Red and white season 2 (جانشین شیطانی) قسمت سوم



های جیگرا



بفرمایید قسمت سوم


  

قسمت سوم:



-همین ؟

-و اینم گفت که دیگه نباید به اون در نزدیک بشم و سعی کنم تا بازش کنم!

هیچول همانطور که در زمین تمرین استراحت میکردند تمامی آنچه که دیروز لیتوک به او گفته بود را برای جی ار بازگو کرد.

جی ار متعجب پلک زد

-اون واقعا همچین چیزی گفت؟!... چرا خودم زودتر متوجه ی این نشدم؟!

هیچول با گیجی گفت- داری از چی حرف میزنی؟... چی رو باید زودتر متوجه میشدی؟!

جی از هیجانزده گفت- انگار تو اصلا متوجه نیستی هیونگ!... توهم میتونی اون درو باز کنی!!!

هیچول حیرتزده گفت- چی؟!... چطوری اخه؟!... خودت گفتی که فقط لیتوک میتونه اون درو باز کنه!

جی ار پوفی کرد

-تو واقعا از مرحله پرتی!

هیچول اخمی کرد

-یااا با هیونگ ت درست بزن!... چرا فقط درست برام توضیح نمیدی؟

-بزار برات روشن کنم... وقتی دو خون آشام با هم پیوند خونی می بندند و شریک خونی هم میشن خون هاشون با هم مخلوط و یکی میشه... چون مرتب از خون هم تغذیه میکنن و برای همین خون پرنس در رگ های توهم جریان داره!

هیچول که هنوز متوجه قضیه نشده بود پرسید- خب این چه ربطی به جادوی اون در داره ؟

جی ار جواب داد- تو هرجادوی خون آشامی خون نقش اصلی رو ایفا میکنه... با خون رو به کار میندازن و با خون هم جادو باطل میشه!... لیتوک برای ساختن او در و همینطور جادویی که روش کار گذاشته از خون خودش استفاده کرده و ... 

هیچول بقیه حرف های اورا خودش تکمیل کرد

-و از اونجا که من شریک خونی ش هستم منم میتونم اون درو باز کنم!!!

و با چشمان گرد شده از ترس و حیرت به جی ار نگریست

-... برای همین بود که لیتوک اینقدر اصرار داشت که دیگه به اون در نزدیک نشم!

موهایش را از جلوی صورتش کنار زد 

-حالا من باید چیکار کنم؟

جی ار در کمال خونسردی گفت- هیچی... طبق گفته ی پرنس نباید به اون در نزدیک بشی!

هیچول سری تکان داد و تلاش کرد تا آنچه که شنیده بود را هضم کند.

هیچول تصمیم داشت همین کار را بکند و با وسو.سه ی باز کردن در بجنگد.

اما چیزی که نگرانش میکرد فقط این نبود!

خون او با خون لیتوک مخلوط شده بود و دقیقا همان قابلیت های خون لیتوک را داشت!

موضوعی که هم اورا خوشحال و هم میترساند!

خوشحال از اینکه تنها کسی بود که اینقدر به لیتوک نزدیک بود و ترس از اینکه او هنوز نمیدانست دیگر چه کارهای دیگری از پس او برمیامد و از آنها بی اطلاع بود.

به عبارتی درست تر او از ندانسته هایش میترسید!

با خودش گفت که باید در اولین فرصت با لیتوک در این مورد صحبت کند.

بهتر بود که خودش هم بداند که در رگ هایش چه چیزی جریان دارد!



بعد از تمرین چند ساعته از جی ار جدا شد و درحالیکه شمشیرش را به کمرش بسته بود به ساختمان قصر بازگشت.

تا آنجا که میدانست آن روز لیتوک از شهر بیرون نرفته بود و امید داشت که بتواند بعد مدتها زمانی را با او بگذراند و از نگرانی هایش جدیدش با او حرف بزند.

وقتی اورا در اتاق خواب شان نیافت به سراغ اتاق کار او که در ضلع غربی قصر قرار داشت رفت.

لیتوک اکثر کسانی که با او کار داشتند را در این اتاق ملاقات میکرد و هیچول واقعا دلخور میشد وقتی که فکر میکرد برای دیدن همسرش باید مثل یه مراجعه کننده ی عادی اورا در اتاق کارش ببیند!

تقریبا به اتاق رسیده بود که متوجه صداهایی شد که از داخل اتاق می آمد.

هیچول به راحتی توانست صدای لیتوک و کیوهیون را تشخیص دهد که گویا در حال گفتگو بودند. 

 آهسته جلوتر رفت و اینطوری توانست صدای آنها را واضح بشنود.

حدسش درست بود.

لیتوک و کیوهیون سخت در حال بحث و صحبت بودند.

هیچول گوشش را کامل به در چسباند و اینطوری صدای قدم های تند شخصی را بشنود که در طول اتاق راه میرفت.

صدای لیتوک را شنید

-باورم نمیشه... اخه چطوری این اتفاق افتاد؟!... اونا چطوری یکهویی سروکله شون پیدا شد؟!

صدایش نگران و عصبانی به نظر میرسید.

صدای کیوهیون که مثل همیشه آرام و خونسرد بود جواب داد

-هیچ کس نمیدونه... من عده ی زیادی رو فرستادم تا مخفی گاه اونارو پیدا کنن ولی هیچ ردی از خودشون به جا نمیزارن... اونا از خوده تاریکی بیرون میان و بعد شکارشون تو تاریکی گم میشن!

هیچول متعجب بود که آن دو از چه چیزی حرف میزنن که با صدای بلند لیتوک از جایش پرید!

هیچ وقت به خاطر نداشت که لیتوک این گونه فریاد بزند!

موقعی که شروع حرف زدن کرد صدایش به قدری خشمگین بود که هیچول بی اختیار به خودش لرزید.

-اینا همش بهونه ست!... هیچ فکر کردی من باید جواب وزیرو چی بدم؟!... اون احمق باور نمیکنه که حملات اخیر کار ما نبوده!...  

به اینجا که رسید آهی از دهانش خارج شد و با صدای ضعیف تری که به زحمت از گلویش بیرون آمد 

-... اون احمق زمانی باور میکنه که یه مدرک حسابی بهش بدیم.

کیوهیون گفت 

-آروم باش... تو نباید اینقدر به خودت فشار بیاری...

صدایش اینبار رنگی از نگرانی داشت

-... این اواخر خون زیادی از دست دادی.

هیچول با خودش تکرار کرد : خون زیادی از دست داده؟!

به صدای کیوهیون درحالیکه تلاش داشت لیتوک را بنشاند گوش سپرد

-... اگه تو ضعیف بشی همه چیز تمومه.

لیتوک با صدای ضعیفی گفت- میدونم... باید یه فکری اساسی کرد... همه ی این قتل ها داره به اسم ما تموم میشه.... اون وزیر احمقم توقع داره که من افرادمو مثل سگ های شکاری همه جای شهر بفرستم تا امنیت مردم خودش حفظ بشه.

هیچول با شگفتی به حرف های آن دو گوش میداد درحالیکه نمیدانست از چه چیزی حرف میزنند.

باید حدس میزد که دیرکردن های لیتوک و اینکه اغلب اوقات در قصر پیدایش نمیشد دلیل مهمی دارد!

کیوهیون گفت- نیروها رو بیشتر میکنیم و بلاخره مخفی گاه شونو پیدا میکنیم... امشب تو قصر بمون و استراحت کن... نباید به خودت فشار بیاری.

صدای خسته ی لیتوک در جواب گفت

-باشه... ممنونم کیونا.

-کمکت میکنم که بری اتاق ت. 

هیچول با شنیدن این سریع از در فاصله گرفت و بدون اینکه کوچکترین صدایی ایجاد از انجا دور شد.

در گوشه ای مخفی شد و آن دو را تماشا کرد که از اتاق بیرون آمدند درحالیکه لیتوک به کیوهیون تکیه داده بود.

دیدن لیتوک در آن وضعیت قلبش را به درد میاورد‌.

اما از طرفی هم عصبانی اش میکرد.

با توجه به چیزهایی که شنیذه بود اتفاقات بدی افتاده بود که لیتوک حتی کلمه ای از آن به او نگفته بود!

هیچول نمیتوانست جلوی احساس بدی که بهش دست داده بود را بگیرد.

یعنی لیتوک تا این حد به او اعتماد نداشت که حتی مسائل به این مهمی را از او مخفی نگه داشته بود؟!

هرچه باشد او همسرش بود!

چرا باید از چیزی که کیوهیون میدانست او بی اطلاع می موند؟!

مدتی همان جا ایستاد و زمانی که مطمئن شد آنها رفته اند اوهم آنجا را ترک کرد.



زمانی که به اتاق خوابشان برگشت لیتوک را خوابیده روی تخت یافت.

چهره اش برخلاف چند ساعت قبل آرام بود و قفسه ی سی.نه اش به آهستگی بالا و پایین میرفت.

با دیدن صورت قشنگ او که از همیشه رنگ پریده تر بود تمام عصبانیت ش از بین رفت.

کنارش دراز کشید و دستهایش را دور کمرش حلقه کرد.

ذهنش پر از سوالات مختلف بود که میخواست از لیتوک بپرسد اما جرات ش را نداشت.

چون به قدری دوستش داشت که نمیخواست با گفتن کلمه ای خاطرش را آزرده کند.

بو.سه ای به گردنش زد و آهسته زمزمه کرد

-چرا...؟... چرا باید همه چیزو ازم مخفی کنی؟



روی بام یکی از ساختمان های بلند ایستاده بود و در سکوت شب و در میان تاریکی سایه ها به دنبال حرکتی غیرعادی میگشت.

هرازگاهی مکانش را تغییر میداد و مانند عقابی تیزبین به دنبال نشانه ای از مهاجمان بود.

مدتی قبل شیوون و عده ای دیگر را به تعقیب گروهی از مهاجمان فرستاده بود و خودش و آنهایی که مانده بودند مثل هرشب در نقاط مختلف شهر کشیک می دادند تا امنیت ساکنانش را حفظ کند.

با دیدن سایه های غیرعادی نگاهش تیزتر شد.

آنها خیلی به سرعت در سایه ی دیوار ها حرکت میکردند و همین کافی بود که بداند آنها آدمیزاد نیستند!

بدون درنگ پرشی کرد و به نرمی روی زمین فرود آمد.

شمشیر بلند و برانش را بیرون کشید و اجازه داد ل.به ی تیزش زیر نور رنگ پریده ی ماه برق بزند.

آنها زمان و مکان نامناسبی را برای شکار انتخاب کرده بودند و باید توانش را با شمشیر کشنده ی او پس میدادند.

با قدم های بلند به دنبال سایه ها دوید و وقتی صدای جیغ مرد جوانی را شنید سرعتش را بیشتر کرد...



نظرات 1 + ارسال نظر
نانا دوشنبه 26 فروردین 1398 ساعت 22:46

الهی بگردم. پرنس تحت چه فشاری عه
هیجول...کمکش کن لطفا. اذیتش نکن
ولی میگم دلم یک سکانس عاشقانه خفن میخواد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد