Red and white season 2 (جانشین شیطانی) قسمت چهارم



های جیگرا



بفرمایید قسمت چهارم



  

قسمت چهارم:



با وجود سرعت بسیار بالایش زمانی به آنها رسید که شکار بی دفاع شان را گوشه ای گیر انداخته بودند.

دو نفر بودند و هردویشان قدی بلند و اندامی عضلانی داشتند اما از بویشان میتوانست بفهمد که آنقدرها قوی نیستند.

برای شمشیرش که آماده ی خون ریختن بود آنها لقمه ی راحت و چربی بودند!

مرد جوانی که در دام آنها افتاده بود جثه ی بسیار کوچکی داشت طوری که اگر لحظات قبل صدای فریادش را نمی شنید بدون شک اورا با یک دختر اشتباه می گرفت.

پسرک رنگش پریده بود و با چشمان گرد شده از ترس به آن دو نفر نگاه میکرد.

ظاهر غیرعادی و خشن شان اورا میترساند اما هنوز متوجه نبود که در واقع با چه خطری مواجه است.

-شماها کی هستید؟... از جون من چی نمیخواید؟... 

آن دو بدون کلمه ای به او نزدیک شدند و مرد جوان بی اختیار به دیوار پشت سرش چسبید.

-... خواهش میکنم بزارید من برم... اگه پول میخواید میتونید کیف پولمو بردارید من مانع نمیشم...

صدای ضعیفش در صدای خشدار و خشن یکی از آن دو مرد گم شد

-من پول نمیخوایم!... ما چیز دیگه ای میخوایم!

چشمان پسرک از ترس گشاد شدند و تته پته کنان گفت- م منظورتون چ چیه؟!

مرد دوم نیشخندی زد

-خون تو!

پسرک هنوز کلمات مرد مهاجم را به درستی هضم نکرده بود که دو خون آشام سمتش خیز برداشتند تا با چنگال هایشان رگ و گوشت اورا از هم بدرند و با دندان های نیش شان مایع حیاتی که در رگ هایش می جوشید تا قطره ی اخر بیرون بکشند!

پسر جیغی کشید اما عملا کاری از دستش ساخته نبود!

یکی از آنها به گردنش چنگی انداخت که باعث شد پسرک نگون بخت از ترس و درد جیغی بکشد و از شدت ضعف از حال برود!

و این درست زمان بود که کیوهیون به آنها رسید!

بدون لحظه ای درنگ سمت آن دو یورش برد و ضربات کشنده ی شمشیر بلند و بران ش را نثار آنها کرد‌.

یکی از خون آشام ها همان ابتدای کار با شمشیری که قلبش را سوراخ کرد نقش زمین شد.

 خون آشام دوم تلاش کرد تا مقابله کند اما او نیز به سرعت به سرنوشت دوستش دچار شد.

کیوهیون به اجساد آن دو نگاهی گذرا انداخت.

حدسش درست بود آنها از خون آشام های شهر نبودند و از دسته ی خون آشام های وحشی و آواره بودند.

دندان های نیش زرد و فوق العاده بزرگ شان و همینطور ظاهر کثیف شان خود گواهی بر این بود که آنها کاملا وحشی هستند.

بعد از بررسی سطحی اجساد سمت پسرک بینوا رفت که بیهوش روی زمین افتاده بود.

به جز زخم سطحی روی گردنش که به وسیله ی چنگال خون آشام ها ایجاد شده بود آسیب جدی دیگری ندیده بود.

اجساد خون آشام ها را افرادش سر به نیست میکردند اما این بچه باید به خانه اش برمیگشت تا مشکلی به وجود نیاید. 

مقدار خیلی جزئی از خون گردن پسر را نوشید تا این گونه بتواند خانه اش را پیدا کند.

اورا روی دست هایش بلند کرد و درحالیکه از وزن کم او متعجب بود صورت پسرک را از نظر گذراند.

گونه هایش برجسته و دهان و بینی اش بسیار کوچک بود ... کیوهیون به خاطر نداشت در زندگی اش کسی را دیده باشد که تا این اندازه ظریف و شکننده باشد.

در بین مژه های بلندش قطرات اشکی می درخشید و دهانش اندکی بوی مشر.وب میداد.

حدس زد که مدتی قبل نوشیده و گریسته است و اشک هایش ربطی به آن دو خون آشام ندارد. 

کیوهیون کمتر به احساسات بقیه اهمیت میداد به آنها بها میداد اما در آن لحظه کنجکاو بود که چه چیزی این موجود ظریف را آنقدر ناراحت کرده و آزار داده که این موقع شب را برای نوشیدن و اشک ریختن انتخاب کرده است؟

درحالیکه اورا در آغوش داشت با چند پرش پی در پی بر روی بام ساختمانی پرید و سپس راه خانه اش را در پی گرفت.



بدن سبک پسر را روی تخت خوابش گذاشت و اندکی از تخت فاصله گرفت.

خوشبختانه کلید پسرک را توانسته بود در جیبش پیدا کند چون خون آشام ها نمیتوانستند بدون اجازه ی صاحب خانه وارد خانه اش شود.

قبل رفتن نگاه دیگری به پسرک انداخت.

عجیب بود ولی احساس میکرد که قبلا اورا جایی دیده است اما درست به خاطر نمیاورد.

نگاهش به گردن زخمی اش افتاد.

کیوهیون این کار را برای هیچ انسانی انجام نمیداد ولی ظاهر شکننده و ظریف پسرک باعث شد که تصمیم بگیرد با بزاقش زخم اورا مداوا کند.

اینطوری وقتی از خواب برمیخواست گمان میکرد که تمام آنچه که دیده خوابی بیش نبوده است.

به آرامی روی گردن پسر خم شد و زبان خیسش را روی زخم ش کشید.

از لبان پسر در خواب نجوای آهسته ای بیرون ولی بیدار نشد.

کیوهیون سرش را عقب کشید و نتیجه ی کارش باعث شد که نیشخندی روی ل.ب هایش بشیند.

برای آخرین صورت کوچک پسر را در خواب تماشا کرد و بعد اینکه رویش را پوشاند با قدم های بی صدا از اتاق خارج شد.



با احساس انگشتان باریکی میان گیسوانش که نوازشش میکردند چشمانش را گشود و با یک فرشته ی متبسم مواجه شد که نگاهِ گرم و زیبایش پر از توجه بود.

به خاطر نداشت که آخرین بار کی این گونه از خواب بیدار شده بود... انگار فقط چند ماه اول زندگی یشان بود که محبت های این چنینی از طرف همسرش دیده بود.

چون لیتوک وقت زیادی نداشت که صرف توجه کردن به او کند.

بی اختیار لبخندی زد و با تماس لبان لیتوک روی لبانش لبخندش حتی عمیق تر هم شد.

آرزو داشت که ای کاش میتوانستند تا ابد آن گونه بمانند.

در آغوش گرم لیتوک درحالیکه م.ست نوازش ها و بو.سه هایش بود.

اما چیزهایی که پنهانی دیروز شنیده بود باعث میشد که حتی از آن لحظات شیرین هم نتواند به طور کامل لذت ببرد.

لیتوک ضعیف شده بود و نیاز داشت تا از خون او تغذیه کند.

با این حال هفته ها میشد که از خونش ننوشیده بود.

هیچول ناچار شد که سکوت سحرآمیزی که بین شان حکم فرما بود را بشکند.

-توکی... میخوای از خون من بخوری؟

لبخند لیتوک جای خودش را به تعجب رقیقی داد.

-چطور شد که یکدفعه اینو پرسیدی؟

هیچول نمیتوانست بگوید که حرف های دیروز آنها را شنیده است پس گفت- اخه تو مدت هاست که از خون من ننوشیدی.

-ممنون ولی فعلا نیازی به این کار ندارم.

هیچول درک نمیکرد که چرا با اینکه نیاز داشت پیشنهادش را رد میکرد ؟!

اصرار کرد 

-اما رنگ و روت پریده شاید اگه کمی از خون منو بخوری بهتر بشی.

-من نمیخوام بهت صدمه بزنم.

-تو به من صدمه نمیزنی... این کار بین زوج های خون آشام طبیعیه... اصلا برای همین بود که با من ازدواج کردی!

-میدونم اما فکر اینکه بخوام به خاطر خودم از خون ت تغذیه کنم یا بهت درد بدم باعث میشه که اذیت بشم.

پس این تمام چیزی بود که او در تمام این مدت فکر میکرد؟!

هیچول هاج و واج مانده بود و حتی نمیدانست چه باید بگوید!

-خدای من!... من چیزیم نمیشه...

صورت لیتوک را قاب گرفت و به چشمان رئوف و مهربان فرشته اش خیره شد

-این بزرگترین خواسته ی من که بتونم کمکی بهت بکنم ... برعکس اون چه که تصور میکنی با نخوردن خون من و ضعیف شدن ت بیشتر از هرچی که تصور میکنی بهم صدمه میزنی! 

وقتی دید لیتوک حرفی نمیزند گفت- اینطوری منو نگاه نکن و فقط از خونم بنوش.

و موهای بلندش را عقب زد تا گردن زیبایش مه شبیه گردن قویی سفید بود کامل در مرض دید لیتوک باشد.

لیتوک با دیدن این صحنه ی وسو.سه انگیز بی اختیار زبانش را روی ل.ب هایش کشید.

هیچول لبخند دلربایی زد و کفت- بیا فرشته ی من!

لیتوک بیشتر از آن نمیتوانست در برابر آن صحنه ی دلربا مقاومت کند و تا جایی که امکان داشت با ملایمت تمام دندان های نیشش را در گردن عاجی رنگ هیچول فرو برد.

هیچول با احساس دندان های نیش همسرش روی گردنش هیسی کرد و لبخند پیروزمندانه ای به ل.ب آورد.

لبخندی که تا اتمام خون خوردن لیتوک ل.ب هایش را ترک نکرد. 



بقیه روز هیچول احساس فوق العاده ای داشت و برعکس روزهای گذشته بدجور احساس سرزندگی و خوشبختی میکرد.

بعد اینکه لیتوک از خونش نوشیده بود تا ساعت ها در آغوش هم روی تخت دراز کشیده و در سکوت حاکم بر اتاق ، از نوازش های عاشقانه و بو.سه های نرم یکدیگر لذت برده بودند.

لحظات شیرینی که هیچول روزها در انتظار شان بود و حتی این موضوع که لیتوک دوباره بدون اینکه بگوید کجا میرود ترکش کرده بود باعث نمیشد تا این حال خوبش تغییری کند.

زمانی که در زمین تمرین به تمرینات همیشگی اش می پرداخت به قدری خوشحال و پرانرژی تمرین میکرد که اصلا متوجه نبود که ممکن است با زیاده روی اش به خودش صدمه بزند.

وقتی پرش بیش از اندازه بلندی انجام داد تعادلش را تقریبا از دست داد.

اما خوشتبختانه شیوون آنجا بود که مراقبش باشد.

شیوون در لحظه ی آخر با گرفتن او از پشت مانع افتادن و برخوردش با زمین شد.

شیوون با دقت اورا زمین گذاشت و با خنده گفت- آروم تر هیونگ!... ممکنه به خودت صدمه بزنی.

هیچول خجالتزده گفت- دست خودم نبود... اصلا نمیدونم چی شد که تصمیم گرفتم دست به چنین پرش بلندی بزنم.

در این لحظه جی ار گفت- فکر کنم برای اینه که امروز خیلی خوشحال و سرزنده هستی!

درست بود که در میان خون آشام ها جی ار هنوز یک بچه محسوب میشد اما از هوش و دقت بالایی برخوردار بود و فورا متوجه شده بود که هیونگ محبوبش آن روز از چیزی به قدری خوشحال است که روی پاهایش بند نیست.

هیچول گفت- فکر کنم همینی باشه که میگی.

و سریع از آنها رویش را برگرداند و به ادامه تمرینات ش پرداخت تا متوجه سرخ شدن گونه هایش نشوند.

آن روز صبح جز بو.سه و هم آغوشی کاری انجام نداده بودند ولی هیچول همان احساس صبح اولین شب ازدواج شان داشت!

بی نهایت احساس خوشبختی میکرد و بی نهایت به آینده امیدوار شده بود!

شیوون و جی ار مدتی لبخندزنان حرکات هیونگ شان را تماشا کرد و سپس آن دو نیز تمرینات خودشان را از سر گرفتند.

هیچول با مهارت و سرسختی تمام با شمشیر خوش دستش هوا می شکافت به امید آنکه روزی آنقدر قوی شود که بتواند همه جا کنار پرنس محبوبش باشد.

ساعتی گذشت تا اینکه سروکله ی یکی از زیردستان کیوهیون پیدایش شد.

درحالیکه با سرعتی غیرمعمولی سمت شان می دوید!

وقتی به آنها رسید متوجه شدند که رنگ خون آشام به وضوح پریده و تخم چشمان از شدت ترس و وحشت نزدیک کرد از کاسه ی چشمانش بیرون بیفتد!

-اتفاق خیلی بدی افتاده!... یه اتفاق وحشتناک!

هیچول با نگرانی پرسید- چی شده؟

خون آشام گفت- پرنس... پرنس مون زخمی شدند!

در آن لحظه بود که هیچول فهمید هر شادی و خوشحالی هرچند کوچک در زندگی اش قرار نیست عمری طولانی داشته باشد.





نظرات 2 + ارسال نظر
الیسا چهارشنبه 28 فروردین 1398 ساعت 01:28

یا خدالیتوک چیشد

از اول حس میکردم این حال خوبو اخر یه چیز خراب میکنه

نانا چهارشنبه 28 فروردین 1398 ساعت 01:22

یا جد لیتوک... چه بلایی سر فرشته مون اومد
شاهزادههههههه
هیچول رو بگیرید که الان پس میفتههههه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد