Loveless 1


سلام جیگرا


اینم قسمت اول فیکی که منتظرش بودید!


اونایی که هیچ کدوم از فیکای دیگه مو دنبال نمیکنن بهشون پیشنهاد میکنم که اینو حتما دنبال کنید چون داستان جالب و جذابی داره مخصوصا اگر ژانر اسمات و تاریخی دوست دارید.


اگه کسی هم هست که زیاد دل خوندن صحنه های خشن و اسمات دوست نداره بهتره لااقل چند قسمت اولو نخونه


بفرمایید برید پارت اولو بخونید نظرهم فراموش نشه




 

قسمت اول:



میخواست قوی و محکم باشد!

آنقدر که بتواند تکیه گاهی برای تنها عضو باقی مانده ی خانواده اش باشد.

اما غم بزرگی که روی قلبش سنگینی میکرد اجازه میداد که به آسانی جویبار اشک هایش روی گونه های لطیفش جاری شود.

او و برادرش به آن فضای تنگ و تاریک در میان بردگانی که منتظر آینده ی شوم شان بودند تعلق نداشتند.

تا همین چند روز قبل آنها مردمانی آزاد بودند و با غل و زنجیر بردگی میانه ای نداشتند.

اما یکباره تقدیر طوری رقم خورده بود که اکنون در گاری حمل بردگان در حال رفتن به سوی سرنوشت نامعلوم شان بودند. 

روی گاری کهنه با چادر ضخیمی بافته شده از پشم بز بسته شده بود تا بردگان دیدی نسبت به بیرون و جایی که برده میشدند نداشته باشند.

او تنها کسی در آن جمع بود که ممنون آن چادر بود چون باعث میشد برادر کوچیکترش اشک ها و ضعفش را نبیند.

در تاریکی نمیتوانست چهره هم قطاران نگون بختش را تشخیص دهد اما ترس آنها را به خوبی حس میکرد.

همه ی آنها میترسیدند.

از اربابی که ممکن بود آنها را بخرد.

زیرا هیچ ارباب مهربانی وجود نداشت و آنها چاره ای نداشتند جز اینکه تا آخر عمر در سختی و با بدبختی زندگی کنند.

دستی نرم و کوچکی روی دستش قرار گرفت و صدای ضعیفی با بغض نامش را زمزمه کردید

-هیچول...

دست برادرش را گرفت و فشرد و سعی کرد اینطوری اورا آرام کند درحالیکه خودش وضعیت بهتری از او نداشت.

دست ش را نوازش کرد تا به بفهماند که هنوز برادر بزرگترش را دارد.

-نترس تمین... من اینجام... کنارت.

صاحب این دستان کوچک تنها کسی بود که در این دنیا برایش مانده  و هرطور شده باید از او محافظت میکرد.

وقتی چرخ کهنه ی گاری از روی سنگی عبور کرد تمین بی اختیار جیغی زد و به بازوی او چسبید‌.

هیچول حتی در تاریکی نیز میتوانست صورت وحشتزده و رنگ پریده ی اورا ببیند.

 تنها کاری که میتوانست انجام دهد این بود که اورا در آغوش بکشد و در گوشش زمزمه کند که کنارش هست و از او مراقبت میکند.

نمیدانست چه مدت در راه بودند که گاری بلاخره از حرکت ایستاد.

با ایستادن گاری ترس و وحشت میان مسافران بخت برگشته اش دو چندان شد.

از بیرون گاری به وضوح صدای مردم کوچه و بازار شنیده میشد.

لحظاتی طول نکشید که گوشه ای از چادر کنار زده شد و نور خورشید با شدت به داخل تابید.

هیچول برای حفاظت از چشمانش دو دستش را حائل چشمانش کرد و ندید که کی دستی دور بازویش حلقه شد و اورا با خشونت بیرون کشید

-بیا پایین برده کوچولوی کثیف!

هیچول همانطور که از گاری پایین می آمد با خودش تکرار کرد

" برده؟!... کثیف؟!.. "

این اولین بار بود که کسی این گونه اورا خطاب میکرد.

تا چند روز قبل او یک فرد آزاد بود که کنار پدرش روی زمین شان کار میکرد تا برای زمستان شان آذوقه فراهم کنند.

او یک کشاورز سخت کوش بود نه یک برده ی کثیف!

کم کم چشمانش به نور عادت کرد و توانست آنها را باز نگه دارد و این گونه توانست مکانی که در آن بودند را ببینند‌.

آنها در یکی از بزرگترین بازارهایی که دیده بود قرار داشتند.

اورا همراه تمین و بقیه برده ها وادارشان کردند که از سکویی بالا بروند تا همه بتوانند آنها را ببینند.

خیلی زود کلی رهگذر و خریدار به دور آنها جمع شدند.

هیچول قبلا یک بار دیده بود که چگونه برده ها را به فروش میرسانند.

زمانی که همراه پدرش برای خرید به بازار شهر آمده بود دیده بود که چگونه برده ها ساعت ها زیر نور آفتاب روی سکو می ایستند تا خریداری برایشان پیدا شود.

خریدارانی که با آنها مانند یک حیوان رفتار میکردند.

دندان های سالم آنها را میشمردند و دستها و پاهایش را امتحان میکردند که قوی و سالم باشد.

هیچول در آن زمان هیچ گاه تصور نداشت که روزی خودش نیز به چنین سرنوشتی دچار شود.

تمین با وجود غل و زنجیرهای سنگینی که به دست ها و پاهایشان بسته بودند همچنان با دو دست به بازوی او چسبیده بود و بدن ظریفش از ترس می لرزید.

علاوه بر آن دو روی سکو پر از برده های مختلف بود از سیاه و سفید ، زن و مرد ، پیر و جوان و حتی خردسال.

 خریداران به سرعت مشغول ارزیابی برده ها شدند تا بلکه بتوانند برده ای که نیاز داشتند را پیدا و خریداری کنند.

مرد میانسال با موها و محاسن جوگندمی به سمت آن دو آمد تا از نزدیک نگاهی به آنها بیندازد.

تمین با دیدن صورت ترسناک و بی رحم مرد فورا پشت برادرش پنهان شد.

این اولین بار برخوردشان با ارباب و صاحب شان بود!

مرد با شلاقی که در دست داشت چانه ی هیچول را بالا گرفت تا بتواند چهره ی اورا بهتر ببیند.

چشمان درشت و چهره ی زیبا و منحصر به فرد هیچول اورا شگفتزده کرد.

به عمرش پسری را ندیده بود که اجزای صورتش اینقدر ظریف و دلبربا باشد.

شک نداشت که این پسر همان قدر که صورتش زیبا بود بدنی زیباتری نیز زیر لباس های کهنه اش داشت و حسابی میتوانست جیب های اورا پر پول کند.

و آن پسر کوچکتر هم وقتی بزرگتر میشد هم میتوانست به کارش بیاید.

مرد که کاملا آن دو را پسندیده بود نیشخندی زد و سریع به سراغ برده فروش رفت و به آن دو اشاره کرد.

هیچول فهمید که آن مرد آن دو را باهم انتخاب کرده است و خیالش راحت شد که حداقل باهم هستند.

هیچول در تمام مدت که آن دو سر قیمت شان چانه میزد آن دو را تماشا میکرد.

هنوز نمیدانست که چه سرنوشت شومی انتظار او و برادر را میکشید اما شکی نبود که از آن روز به بعد این مرد صاحب جان و بدن آنها بود!



بعد از اینکه به خانه ی ارباب جدیدشان برده شدند غل و زنجیرها را از دستها و پاهایشان باز کردند و آن دو را به اتاق کوچکی بردند.

در داخل اتاق کوچک تنها یک تخت کوچک با تشک سفت وجود داشت که حتی با هیکل نحیف و لاغرشان به زحمت کنارهم روی آن جا میشدند.

غلامان سیاه ارباب آنها را حمام کردند و تونیک های یک شکل سرخ رنگی به آنها داده شد که بپوشند.

سپس آنها را در اتاق تنها گذاشتند و رفتند.

دو برادر خسته روی تخت نشستن و تمین به شانه ی برادرش تکیه داد.

هیچول بو.سه ی به گونه ی برادرش زد ولی همچنان اجازه داد تا سکوت در اتاق برقرار باشد.

هردو برادر به یک چیز فکر میکردند و نگران آینده ای نامعلوم خود بودند.

هیچول هنوز نمیدانست که قرار است برای ارباب شان اما مطمئن بود که قرار نیست تا ابد روی آن تخت منتظر بمانند.

تا ساعت ها کسی به سراغ آنها نیامد و تنها هنگام غروب بود که غلام سیاه چرده ای برایشان شامی مختصر آورد.

مقداری نان و زیتون و کوزه ی آب شام آنها را تشکیل میداد.

با این حال هردو برادر به قدری گرسنه بودند که بی گله و شکایت شام ساده یشان را خوردند.

تازه اول شب بود و تمین از خستگی زیاد روی تخت خوابش برده بود اما هیچول نمیتوانست بخوابد.

داغ و غصه ی مرگ والدین ش و ترس و نگرانی بابت زندگی جدیدشان مانع از آن میشد که بتواند پلک روی هم بگذارد.

زندگی خوش و خرمی که روزهای قبل داشتند برایش مثل یک رویا بود‌.

زمانی که در مزرعه پدرش زیر نور خورشید در میان دریای طلایی رنگ گندمزار همراه تمین می دوید و می خندید و مادر شان در کلبه ی کوچک شان برایشان تدارک شام ساده ولی گرم و خوشمزه ای می دید.

تمام این ها به نظر میرسید متعلق به سال های خیلی دور بود.

او حتی نمیدانست که والدین ش برای چه کشته شده اند؟!

به چه دلیل مزرعه و روستای آنها آتش زده شد؟!

مگرچه گناهی کرده بودند که باید شاهد کشته شدن والدین و همسایگان شان میشدند؟!

این ها سوال هایی بود که مدام در ذهن هیچول تکرار میشد بدون اینکه جوابی برای آنها پیدا کند و گمان میکرد تا آخر عمرش هم نتواند!

خوشحال بود که تمین خواب بود و اشک های برادر بزرگترش را نمی دید.

باید در برابر او جایی که میتوانست قوی و محکم می ماند.

حال که والدین ش نبودند وظیفه ی او یود که از تنها برادرش حفاظت کند.

گونه های لطیف پسرک در خواب را نوازش کرد و با بغض زمزمه کرد

-تو نباید از چیزی بترسی داداش کوچولو... من ازت محافظت میکنم و نمیزارم اتفاقی برات بیفته.



تازه چشمان ش به خواب رفته بود که با صدای باز شدن در بیدار شد!

ارباب آنجا بود!

درحالیکه نگاه بی رحم ش با برقی شیطانی می درخشید!

هیچول همان لحظه بود که فهمید او نیتی شیطانی در سر دارد!

ارباب با خشونت گفت- پاشو دنبالم بیا!

هیچول میدانست که چاره ای جز اطاعت ندارد... او دیگر یک فرد آزاد نبود و باید بی چون و چرا به دستورات اربابش عمل میکرد.

از روی تخت بلند شد و نگاه کوتاهی به برادرش انداخت.

تمین دست هایش را زیر سرش گذاشته بود و درست مانند فرشته ای کوچک و معصوم خوابیده بود.

از اینکه تمین را تنها بگذارد میترسید.

او قسم خورده بود که برای لحظه ای از برادرش جدا نشود اگر در نبودش اتفاقی برای برادرش می افتاد باید چه میکرد؟

در این لحظه بود که با تشر ارباب جدیدش از جا پرید

-برده مگه کری؟... گفتم بیا اینجا!

هیچول من من کنان گفت- اما برادرم....

ارباب گفت- برادرت جایی نمیره تا تو برگردی... حالا دنبالم راه بیفت!

هیچول با این حرف تا حدودی خیالش از بابت برادرش راحت شد و بعد اینکه نگاه دیگری به او انداخت به طرف اربابش رفت.

ارباب بازویش را با خشونت کشید و گفت- تندتر راه بیا!... تا همین الانشم مشتری م بیش از حد منتظر مونده!

هیچول با تعجب پیش خودش گفت : مشتری ؟!

مگر قرار بود اورا بفروشند؟!

برای لحظه ای ترس برش داشت!

شکی نداشت که اگر او و تمین را از هم جدا میکردند دیگر هیچ وقت نمیتوانستند دوباره همدیگر را پیدا کنند!

اما با فشار دستان قوی اربابش روی بازوی نحیف ش فقط میتوانست مطیعانه دنبال او قدم بردارد.

از پله ها پایین رفتند و اینطوری به راهرویی رسیدند که به چندین اتاق راه داشت و با نور چند مشعل روشن شده بود.

ارباب اورا با خشونت سمت در یکی از اتاق ها کشید و گفت- خوب مراقب رفتارت باش!... و هرچی مشتری گفت اطاعت کن!... اگه بفهمم نافرمانی کردی سروکارت با شلاق منه!

هیچول آب دهانش را قورت داد و با ترس به شلاقی که از کمر ارباب آویزان بود نگاه کرد.

او گیج و ترسیده بود و حتی نمیدانست که ارباب از او میخواهد چه کاری انجام بدهد!

قبل اینکه قادر باشد سوالی بپرسد ارباب اورا داخل اتاق هل داد!

این اتاق خیلی بزرگتر و بهتر از اتاقی بود که به او و برادرش داده شده بود و به لطف مشعل های بیشتر روشن تر هم بود. 

تخت بزرگی آنجا بود که حتی پرده هم داشت و به شدت نرم و راحت به نظر میرسید.

روی تخت مردمیانسالی با سری تاس و شانه های پهن نشسته بود.

ریش و سبیل سیاه مرتب ش و شکم برآمده اش که از روی ردای گرانقیمت بیرون زده بود نشان میداد که از ثروتمندان و نجیب زادگان آتن است.

ارباب به او تعظیمی کرد و گفت- این برده ی جدید ماست قربان!... همین امروز خریده داری شده... 

چانه ی هیچول را گرفت و سرش را بالاتر آورد تا نجیب زاده بتواند صورت بی مثال اورا ببیند

-... می بینید چه صورت زیبایی داره؟... تازه کاملا دست نخورده هم هست!

ارباب با آب و تاب و زبان بازی مشغول تعریف کردن از برده ی جدیدش بود اما به نظرمیرسید که نجیب زاده علاقه ی چندانی به شنیدن حرف های او ندارد.

از جایش بلند شد و با قدم های سنگین سمت هیچول رفت و مقابل او ایستاد و نگاه سرد و بی رحم ش را به او دوخت.

نجیب زاده دقیقا یک سرو گردن از او بلندتر بود و بدنی بزرگ و عضلانی داشت.

هبچول زیر نگاه او سرش راپایین انداخت 

نجیب زاده با صدای گرفته ای گفت

-لاغره ولی خیلی زیباست!

و کیسه ای پول در دستان طمعکار ارباب گذاشت.

ارباب سریع تعظیم کرد و با خوشحالی گفت

-خیلی ممنونم قربان! 

نجیب زاده بدون اینکه نگاه حریصش را از هیچول بگیرد با دست به او اشاره کرد که زودتر بیرون برود.

ارباب تعظیم دیگری کرد و سریع از اتاق بیرون رفت و آن دو را تنها گذاشت.

نجیب زاده شروع به چرخیدن به دور او کرد.

درست مانند گرگی که بره ای جدا افتاده از گله گیر انداخته بود.

طعمه ای راهی بری فرار نداشت و کاملا در چنگش اسیر بود پس او هم عجله ای برای دریدنش نداشت!

هیچول نگاه حریصانه ی اورا میتوانست روی تمام بدنش احساس کند.

نجیب زاده به عمرش موجودی به این زیبایی ندیده بود.

هیچول به قدری زیبا و جذاب بود که تنها دیدنش اورا تحر.یک میکرد‌.

شانه های ظریف و دخترانه ، کمری باریک و باسنی گرد و اندکی برجسته ، گردن بلند و سفید مانند گردن قو ، موهای ابریشمی مشکی ، چشمان درشت و گیرا و لبانی سرخ و گوشتی که وسو.سه ی بو.سیدنش را به جان هر بیننده ای می انداخت.

دیدن لرزش آن بدن ظریف پوزخندی بر روی ل.بانش نشاند.

طعمه ی ضعیفش حتی نمیدانست که آنشب چه چیزی انتظارش را میکشد!

فکر اینکه این پسر زیبا و خواستنی هنوز با.کره و دست نخورده بود باعث میشد که لذت تصاحب او برایش دو چندان شود.

درحالیکه بیشتر از آن قادر به کنترل کردن خودش نبود بدن سبک هیچول را با یک حرکت بلند کرد و روی شانه ای پهنش انداخت.

هیچول شوکه جیغ زد اما با کوبیده شدنش روی تخت صدایش به سرعت خفه شد!

با ترس به آن مرد قوی هیکل نگریست که بدن بزرگ و سنگین ش را رویش انداخته بود و با نگاهی شیطانی و ه.یزش به او نگاه میکرد.

-پس داد زدن هم بلدی برده؟ 

نگاهش روی لبان قلوه ای هیچول قفل شد و خم شد تا ل.ب های اورا ببو.سد.

هیچول با پی بردن به نیت اوسرش را به یک طرف کج کرد.

نجیب زاده با خشم به او آنچنان سیلی محکمی زد که مزه ی خون خودش را در دهانش احساس کرد

حروم.زاده ی کوچولو چطور جرات میکنی؟

چانه ی اورا محکم گرفت در چشمان زیبا و ترسیده اش خیره شد

-باید بدونی من با هر.زه های گستاخ و نافرمان اصلا مهربون نیستم!... بخوای چموشی کنی منم بلدم رام ت کنم!

و چانه ی ظریف و سفید اورا بیشتر فشرد.

هیچول از درد نالید و اشک در چشمانش حلقه زد.

نجیب زاده دوباره به رویش خم شد و با خشونت تمام ل.بانش را بو.سید!

هیچول با احساس لبان خشن و دهان بدبوی او حالش بهم خورد.

آن بو.سه به قدری عمیق و خشن بود که به سرعت نفس کم آورد و احساس کرد که دارد از هوش میرود!

همه چیز برایش مانند کابوسی بود که آرزو میکرد که ای کاش زودتر از آن بیدار شود!

بعد دقایقی که برایش عمری بود مرد دست از لبانش برداشت و اورا نیمه جان رها کرد.

هیچول نجیب زاده را دید که بدون فوت دقت درحال بر.هنه کردنش بود.

حالا می فهمید که اربابش اورا برای چه کاری در نظر گرفته بود.

بی صدا اشک ریخت.

به خوبی میدانست که نخواهد توانست مانع کار او شود. 

مرد بی رحمانه مانند گرگی گرسنه به بدن سفید و کاملا بکر و دست نخورده اش حمله کرد و جای جای پوست خامه ای را لیسید و گزید.

هیچول تنها میتوانست اشک بریزد و ناله کند و اگر تلاشی برای مقاومت میکرد به شدت کتک میخورد.

دستان مرپ به قدری بزرگ و قوی بود که هیچول کمترین شانسی برای فرار از دست او نداشت.

کاملا اسیر دستانش بود و در زیر ل.مس های خشن و دردناکش فقط میتوانست از درد ناله کند و فریاد بکشد.

در یک آن اورا بلند کرد و روی شکم خواباند و باسن سفیدش را در مشت های بزرگش فشرد‌

-بدنت درست مثل پنبه می مونه!... تو یه پیشی کوچولوی سفید خواستنی هستی!

هیچول روی بالشت هق هق کرد

هیچ راه فراری نبود و میدانست که باید به خواسته ی او تن دهد.

ل.ب های خشن مرد و ریش هایش که در پوست لطیف بدنش فرو میرفتند احساس کرد و نالید

-خواهش میکنم... خواهش میکنم ولم کن.

مرد با بدجنسی گفت- من که هنوز کاری باهان انجام ندادم برده!

و بار دیگر اورا برگرداند.

لباس های خودش را درآورد و سی.نه ی پرمویش را به نمایش گذاشت و همینطور عضو بزرگ و ترسناکش را.

بدون لحظه ای درنگ ساق های باریک هیچول را دور کمرش انداختعضو بزرگ و سیاه ش به ورودی صورتی و تنگ و دست نخورده ی هیچول فشرد!

هیچول به قدری ترسیده بود که حتی نمیتوانست درست نفس بکشد!

مرد به ران های باریک و پنبه ای اش چنگ انداخت تا مانع دور شدنش بشود و بعد با کلی زور زدن هرطوری که بود عضوش را وارد سوراخ فوق العاده تنگ هیچول کرد.

هیچول فقط جیغ میزد و گریه میکرد.

دردی که تحمل میکرد قابل قیاس با هیچ چیزی نبود و مطمئن بود این درد اورا میکشد!

مرد بدون اینکه منتظر بماند تا هیچول به سایزش عادت کند حرکتش را شروع کرد و درد هیچول دو برابر شد.

نجیب زاده م.ست از آن سوراخ تنگ و گرم هرضربه اش را محکم تر از دیگری می کوبید وگریه ها و لابه های هیچول ذره ای برایش ارزش نداشت!

او فقط میخواست تا جایی که میتواند از این بدن زیبا لذت ببرد و کا.م ش را در عمیق ترین جای حفره اش بریزد

پاهای اورا بازهم بالاتر آورد تا بتواند عمیق تر به او ضربه بزند.

هیچول به قدری جیغ زده بود که دیگر صدایش در نمی آمد و پایین تنه اش را حس نمیکرد و تنها مانند عروسکی پارچه ای و بی جان با هر ضربه ی مرد روی تخت عقب و جلو میشد بدون اینکه ذره ای لذت ببرد.

مرد در حینی که ضربات آخرش را میزد دوباره اورا بو.سید و زبانش را داخل دهانش فرو کرد.

لحظاتی بعد به اوج رسید و کا.م را تا قطره ی آخر داخلش ریخت

هیچول نیمه جان مایع گرم اورا احساس کرد که شکمش را پر میکرد و باعث میشد بیشتر احساس کثیف بودن بکند و از خودش متنفر شود.

مرد حتی بعد به کا.م رسیدن به تلنبه زدنش ادامه داد و همچنان با خشونت ل.بانش را می م.کید و عملا دوبار درونش ارضا شد.

زمانی که بلاخره راضی شد از درون هیچول بیرون بکشد به قدری خسته شده بود که کنارش دراز کشید و فورا خوابش برد.

هیچول در گوشه ای از تخت مچاله شده بود و بی صدا اشک می ریخت درحالیکه پایین تنه و پاهایش را حس نمیکرد و نمیتوانست ذره ای حرکت کند.

دهانش بوی آن مرد را میداد و شکمش را از کا.م ش پر شده بود.

تا ساعت ها بیدار ماند و برای آنچه که سرش آمده بود گریست بدون آنکه بداند این تنها شروعی برای سرنوشت شومی ست که در انتظارش است.











نظرات 10 + ارسال نظر
=*tmtyg%m6;i شنبه 11 شهریور 1402 ساعت 13:05

gyui شنبه 11 شهریور 1402 ساعت 12:50

فاطی شنبه 2 اردیبهشت 1402 ساعت 14:47

عالی

On biol پنج‌شنبه 24 شهریور 1401 ساعت 02:40

هققق

A3MA پنج‌شنبه 30 خرداد 1398 ساعت 00:08

مثل همیشه عالیه سامی جون من تقریبا همه ی فیکاتو خوندم همشونم دوست داشتم مخصوصا کاراعیب سوجو رو.میدونم که این یکی هم مثل بقیه فوق العادس ولی کاشکی اینجا هم کیومین داشت
بی نهایت منتظر بخش های ایونهه میباشم

Bahaar دوشنبه 20 خرداد 1398 ساعت 06:59

سلام‌سامی جونم
این چه شروع دردناکی بود
قلبم از جا کنده شد ... کجایی فرشته باغیرتم؟... بیا نجات بده سیندرلاتو

Violet شنبه 4 خرداد 1398 ساعت 13:50

هیچول طفلک بیچاره

Z.S پنج‌شنبه 26 اردیبهشت 1398 ساعت 05:11

اوه مای گاد!
عجب شروع خفنی! چقدر سریع همه چی اتفاق افتاد!
ولی باید بگم از قلم و نحوه نگارش و توصیفت از محیط اونجا رو خوشم اومد. زیبا نوشتی. حس هیچول برای محافظت از بردار کوچولوش خیلی دلنشین بود.
ولی...
لیتوک کجایی؟ نمی بینی دارن با عشقت چی کار میکنن؟
لیتوک کجایی؟ دقیقا کجایی؟ کجایی بی هیچول، بی هیچول کجایی؟

الیسا سه‌شنبه 17 اردیبهشت 1398 ساعت 01:39

بمیرم برا چولام لیتوک کجایی

دلم میخواست میتونستم سرب داغ تو گلو اون عوضی بریزم و با سیخ داغ چشماشو در بیارم

امید است لیتوک جای من انجامش بده

عالی هیونگ منتظر ادامشم

نانا سه‌شنبه 17 اردیبهشت 1398 ساعت 01:09

دلم سوخت.... سیندرلای خوشگلم
لیتوکیییی کجاییییی
سامی... من خیلی نوشته هاتو دوست دارم. مطمءنا من بیشتر از تو حسودی میکنم.... .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد