Red and white season 2 (جانشین شیطانی) قسمت دهم



های لاوا



بفرمایید این قسمت رو بخونید



  

قسمت دهم:



شب از نیمه ی خود گذشته بود که چشمانش را باز کرد و از خواب بیدار شد.

کنارش همسر زیبایش دست های سفیدش را زیر سرش گذاشته بود و در خواب عمیقی فرو رفته بود. 

دیدن گربه ی ملوس و سفیدش لبخندی روی ل.بانش نشاند.

به آرامی از روی تخت راحتش بلند شد و قبل ترک کردن اتاق بو.سه ی کوچکی به گونه ی پسر خوابیده زد.

بدون اینکه صدایی ایجاد کند لباس هایش را عوض کرد و شنل نقره ای اش را روی دوشش انداخت.

نگاه دیگری به همسرش انداخت و بعد اینکه از خواب بودن او مطمئن شد با قدم های آهسته از اتاق خارج شد.

بیرون اتاق خون آشامی سیاه پوش با پوستی سفید منتظرش بود‌

بدون اینکه از دیدن او تعجب کند آهسته نجوا کرد

-بریم.

خون آشام سیاه پوش سری تکان داد و سپس هردو در تاریکی به طرف قسمت ممنوعه قصر راه افتادند.

از پله های مارپیچی بالا رفتند درحالیکه شنل های بلندشان روی زمین کشیده میشد و تنها نور مشعل های آنجا بود که مسیرشان را روشن میساخت.

وارد یکی از اتاق های مخفی قصر شدند که جز تعداد انگشت شماری از ساکنان قصر کسی از وجودشان با خبر نبود.

دور تا دور اتاق قفسه های چوبی ای قرار داشت که در آنها کتاب های اوراد جادویی و ابراز عجیب و محلول ها و مواد ناشناخته به چشم میخورد.

شاهزاده ی سفید پوش کلاه شنلش را عقب داد و به میزی که پر ار اشیا و بطریهای عجیب و غریب بود نزدیک شد.

اگر قصد داشت یک هوراکراس سازد امشب بهترین زمان ممکن بود.

آنشب بدر ماه کامل بود و انرژی ماه بیشتر از هر زمان دیگری به زمین میرسید.

بطری ای که حاوی مایعی نقره ای بود را برداشت و بویش کرد که کیوهیون گفت- من بیرون اتاقم و مرابقم که کشی به اینجا نزدیک نشه.

-ممنونم کیونا.

کیوهیون سری تکان داد و بعد اینکه از اتاق بیرون رفت در را پشت سرش بست.

لیتوک مایع داخل بطری در قدح بزرگ سنگی که روی میز بود ریخت‌.

نور رنگ پریده ی ماه از پنجره ی اتاق مستقیم روی قدح می تابید و باعث میشد مایع نقره ای رنگ بدرخشد.

دکمه ی آستین چپش را باز کرد تا ساعد سفیدش نمایان شود.

ساعدش را روی قدح گرفت و چاقوی جیبی اش را بیرون آورد‌.

قبل اینکه چاقو پوستش را خراش دهد چشمانش را بست سعی کرد به احساسات زیبایش نسبت به شخصی که قصد حفاظت از او را داشت فکر کرد.

لحظات زیبا و شادی که فقط با ورود او به زندگی اش تجربه یشان کرده بود.


لبخندی بر ل.بانش نشاند و سپس به آرامی ل.به ی تیز چاقو را ذوی پوست صاف ساعدش کشید.

خون سرخ از محل زخم بیرون و قطرات خون یکی پس از یکی داخل قدح ریختند و با مایع نقره ای رنگ مخلوط شدند.

شروع به خواندن اوراد جادویی مخصوص خون آشام ها کرد تا خون ریخته شده با جادو و انرژی ماه تابان مخلوط شود.

همزمان با خواندن اوراد انرژی و نیروهای مخفی در بدنش آزاد شد..‌ موهایش به زنگ نقره ای درآمد و  نور سفید تمام بدنش را فرا گرفت.

لحظاتی بیش طول نکشید که مایع داخل قدح شروع به قل قل کرد و با همان نور سفید درخشیدن گرفت.

هوراکراس تقریبا داشت آماده میشد و تنها کافی بود تا با چند تار از موهایش تکه ی کوچکی از روحش را نیز به او ببخشد.

با همون چاقو چند تار مویش را برید و داخل قدح ریخت و اینبار قدح پرنورتر از قبل درخشیدن گرفت طوری که نور سفید تمام اتاق را در برگرفت.



غرق رویایی عجیب بود که با احساس چیزی خیس روی گونه اش از خواب بیدار شد.

اخمی کرد و بدون اینکه چشمانش را باز کند غر زد

-آه توکی... این چه کاریه ؟... بزار بخوابم!

با این حال دوباره دیگر آن زبان خیس صورتش را لیس زد.

با اینکه بدش نمی آمد که اینطوری مورد توجه ی همسرش قرار بگیرد اما خوابیدن را ترجیح میداد!

-توکی کافیه!... گفتم میخوام بخوابم!

دستش را بلند کرد تا اورا کنار بزند.

اما در کمال شگفتزده دستش چیزی را لم.س کرد که مطمئنا صورت لیتوک نبود!

شوکه جیغی کشید و چشمانش را باز کرد!

با دیدن چشمان درشت و سیاهی که که از نزدیک به او زل زده بودند جیغ دومش را کشید و روی تخت عقب عقب رفت.

نزدیک بود که از روی تخت پایین بیفتد که دستانی نرم شانه های اورا از پشت گرفتند و مانع افتادنش شدند.

-هی مراقب باش!

هیچول پلکی زد و به صپرت مهربان همسرش نگریست که از بالا به او لبخند میزد.

-اونجا... اونجا یه چیزی بود!

قبل اینکه لیتوک حرفی بزند صدای واق واق ظریفی را شنید.

هیچول با شگفتی به پاپی سفید و کوچکی نگاه کرد که روی تخت بود و درحالیکه با حالت بانمکی دم ش را تکان میداد به طرف او واق واق میکرد!

-این که فقط... یه پاپیه!

لیتوک گفت-همینطوره.

سمت پاپی رفت و سگ را در آغوشش گرفت و نوازشش کرد

-اسمش شیم کونگه.

هیچول تکرار کرد

-شیم کونگ؟... از کجا اومده؟

لیتوک روی تخت کنار او نشست

-راستش خیلی وقت بود که میخواستم یه حیوون خونگی بگیرم ..

هیچول که تمام مدت به پاپی زیبا خیره نگاه میکرد گفت- میتونم بغلش کنم؟

-البته!... در واقع این حیوونو برای تو گرفتم!

هیچول تعجب کرد

-برای من؟

لیتوک سرش را تکان داد

-زمانی که تو قصر نیستم وجود شیم کونگ باعث میشه که کمتر احساس تنهایی کنی.

هیچول موهای نرم و سفید شیم کونگ را نوازش کرد و ذوقزده گفت

-خدای من این خیلی خوشگل و بانمکه!...

متعجب بود که چطوردر لحظه ی اول از چنین موجود دوستداشتنی ای ترسیده بود!

اورا بغل گرفت و به چشمانش نگاه کرد

-... عجیبه... این چشم ها...

به صورت محبت همسرش نگریست

-تمام دیشب داشتم خواب می دیدم که دارم  با یه دختر کم سن و سال می رق.صم... اون دختر چشمایی شبیه چشمای شیم کونگ رو داشت.

-اون فقط یه خواب آشفته بوده...

بو.سه ی به گونه اش زد

-شیم کونگ دوست خوبی برات میشه... لطفا مراقبش باش.

هیچول با خوشحالی گفت

- همین کارو میکنم... ممنون از هدیه ای که برام گرفتی.

و بو.سه ای به ل.بان او زد.



-واووو چه پاپی خوشگلیییی!

جی ار با دیدن شیم کونگ سمتش رفت اورا بغلش کرد و سپس روی تخت پرید!

شیم کونگ با خوشحالی در آغوش ش واق واق کرد 

هیچول گفت- اسمش شیم کونگه... 

جی ار گفت- این خیلی بانمکه!

شیم کونگ صورتش را لیس زد و باعث شد جی ار بخندد.

-آره

جی ار با دیدن هیچول که لباس پوشیده و آماده بود پرسید

-هیونگ میخوای جایی برم؟

هیچول با نیشی باز گفت-  میخوام از شهر برم بیرون و تو سئول گشتی بزنم!

جی ار درحالیکه شیم کونگ را در بغلش گرفته بود روی تخت نشست و با دلخوری لبانش را جلو داد


-منم خیلی دلم میخواد بیرون از شهر خون آشام ها رو ببینم ولس چون یه خون آشام بالغ نیستم حق ندارم تنهایی از شهر بیرون برم!

هیچول پیشنهاد داد- خب چرا با من نمیای؟

جی ار ذوقزده گفت- واقعا میشه؟

-معلومه!...

با غرور سرش را بالا گرفت

-... وقتی کنار منی در امنیت کامل هستی چون من یه خون آشام خیلی قوی و همسر شاهزاته ام!

-ممنونم هیونگ!... تو بهترینی!

در این لحظه شیم کونگ شروع به واق واق کرد

هیچول بخندی زد و گفت- نه عزیزم تو نمیتونی با ما بیای... تو باید مثل یه دختر خوب اینحا بمونی تا من برگردم!




مقابل ساختمان چند طبقه ی کهنه ای ایستاده بود و در تاریکی به آن مینگریست.

جایی ک به مدت چندین سال آنجا زندگی کرده بود.

با اینکه تنها دو سال از آن زمان گذشته بود ولی در همین دو سال زندگی او به قدری دستخوش تغییر شده بود که مثل این بود که صدها سال از زندگی اش به عنوان یک انسان در آنجا میگذرد.

کنجکاو بود که بداند هنوز همسایه های سابق ش آنجا ساکت هستند یا نه؟

ساکنانی که بدون شک در آن ساعت در خواب راحتی بودند و حتی روح شان هم خبر نداشت که دو خون آشام در تاریکی شب مقابل خانه ی آنها ایستاده اند!

خانم و آقای چو که مرتب باهم دعوا میکردند و آقای لی مرموز و کم حرف که در تمام مدتی که آنجا ساکن بود حتی یک کلمه حرف از زبان او نشنیده بود‌.

و خانم کیم ، آجومای پیری که کار اصلیش زیرنظر گرفتن ساکنان ساختمان بود‌.

هیچول هیچ گاه به هیچ کدام از همسایه هایش نزدیک نشده و یا حتی تلاش هم نکرده بود‌.

به همین خاطر برای آنها احساس دلتنگی هم نمیکرد.

اما به خانه ای که سال ها در تنهایی اش در آن زیسته بود احساس تعلق خاصی داشت و همین باعث شده بود که آنشب اول از همه به آنجا بیاید.

نمیدانست بعد مرگش چه بلایی سر ویلا و وسایل زندگی اش آمده بود و برایش مهم هم نبود.

چون تنها چند ماه آخر را در ویلایش گذرانده بود.

جی ار کنارش ایستاد و پرسید-پس این خونه ای بود که توش زندگی میکردی؟

هیچول لبخندی کوچکی به ل.ب آورد و بدون اینکه نگاهش را از ساختمان بگیرد گفت- همینطوره.

ابروهای جی ار به نشانه ی تعجب بالا رفتند

-اینجا که خیلی داغونه هیونگ!... چطوری اینجا زندگی میکردی؟

هیچول صادقانه گفت- خب من اونقدر پول نداشتم که یه قصر برای خودم بخرم با اون پولی که در پی آوردم فقط میتونستم اینجارو اجاره کنم.

نگاهش را  دوباره به ساختمان دوخت و آهی کشید

-... اما اینجا رو خونه ی خودم میدونستم... تنها جایی که توش راحت بودم .

حالا به محل زندگی سابقش برگشته بود خاطرات گذشته اش به سرعت برایش زنده شده بودند.

در همین خانه بود که برای اولین بار ظاهرش را تغییر داده بود و به چیزی که واقعا بود تبدیل شده بود!

در همین خانه بود که در تنهایی به خاطر عشق یک طرفه اش به لیتوک اشم ریخته بود.

و در همین خانه بود که ساعت ها در آن با تنها دوستش خندیده بودند و خوش گذرانده بودند.

ریووک...

چقدر دلتنگ ش بود‌.

او تنها کسی بود که در زندگی انسانی اش اورا به خاطر خودش دوست میداشت و حتی تا آخرین لحظات کنارش مانده بود و تلاش کرده نجاتش بدهد.

جی ار گفت- خونه... فکر میکنم بتونم احساس تو درک ...

صدای فریادی سبب شد تا جمله ی جی ار ناتمام بماند.

هردو با حیرت به یکدیگر نگاه کردند.

کسی فریاد میزد و کمک میخواست!

-کمککک!... خواهش میکنم یکی کمکم کنه!

بدون اینکه کلمه ای بین شان رد و بدل شود هردو باهم به طرف جایی که صدا می آمد شروع به دویدن کردند.

خوشبختانه نیروی خون آشامی به آنها این قابلیت را میداد که بسیار سریع تر از انسانها حرکت کنند.

با بلندتر شدن صدای فریاد و ضجه سرعت شان را بیشتر کردند تا اینکه به محل مورد نظر رسیدند و با صحنه ای مواجه شدند که اصلا اننظارش نداشتند!

چند خون آشام با ظاهر عجیب و وحشی و بدن های قوی آنجا بودند که صورت ها و دندان های نیش غیر طبیعی یشان به ترسناک می نمود.

آنها پسر بینوایی که روی زمین افتاده بود را دوره کرده بودند و قصد جانش را داشتند. 

پسر لاغر و ظریف که موهای عجیبی به رنگ بنفش داشت روی زمین افتاده بود و پیراهن سوسنی رنگش خیس خون بود.

پسر برگشت و به آنها نگاه کرد

صورت زیبایش پر از درد و التماس بود

با آخرین قوایش گفت- خواهش میکنم نجاتم بدید!

و گویا با گفتن همین جمله تمام نیرویش را از دست داد و بیهوش شد.

هیچول با دیدن این صحنه خونش به جوش آمد و بدون فکر کردن به چیزی شمشیرش را بیرون کشید

-دست از سرش بردارید حرو.مزاده ها!





نظرات 2 + ارسال نظر
الیسا چهارشنبه 25 اردیبهشت 1398 ساعت 02:53

شیم کونگ هوراکراسهمیدونستم این کونگی اخر یه جا خودشو نشون میده

خدا بداد برسه امیدوادم این درگیری چولا به خیر بگذره

نانا سه‌شنبه 24 اردیبهشت 1398 ساعت 23:02

ای جانم... دخترم.... شیم کونگ
کونگی ما یک هوراکراس عه؟!
پسر مو بنفش کاپل جی آر میشه؟!
هیچولی فایتینگ^^

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد