Red and white season 2 (جانشین شیطانی) قسمت پنجم



های جیگرا



بفرمایید پارت پنجم


 

 

قسمت پنجم:



زمانی که به ساختمان قصر رسیدند متوجه شدند که لیتوک را برای مداوا به اتاق ش بردند.

هیچول که از شدت ترس و نگرانی رنگ به رویش نمانده بود سراسیمه وارد اتاق شد اما شیوون و جی ار مجبور بودند بیرون اتاق منتظر بمانند.

داخل اتاق افراد زیادی حضور داشتند از جمله کیوهیون و اینیانگ و دکتر مخصوص شان یسونگ.

اما چشمان هیچول فقط لیتوک را می دید.

کسی که به پشتی تخت تکیه داده بود و رنگ پریده تر و ضعیف تر از هر زمانی به نظر میرسید.

بازوی چپش به سختی مجروح شده بود و یسونگ تلاش داشت تا جلوی خونریزی را بگیرد.

دیدن لیتوک در آن وضعیت باعث شد بغضش بشکند و اشک هایش گونه هایش را تر کنند.

با قدم های لرزان خودش را به تخت رساند و کنار تخت روی زمین زانو زد.

-لیتوک... چه بلایی سرت اومده؟!

بدون توجه به حضور دیگران با صدای بلند داشت هق هق میکرد.

لیتوک با صدایی که به زحمت از گلویش خارج میشد زمزمه کرد

-من خوبم... خواهش میکنم گریه نکن.

اما چیزی که او میگفت با چیزی که هیچول می دید زمین تا آسمان فرق داشت!

فرشته ی او به بدترین شکل ممکن زخمی شده بود و او نمیدانست باید چیکار کند.

بیشتر گریه کرد

-چرا سعی داری حتی تو این حال هم بهم دروغ بگی؟... خدای من... چه بلایی سرت آوردن؟!

قبل اینکه لیتوک قادر به جواب دادن باشد صدای سرد اینیانگ در اتاق پیچید

- کافیه!... پاشو خودتو جمع کن!... 

هیچول از روی زمین بلند شد و برگشت به اینیانگ نگریست که نگاهش پر از خشم بود.

اینیانگ با لحنی گزنده گفت-...اینجا همه نگران پرنس هستن... چرا سعی داری نشون بدی که تو بیشتر از همه نگرانشی؟... درحالیکه خوده تو مقصر به وجود اومدن این وضعیت هستی!

هیچول شوکه پلک زد.

حتی نمیدانست که اینیانگ از چه حرف میزند؟

زبانش بند آمده بود.

او مقصر زخمی شدن لیتوک بود ؟!

ولی او که کاری نکرده بود؟!

در این لحظه کیوهیون به اینیانگ توپید

-الان زمان این حرفا نیست اینیانگ!

اینیانگ گفت- اتفاقا الان بهترین زمانه!... 

دست هایش را به کمرش زد و نگاه طلبکارانه ای به هیچول انداخت که با چشمان متعجب و خیس از اشک ش شوکه به او مینگریست.

-... بعضی ها بلاخره باید از خواب خرگوشی بیرون بیان و بفهمن که باعث تموم این مشکلات هستن!

هیچول تلاش کرد تا چیزی بگوید اما دهانش مانند ماهی بیرون از آب باز و بسته شد بدون اینکه کلمه ای از آن خارج شود.

او که اشتباهی نکرده بود!

حاضر بود خودش بدترین صدمه ها و آسیب ها را ببیند ولی خاری در پای لیتوک فرو نرود.

صدای ضعیفی گفت- کافیه نونا... الان موقع ش نیست.

اما کلمات لیتوک فقط اینیانگ را آتشی تر کرد

-چرا اینقدر تلاش داری تا روی ضعف ش سرپوش بزاری ؟  ... اگر اون اینقدر ضعیف و بی عرضه نبود الان تو توی این وضعیت نبودی!

کلمات اینیانگ مانند تیر سوزانی در قلب هیچول فرو رفت!

پس موضوع از این قرار بود!

اینیانگ همچنان با بدجنسی ادامه می داد

-اگه هیچول به اندازه ی کافی قوی بود میتونست همه جا کنارت باشه و ازت محافظت کنه... ولی اون به قدری ضعیفه که تو تموم تلاش ت اینه که توی قصر نگهش داری که خدای نکرده مویی از سرش کم نشه...

-گفتم کافیه!

صدای فریاد لیتوک باعث شد که اینیانگ ساکت شود ولی او به هدفی که داشت رسیده بود.

هیچول با دلی شکسته آنجا ایستاده بود و بدون اینکه اختیاری روی اشک هایش داشته یاشد اشک هایش یکی پس از دیگری روی گونه هایش می ریخت.

صحنه ای که قلب لیتوک را به آتش میکشید.

با وجود درد و ضعف ش تلاش کرد تا بلند شود 

باید هیچول را آرام میکرد و میگفت که حرف های اینیانگ درست نیست.

-چولا...

اما دردی که در بازویش پیچید مانع شد و باعث شد ناله ای بکند

 یسونگ سریع کمکش کرد

-خواهش میکنم پرنس... شما بدجور زخمی شدید و الان فقط باید استراحت کنید.

همانطور که لیتوک دوباره روی تخت دراز میکشید رو به بقیه گفت- شماها هم بیرون منتظر بمونید... اون باید استراحت کنه.

اینیانگ فورا اعتراض کرد

-اما من خواهرشم!

یسونگ با اصرار گفت

-پرنسس خواهش میکنم !

رو به هیچول با لحن آرام تری گفت- شما هم همینطور... همه برید بیرون.

هیچول اشک هایش را با سرآستین ش پاک کرد

-اما من همسرشم..‌ اگه از خون من بنوشه شاید زودتر بهبود پیدا کنه.

اینیانگ با شنیدن این حرف زهرخندی کرد

-هه!

یسونگ با ملایمت گفت- میدونم نگران شی ولی سلاحی که پرنس رو زخمی کرده آلوده به یه نوع زهر بوده برای همینه که خونریزی ش بند نمیاد ... من باید اول اثر سم رو خنثی کنم بعد میتونه از خون تو بنوشه.

هیچول برخلاف میلش سرش را تکان داد و قبل رفتن برای آخرین بار نگاهی به فرشته اش انداخت که به نظر میرسید کاملا از هوش رفته است.

رنگ به صورت نداشت و نشان میداد که درد زیادی را تحمل میکند.

یسونگ گفت- خب دیگه برید بیرون!

همه بیرون رفتند و به شیوون و جی ار پیوستند که بیرون اتاق منتظر بودند.

شیوون با دیدن کیوهیون که صورتش زخم سطحی ای برداشته بود سریع سمتش رفت اورا در میان بازوان بزرگ و مردانه اش گرفت

-حالت خوبه؟... صدمه که ندیدی؟!

کیوهیون لبخند کم رنگی زد و گفت- نگران نباش من خوبم.

و در آغوش او آرام گرفت.

شیوون آهسته طوری که فقط کیوهیون قادر به شنیدنش بود گفت- چه اتفاقی افتاد؟

کیوهیون اخمی کرد

-افرادمون محل تقریبی یکی از مخفی گاه های مهاجمان رو پیدا کرده بودن... ولی وقتی به اونجا رسیدیم دیدیم مخفی گاهی در کار نیست تا به خودمون بیایم با بیست تن از اونا مواجه شدیم.... ولی اونا به هیچ وجه وحشی به نظر نمیرسیدند... برعکس سلاح های خیلی پیشرفته ای داشتند که بعدا فهمیدیم به زهر آلوده شده!... تعدادشون زیاد بود و فورا پرنس را محاصره کردن... با تموم تلاش مون اون زخمی شد..‌ تنها یه معجزه بود که تونستیم ازون مهلکه فرار کنیم!

شیوون با نگرانی پرسید- الان پرنس حالش چطوره؟

-یسونگ داره بهش رسیدگی میکنه.

هیچول مقابل در اتاق ایستاده بود و بی صدا اشک می ریخت.

از اینکه داشت این گونه ضعف نشان میداد از خودش متنفر بود اما اشک ریختن تنها چیزی که بود که در آن وضعیت آرامش میکرد.

به شدت نگران حال لیتوک بود و حرف های اینیانگ مثل تیرهای آتشینی قلبش را پاره پاره کرده بود.

اما انگار حرف های گزنده ی اینیانگ تمام نشده بود.

نگاهی از بالا به پایینی به پسرک لاغر اندامی انداخت که غرق در اشک هایش بود.

-نمیدونم چیکار کردی که برادرم اینطوری دلبسته ت شده طوری که متوجه ی بی استفاده بودنت نیست اما میخوام اینو بدونی و خوب تو گوشات فرو کنی!... تو اولین کسی نیستی که وارد زندگی لیتوک شدی و آخرین نفر هم نخوای بود!

این را گفت و با قدم های بلند و درحالیکه صدای پاشنه های خنجری کفش هایش در اطراف می پیچید از آنجا رفت.

و هیچول فقط میتوانست مثل یک احمق مات و مبهوت رفتن اورا تماشا کند.

او چه گفته بود ؟!

احساس میکرد پارچی از آب یخ رویش ریختند.

آن روز به اندازه ی کافی چیزهای ناراحت کننده شنیده بود و شنیدن این یکی کافی بود که به آسانی زانوانش شل شود!

خوشبختانه جی ار آنجا بود و سریع بازویش را گرفت

-حالت خوبه هیونگ؟

اما هیچول هیچی نمی شنید.

تنها کلمات آخر اینیانگ بود که بارها و بارها در گوشش تکرار میشد 

" تو اولین کسی نیستی که وارد زندگی لیتوک شدی و آخرین نفر هم نخوای بود! "



هیچول ساعت ها پشت در اتاق منتظر ماند.

تمام آنهایی که آنجا همراهش بودند به اجبار آنجا را ترک کرده بودند. 

کیوهیون نیاز داشت که استراحت کند و شیوون اورا به اتاق خواب شان برده بود.

جی ار نیز برخلاف میلش مجبور شده بود برای انجام وظایفش برود.

 هیچول به تنهایی آنجا ایستاده بود و با نگرانی انتظار میکشید.

بعد گذشت مدتی که برایش مانند عمری بود بلاخره در اتاق باز شد و یسونگ درحالیکه کیف مخصوص ش را به دست داشت ، بیرون آمد.

هیچول سریع پرسید- حال پرنس چطوره؟

دکتر جوان جواب داد- به هر زحمتی بود تونستم اثر سمی که تو خونش بود رو خنثی کنم... الان داره استراحت میکنه... چیزی که بیشتر از همه نیاز داره.

هیچول پرسید- میتونم پیشش باشم؟

دکتر جوان به صورت نگران خون آشام زیبا لبخندی زد

-معلومه... تو همسرش هستی و نزدیک ترین شخص بهش... بودن ت در کنارش به بهبودیش کمک میکنه... بعد اینکه بهوش اومد میتونه از خون ت تغذیه کنه.

هیچول با خوشحالی گفت- ممنونم!

و با عجله وارد اتاق شد.

لیتوک روی تخت دراز کشیده و چشمانش بسته و صورت رنگ پریده اش کاملا آرام به نظر میرسید.

بالاتنه اش بره.نه بود و بازویش با بانداژ سفید به دقت بسته شده بود‌.

هیچول جلو رفت و بعد اینکه کنارش دراز کشید دست هایش را دورش حلقه کرد.

دیدن عزیزترین کسش در این وضعیت قلبش را بدجور به درد می آورد.

مخصوصا که اورا مسبب این وضعیت میدانستند.

شاید اگر او قوی تر بود و میتوانست اعتماد لیتوک را جلب کند هرگز این اتفاق نمی افتاد.

بیشتر در آغوش فرشته فرو رفت و قبل از بستن چشمانش دو قطره اشک روی گونه هایش غلتید.



با احساس بو.سه ای لطیف اما گرم روی پیشانی اش آرام چشمانش را باز کرد.

لیتوک از خواب بیدار شده بود و با اینکه صورتش به شدت رنگ پریده بود اما نگاهش پر از گرما و محبت بود.

قبل اینکه بتواند چیزی بگوید انگشتان لیتوک گونه های لطیفش را ل.مس کردند.

-تو خواب گریه کردی؟

هیچول تلاش کرد تا کتمان کند اما دیر شده بود و لیتوک صورت خیسش را دیده بود. 

نگاه لیتوک حالا پر از درد و نگرانی بود

-به خاطر حرف های اینیانگ گریه کردی؟

هیچول بازم جوابی نداد و سکوت کرد.

لیتوک به آرامی گونه هایش را پاک کرد و روی گونه هایش بو.سید.

-از حرف های اینیانگ ناراحت نشو... اون عصبانی بود متوجه نبود که چی داره میگه.

هیچول میخواست باور کند که حق با اوست اما...

" عصبانی بود ولی داشت واقعیت رو میگفت! "

-می فهمم... خواهرت نگرانت بود‌.

لیتوک لبخند کمرنگی زد و خواهش کرد

-لطفا ازش متنفر نباش.

" من ازش متنفر نیستم این اینیانگه که از من متنفره! "

کوتاه جواب داد

-باشه.

-لطفا حرفایی که بهت زد رو فراموش کن... ممکنه؟ 

" چطوری میتونم فراموش کنم اونم وقتی داشت حقیقت رو میگفت ؟! "

به ناچار سری تکان داد.

لبخند درخشان لیتوک روی ل.بانش نقش بست.

-ممنونم چولا.

معلوم بود که او نمیدانست که در قلب و ذهن هیچول چه خبر است!

او که از طوفانی که اینیانگ با حرف هایش در وجودش به پا کرده بود چیزی نمیدانست!

آرزو میکرد که کاش آنقدر جرات داشت که بپرسد او واقعا شخص دومی بود که وارد زندگی اش شده بود؟!

وقتی لبان لیتوک روی لبانش قرار گرفت ناله ی خفیفی از دهانش بیرون آمد اما همچنان ذهنش پر از افکار ناراحت کننده بود و دردی به سنگینی یک کوه را روی قلبش احساس میکرد.

طوری که دلش میخواست از شدت درماندگی و غصه با صدای بلند فریاد بزند!

حق با اینیانگ بود.

او ضعیف بود!

آنقدر که حتی در خود توانی نمیدید تا حقیقت را از خود لیتوک بپرسد.

سعی کرد خودش را با این که الان چیزهایی مهم تری وجود داشت آرام کند.

مثل سلامتی لیتوک که از هرچیزی برایش مهم تر بود.

وقتی لبانشان از هم فاصله گرفت پرسید- یسونگ گفت حالا میتونی از خونم بنوشی... 

لیتوک حرف اورا قطع کرد 

-الان فقط میخوام بخوابم...

بازوهایش را دور هیچول حلقه کرد و زمزمه کنان گفت

-... میشه تا مدتی این طوری کنارم باشی ؟

هیچول با خودش تکرار کرد: کنارت؟!

معلوم بود که آنجا میتوانست کنارش باشد.

چون آنجا تخت راحت و امن شان بود!

جایی که لیتوک مطمئن بود همسر عزیز و البته ضعیفش را خطری تهدید نمیکند!

تنها جایی که کیم هیچول حق داشت کنار پرنس ش باشد!

با این حال در آغوش لیتوک آرام گرفت و مثل همیشه مطیعانه همان کاری را انجام داد که لیتوک از او خواسته بود.









نظرات 2 + ارسال نظر
نانا سه‌شنبه 3 اردیبهشت 1398 ساعت 23:31

بگردم برای لیتوکم
ینی قبلا لیتوک با کیا بوده؟؟
چقدر هم آغوشی هاشون رو دوست دارم

الیسا دوشنبه 2 اردیبهشت 1398 ساعت 22:25

چقدر منتظر این قسمت بودم

یعنی دلم میخواد کله اینیانگو بگیرم از بدنش جدا کنم :| به چه حقی چولامونو اذیت میکنه اونم با این حال و احوال

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد