Angelenos and Narcissus 26




های جیگرا


سوری که دیر شد


اخر شب Red and white رو میزارم

  


قسمت بیست و ششم:



پیرمرد نگاه نافذش را به هیچول دوخت 

-... حالا به من بگو شاهزاده که حکیم به اون دو پهلوان چی گفت و چطوری مشکل شون رو حل کرد ؟

(حتما متوجه شدید که از عمد از کلمه ی پهلوان استفاده میکنم)

تمام سالن در سکوت فرو رفته بود و همه ی حاضران هاج و واج به یکدیگر می نگریستند.

چنین معمایی کاملا بدون جواب به نظر میرسید و حتی باهوش ترین آنان نیز جوابی برای این سوال پیدا نمیکردند.

آخر چطور ممکن بود که راهی وجود داشته باشد که یکی از آن دو پهلوان برنده مسابقه باشد؟

لیتوک نگاه نگرانش را به هیچول دوخت که چینی به پیشانی اش افتاده بود و به نظر میرسید سخت مشغول فکر کردن است.

لیتوک هم مثل بقیه جواب این معما را نمیدانست.

گرچه اگر جواب را هم میدانست فرق نمیکرد.

این سوالی بود که تنها پرنس و ولیعهد یونان باید جواب میداد نه کس دیگری.

لیتوک به هیچول و هوش ش ایمان داشت اما معمایی که جمشید طرح کرده بود به قدری زیرکانه بود که امیدی چندانی نداشت تا هیچول جواب درست را پیدا کند.

جمشید درحالیکه نیشخندی بر ل.ب داشت گفت- من منتظر جواب شما به این معما هستم سرورم.

و خاضعانه تعظیم کرد.

-... لطفا اگه جوابی براش دارید بگید تا بشنویم.

هیچول لحظاتی ساکت ماند و بعد یکدفعه شروع به خندیدن کرد!

خنده های سرخوشانه و ملیح ش در تمام سالن پیچید و همه را متعجب ساخت.

از جمله پیرمرد مکار که اصلا انتظار چنین واکنشی را نداشت.

هیچول در میان خنده هایش گفت- پس معمایی که میخواستید از من بپرسید این بود؟!... اینکه بیش از اندازه ساده و آسونه!... حتی یه بچه هم میتونه جوابشو پیدا کنه!

و اینبار با صدای بلندتری شروع به خندیدن کرد!

و باعث شد فرستادگان و درباریان بیشتر از قبل حیرت کنند!

شاهزاده چه گفته بود؟

که این معمایی به این سختی برایش آسان بوده؟!

پس جوابش را پیدا کرده بود؟!

پیرمرد اولین کسی بود که خودش را جمع و جور کرد و پرسید- اگه معما تا این حد آسون بوده میتونم جواب شما رو بشنوم؟

هیچول با نیشی باز گفت- بله که میتونید ... حکیم به اون دونفر پیشنهاد داد که صورت هاشونو بپوشونن و اسب هاشون که رنگ های متمایزی از هم داشت رو باهم عوض کنن!... اینطوری هر پهلوان در واقع به جای دیگری مسابقه میداد و تلاش میکرد تا زودتر به خط پایان برسه ... و در پایان برنده ی مسابقه به راحتی مشخص شد!...

نگاه زیرکش را به پیرمرد دوخت

-... جواب معما همینه مگه نه؟

پیرمرد دهانش از شدت شگفتی و حیرت باز مانده بود و نمیدانست چه بگوید‌.

درست مانند تمام افراد حاضر در سالن که با دیدن هوش و زکاوت پرنس شان انگشت به دهان مانده بودند.

تنها لیتوک بود با خوشحالی و لبخند به ل.ب پرنسش را تماشا میکرد.

پیرمرد من من کنان گفت- ج جواب ش شما کاملا درسته!

هیچول گفت- پس الان دیگه حاضرید با ما قرارداد صلح ببندید... اینطور نیست؟

جمشید که دیگر بهانه ای نداشت سریع تعظیم کرد

-مایه ی افتخاره که با شاهزاده ی خردمندی مثل شما پیمان صلح ببندیم.

جمشید این را در حالی برزبان می آورد که قلبا از اینکه هیچول جواب معما را پیدا کرده بود خوشحال نبود اما چاره ای جز امضای قرارداد صلح نداشت.

 خیلی زود قرارداد صلحی بیست ساله بین دو کشور نوشته شد و با مهر سلطنتی یونان و ایران رسمیت پیدا کرد.

لیتوک در تمام مدت میتوانست نگاه تحسین برانگیز مقامات را روی هیچول ببیند و همچنین پچ پچ های آنان را می شنید که از هوش و زکاوت و شایستگی ولیعهد شان میگفتند و ستایشش میکردند.

و تمام این ها لبخند رضایتی را بر روی ل.بان لیتوک می نشاند و باعث میشد احساس غرور کند.

طوری که دلش میخواست همان جا بلند فریاد بزند و بگوید که این پرنس زیبا و باهوش و ذکاوت مال اوست!

هیچول در آن روز نه تنها بقیه بلکه اورا هم شگفتزده کرده بود.

مطالعات هیچول زودتر از آنچه که فکر میکرد رویش اثر گذاشت بود و تغییرش داده بود.

زمانی که بلاخره تمام کارها تمام شد هیچول به اتاقش برگشت تا بعد یک روز پرکار استراحت کند.

امل قبل اینکه بتواند قدم از قدم بردارد خودش را در آغوش لیتوک یافت!

لیتوک مجبور شده بود ساعت ها انتظار بکشد تا بلاخره تنها شود و اینطوری خوشحالی اش را نشان دهد.

هیچول با نیشی باز گفت- یکم آروم تر فرشته... اینطوری محکم فشارم بدی دردم میگیره!

اما کاملا مشخص بود که از اینکه آن گونه سخت در بین بازوان لیتوک فشرده میشد به شدت لذت میبرد.

لیتوک اندکی آغوشش را شل تر کرد تا بتواند به چشمان درشت هیچول که مثل دو ستاره می درخشید خیره شود

-تو امروز فوق العاده بودی!... همه رو شگفتزده کردی!

هیچول با غرور گفت- اینکه چیز تازه ای نیست... من همیشه مایه ی شگفتی همه میشم!

لیتوک گفت- میدونم عشقم ولی اینبار فرق میکرد... اینبار کسی به خاطر ظاهر تو تحسین ت نکرد..‌ بلکه این هوش و ذکاوت تو بود که باعث شد همه انگشت به دهان بمونن!

هیچول کمی خجالتزده شد

- گمون میکنم همینطور باشه که تو میگی!

و بعد با به خاطر اوردن نکته ای چشمانش برقی زد

-فکر کنم الان مپ به قولم عمل کردم نه؟... هرچی گفتی رو مطالعه کردم و امروز تموم اونچه که یاد گرفتم رو به کار بستم.

لیتوک تحسین ش کرد

- تو کارت عالی بود!

هیچول گفت- خب؟... پس زمانش نرسیده که توهم به قولت عمل کنی؟

لیتوک متعجب پلک زد

-کدوم قول؟

هیچول به شوخی اخمی کرد

-به این زودی یادت رفت؟!... تو قول دادی که اگه من درست مطالعه کنم اجازه دارم هرکاری بخوام بکنم.

نیشخند دیگری زد

-میدونی که منظورم چیه... نگو که قولت یادت رفته.

گونه های لیتوک ناخواسته رنگ گرفت

-ن نه... یادم نرفته.

هیچول گفت- پس امشب تو اتاقم منتظرتم!... میخوام حسابی سوپرایزت کنم!

و چشمان زیبایش به طرز زیبایی درخشید و قبل اینکه اورا ببو.سد با لحنی وسو.سه انگیز گفت

-خودتو برای داغ ترین شب زندگی ت آماده کن فرشته ی من!



نگاهش به کتابی که مقابلش بود دوخته شده بود اما به هیچ وجه نمیتوانست روی چیزی که می خواند تمرکز کند.

نگاهش روی کلمات حرکت میکرد ولی ذهنش تماما جای دیگری بود‌.

هیچول به او گفته بود که آنشب کاملا سوپرایزش خواهد کرد و از آنجا که هیچول را خوب شناخته بود میدانست که سنگ تمام خواهد گذاشت.

باورش برای خودش خجالت آور بود اما تنها فکر کردن به شبی که در انتظارش بود باعث میشد تغییراتی را زیر شکمش احساس کند.

و فقط با آمدن کیوهیون بود که از افکارش بیرون آمد.

کیوهیون با دیدن او گفت- فکر میکردم که اینجا باشی... 

لبخندی پهنی تحویل لیتوک داد 

-امروز شاهزاده فوق العاده عمل کردن... فکر میکنم اینو مدیون تو هستیم.

لیتوک سرش را به دو طرف تکان داد

-اینطور نیست... من کاری نکردم... شاهزاده ذاتا خیلی باهوشه.

کیوهیون گفت- من شاهزاده رو از بچگی میشناسم... آره اون شخص باهوشیه ولی به  مطالعه و امور مربوط به مملکت داری ذره ای علاقه نداشت.. تنها چیزی که براش مهم بود عیش و نوش و هوسش بود  ... ولی انگار داره به خاطر تو داره عوض میشه.

لیتوک لبخندی زد

-امیدوارم همین طور باشه که میگی.

کیوهیون گفت

-همینطور هم هست! قبل از امروز دربار دید چندان مثبتی به هیچول نداشتن و بیشتر مقامات از اینکه در آینده کشور به دست چنین کسی سپرده بشه ناراضی بودن و حتی بیم داشتن که بعد از دنیا رفتن فرمانروا کشور به وضع بدی دچار بشه چون کمتر کسی تو قصر از هوس.بازی هاش بی خبر بود... ولی امروز هیچول خودش رو با بستن قرارداد صلی به این بزرگی ثابت کرد!... و اینو مدیون تو هستیم!... چون اگه تو نبودی چنین صلحی هرگز برقرار نمیشد... امیدوارم منو بابت حرف های گذشته م ببخشی... حق با تو بود... هرکسی میتونه تغییر کنه و نباید فرصت تغییر کردن رو از کسی گرفت.

لیتوک گفت- تو فقط قصدت کمک کردن به من بود...میدونم که نمیخواستی بودن با هیچول بهم آسیب بزنه... خوشحالم که الان منو درک میکنی.

- هم درک ت میکنم و هم میخوام تا جایی که میتونی کنار هیچول بمونی و کمکش کنی... تو بهت نیاز داره تا راه درست رو پیدا کنه.

-معلومه که اینکارو میکنم... من هیچول رو دوستش دارم و هرکاری براش انجام میدم!

کیوهیون با رضایت سرش را تکان داد و توجه اش به کتابی که روی میز بود جلب شد

-پس کتابی که برای امروز انتخاب کردی اینه.

کتاب را برداشت و نگاهی بدان انداخت.

-کتاب جالبی به نظر میاد... همیشه بهترین ها رو انتخاب میکنی.

در حالیکه لیتوک حتی به اسم کتاب توجه نکرده بود!

چون تمام فکرش به طرز بی شرمانه ای پیش سوپرایزی بود که هیچول وعده اش را داده بود. 

خدایان را شکر کرد که کیو آنقدر غرق کتاب شده بود که متوجه ی سرخ شدن او نشد.

صورت کیوهیون را موقع مطالعه تماشا کرد.

پسر خوش قیافه و به ظاهر سرد و خشکی که زمانی خودش نیز عاشق کسی بود.

لیتوک میتوانست قسم بخورد که او هنوز هم شیوون را دوست دارد درست همان طور که مطمئن بود شیوون هم همان قدر که وانمود میکند از نامزد سابقش متنفر نیست.

آرزو میکرد که ای کاش آن دو نفر نیز میتوانستند باهم باشند.

پرسید

-کیوهیون ؟

کیوهیون همانطور که مشغول ور رفتن با کتاب های داخل قفسه بود بدون اینکه برگردد گفت- بله؟

لیتوک گفت

-من متوجه شدم که تو شخص مهربون و دلسوزی هستی هرچند تو ظاهر نشون ندی ...

کیوهیون متعجب سمت او برگشت و لیتوک ادامه داد

-...  تو حتی تمام تلاش تو برای حفاظت از من کردی و این نشون میده که چه قلب مهربونی داری...

لیتوک مطمئن نبود کار درستی میکند یا نه.

ولی این سوالی بود که روزها ذهنش را مشغول کرده بود.

-اما چرا حاضر نیستی تا به شیوون کمک کنی ؟

کیوهیون که اصلا انتظار شنیدن را نداشت پرسید- به شیوون کمک کنم؟!

لیتوک توضیح داد- من همه چیزو در مورد گذشته ی تو و شیوون میدونم... میدونم که همو دوست داشتید و قرار بوده با هم ازدواج کنید... شیوون معتقده که به پدرش تهمت زدن!... چرا کمک ش نمیکنی تا خودش و خانواده ش از این اتهام مبرا شه؟

کیوهیون حرف اورا قطع کرد

-من نمیدونم چطوری این چیزارو فهمیدی... ولی من به موقع ش تموم تلاش مو برای نجات شیوون کردم...

لحن صدایش دوباره سرد و بی احساس بود

-... این حکم سالها قبل توسط خوده فرمانروا صادر شده و کسی نمیتونه تغییرش بده...به علاوه...

پشتش را به پرنس رومی کرد و کتابی که در دست داشت را در قفسه جا داد

-... به علاوه حتی اگه من بتونم کاری برای شیوون انجام بدم... هیچ گاه رابطه مون مثل گذشته نخواهد شد... شیوون از من متنفره و هیچی نمیتونه اینو تغییر بده.

لیتوک گفت- اینطور نیست!... شیوون همچین آدمی نیست!... اون...

کیوهیون حرف اورا قطع کرد

-خواهش میکنم شاهزاده دیگه در این مورد حرف نزنید... من سعی دارم گذشته رو فراموش کنم... شیوونم همینو میخواد... پس بیاید این چند ساعت رو فقط در سکوت به مطالعه بپردازیم.

لیتوک وقتی دید که کیو علاقه ای به ادامه ی این بحث ندارد برخلاف میلش گفت- بسیار خوب.

واضح بود که اصرار بیشتر فایده ندارد.

کیوهیون از احساس شیوون کاملا ناامید بود و به همین دلیل نمیخواست تلاشی کند.



لیتوک آنشب زمانی که به سمت اتاق هیچول قدم برمیداشت نمیدانست که چه چیزی در اتاق انتظارش را میکشد.

هیچول به او قول داده بود تا حسابی سوپرایزش کند.

ولی لیتوک ایده ای برای آنچه که در اتاق خواب هیچول انتظارش را میکشید نداشت.

 زمانی که هیجانزده در اتاق را باز کرد برای لحظاتی نفس کشیدن از یادش رفت.

هیچول با دیدن واکنش او با لوندی مخصوص خودش گفت

-خوش اومدی فرشته ی من!





نظرات 3 + ارسال نظر
Nia جمعه 13 اردیبهشت 1398 ساعت 21:23

داستان های سامی خیلی قشنگن همیشه هم که تدی جای حساس تمومش میکنه دیر به دیرم اپدیت میکنه من که رسما سر هر فیکش کلی حرص میخورم که چرا زمان اینقدر دیر میگذره

نانا جمعه 13 اردیبهشت 1398 ساعت 18:40

واوووووو ولیعهدمون چه با کمالات تر شدهههههه
چی ممکنه لیتوک رو سورپرایز کنه؟؟
هیچول که همیشه زیباست
اممممم....کتاب؟؟؟ وسایل نجومی؟ یا .... وای دارم خل میشم
خیلی دلم برای نارسیس تنگ شده بود

الیسا جمعه 13 اردیبهشت 1398 ساعت 18:37

باز جای حساس تموم کرد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد