Loveless 3


های جیگرا


براتون یه قسمت طولانی و هیجان انگیز آوردم!



اونایی که خیلی حساسن این قسمتو نخونن


 

 قسمت سوم:



آنشب یکی از شلوغ ترین شب های رو.سپی خانه بود.

شب جشن الهه ی آتنا ، الهه محافظ شهر بود و به همبن مناسبت ساکنان شهر به جشن و پلیکوبی مشغول بودند و به دستور فرمانروا نان و شرا.ب رایگان بین مردم پخش شده بود تا همه در چنین شبی شاد و خوشحال باشند. 

ثروتمندان نیز برای عیاشی و خوشگذرانی با جیب های پر پول به رو.سپی خانه آمده بودند.

هیچول روی تخت مشترک ش با تمین دراز کشیده بود و از شدت درد به خودش می پیچید.

در طی چند ساعت گذشته مجبور شده بود به دو نفر سرویس بدهند.

مشتری های م.ست ذرهای تلاش نکرده بودند تا با او ملایم تر باشند و با خشونت تمام چندین بار با بدنش ارضا شده بودند.

تمام بدنش پر از جای کبودی بود و لبان ش زخمی بودند.

به قدری درد داشت که حتی نمیتوانست پاهایش تکان دهد و با کوچکترین حرکتی پایین تنه اش تیر میکشید.

تمین کنارش نشسته بود و با دیدگانی پر از اشک سعی داشت از برادرش پرستاری کند.

با دستمال کهنه ای عرق و اشک های اورا پاک کرد

-برادر!

هیچول از بین دندان های بهم قفل شده اش به زحمت گفت- گریه نکن برادر کوچولو... من خوب میشم.

جمله ای که همیشه به تمین میگفت تا اورا نگران نکند. 

تمین هم این را میدانست و برای همین با شدت بیشتری گریست.

آرزو میکرد که ایکاش میتوانست کاری برای برادر بزرگترش انجام دهد ولی کاری از دست او ساخته نبود.



در این لحظه بود که ناگهان در اتاق باز شد و اربابشان درحالیکه مثل همیشه شلاقش به دستش بود در چهارچوب ایستاد

نگاه سرد و بی رحم ش روی هیچول قفل شد و گفت

-زودباش بلند شو بیا برده!... مشتری جدید داری!

هیچول وحشت کرد!

بدنش توان آن را نداشت که به شخص دیگری سرویس بدهد!

مطمئن بود که اگر آنشب دوباره با کسی بخوابد خواهد مرد!

 به زحمت به آرنج ش تکیه داد‌

-خواهش میکنم ارباب... من دیگه امشب نمیتونم....

کلمات ش در فریاد خشم آلود ارباب گم شد

-چطور جرات میکنی از دستورم سرپیچی کنی ؟...

هیچول نالید

-من دارم می میرم ارباب... خواهش میکنم!

 تمین هق هق کنان گفت- خواهش میکنم ارباب... برادرم اصلا حالش خوب نیست.

اما گوش ارباب به هیچ وجه بدهکار نبود.

-همین الان بلند میشی و دنبالم میای..‌ این مشتری فقط برای خوابیدن با تو اومدم نمیتونم کس دیگه ای رو به جای تو در اختیارس بزارم... مگه اینکه...

نگاه شیطانی اش به تمین دوخت که چشمان خیسش پر از خواهش و التماس بود.

-... مگه اینکه تمین رو بهش بدم!... اون کاملا شبیه توعه و ممکنه مشتری رو راضی کنه!

تمین وحشتزده به هیچول چسبید

هیچول رنگش پرید

-نه!... به برادرم کاری نداشته باشید اون هنوز بچه ست!

ارباب نیشخندی زد و با بی رحمی تمام گفت- پس بلندشو و مثل یه هر.زه ی خوب همراهم بیا!

هیچول میدانست که چاره ی دیگری ندارد اگر با ارباب نمیرفت شکی نبود که تمین را به جای او میبرند.

و هیچول حاضر بود بمیرد ولی زجری که او میکشید را تمین تجربه نکند.

-من میام...

به سختی بلند شد و روی پاهای لرزان ش ایستاد.

-... به برادرم کاری نداشته باشید.

تمین با گریه گفت

-برادر!

هیچول صورت اورا نوازش کرد و لبخند بی جانی زد

-من طوریم نمیشه... گریه نکن.

در این لحظه ارباب جلو آمد و بازوی اورا گرفت و کشید

-معطل نکن هر.زه!

و اورا کشان کشان با خودش بیرون برد.

هیچول با وجود دردش مجبور بود و پا به پای او راه برود.

با این وجود خوشحال بود که قرار نیست اتفاقی برای تمین بیفتد.

ارباب اورا به یکی از اتاق ها برد و آنجا رهایش کرد.

هیچول با شناختن مشتری اربابش ترس و وحشتش دو برابر شد.

او همان مردی بود که یک سال قبل برای اولین با او خوابیدن بود و بکار.تش را از او گرفته بود!

مشتری که بارها بارها و فقط به خاطر او به آن رو.سپی خانه می آمد و همیشه جیب های اربابش را با کیسه های زر پر میکرد.

هیچول از هیچ کدام از مشتری هایش به اندازه ی او متنفر نبود.

او علاوه بر این خیلی خشن بود به شدت هم بددهن بود و در طی این یک سال علاوه بر بدنش روح ش را نیز زجر و عذاب داده بود‌.

ارباب بعد اینکه اورا پیشکش مشتری ثروتمندش کرد تعظیم کنان اتاق را ترک کرد.

-دلم برای بدنت خیلی تنگ شده بود هرزه... تو چی دلتنگ من نبودی؟

 نجیب زاده به صورت رنگپریده ی او پوزخندی زد

-... اگه خودتم دلتنگم نباشی مطمئنم اون سوراخ تنگ و داغ ت دلتنگ من بوده مگه نه؟

و از روی تونیک نازک و سرخ هیچول پشتش را تا روی با.سن ش را ل‌مس کرد.

-چطوریه که هیچ وقت برام کهنه نمیشی؟... 

و از روی لباس هیچول دو انگشتش را میان دو لپ با.سنش فرو برد و سوراخش را ل.مس کرد

هیچول از شرم و خجالت سرخ شد.

دلش میخواست مشتش را در دهان او بکوبد طوری که نتواند هیچ گاه دوباره این گونه پوزخند بزند.

-هرزه کوچولوی خواستنی من ...همیشه برای کوبیدن تو این سوراخ ت اشتیاق خاصی دارم!...

دست از دستکاری کردن سوراخ هیچول برداشت

-...اصلا چرا ما هنوز اینجا ایستادیم؟

و بی اخطار موهای بلند هیچول را گرفت و سمت تخت برد‌

هیچول شوکه از درد جیغی کشید!

نجیب زاده اورا روی تخت انداخت و به سرعت رویش نشست.

لباسش را از تنش بیرون آورد و با هو.س شروع به بو.سیدنش کرد و با دستانش تمام بدن اورا لم.س کرد و نیشگون گرفت.

ل.مس های دستان بزرگ و دهان اپ که بوی مشر‌و.ب را میداد حال هیچول را میزد و آرزو میکرد که زودتر تمام شود.

نجیب زاده پاهای اورا که باز کرد متوجه کا.می شد که هنوز از سک.س قبلی اش باقی مانده بود‌.

و اورا خشمگین ساخت

سیلی محکمی به با.سن سفیدش زد طوری که رد دستان بزرگش روی آن ماند!

-هر.زه ی کثیف چطور جرات میکنی که با این بدن کثیف به من سرویس بدی؟ ... اشکالی ندارن الان بهت درسی میدم

هیچول فرصت آن را پیدا نکرده بود که حمام کند اما میتوانست که توضیح دادن این فایده ای ندارد.

به علاوه او ختی نای آن را نداشت که التماسش را کند!

فقط میخواست آن مرد زودتر کاری که میخواست را با او انجام دهد و رهایش کند.

نجیب زاده با خشونت پاهای بی جانش را از هم باز کرد و بدون آمادگی خودش را داخلش جا داد!

هیچول از درد فریاد زد و اشک هایش روی گونه هایش ریختند

اما نجیب زاده با بی رحمی تمام به کارش ادامه داد و محکم و محکم تر به او ضربه میزد.

بعد گذشت لحظاتی هیچول دیگر حسی نداشت.

حتی داشت هوشیاری اش را هم از دست میداد.

نجیب زاده با فشار داخل او آمد و بعد اینکه تمام کا.م ش را داخلش ریخت خودش را بیرون کشید

با لحن چندش آوری گفت- عجیبه که تو اینقدر شبیه زنای هر.زه هستی...فقط تصور اینکه از کا.م من باردار بشی باعث میشه مثل یه تیکه سنگ سخت بشم!

اما هیچول کاملا بیهوش شده بود و نمیتوانست جواب اورا بدهد.

نجیب زاده ی بی رحم به او سیلی ای زد

-بیدار شو برده!... الان وقت خوابیدن نیست!

ولی کارساز نبود.

چون نیرویی در بدن هیچول نمانده بود!

-لعنتی!

دوست نداشت که با فرد بیهوش انجامش دهد و از طرفی عضوش کاملا سخت شده اش اذیتش میکرد.

لباس هایش را کمی مرتب کرد و کلافه از اتاق بیرون رفت و یکی از خدمتکاران صدا زد.

مدتی طول نکشید که صاحب رو.سپی خانه با یک  پسر کم سن و سال با صورت زیبا و ل.بان گوشتی برگشت.

پسر به شدت گریه میکرد و بدنش از ترس می لرزید.

صاحب رو.سپی خانه با آب و تاب پسرک را معرفی کرد‌.

-این تمینه... برادر هیچول!... درست مثل هیچول زیباست!

چشمان حریص نجیب زاده با دیدن تمین برقی زدند

-خودم دارم می بینم!

ارباب گفت- تازه کاملا دست نخورده هم هست!... در نتیجه قیمت شم بیشتره!

نجیب زاده بدون هیچ حرفی کیسه ای پول در دستان او گذاشت

-زود برو بیرون!

پولی که پرداخت کرده بود خیلی بیشتر از آنی بود که صاحب برده ها انتظار داشت و او درحالیکه سر از پا نمیشناخت آن دو را تنها گذاشت.

بعد رفتن او نجیب زاده حتی یک لحظه را هم هدر نداد.

تمین را با یک دست بلند کرد و سمت تخت برد و فریادها و گربه های او را نادیده گرفت.

مانند گرگی گرسنه به تمین وحشتزده حمله برد و و تونیک ش را در تنش پاره کرد

و پاهای اورا گرفت و زیرش کشید.

تمین همچنان در تقلا بود تا خودش را آزاد کند و گریه میکرد و جیغ میکشید.

نجیب زاده با خشونت موهایش را گرفت و کشید

-اینقدر تقلا نکن هر.زه ... وگرنه کاری باهات میکنم که دیگه هیچ وقت نتونی فریاد بزنی!

تمین با التماس گفت- خواهش میکنم... خواهش میکنم ولم کن!

نجیب زاده با بی رحمی خندید

-ول ت میکنم ولی زمانی که سوراخ کوچولوتو با کا.مم پر کرده باشم!

و با خشونت تمام دستش را میان دو پای او کشید

تمین با تماسی که به عمرش تجربه اش نکرده بود جیغی زد 

-برادر کمکم کن!... هیچول نجاتم بده!

-برادرت فعلا خوابیده!... به نفع توام هست که بچه ی حرف گوش کنی باشی.

و برای بو.سیدن لبان با.کره ی او به رویش خم شد...


غرق رویایی عجیب بود که صدای وحشتزده و گریه عای دردناک کسی باعث شد که به هوش بیاید.

آن صدای تمین ش بود؟!

به زحمت چشمانش را باز کرد و با گیجی به اطرافش نگریست .

گوشه ای از تخت رها شده بود و پاهایش از خون و کا.م خیس بود.

با شنیدن صدای فریاد دردآلود تمین کاملا هوشیار شد و برگشت و با بدترین صحنه ی زندگی اش مواجه شد!

با دیدن بدن ضعیف تمین درحالیکه زیر بدن سنگین نجیب زاده تقلا میکرد حس کرد که دنیا روی سرش خراب شد!

آرزو کرد که این یک کابوس باشد!

اما دردی که با بهوش آمدنش دوباره تمام وجودش را فرا گرفته بود به گفت که این ها تماما حقیقت دارد!

تمین جیغ میزد و کمک میخواست و نجیب زاده در تلاش بود پاهای اورا باز کند و عضو تحر.یک شده اش در حفره ی دست نخورده اش فرو کند!

هیچول زمزمه کرد

-نه!... تمین نه!

ناگهان خون جلوی چشمانش را گرفت و خشم عمیق را در تمام وجودش احساس کرد!

خشمی که به او قدرت داد تا با وجود دردی که داشت بلند شود!

همیشه در کنار تخت مقداری طناب محکم وجود داشت برای آن دسته از مشتری هایی که دوست داشتند برده ها را به تخت ببندند.

هیچول آن را برداشت و سمت نجیب زاده حمله برد!

در آن لحظات فقط میخواست هرطور که شده برادرش را از دست او نجات دهد!

با خشم فریاد زد

-برادرمو ولش کن وحشی!

طناب را محکم دور گردن کلفت مرد حلقه و فشرد 

و با نفرت گفت

-... برادرمو ولش کن!... تمین منو ولش کن حیوون کثیف!

و با هربار فریاد زدنش حلقه ی طناب را محکم و محکم تر میکرد!

مرد تلاشش را کرد تا دستان هیچول را کنار بزند اما نتوانست.

گویا آنشب خود الهه ی آتنا به دستان ظریف هیچول قدرت داده بود تا بتواند انتقام ش را از کسی که بارها و بارها عذابش داده بود بگیرد!

بگیرد!

هیچول که خشم کورش کرده بود به فشار دادن گردن او ادامه داد تا اینکه مرد نفسش گرفت. 

با این حال هنوز هم هیچول حاضر به رها کردن او نبود

-بمیر آشغال!... بمیر حیوون عوضی!

تنها زمانی اورا رها کرد که دستان کوچک و لرزان تمین روی دستانش قرار گرفت

تمین هق هق کنان صدایش زد

-هیچول!

تازه آن زمان بود که هیچول به خودش آمد و فهمید چیکار کرده است!

نجیب زاده رها کرد و او بی جان روی تخت افتاد!

هیچول اول به او و بعد به دستان لرزان خودش نگاه کرد

-من... من چیکار کردم؟!

تمین با گریه گفت- تو اونو کشتی!... حالا چه بلایی سرمون میارن؟!

هیچول وارفت

-من نمیخواستم اینکارو کنم... من فقط میخواستم تو نجات بدم!

حالا خودش هم داشت گریه میکرد

رنگ به رویش نمانده بود و به سختی نفس میکشید.

حالا باید چیکار میکردند؟

-ما باید از اینجا بریم!

تمین شوکه پرسید- از اینجا بریم؟!

هیچول گفت- آره!... باید از اینجا فرار کنیم!

تمین وحشتزده گفت

-اما اگه بگیرن مون مارو میکشن!

هیچول گفت- اگه بمونیم سرنوشتی بدتر از مرگ در انتظار مونه!... من یه نجیب زاده رو کشتم!... منو به یه مرگ سخت و تدریجی محکوم میکنن!

دست تمین را گرفت و تلاش کردتا از روی تخت بلندش کند‌

-باید بریم!... همین الان!

تمین به قدری ترسیده بود که بدنش فلج شده بود 

با گریه گفت- ما کشته میشیم!... حتما مارو میگیرن و میکشن!

هیچول گفت- من چنین اجازه ای نمیدم!... من ازت محافظت میکنم!

تونیک اورا پیدا کرد و به او داد

-زودباش اینو بپوش... امشب رو.سپی خانه شلوغه اکه از در پشتی فرار کنیم کسی متوجه مون نمیشه!

درحالیکه تمین تونیک ش را می پوشید خودش هم لباس تنش کرد.

خونریزی داشت و به شدت کمرش درد میکرد اما اگر میخواست زنده بماند باید تحمل میکرد.

با عجله ران هایش را با روتختی ها پاک کرد و سپس دست تمین را گرفت‌

- بریم!

در شب های عادی امکان نداشت که بتوانند پایشان را از رو.سپی خانه بیرون بگذارند ولی در آنشب حتی نوچه های ارباب شان نیز گرم خوشگذرانی و میگساری بودند.

با این حال تمام حواسشان را جمع کردند تا موقع خروج جلب توجه نکنند.

زمانی که پایشان را از رو.سپی خانه بیرون گذاشتند توانستند نفس راحتی بکشند.

تمام شهر پر بود از صدای موسیقی و مردمی که پایکوبی میکردند.

هیچول دست برادرش را سفت تر گرفت و قاطی آنها شدند.

باورش سخت بود اما آنها توانسته بودند از از دست ارباب شان فرار کنند!

بدون جلب توجه در یک فرصت مناسب از آنها جدا شدند بی درنگ به خارج و سمت جنگل گریختند.

هیچول درد داشت اما شوق رهایی و آزادی دوباره به او آنچنان نیرویی بخشیده بود که بدون توجه به دردش پا به پای برادر کوچکترش حرکت کند.

آنها آنقدر در میان درختان جنگل جلو رفتند تا اینکه مطمئن شدند کسی قادر به پیدا کردن آنها نیست و سپس از شدت خستگی روی زمین وارفتند.

هیچول تن خسته و دردناکش را به تنه ی درختی تکیه داد و سر برادرش را روی پاهایش گرفت.

شب آرام و گرمی بود و جز صدای جغدی پیری در دور دستها و صدای وزش باد در میان شاخه های درختان صدایی به گوش نمیرسید.

این تمین بود که اول سکوت شکست

-حالا چه بلایی سرمون میاد؟

هیچول ج اب داد- نمیدونم ولی دیگه قرار نیست برده ی کسی باشیم... دیگه نمیزارم کسی باهامون مثل یه حیوون رفتار کنه.

تمین گفت- من میترسم هیچول..‌. ما دیگه خونه ای نداریم... پدر و مادرمونم دیگه پیش مون نیستن.

هیچول موهای نوازش کرد

-ما هنوز همو داریم برادر کوچولو... من ازت مراقبت میکنم... 

به ستاره هایی که از بین شاخ و برق درختان سوسو میزدند خیره شد

-... هرجایی که بریم و هرکاری که بکنیم دیگه وضع بدتر از اون چه  که به سرمون اومده نمیشه... والدین مون رو جلوی چشامون کشتن و خونه مونو آتیش زدن... خودمونو به بردگی گرفتند و یک سال تمام تو بردگی و بدبختی زندگی کردیم... من حتی یه نجیب زاده رو با دستای خودم کشتم!... برای همین دیگه از هیچی نمیترسم... توهم نباید بترسی!...

دستش را بلند کرد و ستاره ی پرنوری را در مشت سفیدش گرفت

-بهت قول میدم برادر ... قول میدم اونقدر قوی بشم که دیگه نزارم کسی بهمون زور بگه!





نظرات 2 + ارسال نظر
نانا یکشنبه 22 اردیبهشت 1398 ساعت 02:25

دردی که نکشدت، قطعا قوی ترت میکنه

الیسا یکشنبه 22 اردیبهشت 1398 ساعت 00:50

فاینالی
واقعا خوشحالم که اون پیرمرد اشغال رو کشت

بی صبرانه منتظر ادامه به خصوص ورود فرشته قشنگمونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد