمانروا الان منم!

و باعث شد بار دیگر سکوت برقرار شود.

جمشید که شاهد این صحنه بود گفت- فکر میکنم باید حرفی که در ابتدا زدم رو پس بگیرم... شما برخلاف ظاهرتون از اقتدار کافی برای فرمانروا شدن برخوردارید.

و با فروتنی تمام سر فرود آورد.

هیچول اخمی کرد و گفت- از تعریف تون ممنونم ولی ترجیح میدم زودتر این معمایی که ازش حرف زدید رو بشنوم.

لبان جمشید به نیشخندی باز شد و گفت- چشم سرورم.

سپس کیسه ای به کمرش بسته بود را باز کرد و از داخلش پنج تکه چوب باریک استوانه ای شکل را بیرون آورد

-معمای اول اینه و شما تا فردا ظهر فرصت دارید تا جوابش رو پیدا کنید...



زمانی که شاهزاده ی جوان به اتاقش برای استراحت برمیگشت تقریبا هوا تاریک شده بود.

او خسته بود و همینطور به شدت عصبانی!

کیسه ای که فرستاده به او داده بود را در مشتش فشرد و وارد اتاق شد.

هیچول از دیدن لیتوک که گوشه ای منتظر او نشسته بود چندان تعجب نکرد.

میدانست که لیتوک تا از نتیجه مذاکره اش با فرستاده های ایرانی باخبر نشود خوابش نخواهد برد.

لیتوک با دیدن او سریع بلند شد و سمتش آمد

پرسید- چی شد؟... فرستاده ها چی گفتن؟... حاضر شدن پیمان صلح ببندن؟!

هیچول با ناراحتی سرش را به دو طرف تکان داد.

لیتوک با نگاهش اورا دنبال کرد که سمت تخت رفت و با خستگی رویش نشست.

هیچول در آن لحظه کاملا ناامید و د درمانده به نظر میرسید.

لیتوک سمتش رفت و گفت- بهم بگو چی شده؟... چه اتفاقی افتاد؟

هیچول بعد اینکه لبان گوشتی اش را گاز گرفت با حرص و عصبانیت گفت- اون حیله گرِا  یه معما طرح کردن و فقط در صورتی حاضرن با ما صلح کنن که به معماش جوابی درست بدیم!... اونم یه معما که هیچ جوابی براش وجود نداره!!!... اونا فقط اینجا اومدن که مارو دست بندازن و تحقیرمون کنن!

لیتوک پرسید- یه معما؟... میتونم منم این معما رو بشنوم؟

هیچول سرش را تکان داد و کیسه ای که فرستاده به او داده بود را کف دستش خالی کرد.

آن پنج استوانه ی باریک را نشان لیتوک داد گفت- معما اینه که این پنج تا رو تبدیل به سه کنیم!!!... اخه چطوری باید همچین کاری‌ رو انجام داد؟... کاملا محاله!

لیتوک برعکس او که کاملا خشمگین بود به آرامی گفت- میتونم اونارو ببینم؟

هیچول گفت- معلومه هرچقدر ذلت میخواد میتونی بالا و پایین شون کنی!... این معما هیچ جوابی نداره!... اونا دست مون انداختن!

لیتوک آنها را گرفت و روی زمین نشست و آنها را نیز مقابل خودش روی زمین قرار داد.

مطمئن بود که این معما یک جواب دارد وگرنه طرح کردنش دلیلی نداشت.

هیچول از روی تخت اورا تماشا کرد که روی زمین نشسته بود و به تکه چوب خیره شده بود.

-داری بیخودی خودتو خسته میکنی!... این معما هیچ جوابی نداره!... به هیچ روشی نمیشه این پنج تا رو به جز حذف کردن دوتا چوب ها تبدیل به سه کرد!

اما لیتوک با سماجت تمام به کارش ادامه داد

حسش به او میگفت که این معما جواب آسانی دارد که پشت کلمات معما پنهان شده است.

ناگهان ذهنش جرقه ای زد!

خواسته شده بود که پنج تبدیل به سه شود نه اینکه تعداد چوب ها کم شود!

پس شاید منظور این بود که این تکه های چوب نشانگر عدد سه باشند!

یعنی اینکه لازم نبود حتما تعداد آنها سه تا چوب باشد!

لیتوک با پی بردن به جواب معما لبخندی زد و آن پنج تکه چوب را به درستی کنار هم قرار دات تا عدد سه لاتین را نشان بدهد!

هیچول حیرتزده به چوب ها که عدد سه را تشکیل دادن بودند!

-این باور نکردنیه!... تو حلش کردی!

روی زمین کنار لیتوک نشست و با خوشحالی اورا بغل کرد

-تو فوق العاده ای فرشته ی من!... اوه من واقعا ازت ممنونم!

و گونه ی اورا بو.سید.

گونه های لیتوک بابت تعریف او اندکی رنگ گرفت و گفت- جوابش خیلی آسون بود فقط تو کلمات خوده معما پنهان شده بود.

هیچول گفت- دلم میخواد هرچه زودتر قیافه ی اون آدم حیله گرو موقع شنیدن جواب ببینم!

و چوب ها را با خوشحالی در دستش گرفت.



روز بعد دوباره تمام بزرگان در سالن اصلی قصر جمع شدند.

هیچول روی تخت پادشاهی پدرش تکیه داده بود و با خاطری آسوده منتظر از راه رسیدن فرستاده ها بود.

اینبار لیتوک با اصرار زیاد نتوانسته بود در سالن حضور داشته باشد و بدون اینکه توجه ی کسی را جلب کند بی صدا  کنار تخت ایستاده بود.

بی دلیل نگران بود و بعید میدانست که ایرانیان به این آسانی حاضر به بستن پیمان صلح با آنها شوند.

مدت زیادی نگذشت که پنج فرستاده ی ایرانی وارد شدند و احترام گذاشتند.

جمشید لبخندی به ل.ب آورد و گفت- از دیدار شما خوشحالم سرورم.

هیچول گفت- امیدوارم که شب راحتی رو گذرونده باشید.

جمشید لبخندی زد و گفت- اتاق هایی که در اختیار مون گذاشتید عالی هستن... از مهمان نوازی شما واقعا ممنونم.

و بار دیگر فروتنانه تعظیمی کرد.

لیتوک تمام حرکات آنها را زیر نظر گرفته بود متوجه شد که پیرمرد با وجود ظاهر مودب و متواضع اش ، چشماتی مکار و حیله گر دارد.

چشمان آبراق ن مرد بسیار زیرک به نظر میرسید‌.

جمشید رو به هیچول گفت- حتما معمای دیروزو به خاطر دارید. 

هیچول گفت- معلومه که به خاطر دارم!... و جواب معما تون آماده است.

این را گفت و از تخت پایین آمد و مقابل میز چوبی که قبلا آنجا گذاشته بودند ایستاد.

روی میز تکه های چوبی که پیرمرد به او داده بود کنارهم چید طوری که عدد 3 لاتین را نشان داد.

هیچول با غرور گفت

-اینم جواب معمای شما!

پیرمرد به میز نزدیک شد و درحالیکه به محاسن ش دست میکشید به جواب معما نگریست.

-بله جواب درسته... اما هنوز نمیتونم با شما پیمان صلحی رو امضا کنم!

هیچول اخمی کرد

-نمیتونید؟... اما مگه این شرط شما نبود؟ 

-ولی هیچ راهی وجود نداره که بفهمم که این معما رو خوده شما حل کردید و کس دیگه ای کمک تون نکرده!

به دنبال این حرف همهمه ای در میان جمع برخاست.

هیچول تمام تلاشش را کرد که عصبانی نشود و خونسرد بماند.

اگر او خشمش را نشان میداد چه بسا یکی از حضار دست به کاری میزد که باعث میشد هیچ گاه صلحی برقرار نشود.

-برای شما چه فرقی میکنه که کی این معما رو حل کرده؟

جمشید گفت- انگار شما متوجه نیستید که چرا من ازتون خواستم که به این معما جواب بدید... من میخواستم هوش و ذکاوت شمارو بسنجم!

هنوز این کلمات از دهان پیرمرد خارج نشده بود که یکی از وزرا با خشم غرید

-این دیگه اهانته!... گویا قصد شما از اومدن به اینجا فقط اهانت و زیرسوال بردن ما بوده!

 و باعث شد بقیه هم شاکی شوند.

هیچول گفت- آروم باشید جناب وزیر! 

لیتوک می دید که چگونه هیچول تلاش داشت تا بر اوضاع مسلط شود درحالیکه از گونه هایش سرخ شده اش مشخص بود اوهم به شدت از حرفی که پیرمرد زده بود خشمگین است.

هیچول رو به پیرمرد گفت- میدونید حرفی که زدید یه اهانت بزرگ محسوب میشه؟

پیرمرد با کمال خونسردی جواب داد- من اینطور فکر نمیکنم... پادشاه ما مرد فهمیده ایه و باور داره که فقط صلح با افراد دانا پایدار و قابل اطمینانه!...  برای همین من از شرطی که گذاشتم برنمیگردم حتی اگه سرمو همین لحظه بزنید!

هیچول لحظاتی به صورت آرام ولی محکم پیرمرد خیره شد و سکوت کرد.

درحالیکه لیتوک در دل دعا میکرد که هیچول تصمیم شتابزده ای نگیرد.

بعد گذشت لحظاتی که به سکوت گذشت هیچول بلاخره دهان باز کردو گفت- خب الان من باید چیکار کنم که شما از هوش من مطمئن بشید؟


پیرمرد با رضایت لبخندی زد و دستی به محاسن سفیدش کشید

-من ازتون یه معمای دیگه میپرسم و شما همین لحظه جواب شو می دید... اگه جواب تون درست بود من از طرف ولی نعمتم پیمان صلح رو امضا میکنم.

هیچول گفت- بسیار خب من معماتونو میشنوم.

و به سمت تخت رفت و رویش نشست.

جمشید گفت- روزی روزگاری پادشاهی دختر زیبایی داشت که خیلی اورا دوست داشت... پادشاه پا به سن گذاشته بوذ و جانشینی هم نداشت... بنابراین اعلام کرد که دخترش به همسری قوی ترین پهلوان کشور در خواهد آورد تا جانشین ش شود... پهلوانان زیادی به خواستگاری دختر پادشاه اومدند و بعد گذشت مراحل سختی تنها دونفر آنها تپانستند تمامی مراحل را پشت سر بزارند... پادشاه تصمیم گرفت با آزمونی یکی از آن دونفر را انتخاب کند... پس به یکی از پهلوانان اسبی سفیدی داد و به دیگری اسب سیاه رنگی و به آنها گفت که هریک که دیرتر به رودخانه ی پایین شهر برسد و برگردد او برنده ی مسابقه خواهد بود و دخترش را به او خواهد داد!... دو پهلوان با کمترین سرعتی که میتوانستند به طرف چشمه حرکت کردند اما خیلی زود متوجه شدند که اینکار آنها بی فایده ست اما درست لحظه ای که نکاملا ناامید شده بودند پیرمرد حکیمی سر راه آنها سبز شد و به آنها پیشنهادی داد که باعث شد فورا هردو روی زین اسب هایشان بپرند و با بیشترین سرعت سمت رودخانه بتازند!...و خیلی زود یکی از اونها برنده ی این رقابت شد و با دختر پادشاه ازدواج کرد.

جمشید نگاه نافذش را به هیچول دوخت 

-... حالا به من بگو شاهزاده که حکیم به اون نفر چی گفت و چطوری مشکل شون رو حل کرد ؟











نظرات 3 + ارسال نظر
Bahaar شنبه 24 فروردین 1398 ساعت 02:30

سلام سامی جونم
خوبی؟
وای ... بالاخره بعد از مدتها ادامه این داستان جذاب
چقدر این قسمت جالب و هیجان انگیز بود، کیف کردم
و البته که انواع هنر و هوش و حقه بازی نزد ایرانیان است و بس
بی صبرانه منتظر ادامه‌ش هستم و البته بخش وونکیو ی داستان ... عشقام رو بهم برسون

نانا جمعه 23 فروردین 1398 ساعت 23:42

نه خوشم اومد
ایرانی زیرک
خیلی کنجکاوم جواب چیه! آنجل توک که نمیتونه ایندفعه دخالت کنه
ولی چقدر دلم برای این فیک تنگ شده بود

الیسا جمعه 23 فروردین 1398 ساعت 23:03

بابا ایرانیام‌ چه سوالاتی طرح میکنن الان کنجکاو شدم بدونم جواب معما چیه....خلاصه یا صلح کنید یا نکنید دیگ چرا چولامونو انقدر اذیت میکنید.

بی صبرانه منتظر ادامه فیکم =)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد