Loveless 4



سلام جیگرا


این شما و این هم قسمت چهارم


فقط قبل خوندنش یه توضیح کوچولو بدم 


سه قسمت قبل یه جوریی مقدمه ی این داستان بودن و  داستان اصلی از این قسمت شروع میشه


تو این قسمت نجیب زاده ی نازپرورده مون بلاخره وارد داستان میشه

 

 قسمت چهارم:



ان روز یک روز ارام و زیبای بهاری بود...یکی از ان روزهای دوستداشتنی و دلپذیر که عطرها گل های بهاری انسان را م.ست میکرد...یکی از ان روزهایی که هر فردی فکر میکرد خوشبخت ترین فرد روی زمین است!

ان روز لیتوک تنها فرزند پارکیوس –تاجر و نجیب زاده ی بزرگ و عضو رسمی سنا- هم چنین احساسی داشت...به قدری خوشحال بود و احساس سرزندگی میکرد که میتوانست حس سبکی یک پر را احساس کند!...حتی احساس میکرد از یک پر هم سبک تر است انگار میتوانست همان لحظه در اسمان به پرواز دراید!

بعد تحمل ان همه سختی...بعد از ان همه مخالفتهای پدرش بالاخره داشت به ارزویش میرسید...بالاخره میتوانست بقیه ی عمرش را با کسی که دوستش شریک شود.

فردا به بزرگترین آرزوی زندگی اش میرسید و این باعث میشد که احساس سبک بالی و خوشحالی کند.

دوسال تمام جنگیده بود و با وجود تمام سخت گیری های پدرش سرحرفش مانده بود...دیگر از ملاقات های پنهانی خبری نبود...فردا او رسما همسر چوی شیوون خوشقیافه ترین و خوش هیکل ترین پسر آتن میشد...کسی که دیوانه وار عاشقش بود و لیتوک هم همان قدر دوستش داشت.

بعد اینکه با کمک خدمتکاران شخصی اش لباس هایش را پوشید به حیاط بزرگ عمارت پدرش رفت...امروز اخرین روزی بود که در خانه ی پدری اش بود...فردا بعد ازدواج با شیوون به ویلای شخصی و بزرگ خودش میرفت.

مدتی نگذشته بود که صدای قدم هایی پشت سرش شنید و به دنبال ان صدای مردانه ای گفت-توکی...روزت بخیر!

لیتوک با شنیدن صدای آشنای پسرعمویش برگشت و لبخندزنان گفت-کیو بالاخره اومدی؟

کیوهیون خندید

-از وجناتت پیداست که خیلی خوشحال و قبراقی!

لیتوک-معلومه که هستم!... فردا بالاخره من و شیوون مال هم میشیم...هرکی ندونه تو که میدونی که چقدر سختی کشیدیم تا پدر این اجازه رو بهمون داد.

کیوهیون-راستشو بخوای من هنوزم نمیتونم باور کنم که عمو موافقت کرده...اونطوری که اون میگفت نه من فکر میکردم حتی اگه خود زئوس هم از المپ به اینجا بیاد راضی به این وصلت نمیشه.

لیتوک-اما دیدی که راضی شد...چون نمیتونست ناراحتی منو ببینه...در کنار این فهمید که شیوون چقدر برازنده ست و تنها کسیه که میتونه منو خوشبخت کنه.

کیوهیون چرخشی به چشمانش داد

-طبق معمول دنبال فرصتی تا از شیوون جونت تعریف کنی!

لیتوک-واسه اینکه تعریفی هم هست!

کیوهیون خندید

-خدا شانس بده.

همانطور که در میان گل های قدم میزدند لیتوک پرسید-از ریووک چه خبر؟...به عمو گفتی؟

کیوهیون گفت-فقط یه درصد فکر کن که بهش بگم!...فکر کنم سرمو ببره بزاره رو تنم!

لیتوک-اوه اینطوری نگو کیو...منم فکر میکردم پدر هیچ وقت راضی نمیشه اما دیدی که شد.

کیوهیون-قضیه ی من و ریووک زمین تا با تو و شیوون فرق میکنه...شما هردوتون نجیب زاده اید...درسته که خانواده ی شیوون تازه ورشکست شدند ولی هنوزم ارج و منزلت بزرگی بین خونواده های اتن دارن ولی ریووک از طبقه ی متوسطه.

لیتوک اهی کشید

-درستشو بگم حتی منم درک نمیکنم که چرا از بین این همه ادم تو باید از پسر اشپز دربار خوشت بیاد...

با دیدن چشم غره ی کیوهیون سریع اضافه کرد

-... خواهش میکنم اونطوری بهم نگاه نکن...من منکر ظاهر دوستداشتنی و ملوس ریووک نیستم ولی خب بیا واقع بین باش...تو یه نجیب زاده ای!...نباید بزاری خونت با افراد پایین تر از خودت مخلوط شه.

کیوهیون-توهم که حرف های پدرامونو تکرار میکنی.

لیتوک پافشاری کرد

-تکرار میکنم چون اونا درست میگن!...به نظر منم بی خیال ریووک شو...برو دنبال یکی بگرد که هم شان و منزلتت باشه...تو فامیل این همه دختر و پسر مناسب تو وجود داره.

کیوهیون محکم گفت-ولی من فقط ریووک رو میخوام...خودت عاشق شیوونی باید بفهمی حس و حال من چیه.

لیتوک-من و شیوون از یه جایگاه اجتماعی هستیم ولی تو و ریووک....

کیوهیون-بس کن خواهش میکنم...لااقل نمیخوام از زبون تو این حرفها رو بشنوم...اونا هم ادمن درست مثل ما.

لیتوک-من کی گفتم ریووک ادم نیست؟...اون یه ادم ازاد و یه شهروند اتنی ه و ارج و منزلت خودشو داره ولی نه در حد ما...کیو عاقل تر از این حرفها باش.

کیوهیون برای تمام شدن بحث گفت-خیلی خب قبول... حق باتوئه ولی من عمرا بتونم از ریووک بگذرم...حتی شده پدر طردم کنه ازش دست نمیکشم.

لیتوک با ناراحتی گفت-درکت میکنم...به هرحال امیدوارم بهش برسی.

کیوهیون-ممنونم...راستی به نظرم گفته بودی کار مهمی داری.

لیتوک با شنیدن این حرف گل از گلش شکفت مقابل کیوهیون ایستاد و هردو دست اورا گرفت

-اره ازت میخوام یه کاری واسم انجام بدی!

کیوهیون که بابت رفتار دوستش جاخورده بود پرسید-چه کاری؟

لیتوک-ارابه تو همراهت اوردی مگه نه؟

کیوهیون-اره چطور مگه؟

لیتوک-راستش دیروز خدمتکار شیوون اینجا بود...یه پیغام واسم اورده بود...میخواد امروز منو ببینه.

کیوهیون-خب؟

لیتوک-میدونی که پدر منو منع کرده که تا قبل روز ازدواج مون شیوون رو ببینم گرچه این رفتارش مسخره ست من که دختر نیستم که بخواد ازین قانون ها بزاره...در واقع این قانون رو برام وضع کرده تا برای اخرین بار من و شیوون رو عذاب بده.

کیوهیون-این طور نیست توکی.

لیتوک اخم کرد

-چرا همینطوره!

کیوهیون-خب حالا چه کمکی از دست من برمیاد؟

لیتوک هردو دست اورا فشرد و درحالیکه چشمانش می درخشید گفت

-خب من فکر کردم شاید تو بتونی کمکم کنی که به دیدن شیوون برم...اگه تنهایی برم پدر مشکوک میشه و ممکنه کسی رو بفرسته دنبالم تا جاسوسی مو کنه...بعید میدونم اگه منو با شیوون ببینه بی تفاوت بمونه...کمترین کاری که کنه اینه که تاریخ ازدواج مونو میندازه عقب.

کیوهیون بی حوصله گفت-فقط رک بگو چی ازم میخوای.

لیتوک ضربه ی اهسته ای به سر او زد

-یعنی هنوز نفهمیدی؟...واقعا که...خیلی ساده ست... ازت میخوام باهام بیای بیرون و تا سالن تئاتر همراهیم کنی...اینطوری اگه پدرم جاسوس هم بفرسته عقب مون فکر میکنه دوتایی رفتیم تئاتر ببینیم و به هیچ وجه مشکوک نمیشه.

کیوهیون فوتی کرد

-خدای من تو اخرش منو یپش عمو خراب میکنی...واقعا اینقدر سخته که یه روز دیگه ازش دور باشی؟

لیتوک-حالا یه بار ازت یه کاری خواستم...

ل.ب هایش را جمع کرد

-...من چیکار کنم که مثل تو خوش شانس نیستم که تو دربار پست گرفته باشم و هرروز دور از چشم همه برم و اشپز کوچولومو تو اشپزخونه ش دید بزنم.

کیوهیون متعجب پلک زد

-الان داری تهدید میکنی؟

لیتوک با مظلوم نمایی گفت-یه فرشته تهدید کردن بلد نیست!

کیوهیون- دارم می بینم!...تو یه گرگی تو لباس بره!...دلم واسه شیوون بدبخت میسوزه.

لیتوک-اون باید از خداشم باشه که فرشته ی خوشگلی مثل من نسیبش شده.

کیوهیون-پسرعمو وقت کردی یکم از خودت تعریف کن حیف نیست این همه کمالات و جمالات؟

لیتوک-هی جای این حرفها برو ارابه تو بیار...دیر برسم و شیوون رفته باشه من میدونم و تو!

و انگشتش را با حالت تهدیدآمیز سمت کیوهیون گرفت.

کیوهیون زیر ل.ب گفت-حیف که یه سال ازم بزرگتری.

و غرغرکنان خواست سراغ ارابه اش برود که لیتوک گفت-نه صبر کن!

 کیوهیون برگشت 

-باز چی شده؟

لیتوک-اینقدر حرف زدی که یادم رفت...سرووضع مو ببین...به نظرت خوبم؟

کیوهیون سرتاپای پسرعمویش را برانداز کرد...کسی که تونیک ابریشمی ابی روشن تا روی زانو پوشیده بود و صندل های طلایی به پا داشت و کمربندی زمرد نشان به کمرش بسته بود...موهای قهوه ای روشنش را حالت داده بود و گوشواره های سوزنی کوچکی از طلا به گوش داشت.

کیوهیون اعتراف کرد

-مثل یه فرشته ی واقعی خوشگل شدی...امیدوارم تو گلوی شیوون گیر کنی!!!

لیتوک خندید

-اگه مطمئن نبودم عاشق ریووکی فکر میکردم داری به شیوون حسادت میکنی.

کیوهیون یک دستش را دور شانه های لاغر لیتوک حلقه کرد و گفت

- مگه بهت نگفته بودم عشقم؟

لیتوک-چی رو؟

کیویون-اینکه میخواستم ازت خواستگاری کنم؟...حیف که شیوون نامرد زودتر از من دست به کار شد!

لیتوک اخمی کرد و اورا عقب هل داد

-هی شوخی بسه...منو برسون به سالن تئاتر.

کیوهیون به شوخی تعظیم کرد

-به روی چشم فرشته ی من... از اینکه اینقدر معطل شدید بنده ی حقیر رو عفو کنید.

لیتوک نتوانست جلوی خندیدنش را بگیرد

-دیوونه!



در طول مسیر لیتوک مدام از شیوون و ارزوهایی که برای اینده یشان داشت برای کیوهیون میگفت و کیوهیون که کامال حوصله اش سررفته بود در تایید حرفهای او فقط سرش را تکان میداد!

در این لحظه کیوهیون در گوشه ای از خیابان متوجه مردی شد که داشت تا حد مرگ برده اش را شلاق میزد.

لیتوک-...به نظر من ما خوشبخت ترین زوج اتن میشیم...تو اینطور فکر نمیکنی کیو؟...هی حواست کجاست؟ با توام!

اما کیوهیون تمام حواسش به ان برده ی بیچاره بود که روی زمین افتاده بود و صورتش را با دستهایش پوشانده بود که الاقل صورتش از ضربات بی رحمانه ی شلاق صاحبش در امان باشد.

هرکاری کرد نتوانست به ان صحنه بی تفاوت بماند و ارابه را نگه داشت

لیتوک اعتراض کرد

-هی چرا واستادی؟

اما کیوهیون بدون اینکه جواب اورا بدهد سریع از ارابه پیاده شد و سمت ان مرد و برده اش دوید.

لیتوک وقتی کیوهیون را دید که با ان مرد حرف میزد متوجه شد که موضوع از چه قرار است.

اهی کشید و با تاسف گفت-باز مهربونیش گل کرد.

لیتوک از دور دید که چطور کیوهیون ان مرد راضی کرد که از تنبیه کردن برده اش دست بردارد و همینطور کمی پول به ان مرد داد تا راضی اش کند با برده اش مهربان تر باشد.

زمانی که کیوهیون برگشت لیتوک غرغر کرد

-تو کی میخوای دست ازین کارات برداری؟

کیوهیون خودش را به ان راه زد

-کدوم کارا؟

لیتوک-همین دلسوزیت نسبت به برده ها ...

کیوهیون چیزی نگفت و ارابه را به راه انداخت

لیتوک ادامه داد

-...اونا لیاقت این همه خوبی و توجه ی تورو ندارن...اونا فقط برده ان...تو نباید پول و وقتتو واسه این چیزا تلف کنی.

کیوهیون گفت-ولی من اینطور فکر نمیکنم...اونا هم مثل ما ادم ان...درست نیست با اونا مثل حیوون ها رفتار کنیم.

لیتوک-اوه زئوس بزرگ...حرف کردن با تو فایده ای نداره...گوشت بدهکار نیست.

کیوهیون رک گفت-تو که اینو میدونی پس دیگه ادامه ش نده.

لیتوک-باشه...فقط منو برسون به سالن تئاتر.



وقتی به سالن تئاتر رسیدند کیوهیون ارابه را نگه داشت -خب رسیدیم.

لیتوک که دل تو دلش نبود تا زودتر شیوون را ببیند از ارابه پایین پرید.

کیوهیون اورا دست انداخت

-هی اروم تر!...اسبه رم کرد!

لیتوک به او چشم غره ی ترسناکی رفت ولی چیزی نگفت.

کیوهیون پوزخندی زد و دنبالش رفت.

-اروم تر راه برو بهت برسم...هی باتوام!...چشم بابام روشن...کار جدید هم پیدا کردم...روزها عشاق رو بهم مرسونم و شبها جانی ها و مجرما رو دستگیر میکنم ...واقعا دستخوش دارم!

لیتوک-میشه یه لحظه حرف نزنی؟

کیوهیون-بهم بگو داری کجا میری تا ساکت شم.

لیتوک جواب داد-شیوون تو پیغامش گفته بود که یکی از اتاق های تئاتر رو کرایه کرده تا اونجا راحت همو ببینیم...ولی نمیدونم کدومه.

کیوهیون-فکر نکنم دیگه نیاز باشه اتاقه رو پیدا کنیم.

و با دست به مرد قدبلند و فوق العاده خوش هیکلی که کمی دورتر از انها ایستاده بود اشاره کرد. 

لیتوک با دیدن شیوون بی درنگ سمت او دوید و بعد اینکه به او رسید در اغوشش فرو رفت.

با خوشحالی گفت-شیوون!

شیوون لبخندی زد و بازوهای قوی مردانه اش را دور نامزدش حلقه کرد 

-فرشته ی من حالت خوبه؟

لیتوک سرش را بالا اورد و لبخند زد

-از این بهتر نمیتونم باشم...خیلی خوشحالم می بینمت...خیلی دلم برات تنگ شده بود. شیوون گونه ی اورا نوازش کرد 

-عزیزم منم خیلی دلتنگت بودم.

در این لحظه کیوهیون به انها رسید

-واقعا؟...حالا که خوبه که فقط سه روزه که همو ندیدید!

لیتوک همانطور که هنوز دراغوش شیوون بو برگشت و به او اخم کرد 

-ازت انتظار ندارم درک مون کنی.

کیوهیون پوزخندی زد و دستهایش را به نشانه ی تسلیم بالا برد.

شیوون لیتوک دوباره سمت خودش برگرداند

-بی خیال عزیزم...لحظه ی شیرین دیدارمون رو با این چیزا تلخ نکن...بزار ازین لحظات کوتاه لذت ببریم.

لیتوک لبخندزنان سرش را تکان داد و شیوون دست اورا گرفت

-بریم اتاق.

و به کیوهیون نگاه معناداری انداخت.

کیوهیون متوجه شد و گفت-راحت باشید...من در اصل هم برای نگهبانی اومدم

لیتوک گفت-تو بهترین پسرعموی دنیایی!

کیوهیون-نمیخواد بگی..خودم میدونم پشت گوش هام مخملیه.

لیتوک خندید و از دور برایش بو.سه ای فرستاد و کیوهیون هم در جواب برایش دستی تکان داد.

داخل اتاق که شدند دوباره دستهایشان دور بدن یکدیگر حلقه شد...شیوون همانطور که یک دستش دور کمر لیتوک بود دست دیگرش را بالا اورد و درحالیکه با مهر به او مینگریست ل.ب هایش را ل.مس کرد.

-رنگ ل.ب هات داره دیوونه م میکنه.

لیتوک که برای بو.سه های شیوون بی تاب بود به خودش لرزید

-شیوون...

ل.ب های شیوون به سرعت روی ل.ب هایش نشستند و لیتوک به زودی زبان بی قرار شیوون را داخل دهانش احساس کرد.

ناله ای کرد و دستهایش را محکم تر دور گردن شیوون حلقه کرد...زبان شیوون تمام فضای دهانش را می کاوید و همزمان میتوانست نوازش ملایم دستهای اورا روی کمر و پشتش احساس کند.

شیوون بدن لیتوک را کاملا به خودش چسباند و شروع به مک.یدن و کشیدن ل.ب های او کرد و لیتوک ناله ی دیگری کرد.

شیون لحظاتی بعد ل.ب های لیتوک را رها کرد و سرش را در گردنش فرو برد...گردن سفید اورا مک زد و لیسید و گاز گرفت اما مراقب بود که ردی برجای نگذارد.

همزمان هردو بالارفتن دمای بدنشان را احساس میکردند و شیوون که بی تاب تر شده بود زانوایش را بالا اورد و میان دو پای او فشرد...لیتوک نالید و اسم شیوون را نجوا کرد.

دستهای شیوون همچنان مشغول بودند و تمام بدن لیتوک را از روی تونیک لطیفش ل.مس میکردند...یقه تونیکش را پایین کشیده بود و ل.ب هایش مشغول کار کردن روی سی.نه و ترقوه ی لیتوک بودند.

لیتوک با فشار زانوی شیوون بیشتر ناله کرد و به شانه های او چنگ انداخت... هردوی آنها داشتند به طور کامل اختیارشان را از دست میدادند.

دستهای شیوون به کمربند لیتوک بند شدند و شروع به باز کردنش کردند...لیتوک که غرق لذت بود یک ان به خودش امد و جلوی دستهای شیوون را گرفت.

نفس نفس زنان گفت-نه!

دستهای شیوون روی کمربندش خشک شدند

-نه؟!

لیتوک اب دهانش را قورت داد

-الان نه شیوون...فردا میتونیم انجامش بدیم.

شیوون-ولی من...

لیتوک دلیل اورد

-این درست نیست قبل ازدواج انجامش بدیم.

شیوون سعی کرد نخندد

-دست بردار تو که دختر نیستی.

لیتوک با سماجت گفت-چه ربطی داره؟...من دوست ندارم قبل رسمی شدن رابطه مون انجامش بدم.

شیوون به ناچار تسلیم شد

-باشه...

دستهایش را عقب کشید

-...اگه تو نخوای من هیچ وقت مجبورت نمیکنم.

لیتوک-ممنونم...ممنونم که درکم میکنی.

شیوون لبخندی زد و بو.سه ی کوتاهی روی ل.ب هایش گذاشت...پیشانی اش را به پیشانی او چسابند و درحالیکه دوباره دستهایش را دورش حلقه میکرد گفت-راستش منم ترجیح میدم اولین بار اینو یه جای بهتری انجامش بدم...یه تخت که با گلبرگهای سفید پوشیده شده باشد.

لیتوک از تصورش سرخ شد و زمزمه کرد

-شیوون...

شیوون-جانم؟

لیتوک-دوستت دارم...خیلی دوستت دارم.

شیوون بو.سه ای روی پیشانی او گذاشت

-من بیشتر دوستت دارم فرشته ی من.






نظرات 2 + ارسال نظر
نانا سه‌شنبه 24 اردیبهشت 1398 ساعت 14:14

لیتوک واقعا گرگی در لباس بره است
عشق درستش میکنه

الیسا دوشنبه 23 اردیبهشت 1398 ساعت 23:29

چقدر فرشتمون لوسه

جناب تیکی مراقب سخنانت باش یهو دیدی سخت در دام افتادیا

دلم برا شیتوک سوخت =(

بی صبرانه منتظرم زودتر توکچول همو ملاقات کنن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد